زاهدی به دیدارِ امیر وو آمد . امیر خشنود گشت و گفت : "دیری است مشتاق دیدارِ شما بودهام . بگویید که آیا کردارم درست است ؟ برآنم به مردم عشق بورزم و با گسترش عدالت ، به جنگ و جدال خاتمه دهم . آیا این کافی است ؟"
استاد گفت : "بههیچعنوان ؛ عشق شما به مردم ، آنان را به خطر مهلکی میافکند ؛ اجرای عدالتِ شما ریشهی جنگ پس از جنگ است ! این نیتِ والای شما عاقبتی جز مصیبت ندارد ! اگر قصد انجام عمل بزرگی دارید ، تنها خود را فریب میدهید . عشق و عدالتِ شما جعلی است ؛ تنها بهانهای است برای تجاوز و خودنمایی . یک عمل ، عاملی است بر عمل دیگر و در طی این اعمالِ زنجیرهای نیتِ نهفتهی درونت آشکار میشود . مدعی هستی که خواستارِ عدالتی ، اگر بهنظر موفق آیی این موفقیت خود موجبِ جدال و کشمکش بیشتر شود .
چرا اینهمه پاسدار اطراف کاخ ، معابد و هرجا که مینگری خبردار ایستادهاند ؟ شما درحالِ جنگ با خودید ! تنها به قدرت و موفقیت اعتقاد دارید و نه به عدالت . چنانچه بر دشمنی چیره شوی و آنان را زیرِ سلطهی خود درآوری ، آنگاه حتی کمتر از حال با خود در صلحی ؛ یا عشقت نمیگذارد آرام بنشینی ! دگربار و دگربار برای عدالت بهتر و بیشتر به جنگ میروی !
هرگونه طرحی برای رهبری عادل و مهربان بودن را از سر بِرَهان . تلاش کن به حقیقت درونت پاسخگو باشی . خود و مردمت را با افکار مغشوشت آزار مده ! بگذار مردم در آرامش نفس بکشند و زندگی کنند ، جنگ و جدال نیز بهخودی خود پایان مییابد !"
این کتاب بیفایده است ؛ آموزههای جوانگزه ( توماس مرتون )
- ۰ نظر
- ۲۷ مهر ۰۰ ، ۰۸:۵۵