aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

سیاست به طور عمده ای با رسانه و تبلیغات گره خورده است . جورج بوش در سال ۱۹۸۸ عمدتا به دلیل یک برنامه ی تبلیغاتی تلوزیونی رئیس جمهور شد . در سال ۱۹۹۹ پسر او در یک برنامه ی تلوزیونی کمک های مالی جمع کرد که بیشتر آن صرف هزینه های تبلیغات تلوزیونی شد . ما وقتی کاندیداها را در تلوزیون تماشا می کنیم و یا حتی شخصا آنها را می بینیم ، می دانیم که یک کارزار سیاسی یک آگهی تجاری عظیم است . می دانیم که کاندیداها توسط متخصصین گرانقیمتی 'بسته بندی' شده اند که تخصص آنها ترکیب نشانه ها به منظور تحت تأثیر قرار دادن انگیزه های ناخودآگاه است . در نتیجه انتظار نداریم کلمات سیاستمداران به چیزی ورای فرآیند سیاسی ، مثلا واقعیت مسائل عمومی ارجاع داشته باشند . ما فرض می کنیم که هرآنچه آنها می گویند همه مخدر رسانه ای است و صرفا سیاست است . درنتیجه رهبران سیاسی ما به نشانه هایی مبدل می شوند که تنها به یکدیگر و فرآیندی که دموکراسی می نامیم ارجاع دارند . البته ممکن است تفاوت های واقعی میان کاندیداها وجود داشته باشد ، اما این تفاوت ها تحت الشعاع نقشی قرار دارد که همه ی آنها در آن سهیم اند ، یعنی ابدی کردن فرآیند نشانه های سیاسی . وقتی ما رأی می دهیم مشابه دیگر کالاها مصرف می کنیم . از آنجا که تفاوت نسبتا اندکی میان کاندیداها وجود دارد ، ما اساسا فرآیند سیاسی را مصرف می کنیم . و البته این فرآیند سیاسی بیش از هر چیز به منظور حفاظت از عملکرد بازار و تولید کالاهای مصرفی بیشتر طراحی شده است . همانطور که مدیران کارزار انتخاباتی کلینتون در ۱۹۹۲ به او یادآوری کردند : " احمق ! اصل اقتصاد است ."
دوزخ اما سرد - تفسیر فردریک جیمسن از پسامدرنیسم - ( ایرا چرنوس )
  • Zed.em
که کلیت هنوز ایده ای ارزشمند است . به این دلیل که ما باید تلاش کنیم تا بفهمیم چگونه تمام اجزاء جهان و تجربه های ما به یکدیگر می پیوندند . ما هیچگاه به طور کامل موفق نمی شویم . اما در این تلاش ، ما خود و جهانمان را تغییر می دهیم . چرا ؟ به این دلیل که دانش به ما قدرت می دهد . هرچه بیشتر دنیای مان را بفهمیم ، انتخاب ها و اعمال خردمندانه ی بیشتری برای بهتر ساختن دنیا خواهیم داشت . اگر ما این اجزاء را در ذهن مان کنار یکدیگر قرار ندهیم ، به آنها اجازه می دهیم که به شکل کنونی شان بمانند و شکل کنونی آنها رضایتبخش نیست . اقلیتی از انسانها در کل جهان بسیار ثروتمند و قدرتمند هستند . بعضی از مردم (اکثرا در کشورهای پیشرفته ی صنعتی) تا حدی مرفه اند و شاید تا حدی در وهم قدرت هستند (زمانی که رأى می دهند و یا سرمایه گذاری می کنند) ، اکثریت مردم دنیا فقیرند و یا در حاشیه ی فقر به سر می برند ، به لحاظ جسمانی و یا روانی رنجورند و قادر به هیچ عملی در مقابل این وضعیت نیستند .
جیمسن به عنوان یک مارکسیست چنین می پندارد که انسانها خواهان بیشترین حد ممکن از کنترل بر زندگی خود هستند . این دیدگاه او در مقابل نظریات بسیاری از پسامدرنیست ها است . آنها نگران این هستند که هنگامی که ما برای بدست آوردن کنترل تلاش می کنیم ، به طور اجتناب ناپذیری برای تسلط بر دیگران تلاش می کنیم و سعی در حذف تفاوت ها و تنوعات از طریق تحمیل دیدگاه خود به دیگران داریم . اما جیمسن تمایل به این خطرپذیری دارد . او معتقد است که به چنگ آوردن کنترل بر سرنوشتمان بدون تجاوز به آزادی دیگران ممکن است . برای رسیدن به این منظور نه تنها ما باید اجزای مختلف جهانمان را بشناسیم بلکه باید کلیت آنرا نیز درک کنیم . ما باید تصویر بزرگ را تا حد ممکن کامل ببینیم . البته ما هرگز آنرا تماما نخواهیم دید . همیشه این خطر وجود دارد (آنگونه که فراروایت ها انجام می دهند) که از طریق تشریح آن تصویر بزرگ ، برخی از اجزای آن را تحریف کنیم . یک فراروایت یک انتزاع است و همواره در زمانی که ادعا می کند تمام حقیقت را در یک داستان واحد می گوید ، کیفیت ساختگی معینی دارد . اما جیمسن می گوید که تحلیل مارکسیستی می تواند ما را بیش از هر داستان دیگری به حقیقت کلی نزدیک کند . به این معنا یک داستان مفید است چراکه نسبت به دیگر داستانها به ما آزادی بیشتری در جهت کنترل بر زندگی مان می دهد .
تحلیل مارکسیستی از کلیت جهان ما با یک فرض اصلی آغاز می شود . اینکه زندگی ما بوسیله ی شیوه ی تولیدی که در جامعه ی ما وجود دارد شکل می گیرد . شیوه ی تولید به معنی ابزارهای متنوع در دسترس برای تولید کالاها و خدمات (نیروی کار انسانی ، منابع طبیعی ، تکنولوژی ، سرمایه و ...) و شیوه های سازماندهی این ابزار است . که شیوه هایی که ما هنگام استفاده از این ابزارها خود را سازماندهی می کنیم را نیز شامل می شود . یعنی شیوه هایی که ما به عنوان تولید کنندگان و مصرف کنندگان کالاها و خدمات به یکدیگر مرتبط می شویم . ما تنها هنگامی قدرت واقعی داریم که بتوانیم بر شیوه ی تولید خود کنترل داشته باشیم . ما باید قادر به تولید وسایلی باشیم که خودمان واقعا می خواهیم و به شیوه هایی که واقعا دوست داریم . در نتیجه ما باید شیوه های مختلف تولید را مطالعه کنیم و آزادانه تصمیم بگیریم که کدامیک را می خواهیم و باید قادر به اجرای تصمیماتمان باشیم . منظور از 'ما' در اینجا تمام مردم جامعه است که با یکدیگر کار می کنند . تنها راه برای بهبود واقعی جهان این است که همگان در قدرت واقعی سهیم شوند در غیراینصورت نابرابری ، تبعیض و سرکوب ادامه خواهد یافت .
نخستین گام به سمت تغییر واقعی ، فهم شیوه ی رایج تولید و موقعیت ما در آن است . سرمایه داری به گونه ای پیش رفته است که اغلب ما از عواملی که زندگی ما را کنترل می کنند نا آگاهیم . ما نمی توانیم کلیت را ببینیم . آن تصویر بزرگ را . در نتیجه ما حتی قادر نیستیم به شیوه های نوین تر و رضایت بخش تری از زندگی بیاندیشیم و بدیلی عملی بوجود آوریم . هر شیوه ی تولیدی ، فرهنگ مسلط ویژه ی خود را دارد . سبک زندگی ویژه اش را ، شیوه ی سخن گفتن ، مدها ، هنرها ، مذهب و ... ویژه ی خود را . شیوه ی تولید و سبک های فرهنگی با یکدیگر تغییر میکنند . تغییر در فرهنگ ما از مدرنیته به پسامدرنیته ، تغییری را در شیوه ی تولید منعکس می کند .
حدود شش دهه ی نخست قرن ۲۰ هنوز بخشی از مدرنیته بود . شیوه ی تولید در بخش اعظم جهان بر پایه سرمایه داری انحصاری بود . در هر کشوری ، معدودی کمپانی های بزرگ بر بخش عمده ی اقتصاد کنترل داشتند و دولت نیز به تداوم سیستم کمک می کرد . دولت ها نیروهای نظامی خود را برای فتح سرزمین هایی به کار می بردند که مواد خام و بازار برای محصولات کمپانی های بزرگ فراهم می آوردند . کشورهای قدرتمند بر سر کنترل کشورهای کوچکتر با یکدیگر رقابت می کردند و جهان را به حوزه های نفوذ خود تقسیم کرده بودند . عصر استعمار ، امپریالیزم و جنگ های جهانی بود . تکنولوژی مسلط ، ماشینها و دستگاه هایی با نیروهای محرکه الکتریکی بود .
در طی دهه های ۵۰ و ۶۰ حداقل سه دگرگونی عمده در شیوه ی تولید اتفاق افتاد :
نخست - توسعه ی شگفت انگیز شرکت های بین المللی بود . اغلب کمپانی های بزرگ به منظور توسعه در کشورهای دیگر برنامه ریزی کردند . اقتصادهای ملی مختلف شروع کردند به شکل دادن به یک اقتصاد درهم تنیده ى جهانی .
در وهله ی دوم - در این اقتصاد جدید بین المللی استعمار به شیوه ی اروپایی آن ناکارآمد شد . شرکت های فراملى هنگامی که نخبگان بومی ثروتمند کنترل سیاسی کشورشان را در دست می گرفتند ، ثروت های بیشتری به دست می آوردند ؛ چراکه معمولا نخبگان بومی با نخبگان ثروتمند قدرت های بزرگ صنعتی همکاری می کردند . ایالات متحده آمریکا که اکنون قدرت مسلط جهان شده بود ، شیوه های دوباره سازمان دهی 'جهان آزاد' را بر اساس این اصول رهبری کرد .
در درجه سوم - دستگاه هایی با نیروی محرکه الکتریکی جای خود را به عصر کامپیوتر ، رسانه های جمعی و پردازشگرهاى اطلاعات داد . اکنون ماشین ها بیش از آنکه برای تولید محصولات به کار روند برای بازتولید تصاویر (کلمات ، عکس ها ، گراف ها و ...) بکار می رفتند که حاوی اطلاعات بودند . داده و نه کالا ، ارزشمندترین دارایی شد که شرکت هاى بزرگ آنها را کنترل می کردند .
این سه تغییر ، انتقال از سرمایه داری انحصاری به سرمایه داری فراملی یا متأخر را مشخص می کنند .
مدرنیسم فرهنگ سرمایه داری انحصاری بود . پسامدرنیسم فرهنگ سرمایه داری فراملی یا متأخر است . البته این نکته به این معنا نیست که همه چیز در فرهنگ ما پسامدرن است . هنوز عناصر بازمانده ی زیادی از مدرنیسم با ما است . همچنین بذرهای نوظهور اشکال فرهنگی آینده و بعد از پسامدرنیسم نیز وجود دارند ...
دوزخ اما سرد - تفسیر فردریک جیمسن از پسامدرنیسم - ( ایرا چرنوس )
  • Zed.em
تفاوتها - در فرهنگ ، ارزش ها ، سبک زندگی و غیره - جفت و جور شدن همه ی اجزاء را دشوارتر می کنند . برای مردمی که برای کلیت ارزشی بیش از هر چیز دیگر قائلند ، بهترین شکل جامعه یک دیکتاتوری از آب درمی آید . در حقیقت این بحث بیش از همه در فرانسه و توسط کسانی گسترش یافت که هنوز می توانستند زندگی تحت رژیم نازی ها را در طول سالهای جنگ جهانى دوم به خاطر بیاورند . آنها نگران این مسأله بودند که هر حرکتی به سمت کلیت ، می تواند به محدود کردن گوناگونی ها ختم شود و از یکسان سازی غیرعقلانی پشتیبانی کند .
برخی از نظریه پردازان پسامدرن به خصوص به شکلی از کلیت که آنرا 'کلان روایت' می نامیدند حمله می برند . کلان روایت داستانی است که خارج از تمام واقعیت ها قابل درک است . کلان روایت همچون یک شاه کلید ، برای گشودن معنای همه چیز و حل تمام معماها به کار می رود . اغلب سنت های مذهبی کلان روایت هستند . چراکه آنها داستانهایی درباره ی آفرینش و هدف غائی جهان را در بردارند . نظریه ی تکامل ، کلان روایتی دنیوی (سکولار) درباره ی حیات بر روی زمین است . برخی نظریه های روانشناسی کلان روایت هایی درباره ی ماهیت هستی بشر هستند . (نظریه ی فروید مثال آن است) سرمایه داری ، کلان روایتی درباره ی طبیعت بشر و روابط انسانی را در پیشفرض خود دارد . مارکسیسم نیز همینگونه است . این نظریه های اقتصادی ادعای توضیح هر کاری را که ما انجام می دهیم ، بر اساس اصول ساده ی نسبتا کمی دارند . برخی پسامدرنیست ها کلان روایتی که هیتلر در مورد برتری ذاتی نژاد آریایی و تقدیر آلمان برای حکومت بر جهان را به مردم آلمان گفت یادآوری می کنند . آنها درهراسند که هر کلان روایتی قابلیت زیان آور مشابهی را دارا باشد . یک کلان روایت می بایست هر چیزی را توضیح دهد . در نتیجه واقعیت را در جهت سازگار کردن آنها با داستان خود نادیده می گیرد یا تحریف می کند . کلان روایت برای کلیت و تمامیت بیش از حقیقت ارزش قائل است . در نتیجه به سادگی به ذهنیت : "us against them" منتهی می شود . "ما که به این داستان عقیده داریم حق داریم ، و شما که آنرا باور ندارید هیچ حقی ندارید ." یک کلان روایت می تواند گوناگونی ها را از بین ببرد و یکسان سازی را تقویت کند .
نظریه های پسامدرن این تحلیل را به مفهوم خود یکپارچه نیز گسترش داده اند . مدرنیته به ما آموخت که می بایست درکی یکپارچه از خود به عنوان یک فرد - یک شخصیت منسجم ، یک هویت منفرد - داشته باشیم . به ما آموخت که می بایست یکسری اصول متحد کننده وجود داشته باشد که لحظات تجربه ی ما را به یکدیگر پیوند دهد . در واقع مدرنیته به ما آموخت که زندگی ما تنها در صورتی معنادار است که حسی از انسجام شخصیتی داشته باشیم . برخی از فیلسوفان مدرن بیان کردند که ما باید به عنوان افرادی مسئول و پاسخگو ، تصمیمات عقلانی و اخلاقی را از موضعی شخصی و یا با تمام وجود بگیریم .
پسامدرنیست ها تأکید مدرنیته بر خودی منسجم ، عقلانی و مسئول را به پرسش گرفتند . پسامدرنیست ها این تصویر مدرن از افراد را 'سوژه' نامیدند . بسیاری صراحتا مرگ سوژه را اعلام کردند . برخی می گویند که این سوژه ی یکپارچه ، مانند کلان روایت ، حکایتی است که باعث می شود ما احساس راحتی کنیم ، اما هیچگاه واقعا وجود نداشته است . دیگران می گویند که سوژه قبلا وجود داشته است اما در پسامدرنیته دیگر وجود ندارد . برای بسیاری از پسامدرنیست ها این مسأله خوشایند است . آنها درک منسجمی از سوژه را همچون کلان روایت ها ، تقویت کننده ی تمایلات خطرناک ما به کلیت می نگرند . اگر ما مجبور شویم همه ی تجربیاتمان را در قالبی محدود درآوریم ، خود را در مقابل بسیاری از تجربیات جدید منع می کنیم و به انسان هایی تنگ نظر تبدیل می شویم . به منظور وحدت بخشیدن به خود ، یکسان سازی را بر دیگران تحمیل می کنیم . به منظور کنترل خود ، سعی در کنترل دیگران خواهیم کرد .
دوزخ اما سرد - تفسیر فردریک جیمسن از پسامدرنیسم- ( ایرا چرنوس )
  • Zed.em
من سرگذشت مصیبت بار نسلی را نوشتم که رو به زوال می رود . هیچ نخواستم از معایب و فضایلش ، از اندوه سنگین و از غرور سردرگمش ، از تلاش های پهلوانی و از درماندگی هایش زیر بار خرد کننده ی یک وظیفه ی فوق انسانی ، چیزی پنهان کنم : این همه مجموعه ای است از جهان ، و اخلاق ، و زیبایی شناسی ، و ایمان ، و انسانیت جدیدی که دوباره باید ساخت ... اینک آن چیزی که ما بودیم .
مردان امروز ، جوانان ، اکنون نوبت شماست ! از پیکرهای ما پله ای برای خود بسازید و پیش بروید . بزرگ تر و خوشبخت تر از ما باشید .
خود من به روح گذشته ام بدرود می گویم ؛ و آنرا همچون پوسته ای خالی پشت سر می افکنم . زندگی یک سلسله مرگ ها و رستاخیزها است . بمیریم کریستف ، تا از نو زاده شویم - اکتبر ۱۹۱۲ ر.ر
ژان کریستف ( رومن رولان )
  • Zed.em
به حکمت های نرم ونازک اعتماد نکنید ! از یاد نبرید که مسئله خیر نیست ، شر است . فلسفه ای که از خلال صفحات آن همهمه ی گریه ها ، ناله ها ، دندان غروچه ها و آن آشوب دیولاخ عظیم کشتار جهانی شنیده نشود فلسفه نیست .
گفتگوی شوپنهاور با فردریک مورن - ۱۸۵۸ (مجله ی پاریس - ۱۸۶۴)
  • Zed.em