aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۱۶ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

هر چیز گنجایش خاص خود را دارد . درنتیجه او که خواهانِ دُرست بی‌غلط ، و نظم بدونِ بی‌نظمی است ، توانِ درکِ آیین و قوانین زمین و آسمان را ندارد . نمی‌داند که چگونه همه‌چیز به هم وابسته است .
آیا آدمی می‌تواند تنها متوجه‌ی آسمان باشد و از زمین چیزی نداند ؟ آنان وابسته به یکدیگرند . شناختِ یکی شناختِ دیگری را باید . رویگردانی از یکی رویگردانی از هر دو است .
آیا آدمی می‌تواند به خیر بیاویزد و شر را دربرابرش در نظر نگیرد ؟ اگر کسی چنین ادعا کند ، ابله و دغل است .
حکومت از گروهی به گروهِ دیگر رسد . او که با سلاحِ زور و مخالفتِ جماعت بر کرسی حکومت نشیند ، نامش غاصب و ظالم است . او که با جماعت همراه است ، نامش حاکم دانا است .
[...]
فاتحِ حقیقی او است که توسط انبوهی از خُردان به‌تسخیر نیاید . اندیشه فاتح است ، ولی تنها اندیشه‌ی دانا .
این کتاب بی‌فایده است ؛ آموزه‌های جوانگ‌زه ( توماس مرتون )

  • Zed.em

رهبرانِ فرزانه‌ی پیشین ، دلیلِ موفقیتِ خود را در مردم می‌دیدند و دلیلِ شکستِ خود را در خود .
راستی را در مردم می‌دیدند و کژی را در خود .
از این‌رو حتی با رنجِ یک‌تَن ، گناه از خویش می‌دیدند و خود را کنار می‌نهادند .
ولی امروز به یقین اینگونه نیست . امروز رهبران کارشان را در نهان می‌کنند و گناه بر مردمِ بی‌خبر می‌نهند . و مردمان را که توانِ رویارویی با این دشواری را ندارند ، مجازات می‌کنند . آنان را به بالاترین مرتبه زیرِ فشار می‌گذارند . و آنانکه تابِ‌تحملش را ندارند ، هلاک می‌شوند . وقتی مردم دریابند که توانِ کافی ندارند ، ظاهرسازی می‌کنند . و دمی که گاهِ چنین دورویی و تظاهر است ، چگونه رهبران و مردم با هم بسازند ؟
توان که نباشد نیرنگ به‌کار می‌رود .
آگاهی که نباشد فریب به‌کار رود .
موادِ اولیه‌ی زندگانی نباشد دزدی به‌کار رود .
ولی عامل اصلی در این دزدی و دروغ‌گویی کیست ؟
این کتاب بی‌فایده است ؛ آموزه‌های جوانگ‌زه ( توماس مرتون )

  • Zed.em

مردان راستینِ پیشین
به‌خواب رفتند بدونِ رؤیا ، برخاستند بدونِ اندوه
خوراک‌شان ساده ، نفس‌هاشان ژرف .
[...]
مردانِ راستینِ پیشین ، نه هوسی به زندگی داشتند و نه هراسی از مرگ .
بدین‌سو آمدند ، بی‌خُرسندی
بدان‌سو رفتند ، بی‌اندوه
آسوده آمدند و آسوده رفتند .
از یاد نبردند از کجا ، نپرسیدند به کجا و نه با ترشرویی با زندگی ستیز داشتند . شادمانه در آغوش کشیدند زندگی را آنگونه که آمد ؛ بی‌درد در آغوش گرفتند مرگ را و رفتند .
به آن سوی ! به آن سوی !
هیچ اندیشه برای ستیز با خدا نداشتند . و نه سعی بر انجام خواستِ خدا با افکارِ ناچیزِ خود .
اینان آنانند که گوییم مردان راستین . جانشان آزاد ، اندیشه‌شان محو ؛ رُخ‌شان آرام ، جبین‌شان روشن ؛
اگر خُنک بودند ، تنها به خُنکی پاییز
اگر داغ بودند ، نه داغ‌تر از بهار
هرچه از آنان برآمد ، به کردارِ چهار فصل ، آرام آمد .
این کتاب بی‌فایده است ؛ آموزه‌های جوانگ‌زه ( توماس مرتون )

  • Zed.em

زاهدی به دیدارِ امیر وو آمد . امیر خشنود گشت و گفت : "دیری است مشتاق دیدارِ شما بوده‌ام . بگویید که آیا کردارم درست است ؟ برآنم به مردم عشق بورزم و با گسترش عدالت ، به جنگ و جدال خاتمه دهم . آیا این کافی است ؟"
استاد گفت : "به‌هیچ‌عنوان ؛ عشق شما به مردم ، آنان را به خطر مهلکی می‌افکند ؛ اجرای عدالتِ شما ریشه‌ی جنگ پس از جنگ است ! این نیتِ والای شما عاقبتی جز مصیبت ندارد ! اگر قصد انجام عمل بزرگی دارید ، تنها خود را فریب می‌دهید . عشق و عدالتِ شما جعلی است ؛ تنها بهانه‌ای است برای تجاوز و خودنمایی . یک عمل ، عاملی است بر عمل دیگر و در طی این اعمالِ زنجیره‌ای نیتِ نهفته‌ی درونت آشکار می‌شود . مدعی هستی که خواستارِ عدالتی ، اگر به‌نظر موفق آیی این موفقیت خود موجبِ جدال و کشمکش بیشتر شود .
چرا اینهمه پاسدار اطراف کاخ ، معابد و هرجا که می‌نگری خبردار ایستاده‌اند ؟ شما درحالِ جنگ با خودید ! تنها به قدرت و موفقیت اعتقاد دارید و نه به عدالت . چنانچه بر دشمنی چیره شوی و آنان را زیرِ سلطه‌ی خود درآوری ، آنگاه حتی کمتر از حال با خود در صلحی ؛ یا عشقت نمی‌گذارد آرام بنشینی ! دگربار و دگربار برای عدالت بهتر و بیشتر به جنگ می‌روی !
هرگونه طرحی برای رهبری عادل و مهربان بودن را از سر بِرَهان . تلاش کن به حقیقت درونت پاسخگو باشی . خود و مردمت را با افکار مغشوشت آزار مده ! بگذار مردم در آرامش نفس بکشند و زندگی کنند ، جنگ و جدال نیز به‌خودی خود پایان می‌یابد !"
این کتاب بی‌فایده است ؛ آموزه‌های جوانگ‌زه ( توماس مرتون )

  • Zed.em

نتوان بارِ کلان را در کیسه‌ی خُرد جای داد ، نتوان با ریسمانِ کوته آب را از گودالِ عمیق کشید ، نتوان با سیاستمدارِ زورگو آنگونه به‌گفتگو نشست که گویی فرزانه‌ای است .
اگر او درصدد برآید که تو را دریابد ، اگر او به درون بنگرد تا حقیقتی که بدو گفتی بیابد ، نتواند آنجا بیابدش .
نیافتن ، شک و تردید را در او برخیزاند .
وقتی مرد به‌شک درآید آدم می‌کُشد .
آیا قصه‌ی مرغی را شنیده‌ای که از دریا به خشکی آمد و در کنارِ شهرِ لو نشست ؟ (شهری که هرگز مرغ دریا به‌خود ندیده بود) امیر فرمان به‌ جشنِ باشکوهی برایش داد ، در معبدی مرغِ دریا را شراب فراهم آورد ، نوازندگان را فراخواند تا برایش بنوازند ، گاوی را قربانی کرد تا خوراکش دهد . ولی مرغ بیچاره غرق در بهت و حیرت برجای خشک ماند . تکه‌ای گوشت نخورد ، لب به‌ جرعه‌ای شراب نزد ، و پس از سه‌روز جان داد .
با پرنده چنان رفتار کردند که با آدمیان . مگر نه‌آنکه پرنده در اعماق جنگل آشیان کند ؟ یا بر فرازِ مرغزار و مرداب پرواز کند ؟ مگر نه‌آنکه در رود و دریا شنا کند ؟ ماهی و مارِ آبی را خوراک کند ، با دگر مرغانِ آبی پرواز کند و در خیزران آرام گیرد ؟ در میانِ آدمیان دوره شدن ، و با هیاهویشان به‌خوف آمدن به‌قدرِ کافی بد بود ! بس نبود ؟! با صدای ساز هلاکش کردند !
بنواز جمله‌ی نغمه‌ها که دوست داری در مرداب . پرندگان به‌هرسوی به‌پرواز درآیند ، جانوران پنهان گردند ، و ماهیان به‌قعرِ دریا فرو روند ؛ ولی آدمیان گردِ هم آیند و گوش فرا دهند .
آب برای ماهی است و هوا برای آدمیان . طبایع مختلف‌اند ، نیازها گوناگون ، ازاین‌رو ، انتظارِ فرزانگانِ پیشین از همه یکسان نبود ، و خواستار نبودند که همه پیروشان باشند .
این کتاب بی‌فایده است ؛ آموزه‌های جوانگ‌زه ( توماس مرتون )

  • Zed.em

در دورانی که زندگی بر زمین غنی بود ، هیچکس توجه خاصی به مردان شایسته نداشت ، و یا توانمند را از دیگران جدا نمی‌کرد . حاکمان به‌سادگی تنها بالاترین شاخه‌های درخت بودند و مردم به‌سانِ آهوان در جنگل ؛
آنان درست و امین بودند بی‌آنکه بیاندیشند وظیفه‌شان این است ، عاشق هم بودند بی‌آنکه بدانند این عشق به یکدیگر است ، کسی را فریب نمی‌دادند ولی هنوز نمی‌دانستند که این معتمد بودن است ، قابل اطمینان بودند و نمی‌دانستند که این ایمانِ درست است .
به‌راحتی با هم زیستند ، گرفتند و بخشیدند بی‌آنکه بدانند سخاوتمندند .
بدین‌دلیل کردارشان ثبت نشد و تاریخی نساختند .
این کتاب بی‌فایده است ؛ آموزه‌های جوانگ‌زه ( توماس مرتون )

  • Zed.em

مردی که خدا در او بی‌مانع به‌عمل درآید ، کسی را با کردارِ خویش نیازارد ؛ ولی هنوز خود را نجیب و مهربان نخواند .
مردی که خدا در او بی‌مانع به‌عمل درآید ، نگرانِ سودجویی نباشد ؛ لیک سودجویان را نیز خوار نشمارد .
در جستجوی مال به تلاش برنخیزد ، ولی فقر را نیز نشانه‌ی فضیلت نسازد .
متکی بر دیگران نیست و راهِ خود در پیش گیرد ، و اگر در این راه تنها است ، به خود نبالد .
هرچند خود جماعتی را پیرو نباشد ، از آنانکه پیرواند شکایت نکند .
پاداش و جاه نزدِ او هیچ است ؛ بدنامی و شهرت برنیانگیزدش .
همواره در پیِ درست و غلط ، و گزینشِ بلی یا خیر نباشد .
از این‌رو قدیمیان می‌گفتند :
"مردِ خدا گمنام می‌ماند ، فضیلتِ کامل حاصلی ندارد .
بی‌خود ، خودِ حقیقی است ، برترین مرد هیچکس است ."
این کتاب بی‌فایده است ؛ آموزه‌های جوانگ‌زه ( توماس مرتون )

  • Zed.em

اگر کسی در بازار پا بر پای بیگانه‌ای بگذارد ، با نزاکت پوزش خواهد و دلیلی آورد : "خیلی عذر می‌خواهم اینجا خیلی شلوغ است !"
اگر برادرِ بزرگ‌تر پا بر پای برادر کهتر بگذارد فقط گوید : "ببخشید !"
اگر پدر یا مادر پا روی پای فرزندشان بگذارند ، چیزی نگویند .
برترین نزاکت خالی از تشریفات است .
برترین عمل خالی از نگرانی است .
برترین خِرد خالی از طرح است .
برترین عشق خالی از نمایش است .
و برترین صداقت خالی از ضمانت .
این کتاب بی‌فایده است ؛ آموزه‌های جوانگ‌زه ( توماس مرتون )

  • Zed.em

او که بر مردم فرمان راند ، نگران است ؛ او که مردم بر او فرمان رانند ، اندوهگین .
از این‌رو ، دانا آرزو دارد که نه بر دیگران سلطه یابد و نه دیگران بر او .
زندگی با خدا در تهیت [؟] بزرگ ، تنها راهِ خالی از اندوه و پریشانی است .
این کتاب بی‌فایده است ؛ آموزه‌های جوانگ‌زه (توماس مرتون )

  • Zed.em

"اگر فرزانه‌ی بزرگی در این دنیا فرمان براند ، دلِ مردم را از بندِ اسارت رها می‌سازد ، آموزه‌هایش را در دسترس آنان می‌گذارد و رفتار آنان را دگرگون می‌کند . او هرآنچه را که مبنای دروغ و خیانت است از صفحه‌ی دل آنان می‌زداید و آنان را توان می‌دهد که با تکیه بر وجدان خویش گام بردارند . آن‌جمله از ذاتِ درونی آنان نشأت می‌گیرد ولی خود از آن غافلند . اگر او چنین فرمان براند ، نیاز به کسی ندارد که بدو گوشزد کند که چگونه بر مردم حکومت کند . خواست او به‌سادگی آن است که مردم همه با فضیلت و آرامشِ دل خود ممزوج شوند ."
این کتاب بی‌فایده است ؛ آموزه‌های جوانگ‌زه (توماس مرتون )

  • Zed.em

این کتاب برگزیده‌ای است از کتاب باستانی جوانگ‌زه که در کنار لیه‌زه و لائوزه ، بنیانگذاران مکتبی به نام دائو شناخته شده‌اند ‌.
دائو را می‌توان راه ، طریقت و یا روشِ‌طبیعت ترجمه کرد . ولی درحقیقت دائو چیزی نیست که بتوان با واژه‌ها یا منطق و استدلال دریافت . یکی از آموزش‌های بنیادی دائو این است :
"دائویی که بتوان شرح داد ، دائو حقیقی نیست . نامی که بتوان نام برد ، نام جاودانی نیست ."
[...]
از کلیه‌ی اشخاصی که دائویی‌ها را استادان خود می‌دانند و حدود شش تا سه‌قرن پیش از میلاد می‌زیسته‌اند ، تنها می‌توان جوانگ‌زه را در مکان و زمان مشخصی قرار داد . به گفته‌ی سی‌ماچیان تاریخ‌شناس چینی ، جوانگ‌زه حدود چهار قرن پیش از میلاد در شهری به نام منگ چشم به‌جهان گشود . نام اصلی‌اش جوانگ‌جو بود ، ولی لقب زه به‌معنی استاد ، به او و دیگر استادان دائویی داده شده است .
جوانگ‌زه چنان در مناظره و مباحثه در میان مردم مهارت داشت که حتی بزرگ‌ترین فیلسوفان آن‌دوران ، یارای دفاع از حمله‌های بی‌رحمانه‌ی او را نداشتند .
او آزاده‌ای بود که برده‌ی هیچ قدرت ، ثروت ، مقام و مکتبی نشد . با داستانی به‌نقل از سی‌ماچیان می‌توان به این آزادگی پی‌برد :
"امیری مأمور فرستاد تا پست مهمی را در دربار به جوانگ‌زه پیشنهاد کند . جوانگ‌زه پاسخ داد : قربان آیا هرگز گاوی که برای قربانی آماده می‌سازند دیده‌اید ؟ او را با زیباترین پوشاک می‌آرایند و بهترین ذرت‌ها و علف‌ها را به‌خوردش می‌دهند . هرچند زمانی که او را برای ذبح به درون معبد بزرگ می‌برند ، هرقدر در آن دَم آرزو کند که گاوی معمولی شود ، ممکن نیست ."
برای جوانگ‌زه کلیه‌ی بخش‌های زندگی با هم برابر است . او هرچیز و هرکسی را که بخشی از زندگی را بالا و بخشی دیگر را پست می‌شمارد ، رَد می‌کرد . به‌عقیده‌ی او بهترین و بدترین ، هر دو از طبیعتِ ذاتی خود ، طبیعت دائو دور شده‌اند . او با هرکس ، چه فرمانروایان ، چه صاحب‌منصبان و چه مروّجان دینی که سعی بر مهارِ طبیعتِ ذاتی هر مخلوقی ، به‌ویژه آدمیان ، داشتند دشمنی سرسخت داشت .
به‌عقیده‌ی او هر تلاشی بر تحمیلِ فرهنگ یا تمدنی خاص بر طبیعتِ ذاتی جهان ، اشتباه بسیار بزرگ و ناشایسته‌ای است که جهان را از حالت طبیعی خود ، جهان دائو ، دور می‌کند . جوانگ‌زه با تدبیرهای گوناگون سعی دارد ما را وادار به نگاهِ دوباره به آنچه که به‌عنوان حقیقت شناخته و باور داریم ، کند . او آنچه را که مکتب‌ها و قدرت‌های گوناگون مدعی آنند ، به‌تندی و با امتناع و تمسخر مورد سؤال و حمله قرار می‌دهد . این امتناع از بناسازی معانی که جمعی آن‌را حقیقت پنداشته و سپس بر دیگران تحمیل می‌کنند ، یکی دیگر از آموزش‌های بنیادی دائویی‌ها است . در این‌جا مثالی می‌آورم از کتاب لیه‌زه که نمایانگر این موضوع است :
"مردی پیش از سفری دوردست و طولانی چندتن از نزدیکان خود را به‌شام دعوت کرد . وقتی خوراک‌های ماهی و مرغابی سفره را زینت دادند ، گفت : خداوند چه بخشنده و مهربان است ، برای خوراکِ ماهیان و مرغابی ، غلات را آفرید و برای خوراک آدمیان ماهیان و مرغابی را .
در جواب ، همه‌ی میهمانان سرِ تأیید تکان دادند ، به‌جز پسربچه‌ای دوازده‌ساله که از میان آنان برخاست و گفت : جناب‌عالی در اشتباهید ! همه‌ی مخلوقات همانگونه آفریده شده‌اند که ما خلق شده‌ایم ، و همه از یک‌چیزند . مخلوقی برتر از دیگری نیست . طریقِ جهان بر آن‌است که قوی‌تر و زیرک‌تر بر ضعیف‌تر و نادان‌تر سلطه داشته باشد . مخلوقات یکدیگر را می‌خورند ، اما آنان بدین‌خاطر آفریده نشده‌اند . به‌یقین ما آنچه را که قادریم خوراک خود کنیم ، گرفته و می‌خوریم ؛ اما نباید مدعی شویم که در وهله‌ی اول خداوند آنان را تنها برای ما آفریده است . پشه‌ها خون ما را می‌مکند ، گرگ‌ها و ببران گوشت ما را می‌درند ، آیا این بدان معنا است که خداوند ما را در اصل برای پشه‌ها و گرگ‌ها و ببران آفریده است ؟"
در اینجا صدای قاطع دائویی‌ها و مخالفت آنان با آنچه اکثر مردم مدعی آنند را ، از دهان یک پسربچه‌ی دوازده‌ساله می‌توان شنید .
به‌حقیقت مشخص نیست که آنچه امروز در جهان به‌نام کتاب جوانگ‌زه شناخته شده است ، تاچه‌حد نوشته‌های او است . این کتاب برای اولین‌بار به‌صورتی که ما امروز به آن دست‌رسی داریم ، حدود سه‌قرن پس از میلاد به‌وسیله‌ی شخصی به‌نام کوشیانگ جمع‌آوری و ویرایش شد ، و تا به امروز بحث است بر سرِ اینکه چه بخشی از آن را جوانگ‌زه نوشته و چه بخشی به او نسبت داده شده است .
این کتاب بی‌فایده است ؛ آموزه‌های جوانگ‌زه (توماس مرتون )

  • Zed.em

یهودا بر روی او خم شد و با تغییر لحن با وی صحبت کرد . چنگال سنگین او اینک شانه‌ی فیلیپ را با ملایمت لمس کرد و آن‌را نوازش نمود : "مگر زندگی آدم چیست و چقدر ارزش دارد ؟ اگر آزاد نباشد ؛ هیچی . ما برای آزادی می‌جنگیم . بیا به ما ملحق شو ."
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )

  • Zed.em

همه‌ی کسانی که از دیدن وصالی وجد و شعف در خود حس می‌کردند ، شاید هم او را نمی‌شناختند و یا اصلاً دوستش نمی‌داشتند ، ولی این قدرت او بود که دوست‌داشتنی‌اش می‌ساخت . در محوطه‌ای که او کار می‌کرد ، وقار و عزت‌نفس ، از در و دیوار می‌بارید . کسانی که با او راه می‌رفتند خود را بزرگ و قوی می‌یافتند . شاید در محافل رفقای خود زیاد زیرکی نشان نمی‌داد و شاید بیشتر از رفقای خود چشمش باز نبود ، ولی همه به او احترام می‌گذاردند . دادرس‌های نظامی نیز شاید به همین دلایل او را برای اعدام شدن انتخاب کرده بودند . هرکس هیکل ورزیده‌ی او را می‌دید نمی‌توانست بپذیرد که او سردسته‌ی کارگران معدن نیست ‌. هدفِ چشمِ هرکسی بود . در آن‌روزها که متهم کردن و یا گناهکار شناخته شدن کارِ بسیار آسانی بود ...، او که به دیگران همیشه از بالا نگاه می‌کرد و گردنی افراشته داشت ، خیلی زود توجه دادرس‌ها به‌خود جلب کرد .
[...]
وصالی از دسته‌ی نُه‌تاییِ اول ، آخرین نفری بود که محاکمه شد . کار او خیلی زودتر از دیگران تمام شد . به‌قدری زود محکومش کردند که حتی خودشان نیز به وحشت افتادند . برای اجرای حکم اعدامش از تهران کسب‌تکلیف کردند و تهران نیز به سرعتِ‌عمل خیلی علاقه داشت . [رنجی که می‌بریم (جلال آل‌احمد)]
کارزار ؛ گلچین داستان‌های کوتاه در زمینه‌ی کار و کارگری ( روح‌الله مهدی‌پور عمرانی )

  • Zed.em

- "تو تصویری از زندگی در ذهن خود داشتی ، ایمانی داشتی ، تقاضایی داشتی ، تو آماده‌ی اقدام کردن ، رنج کشیدن و فداکاری بودی و آنوقت به‌تدریج متوجه شدی که دنیا از تو اقدام و فداکاری و از این‌قبیل چیزها توقع ندارد ؛ فهمیدی که زندگی منظومه‌ی حماسی و قهرمانی نیست که جولانگاه پهلوانان باشد ؛ بلکه عبارت است از اطاق مُرّفهِ خاص بورژواها که انسان در آن به‌خوردن و نوشیدن ، قهوه و ورق‌بازی و موسیقی که از رادیو پخش می‌شود باید رضایت بدهد و صدایش درنیاید . و هرکس که در جستجوی چیز دیگری باشد و برای کار دیگری ساخته شده باشد ، یعنی آنچه قهرمانی است ، آنچه زیبا است ، کسی که شاعران بزرگ را می‌ستاید و دل در مقدسین می‌بندد دیوانه است ، مجنون است و به دُن‌کیشوتِ نجیب‌زاده می‌ماند . خُب ، دوست عزیزم ، بر من هم همین ماجرا رفته است ! من دخترِ بااستعدادی بودم و به همین دلیل شایسته بود که از سرمشقِ بزرگی درس زندگی بگیرم ؛ از خود مسئولیت‌های عالی بخواهم و به انجام دادن تکالیف و وظایف خطیری بپردازم . می‌توانستم بارِ سرنوشت بزرگی را بر خود هموار کنم ؛ همسرِ امیری ، محبوبه‌ی یک انقلابی بزرگ ، خواهر نابغه‌ای و یا مادر شهیدِ قهرمانی باشم . اما زندگی فقط به من اجازه داده‌ است که فاحشه‌ی خوش‌ذوقی بشوم ، خُب‌دیگر ، بر من به اندازه‌ی کافی ستم رفته است . وضع من بدین منوال بوده است . تا مدتی تسکین و تسلی نمی‌یافتم و روزگاری دراز ، گناه و نقیصه را در خود می‌جستم و با خود فکر می‌کردم که بالاخره حق با زندگی باشد و اگر زندگی رؤیاهای شیرین مرا به‌باد استهزاء گرفته است ، پس ناگزیر باید گفت که رؤیاهای من ابلهانه و برخلاف حق بوده است . اما این افکار مفید فایده نبود و چون من دارای چشم و گوش دقیقی بودم و قدری کنجکاوی داشتم ، دیده در دیده‌ی چیزی که به زندگی موسوم است دوختم ، به تعمق در زندگی آشنایان و همسایگان پرداختم ، در احوال بیش از پنجاه نفر و سرنوشت آنها باریک شدم و بعد ، هَری ! آشکارا دیدم که حق با رؤیاهای من بوده است ، همانطور که رؤیاهای تو نیز هزاران‌بار حق داشته‌اند ، اما بارِ گناه به‌دوش زندگی ، یعنی واقعیت بوده است . اینکه زنی از نوع من چاره‌ای جز این نداشته باشد که یا پشت ماشین‌تحریر در خدمت مرد پول‌پرستی ، جوانی را به‌فلاکت و بی‌هدفی تباه کند و یا به‌خاطر پول به‌عقد چنین پول‌پرستی درآید و یا به‌نوعی فاحشه تبدیل گردد ، همان‌قدر دُرست و برحق است که انسانی مانند تو ، تنها ، رمنده ، مأیوس و سرخورده ناچار از توسل به تیغ دلاکی باشد . شاید فلاکتی که گریبانگیر من شد بیشتر جنبه‌ی مادی و اخلاقی داشت و در مورد تو بیشتر عقلی و فکری ، راه هر دو یکی است . خیال می‌کنی که من قادر به فهم علت ترس تو از فوکستروت ، نفرتی که از بارها و رقاص‌خانه‌ها داری ، مخالفتی که نسبت به موسیقی جاز ابراز می‌کنی و همه‌ی این ناراحتی‌ها نیستم ؟ همه‌ی این چیزها را بسیار خوب می‌فهمم و از آن گذشته ، خیلی خوب می‌دانم که چرا تو از سیاست بیزاری ، چرا از گفتگوهای بی‌حاصل و اقدامات خودسرانه‌ی احزاب و جراید رنج می‌بری ، علت تأسفی که تو از جنگ داری ، چه گذشته و چه آینده ، ناامیدی تو نسبت به‌نحوه‌ی تفکر و تأمل امروزی بشر ، کتاب خواندن او ، خانه ساختن او ، آهنگ ساختن او ، جشن گرفتن او و طرز تعلیم و تربیت او کاملاً بر من مشهود و روشن است ! حق با تو است گُرگِ بیابان ، هزاران بار حق با تو است ، ولی معهذا محکوم به‌نابودی هستی . تو به‌درد دنیای ساده و راحت امروزی که به‌هیچ می‌سازد و با اندکی راضی است نمی‌خوری . ادعای تو خیلی بیش از این‌ها است ، تو در مقام قیاس با این دنیا دارای یک بُعد اضافی هستی و به همین دلیل است که این دنیا تو را تُف می‌کند و بیرون می‌اندازد . کسی که بخواهد امروز زندگی کند و زندگی به کامش شیرین و دلچسب باشد ، حق ندارد و نباید که فردی از قبیل من و تو باشد . هرکس که بجای سر و صدای چندش‌آور طالب موسیقی باشد ، بجای لذت‌جویی خواهان شادی ، بجای پول مشتاق روح و معنا ، بجای دوندگی در طلب کار اصیل و دُرست ، و در عوضِ تفنن و خوش‌گذرانی جویای التهابی آتشین باشد ، این دنیا برایش منزل و مسکن مناسبی نیست ..."
به‌زمین خیره شده بود و فکر می‌کرد .
فریاد کشیدم : "هرمینه ، چه چشم‌های تیزبینی داری ، و آن‌وقت تو بودی که به من فوکستروت یاد دادی ! اما وقتی که می‌گویی مردمی از قبیل ما که دارای یک بُعد اضافی هستند اینجا نمی‌توانند زندگی کنند منظورت چیست ؟ این امر مربوط به چیست ؟ آیا فقط دوران ما دارای این خصوصیت است ؟ یا همیشه تا دنیا دنیا بوده وضع اینطور بوده است ؟"
- "نمی‌دانم ، برای حفظ حیثیتِ دنیا قبول می‌کنم که فقط دوران ما این‌طور است ، و این فقط یک بیماری و فاجعه‌ی آنی است . زمامداران تمام هم‌ِّشان مصروف تهیه‌ی مقدمات جنگ آینده است و در کار خودشان توفیق هم دارند ، اما ما که از شمار آنان نیستیم به آهنگ فوکستروت آنها می‌رقصیم ، پول درمی‌آوریم و شیرینی می‌خوریم ، در چنین عصر و زمانی دنیا ناگزیر وجهه‌ی بسیار مُحقری دارد . امیدواریم که در گذشته اینطور نبوده باشد ؛ و در آینده نیز دنیا بهتر ، غنی‌تر ، وسیع‌تر و عمیق‌تر بشود . اما به‌هرحال این مطلب در وضع فعلی ما تغییری نمی‌دهد . شاید هم تا دنیا دنیا است وضع بر این منوال بوده است ..."
- "همیشه همین‌طور بوده است ؟ همیشه دنیا مال سیاست‌بافان ، پول‌پرستانِ بی‌وجدان ، نوکرمآب‌ها و خوش‌گذران‌ها بوده است و انسان واقعی هوا برای استنشاق در اختیار نداشته است ؟"
گرگ بیابان ( هرمان هسه )

  • Zed.em

زرتشت مردم را با توجه به خرد ، عقل ، آزاداندیشی و دوری از کاهنان و آموزگاران بد که مردم را به قربانی و انجام کارهایی دور از خرد ، به نام دین فرامی‌خواندند ، دعوت به مبارزه کرده است که به فریب این کسان دچار نشوند .
اما پس از وی ، بلافاصله مغان از نفوذِ فوق‌العاده‌ی وی استفاده کرده و شرایع ، رسوم و اعمال را از زبانِ آن رادمرد به مردم تحمیل کردند تا سفره‌شان همچنان گسترده باشد ، و سرانجام در دوران ساسانیان آنچنان دامنه‌ی ظلم و جور ، سودجویی و تعصبات‌شان گسترش یافت که ایران را به‌باد دادند و متأسفانه پس از دوران ساسانیان آنچه که به‌نام دین زرتشتی باقی ماند ، همان‌هایی بود که مغان زمان ساسانی ساخته و پرداخته بودند ، نه دیانت و اندیشه‌ی والای زرتشت .
[...]
در سددرنثر در ۸۱ ، که برداشتی از اوستای زمان ساسانی است آمده :
"چه در دینِ بِه پیداست که دادار اورمزد زرتشت را گفت :
ای زرتشت ، بِه از تو در عالم کسی نیافریدم و پس از تو هم نیافرینم . تو برگزیده‌ی منی و این عالم از بهر تو پدیدار کردم . و این‌همه خلایق که من آفریدم و این‌جمله پادشاهان که بودند و باشند ، امید می‌داشتند که من تو را به‌روزگار ایشان بیافرینم ، تا ایشان دین قبول کنند و روانِ ایشان به گروثمان (بهشت ، آسمان اعلی و برین) رسد .
من بیافریدم الااکنون در میان روزگار . چه از روزگار کیومرث تاکنون سه‌هزارسال است ، و اکنون تا رستاخیز سه‌هزارسال مانده است . پس تو را درمیان آفریدم که هرچه درمیان باشد عزیزتر و بهتر و ارجمندتر باشد ، همچنین‌که دل درمیان همه‌ی تن است لاجرم عزیزتر است ؛ همچنین چون ایران از دیگر زمین‌ها ارجمندتر است از بهرِ آنکه در میان است . پس تو را درمیان آفریدم . به‌جهت عزیزی ، تو را پیغامبری دادم و به پادشاهی فرستادم دانش (آتش) دوست و دین دوست . ...
پس تو را به چندین عزیزی به خلق فرستادم و دانش‌ها که مردمان به جان کُنند بی‌محنت نمی‌توانستند آورد ، بر تو روشن و خوار (آسان) کردم و تو را (از) جمله دانش‌ها آگاه کردم . جمله دانش‌ها در اوستا به تو آموختم ، به‌زبانی که در جهان هیچکس ندارد و خوار و آسان ، و زَندش به‌زبانی به تو گفتم که در میان مردم روان‌تر است هم تو بدان فصیح‌تری ..."
وندیداد ؛ ترجمه ، واژه‌نامه ، یادداشت‌ها ( هاشم رضی )

  • Zed.em

نیروی متشکله در سرشت و باطن آدمی پنج نیرو معرفی شده است ، که با توجه به نوع و کیفیت و حدود فعالیت از هم جدا و قابل تشخیص هستند ، بعضی از این نیروها جاودانی و همیشگی بوده و بعضی دیگر فانی و از بین رونده ، بعضی از نخست وجود نداشته ولی ابدی خواهد بود . این پنج نیرو عبارتند از :
۱. اَهو ، که نیروی جنبش ، حرکت و حرارت غریزیِ زندگی است و آن‌را به جان (توانِ زندگی) ترجمه کرده‌اند . ...
۲. دئِنا ، کلمه‌ی فارسی معمولی که دین باشد (کیش و آیین) از همین کلمه‌ی اوستایی است . اما دئنا (دین) در اوستا چه بسیار که به‌معنی وجدان نیز آمده است . دین یا وجدان نیروی ممیزه و راهنمای آدمی است . .‌‌.‌.
۳. بَئُوَذ ، به‌معنی توانایی درک و هوش ، سومین نیرو از قوای پنج‌گانه‌ی آدمی ، نیروی درک و فهم است ...
۴. اوروَن (شکل کهن‌تر واژه‌ی روان) ، چهارمین نیرو روح یا روان به‌معنی توانایی معنوی است ، همچنانکه نیروی درک و فهم برخی نیروها را سرپرستی می‌کند ، سرپرستی نهایی نیروهای دیگر به‌عهده‌ی روح یا روان واگذار شده ...
۵. فرَوَشی یا فروهر که عبارت است از چراغ راهنما و معرفت بشری که جاوید و ابدی است . ... به‌طور کلی می‌توان فروهر را به دو مفهوم در اوستا دریافت کرد ، نخست به‌شکل مطلق به‌معنی ارواح درگذشتگان و نیاکان ... دیگر به‌مفهوم نیروی بنیادی و جوهره‌ی حیاتِ هر فردی که پیش از آفریده شدن و به دنیا آمدن ، فروهرش در جهان مینُوی با مفهوم مُثُل (صورت نوعی) موجود است و چون که فردی شکل گرفت و به‌سانِ کودکی زاده شد ، آن جوهرِ حیاتی در پیکرش حلول کرده و تا دَمِ مرگِ تن ، در قالب پیکر باقی می‌ماند و پس از آن به‌جایگاه اولیه‌اش بالا می‌رود . ... معنی نهایی این کلمه (فرَوَشی) پناه دادن یا حمایت کردن است . ... با تعریفی که ذیلاً می‌شود می‌توان فروهر را به پرتو خداوندی ، ذره‌ی مینوی یا شکل آسمانی و خدایی ، مُثُل یا صورت نوعیه‌ی هر چیزی معنی کرد .
برای درک بهتر فروهر ، ناچار از بیان مجمل یکی از اسطوره‌های دینی هستیم . پیش از آنکه این جهان مادی با محتویاتش آفریده شود ، مدت سه‌هزار سال جهانِ فرَوَشی یا جهانِ مینوی و مثالی پایدار بود . به‌موجب روایات بندهش ، اهورامزدا در نور مطلق و نیکی و فرهی کامل غوطه‌ور بود . در بالا جهان روشنایی و در پایین عالم ظلمت و تاریکی قرار داشت . اهورامزدا نخست به آفرینش جهان مینوی اقدام کرد . در این‌ جهان از گوشت ، پوست ، استخوان و جسم و تن اثری نبود ، هرچه وجود داشت صُوَرِ روحانی همه‌ی موجوداتِ بعدی بود و این صُوَرِ نوعیه همه روح و اندیشه بودند و جُز آن نه . جهان مینوی سه‌هزار سال همچنان وجود داشت ، آنگاه اهورامزدا اراده کرد تا جهان مادی (اَستومَند) را به‌شکل درآورد ، پس با فروهرها ، یا صُور و اشکال مینوی و روحانیِ آدمیان و تمام موجودات نیک ، از جماد و نبات و حیوان گفت‌وگو کرد که مایلند تا به قالب مادی درآمده و در جهان خاکی برای پیروزی بر ظلمت و اهریمن زندگی کنند ، و آنان‌که آگاه بودند که سرانجام پیروزی با آنان است ، قبول کردند . پس اهورامزدا از آن صُورِ معنوی ، موجودات مادی را آفرید و به همین‌جهت است که در آغاز صورت و شکل اصلی ، مینوی و غیرمادی هرچیزی در جهان مثالی وجود داشته و آنچه که در قالب درآمده از روی آن صُورِ نوعیه بود .
وندیداد ؛ ترجمه ، واژه‌نامه ، یادداشت‌ها ( هاشم رضی )

  • Zed.em