aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۲۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

اصلان جامِ آب از لب طاقچه برداشت و گفت :
- این که نمی شود ؛ پس وضع و کار ما چه رویی پیدا می‌کند ؟ چه‌جور می توانیم هم دست در دست گل‌محمد داشته باشیم ، هم دشمن خونی او را روی سفره‌مان تیمار کنیم ! عاقبت چی ؟
بندار انگشت‌های چاق و بلندش را دور زانو در هم پنجه کرد و گفت :
- کار دنیا همین‌جورها است . چرا نمی‌شود ؟! ... حالا کدام طرف رفت ، خان‌نایب ؟
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
... این بود که دیگر دست کشیدیم از قبر کندن و شروع کردیم رویشان خاک ریختن . همه را ، همه‌ی زنده‌ها را از قلعه‌چمن کشیدیم بیرون و گفتیم خاک بیاورید ؛ خاک بیاورید . زن‌ها میانِ بالِ پیراهن‌هایشان خاک می‌آوردند و مردها میان توبره‌هایشان ، و بچه‌ها ، اگر مانده بودند ، با کلاه‌هاشان . بعضی جنازه‌ها هنوز انگشت شست پاشان از زیر خاک بیرون بود که ما از خستگی زیاد و از گرسنگی غش کردیم ، بیل‌ها و توبره‌هایمان را انداختیم و کنار مُرده‌ها به حال غش افتادیم . صبح که به حال آمدیم ، سه نفرمان مُرده بودند . لقمان یکیش بود . جای شکرش باقی بود که نعش‌کشی نداشتیم . چه‌بسا که اگر به خانه‌هایمان می‌مُردیم ، کسی قُوّت نداشت که بیرونمان بکشاند و تا بیخ کتل بیاوردمان و لابد می‌گندیدیم . صبح ، همانجا خاک ریختیم رویشان و خدا خودش می‌داند چطور شد که بعضی از ماها ماندیم . نمی‌دانم ! شاید هنوز رزق‌مان به دنیا بود . خدا می‌داند .
- این جغد ، این جغد را می‌بینی گودرز ؟ این جغد از همان روزها در قلعه‌چمن ماندگار شد !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
آهای ... ایهّاالناس ، بگذارید این شهکار آلاجاقی را بگویم که سال قحطی ، چه‌جور سرِ بندگان خدایی را که از بلوک کوه‌میش آمده بودند تا از او گندم به قیمت خون پدرش بخرند بُرید ، و چه‌جوری آن سرها را میان تور هندوانه بار کرد و فرستاد به شهر برای حاکم وقت . از این کارِ او مأمورها هم باخبر بودند و با او دست‌به‌یکی کردند . آن بندگان خدا ، در آن سال قحطی ، دار و ندارِ اهالی ده خودشان را جمع کرده بودند و به پول رسانیده بودند و آمده بودند تا از انبار آقای آلاجاقی گندم و جو بخرند و ببرند به قلعه‌ی خودشان تا بچه‌هایشان را از زمستان قحطی بدر برند . اما اربابِ کدخدا حسن ، شب ، روی سفره‌اش سر هر پنج نفر را برید و فردا صبح آن سرها را میان تور هندوانه جا داد و فرستاد برای حاکم وقت و عریضه‌ای هم نوشت که اینها دزد بوده‌اند و او با این کارش شرّ اشرار از سر خلایق کم کرده است . آن پول‌ها و آن چهارپاهای آن بندگان خدا چی شد ؟! آن زن‌ها و بچه‌هایی که چشم به‌راهِ گندم مانده بودند چی شدند ؟ آن سال قحطی چطور گذشت ؟ چندتا آدم توانستند خودشان را به علف بهاره برسانند ؟ این حق‌ها چه می‌شود ؟ این ستم‌ها چه می‌شود ؟ به‌جایش ، همان سال آقای آلاجاقی برای تظاهر راهی مکّه شد تا مگر با زیارت خانه‌ی خدا بتواند گناهش را بشوید !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
نادعلی ، در واستاندن عنان از دست ستار ، راست و به‌جا بر اسب قرار گرفت و با کنایه گفت :
- رعیت‌ها ، رعیت‌ها ! این رعیت‌ها عاقبت دست شما را میان حنا می‌گذارند ! نمی‌دانم چقدر می‌شناسی‌شان . همین‌قدر برایت بگویم که بدجوری متقلب ، دورو و بزدل هستند ! جلو اربابِ قُلدر از موش هم کوچک‌تر و ترسوترند ، اما همین که حریف را ناچار ببینند از اسفندیار هم پهلوان‌تر می‌شوند . برای همین هم ارباب‌ها می‌دانند چه‌جوری همراهشان تا کنند . اول اینکه همیشه‌ی خدا گرسنه و محتاج نگاهشان می‌دارند ؛ دوم اینکه آنها را می‌ترسانند . آنها را از هرچیزی می‌ترسانند . بچه‌هایشان را از همان اول کوچی‌جو [؟] می‌کنند تا ترسو بار بیایند . در واقع ترس را به آنها درس می‌دهند . با شلاق و دشنام و بیگاری ، ترس را به آنها درس می دهند . احتیاج را هم قلاده‌ی گردن‌شان می‌کنند و یک تکه نان جلوشان می‌گیرند تا به هرجا که دلشان بخواهد آنها را بکشانند . دست و دهن ، ترس و احتیاج . این است که می‌بینی مرد رعیت همیشه با سر فروافتاده راه می‌رود . مثل اینکه از روز اول عمرش یک گناه نابخشودنی را مرتکب شده و هیچ‌جور هم نمی‌تواند آن‌را جبران کند . زبون ، ترسو و بیچاره . درنتیجه گوش به فرمان و چاپلوس و گرسنه و مفلوک . خانه‌ی امیدش همان درِ خانه‌ی اربابش است ‌. خدا را هم در هیأت اربابش می‌بیند ؛ مثل اربابش . هیچ چیزی از خودش ندارد . حتی زن و فرزندش را از خودش نمی‌داند در مقابل اربابش . به اینجور بودن هم عادت می‌کند . یعنی عادت کرده . از راه‌های دیگر هم به او حقنه کرده‌اند که اینجور باید باشد . که از اول دنیا اینجور بوده ، و تا آخر دنیا هم اینجور باید باشد . از همه‌ی این دنیا ، علاوه بر احتیاج ، ترس و تملق ، یک چیز دیگر هم دارد و آن بیلش است . یک بیل ؛ که آن هم مال ارباب است و خودش مایه‌ی ترس او است . چون ترس این را دارد که هر آن بیل را از او بگیرند و بگویند "برو توی خانه‌ات بنشین !" شاید یک مرد رعیت ، در تمام عمرش یک بار هم چنین حرفی از زبان اربابش نشنود ، اما این ترس همیشه در زیر پوست او هست و مثل خونش یکبند در رگ‌هایش می‌دود .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
استوار علی اشکین ، گره درد در پیشانیِ به عرق نشسته ، لب‌ها به زیر خشم و مهار دندان گرفته ، نگاه خوددار از خونی که دست و پنجه‌اش را پُرآغشته بود برگرفت و کوشا در پایداری ، برابر خون و درد و بسا مرگ ، چشم به گل‌محمد دوخت . نفس راست کرد و پرسید :
- چرا به قلبم نزدی ؟!
گل‌محمد چشم به راه بالاخانه و اینکه قباد چه خواهد کرد ، گفت :
- خواستم داغت کنم . نشان گل‌محمد را خواستم روی زنده‌ی اشکین گذاشته باشم ، نه روی مرده‌اش ! ... آهای ‌... مرد ! کهنه کرباسی بیاور جای زخم را ببندم !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
علی‌اکبر به هر بهانه و در هر جا ، کوششی به نزدیکی با توانمندان داشت . و در این راه چنان کوشا بود که پیچیده‌ترین بند و پیوند خود را با طایفه‌اش ، به آسانی می‌توانست قطع کند . به آسانی قطع کرده بود . علی‌اکبر حاج‌پسند ، از کلمیشی‌ها بریده بود . که برای یکایک‌شان هم ، اگر می‌توانست ، چاقو دسته می‌کرد . برای یکایک‌شان هم ، اگر توانسته بود ، چاقو دسته کرده بود . پاپوش دوخته بود ‌. و آخرین زخم و کاری‌ترینِ آن ، فاش کردن جرم گل‌محمد بر مأمورها بود . کاری که به درستی می‌دانست گل محمد را به نابودی می‌کشاند . بر سرِ دار .
پس ، پسر حاج‌پسند باید کشته می‌شد . کشتن پسر حاج‌پسند برای گل‌محمد دو روی داشت . اول اینکه قدحی آب خنک بود بر گلوی تشنه . بعد ، دِرو کردن خاری که می‌رفت تا خرمن شود . گل‌محمد یقین داشت که از این‌پس ، با بودن علی‌اکبر حاج‌پسند نخواهد توانست بی‌بیم بگردد . این حکم بیابان است :
- مانع را به‌روب !
و گل‌محمد یقین یافته بود که علی‌اکبر حاج‌پسند ، مانع است :
"پس شورش یک‌بار و شیون یک‌بار !"
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
گل‌محمد گفت :
- به هرجا که خیال می‌برم می‌بینم تا امروز ما برای بابقلی بندار بد نبوده‌ایم . ها ؟
خان‌عمو گفت :
- نه که ؛ ما برای او بد نبوده‌ایم . اما پابندِ ذات مرد دغل نمی‌توان شد . عقرب به عادت نیش می‌زند . از این گذشته ، یک‌وقت می‌بینی درِ باغ سبز نشانش داده باشند . همه‌اش که نباید به کسی بدی کرده باشی تا گمان تلافی داشته باشی ! معامله ! آنها که سرِ دوست‌محمدخانِ سردار را گرد تا گرد بریدند ، چه بدی از آن مرد دیده بودند ؟ دوست‌محمد چه بدی در حق آنها کرده بود ؟ معامله ، طمع آدمی ؛ گل‌محمد ، بندار آدم خام‌طمع و معامله‌گری است . یک‌وقت می‌بینی روی سر ما معامله کرده باشد !
گل‌محمد بی لحظه‌ای تأمل گفت :
- جرأت نمی‌کند ؛ جرأت نمی‌کند ! تو می‌گویی جرأت می‌کند ؟
خان‌عمو گفت :
- مگر همین . مگر همین که جرأت نکند . وگرنه اطمینانی به او نیست !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
خان‌محمد گفت :
- به قد و پاچه‌ات نمی‌آید که اینقدر تیز و هوشیار باشی ! گرچه ، شما شهری‌ها به موش‌ها می‌مانید . کارها را زیرزیرکی تمام می‌کنید . بیخ ریسمان را می‌جوید . اما ما ، نه . کار ما بیابانی‌ها روی روز است . مثل آفتاب ، روشن است . خودمان را نمی‌توانیم قایم کنیم . جز بیابان جایی را نداریم . بیابان باز و گشاد است ؛ اما پیدا است . عیان است . هرجا باشی ، هرکاری بکنی ، دیده می‌شوی . اما شما مثل همین کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر ، پیچ و واپیچ دارید . راستی پیرخالو کلیدِ در کاروان‌سرا را کجا می‌گذارد ؟
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
بندار و اصلان از درون کوچه‌ی مردم ، راه به‌سوی پهلوان بلخی گشودند . اما پهلوان بلخی ، همچنان بر کار و سخن خود استوار بود :
- او مهمان من است . من نمی‌توانم مهمانم را به شما بسپارمش !
- مهمان تو ؟! او اسیر من است !
- اسیر تو نیست بندار . من او را گرفته‌ام !
- او گروی پسر من است گودرز ! حرف حالیت نمی‌شود تو ؟!
- گروی پسرت را خودت باید می‌گرفتی بندار ! این مرد را من به خانه‌ام پناه داده‌ام .
- او در قلعه‌چمن ، در قلعه‌ی من ، اسیر شده گودرز . او مال من است . من اسیرم را می‌خواهم !
- قلعه‌چمن مال تو نیست بندار . بی‌خودی هم در قلعه‌چمن آتش به‌پا مکن . مردم قلعه‌چمن کنیز و غلام تو نیستند که به جان و مال‌شان آتش بیاندازی . تو داری با همه چیزِ این مردم بازی می‌کنی . از این سر دنیا تا آن سر دنیا کلاه در کلاه می‌کنی ، آنوقت شرّش باید به ما بریزد ! چرا ؟ پای افغان‌ها را تو به قلعه‌چمن باز کردی ، اما ما مردم باید تاوانش را بدهیم ! پول افغان‌ها را تو و اربابت بالا کشیده‌اید ، اما امثال ماه‌درویش باید تقاصش را پس بدهند ! همه‌ی این دور و بر را تو و اربابت مثل نگین به انگشتتان می‌چرخانید ، اما آتشش به جان ما مردم باید بیافتد ! تو داری این قلعه‌چمن را به آتش می‌کشی بندار ! حالا هم می‌خواهی در خانه‌ی من دست به قتل بزنی ، نه ، من نمی‌گذارم !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
ستار گفت :
- گفته‌اند که دزد دنبالِ آشفته‌بازار می‌گردد ، پیرخالو ! حالا هم کجا از اینجا آشفته‌تر ؟! اینجور آدم‌ها ، همیشه میانه‌ی راه هستند و دنبالِ اقبالِ خوشان می‌گردند . دست آخر هم رفیق و همراهِ سواره‌ها هستند . همیشه در کمین نشسته‌اند ببینند کدام طرف برنده می‌شود ، تا اینها هم یارِ او بشوند . حالا هم که می‌بینی ! چهره‌ی ملی به خود گرفته‌اند و دارند با آرزوهای مردم می‌لاسند . خوش‌باورها ، خیال می‌کنند که همین امروز و فردا است که جامعه از این‌رو به آن‌رو بشود و اختیار شهر را بسپرند دست همچه لاشخورهایی ! حالا همچین قدّاره‌بندهایی از کجا به توده راه پیدا کرده‌اند ، نمی‌دانم ؟
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
خوی فریبنده‌ای که از قدرت برمی‌آید ، در شمل آرایه‌ای جذاب‌تر داشت . از این‌رو ، پاره‌ای ناداران هم دوستش می‌داشتند . ستایش قدرت از سوی نادارانِ ناتوان ، ریشه در باور ضعفِ ابدی خویش دارد . شمل را برخی ناداران می‌پرستیدند . این‌چنین پرستشی ، جلوه‌ی عمیق ترس بود .
هنگامی که برابری با قدرت در توان نباشد ، امید برابری با آن هم نباشد ، در فرومایگان سازشی درونی رخ می‌نماید . و این سازش ، راهی به ستایش می‌یابد . میدان اگر بیابد ، به عشق می‌انجامد ! بسا که پاره‌ای از فرومایگان مردم ، در گذر از نقطه‌ی ترس و سپس سازش ، به حدّ ستایش دژخیم خود رسیده‌اند و تمام عشق‌های گم‌کرده‌ی خویش را در او جستجو کرده و (به پندار) یافته‌اند ! این ، هیچ نیست مگر پناه گرفتن بر سایه‌ی ترس ، از ترس . گونه‌ای گریز از دلهره‌ی مدام . تاب بیم را نیاوردن . فرار از احتمال رویارویی با قدرتی که خود را شکسته‌ی محتوم آن می‌دانی و در جاذبه‌ی آن چنان دچار آمده‌ای که می‌پنداری هیچ راهی به‌جز جذب شدن در او نداری . پناه ! چه خوی و خصالِ شایسته‌ای که بدو نسبت نمی‌دهی ؟! او (قدرت چیره) برایت بهترین می‌شود . زیباترین و پسندیده‌ترین ! آخر ، جواب خودت را هم باید بدهی ! اینجا نیز حضور موذی خود ، آرامت نمی‌گذارد . دست و پا می‌زند که خود را نجات دهد . آخر نمی‌توانی که ببینی که ناروا رفتار می‌کنی ! پس ، به سرچشمه دست می‌بری . به قدرت جامه‌ی زیبا می‌پوشانی . با خیالت زیب و زینتش می‌دهی تا پرستش و ستایش به دلت بنشیند . دروغی دلپسند برای خود می‌سازی :
"شمل ، مردم‌دار و جوانمرد است !"
پسرِ یاخوت هم این را دریافته و چرخ بر رد مهتاب می‌گرداند . این بود که دستی در دست دولت‌مندان داشت و دستی در دست توده‌ی مردم . پایی اینجا و پایی آنجا . با چشم و رویی گشاده به اوباش میدان می‌داد ، در گفت و سخن مدد توده بود ، و در هرحال دم به دمِ دولت‌مندان داشت !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
... داستان‌هایی از شهر سبزه‌وار برای نادعلی روایت می‌کرد . از اوباش‌های دروازه‌ عراق . وابستگی اوباش را به آلاجاقی ، به‌نشانی ، برای نادعلی برمی‌شمرد . می‌گفت که قمارخانه‌دارها ، هرزگان بی‌کار ، کاردکش‌های دله ، چه نشست و برخاست‌هایی با آلاجاقی دارند :
- این قماش آدم‌ها ، دست‌های آلاجاقی هستند . گاه‌به‌گاهی برایشان سفره پهن می‌کند . برای آلاجاقی آن‌ها حکم سپاه را دارند . منتها بی‌توپ و تفنگ . زره و شمشیر هم به دست و بال‌ِشان نیست . موزه و مهمیز هم ندارند . اما هرکدام چاقویی به آستین دارند . ناشتا را به شام می‌برند و شام را به ناشتا . شکم‌هایی گرسنه و دندان‌هایی تیز دارند . چشم‌هاشان گرسنه و حریص است . سر و پای برهنه ، سنگفرش خیابان‌ها را گز می‌کنند ، دور و بر میدان و کاروان‌سراها پرسه می‌زنند ، شاید پوست بزغاله‌ای را از دم پای فروشنده‌ی دوره‌گردی بدزدند ‌و آن‌طرف‌تر آبش کنند . کنار هر خرابه‌ای پلاس‌اند ، مگر سهمی از شتیل قمار گیرشان بیاید . شب‌ها خواب ندارند . یک وقت می‌شنوی نصف شب دشنه‌ای بیخ حلق یک تاجر گذاشته‌اند و حق گرفته‌اند . از همه‌جا که درمی‌مانند به شیره‌ای‌ها و پااندازها پیله می‌کنند . چرخ‌های کالسکه‌ی آقابزرگ در شهر ، همین‌ها هستند . این دور و برها که کسی نیست ، تو هم از من نشنیده بگیر ، آدم ناتاوی است این آلاجاقی ! شریک دزد است و رفیق قافله . از یک‌طرف تریاک‌ها را خروار خروار از دست افغان‌ها می‌گیرد و با دست آدم‌هایش در همه‌ی ولایت پخش می‌کند ، از طرف دیگر با مأمورها وامی‌بندد و آن‌ها را یکراست روانه‌ی پاچراغِ فلک‌زده‌ای می‌کند که قرض‌اش دو روز دیر شده .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
پهلوان بلخی گفت :
- دارید همه‌ی جو باریکه‌ها را به آبگیرِ خودتان برمی‌گردانید ! دُکانداری ، مباشری ، کدخدایی ، پرواربندی ، خرید و فروش جنس ، زراعت ، گوسفندداری ! پس یکبارگی به بقیه‌ی مردم بگویید سرشان را بگذارند و بمیرند دیگر ! با آن چهارتا قوطی جنس که به طاقچه‌های دکانتان چیده‌اید ، اهالی را تا گوش‌هایشان زیر قرض برده‌اید ! با آن شندرغاز پولی که نمی‌دانم از چه راه‌هایی به هم زده‌اید ، اختیار همه‌ی ممرهای نان‌درآری را از این و آن گرفته‌اید ! با آن مباشریتان مردم را واداشته‌اید که لال شوند . اگر هم یکی صدایش دربیاید ، آقاتان آلاجاقی را مثل شمایل شمر به رخش می‌کشید ! خیال دارید دنیا را بگیرید میان مشت خودتان . خوب است دیگر ! به همه‌جا و همه‌چیز چنگ انداخته‌اید و دارید یکه‌تاز قلعه‌چمن می‌شوید ! این هم چشمه‌ی آخرش ، کدخدایی . خدا برکت بدهد . لابد تا چند سال دیگر هم تمام این بلوک را قبضه خوا کردید !
شیدا بی‌آنکه دمی وا بماند گفت :
- تا چشم حسود کور شود ! همه‌ی این روضه‌ها را خواندی ، اما باز هم این را بدان که دکان بابقلی بندار به آفتاب‌نشین نسیه نمی‌دهد ! اعتبار آدم آفتاب‌نشین باد است که می‌رود . برو فکر دیگری بکن ! بیل دهقانی بگذار روی شانه‌ات !
پهلوان بلخی گفت :
- بیل دهقانی پیشکش همان‌ها که دست به خایه‌مالیشان چرب است ! من نوکر کسی نمی‌شوم . اما صاحب همین دکان که شماها باشید ، تریاکِ قاچاق را در سراسر بلوک به نسیه می‌دهد تا دست آن خرده‌فروش‌هایی را که نمی‌توانند نسیه بدهند ، توی پوست جوز بگذارند ! چطور پس ؟!
شیدا گفت :
- تا این خرده‌فروش‌ها که یکیش تو باشی زانوهاشان را از غصه بغل بگیرند و دق کنند !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
میانه‌ی راه ، آنسوی زعفرانی و مانده به قلعه‌چمن ، بر کنارِ کهنه‌راهِ مشهد ، در جایی به نام حوض غلامو ، هفت ستون گچی چون هفت تختِ دیو ، خود را به رُخِ راه و مردمِ گذرنده می‌کشاندند . پیرانِ این پاره از بیابان خراسان واگوی می‌کردند که درون این هفت ستون ، هفت مرد را به گچ گرفته‌اند . هفت ستون را با درون تهی بالا آورده‌اند ، هفت مرد را زنده‌زنده در غلاف خشتی ستون‌ها جای داده‌اند و سراپا راست نگاه‌داشته ، پس آرام‌آرام دوغاب گچ به درون هر ستون ریخته و مردان را در چشم‌براهی خویش ، در عذابی کُند و گدازنده ، نظاره‌گر کَنده شدن پاره‌های جان از تن ، واداشته‌اند . در آغاز از کف پا تا مچ ، پس از مچ تا زانو ، از زانو تا کشاله‌ی ران ، از ران تا به زیر ناف ، از ناف تا به سینه ، از سینه تا به گردن ، از گردن تا سبیل ، تا بینی آخرین تقلاهای نفس ، پس تا قبه‌ی سر . تا کاکل .
اینچنین هفت مرد ، مردانِ مرد ، دم‌به‌دم و آن‌به‌آن جان کنده‌اند ؛ در گچاب وابسته‌اند ؛ منجمد شده‌اند و نفس از یاد برده‌اند . مرده‌اند و سرپوش از گِل و خشت ، سر و ستون را پوشانده‌ است . غروب باید آمده باشد . روستاییان نظاره‌گر ، خاموش و اندوهگین ، شاد و بی‌خبر ، خشمگین و افسرده ، با اینهمه بغض در گلو ، می‌باید از آنجا دور شده باشند و این یاد به خانه‌های خود ، به زیر سقف‌های کوتاهِ کلوخین باید برده باشند . آرام‌آرام و بیمناک از یکدیگر ، بیمناک از موشِ دیوار ، کنارِ اجاق‌های سرد ، باید پچ‌پچ کرده باشند . زیرک‌ترین کِشت‌گران به ادعای فرّاشان حکومت باید شک کرده باشند . اما داعیه‌ی فرّاشان همان بود که بود . همانچه پیشتر در کوچه‌های دیه‌ها جار زده بودند :
"برای عبرت مردمان ، امروز هفت دزد ، هفت ارقه‌ی بی‌ناموس ، هفت خیانتکار خانه‌به‌دوش ، کنار حوض غلامو گچ گرفته می‌شوند ."
این زبان دراز حکومت وقت بود که در کوچه‌های گرسنه‌ی دیه‌ها می‌چرید و نوک در هر روزن فرو می‌برد . او چنین خواسته بود که هفت مردِ به گچ گرفته را ، هفت ارقه‌ی خیانتکارِ دزد بنامد . چنین خواسته و چنین نیز کرده بود . پیرانِ این پاره‌ی بیابان خراسان نیز چنین نقل می‌کردند . پیران به تفاوت واگوی داشتند . پاره‌ای از این پیران ، بر هفت مرد ، نام هفت 'بلوایی' نهاده بودند . هفت بلوایی که سرِ هفتاد ارباب و مباشر و تفنگچی را گوش تا گوش بریده بودند . گفته این بود که هفت بلوایی می‌خواسته‌اند نرخ گندم ارزان کنند . داد می‌خواسته‌اند این هفت بلوایی ، هفت دادگر .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
کرانه‌ای به پهنای فرسنگ‌ها بر کویر . اَبرویی زمخت بر نگاهی گداخته . کشیده شده از باختر افغان تا فراسوی یزدِ کهن . طاغزار ، جنگل‌گونه‌ای گسسته ، ناپیوسته . از تایباد برمی‌گذرد ، طبس را در خود می‌گیرد ، جنوب خراسان را می‌پیماید ، بر بالاسرِ کاشمر و پناه کوه‌سرخ ، دست و بازو به‌سوی یزد پیش می‌کشاند . جنگلِ کویری ، بوته‌زار . گاه از خود واکنده می‌شود . پاره می‌شود ، می‌گریزد ، دور می‌شود و بار دیگر ، در منزلی دیگر به‌خود می‌پیوندد ؛ طاغی .
طاغ درختی است نه‌افراشته و سر به آسمان برداشته . کوتاه است و ریشه در ژرفاها دارد . گاه بیش از بیست پا ، تا که ریشه به نم رساند . در دل خاک ، بی‌امان فرو می‌دود . رمز ماندگاری طاغی در کویر هم در این است . خشکسالی و بی‌آبی نابودش نمی‌تواند کرد . در کشمکش کویر و طاغی ، طاغی فراز آمده است . طاغی توانسته است تن خویش در خاک خشک بنشاند و بماند . به پشتی ریشه‌های کاونده و ژرف‌رونده‌اش ، تاب توانسته بیاورد . اما به قد ، درختان اگر یَلان‌اند ، طاغی گرد است . کوتاه و در زمین کوفته . استخوان‌دار و استوار . بی‌نیازِ باران که ببارد یا نه . بر زمین و در زمین نشسته ، یال بر خاک فشانده ، با اینهمه خودسر و پُرغرور . طاغی ، عارفان خراسان را به‌یاد می‌آورد .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
اهالی بیابان بابقلی را همانجور که بود پذیرفته بودند و با او داد و ستد داشتند . نیازی دوسویه وامی‌داشتشان که در نیک و بد یکدیگر سازشی کج‌دار و مریز داشته باشند . بیشتر مردمِ ما دروغ‌های آشکار یکدیگر را می‌بینند و در پوششی از لبخند (دروغی دیگر) از نگاه هم پنهان می‌دارند . کردارِ حساب‌شده و اگر بشود گفت خردمندانه‌شان در داد و ستدها مایه‌ای از دروغ دارد که در لابلای عواطف و احساسات گذرا لاپوشانی می‌شود . گویی نیازهای معیشتی نیازهای دوسویه را موّجه می‌نماید :
"این دم بگذار بگذرد . این کار بگذار راه بیافتد . این نیاز بگذار رفع شود . و سرانجام ، این دروغ بگذار گفته شود ، کرده شود ؛ روزگار یک روز پایان می‌گیرد . پس مشکلِ همین امروز را (راست و دروغ) باید حل کرد . فردا که هنوز نیامده است ."
این بود که رفتار دوپهلوی بابقلی بندار برای گُل‌محمد بیگانه نبود .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
در همه‌ی دوره‌ها مردم نیک یافت می‌شوند ، اما در آن سال‌ها ، روزگاری که داستان ما در بستر آن روان است ، از این‌دست مردمان بیشتر یافت می‌شدند . چشم‌های مراقب هنوز مهلت نیکیِ ساده‌ی مردم را به‌خود ، از آن‌ها نگرفته بود . نیز نیکی گناه نبود . کردار نیک جسارت می‌خواهد . و در آن دوران ، هنوز این جسارتِ خجسته درهم نشکسته بود ، گرچه قوام هم نگرفته بود .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
بلقیس در پهندشت خشک بیابان اول به نان می‌اندیشید . نان ، و چه بهتر که بریان باشد . پس آسمان در چشم بلقیس آن‌هنگام خوش بود که ببارد ، ستاره از پیِ بارشی پُربار خوش بود . ابر ، تَرَش خوش بود ، نه بازی‌هایش بر رُخ ماه . سحر آنگاه خوش بود که آدمی چشم به سبزه بگشاید ؛ امیدِ سیر شدن گلّه . زیبایی آب نه در زلالی‌اش که در سرشاری‌‌اش بود . بسیار ، بگذار رود دیوانه فرزندی از من بگیرد ، اما تشنگی خاک فرو بنشاند . این آب و خاک فرزندان بسیار ستانده ، اما این زمینِ ما ، این زبان ما هنوز تشنه‌اند . تشنه‌کام مانده‌ایم .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
مردم خراسان به مردی نشان بی‌غیرتی می‌دهند که گوشتش بر استخوان بچربد . گوشتش بیش از استخوان باشد . گل‌محمد چنین نبود . استخوانش بر گوشت می‌چربید .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
زیر آسمانی که دمادم تهی و تهی‌تر از ستاره می‌شد ، مارال استوار بر اسب نشسته و لگام را می‌کشید . صدای سُم بر سنگفرش صبحِ خالی خیابان ، بازتابی انگیزاننده داشت . قره‌آت را همین به بیتابی می‌کشانید . گردن می‌تاباند ، سر بالا می‌انداخت و مست از جو صبح ، سُم‌دست‌ها را فزون از اندازه فراز می‌آورد و بر سنگفرش فرو می‌کوفت . بی‌تاب بود . گردن غُراب نگاه‌داشته بود و در هر حرکتی یال می‌تکاند ، و با هر گام سینه‌ی فراخش گشاده و بسته می‌شد . ناآرامِ تاختن . اما مارال ، همسان همه‌ی ایلیاتی که به خرید و فروش ، یا به درمان و گشت و گذار پای به شهر می‌گذاشتند ملاحظه‌ی مردم را داشت . این خوی مردم بیابان شده بود . پاس داشتن مردم شهر آرایه‌ای بود بر چهره و رفتار بیابان‌گردهای ما . پدران از تبار خویش آموخته بودند تا به فرزندان خود چنین بگویند : "ما محتاج اهالی هستیم . از آنها برای خودمان دشمن نتراشیم ." این پند آویزه‌ی گوش هر ایلی بود که شهر را باید از دشت‌های دست‌گسترده و تا به افق دامن کشیده ، تمیز داد . در پس این پند بیمی دیرینه نهفته بود . چراکه شهر همواره در جان ایلیاتی با حاکم و نظمیه و عدلیه و همه‌ی قدرت معنا می‌شده است . در شهر می‌بایست دست به عصا راه رفت . آرام و سربه‌راه . شهر خانه‌ی تاجر و دوستاق‌بان [زندان‌بان] است . گنجینه‌ای با هزار چشم پنهان . در هر پناه و پسه‌اش چشم و گوشی کمین دارد . در شهر نمی‌باید به کاریت کاری باشد . تو هرچه باشی بیگانه‌ای . از این گذشته ، جایی ، چیزی ، وضعی را نمی‌شناسی . نمی‌شناسی . این خود از همه بدتر . کوری و راه به‌جایی نمی‌بری . به‌جایش دیگران همه‌ی سوراخ و سمبه‌هایش را می‌شناسند . سرت را بچرخانی تا زیر گوش‌هایت کلاه گذاشته‌اند . پس آرام به شهر رو ، آرام و بی‌ های و هوی کارت را انجام ده ، و به همانگونه بازگرد . آرام و خاموش . از دروازه که به‌در آمدی لگام رها کن ، همه‌ی بیابان و کوه و کویر از آنِ تو است . بتازان .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em