aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

از این‌نظر ، آنان در نظام طاعون قرار گرفته بودند و این نظام هرچه مبتذل‌تر بود در آنان مؤثرتر بود . دیگر در میان ما هیچکس احساسات عالی نداشت . اما همه‌ی مردم دچار احساسات یکنواخت بودند ، همشهریان ما می‌گفتند : "وقت آن رسیده است که این وضع تمام شود ." زیرا در دوران بلا ، طبیعی است که مردم پایان عذاب دسته‌جمعی را آرزو کنند . و گذشته از آن عملاً آرزو داشتند که این وضع تمام شود . اما همین حرف‌ها هم بدون شور و هیجان و یا احساسات تلخ روزهای اول و تنها با منطقی که هنوز برای ما روشن مانده بود ، اما بسیار ضعیف بود گفته می‌شد . جای شور و هیجان هفته‌های نخستین را نوعی درماندگی گرفته بود که اگر کسی آن‌را به تسلیم و تمکین حمل می‌کرد در اشتباه بود . زیرا این درماندگی بیشتر نوعی رضایت موقت بود .
همشهریان ما خود را با طاعون تطبیق داده بودند و می‌توان گفت که همرنگ محیط شده بودند ، زیرا کار دیگری از آنان ساخته نبود . طبیعی است که باز هم حالت بدبختی و رنج را داشتند اما دیگر نیش آن‌را احساس نمی‌کردند . گذشته از آن مثلاً دکتر ریو متوجه می‌شد که بدبختی همین است . زیرا عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است .
طاعون ( آلبر کامو )
  • Zed.em
از یک منظر اصلاح نظام جهانی با رفُرم نظام‌های ملی و دموکراتیزه و کارآ کردن ساختار حکومتی و اداری آنها آغاز می‌شود . دولت‌های ملی از جمله بازیگرانِ اصلی نظام جهانی می‌باشند . میزان پایبندیِ دولت‌های ملی به اداره‌ی دموکراتیک نظام جهانی بر پایه‌ی ارزش‌ها و اهداف مشترک ، همکاری و همیاریِ بین‌المللی و درک تاثیر سیاست‌های‌شان بر سایر کشورها ، تعیین کننده‌ی چگونگی و کیفیت مدیریت نظام جهانی می‌باشد . فزون بر این ، دولت‌های ملی می‌بایست مشارکت کشورهای‌شان را در اقتصاد جهانی مدیریت و رهبری کنند ، شرایط و ظرفیت بهره‌برداریِ مطلوب از فرصت‌های جهانی شدن را فراهم آورند و با پیگیری سیاست‌های مناسب تاثیرات منفی این پروسه بر اقتصادهای ملیِ‌شان را به حداقل برسانند .
دولت‌های ملی در صورتی می‌توانند این وظایف را بنحوی مطلوب انجام دهند ، بر اقتصاد جهانی بیشترین تاثیر را بگذارند و آن‌را در جهت مطلوب هدایت کنند که شرایط حداقلِ زیر تامین شده باشند :
دموکراسی ، رعایت منشور حقوق بشر ، حکومت قانون و عدالت اجتماعی .
وجود یک دولت کارآ که بتواند شرایط لازم برای رشد اقتصادی را فراهم آورد ، کالاهای عمومی و خدمات اجتماعی لازم را تامین کند ، ظرفیت مردم را از طریق آموزش و ارائه‌ی سایر خدمات اجتماعی برای مشارکت موثر در فعالیت‌های اقتصادی و سیاسی بالا ببرد ، زیرساخت‌ها و ظرفیت‌های لازمه را برای توسعه و مشارکت فعال در اقتصاد جهانی ایجاد کند .
یک جامعه‌ی مدنیِ پویا ، بهره‌مند از آزادی بیان ، تجمع و سایر آزادی‌های مربوطه که بتواند خواست‌های تمام اقشار اجتماعی را منعکس کند . در این رابطه ، وجود تشکل‌ها و سازمان‌هایی که بتوانند منافع اقشار مختلف بویژه زحمتکشان و اقشار محروم را نمایندگی کنند برای مشارکت فعال مردم در ساختار سیاسی و مدیریت عادلانه‌ی جامعه ضروری است .
ایران ، فرصت‌ها و چالش‌های جهانی شدن ( هادی زمانی )
  • Zed.em
شرّ و بدی که در دنیا وجود دارد پیوسته از نادانی می‌زاید و حُسن‌نیت نیز اگر از روی آگاهی نباشد ممکن است به اندازه‌ی شرارت تولید خسارت کند . مردم بیشتر خوبند تا بد ، و در حقیقت مسأله این نیست ؛ بلکه آنها کم یا زیاد نادانند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده می‌شود . نومید کننده‌ترین ننگ‌ها ، ننگ آن نادانی است که گمان می‌کند همه‌چیز را می‌داند درنتیجه به خودش اجازه‌ی آدم‌کُشی می‌‌دهد . روح قاتل کور است و هرگز نیکیِ حقیقی یا عشقِ زیبا بدون روشن‌بینی کافی وجود ندارد .
طاعون ( آلبر کامو )
  • Zed.em
تراژدی خلاقیت ویژه‌ی مردم‌سالاری آتنی است . در تراژدی بهتر از هر شکلِ دیگرِ هنری ، کشاکش‌های درونی ساخت و بافتِ اجتماعی روشن و مستقیم دیده می‌شود . نمود بیرونی آن پیش مردم دموکراتیک بود ولی محتوای آن ، یعنی افسانه‌های قهرمانی با دید تراژیک - پهلوانی‌شان نسبت به زندگی ، اشرافی محسوب می‌شد .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )
  • Zed.em
"رستگاری بشر برای من کلمه‌ی بسیار بزرگی است ؛ من اینهمه دور نمی‌روم . سلامت بشر مورد علاقه‌ی من است ؛ سلامت او در وهله‌ی اول ." معتقد بود که : "داد را نمی‌توان بر اساس بیداد بنا کرد ."
آلبر کامو
  • Zed.em
روفوس گفت : "من یک رومی‌ام و خدایم رومی است . او جادّه‌ها را باز می‌کند ، قلاع می‌سازد ، آب به شهرها می‌آورد ، خود را مسلّح می‌کند و به جنگ می‌رود . فرماندهی قشون را به‌دست می‌گیرد و ما دنبالش می‌کنیم . جسم و روحی که تو درباره‌ی آنها حرف می‌زنی برای ما یکی است ، و بر فرازِ آنها مُهرِ رُم قرار دارد . بدانگاه که می‌میریم ، روح و جسم با هم از میان می‌روند ، اما پسرانمان بر جای می‌مانند ؛ منظور ما از فنا ناپذیری این است . متأسفم ، ولی آنچه که تو درباره‌ی ملکوت آسمان می‌گویی ، به‌نظر ما افسانه‌ای بیش نیست ." و پس از توقفی کوتاه ادامه داد : "ما رومی‌ها برای حکومت کردن به انسان‌ها ساخته شده‌ایم ، و با عشق نمی‌شود بر انسان‌ها حکومت کرد ."
عیسی درحالیکه به چشمان آبی و سرد ، صورت تازه تیغ انداخته و دست‌های فربه‌ و انگشت کوتاه یوزباشی می‌نگریست ، گفت : "عشق بی‌سلاح نیست . عشق هم جنگ‌افروزی می‌کند و یورش می‌برد ."
یوزباشی درآمد که : "در اینصورت دیگر عشق نیست ."
عیسی سرش را پایین انداخت . با خود اندیشید : "شرابِ نو را خُمِ نو باید ، و سخن نو را واژه‌ای نو ..."
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
پای‌بست دنیا متزلزل بود ، چراکه قلب انسان متزلزل بود : زیر آوار سنگ‌هایی که انسان‌ها اورشلیمش می‌خواندند ، زیر آوار پیش‌گویی‌ها ، ظهور منجی‌ها ، مراسم مذهبی ، زیر یوغ فریسیان و صدّوقیان ، اغنیایی که می‌خوردند ، فقرایی که گرسنه بودند ، و زیر سیطره‌ی خداوند یهوه ، که از محاسنِ او خون بشریت ، قرن‌ها و قرن‌ها ، به‌درون گرداب مرموز روان بود ، خُرد گشته بود . از هر دری که با این خدا وارد می‌شدی ، فریادش بلند می‌شد . اگر کلامی محبت‌آمیز بر زبان می‌راندی ، فریاد می‌زد : "من گوشت می‌خواهم ." برّه یا پسرِ نخست‌زاده‌ات را که بعنوان قربانی هدیه می‌کردی ، داد می‌زد : "من گوشت نمی‌خواهم . جامه‌هایتان را ندرید ، قلب‌هایتان را بدرید . جسم خویش را به روح و روح را به عبادت مبدل کنید و به‌دست بادش بسپارید ." قلب انسان زیر آوار ششصد و سیزده فرمان مکتوب شریعت یهود ، به‌اضافه‌ی فرامین غیرمکتوب خُرد گشته بود ، اما تپشی نداشت . زیرِ آوار 'سفر پیدایش' ، 'سفر لاویان' ، 'سفر اعداد' ، 'کتاب داوران' و 'کتاب پادشاهان' خُرد گشته بود ، اما نمی‌تپید . و آنگاه ناگهان ، در غیر منتظره‌ترین لحظات ، بادی ملایم در وزیدن آمد ، نه از آسمان که از زمین ، و تمامی حجره‌های قلب انسان به‌لرزه افتاد . بلادرنگ ، داوران و پادشاهان و مراسم مذهبی و فریسیان و صدّوقیان و سنگ‌هایی که انسان‌ها اورشلیمش می‌خواندند ، ترک برداشتند ، به نوسان افتادند و شروع به فروریختن کردند . ابتدا درون قلب ، آنگاه درون ذهن ، و دست آخر بر روی خود زمین . یهوه‌ی متکبر بار دیگر پیشبند چرمی استادکاری خود را بست ، تراز و خط‌کش خویش را برگرفت ، به‌زمین فرود آمد و شخصاً در کمک به ویرانی گذشته و ساختن آینده همراه با انسان‌ها پیش‌قدم شد .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
لحظه‌ای از سخن گفتن باز ایستاد و بعد ادامه داد :
- انسان یک مرز است ، جایی که زمین به پایان می‌رسد و آسمان آغاز می‌گردد . اما این مرز هیچگاه از دگرگونی و پیشروی بسوی آسمان باز نمی‌ایستد . فرامین خدا هم همراه آن خود را دگرگون می‌سازند و به‌پیش می‌روند . من فرامین خدا را از الواح موسی برمی‌گیرم و آنها را بسط می‌دهم : به پیشروی وامی‌دارمشان .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
تعمید دهنده ، با بازوان استخوانیش که در تاریکیِ سنگین بسوی اورشلیم اشاره می‌کرد ، کنارش ایستاده بود .
- نگاه کن ، چه می‌بینی ؟
- هیچ چیز .
- هیچ چیز ؟ فراروی تو اورشلیم مقدس ، آن روسپی است . او را نمی‌بینی ؟ بر روی زانوانِ چاق رُم نشسته است و می‌خندد . [...] قلعه‌ی او چهار دروازه دارد . کنار دروازه‌ی اولی گرسنگی نشسته است ، کنار دومی ترس ، کنار سومی ستم ، و کنار چهارمی ، دروازه‌ی شمالی ، ننگ . وارد می‌شوم . از خیابان‌هایش بالا و پائین می‌روم . به ساکنینش می‌رسم و آنان را ورانداز می‌کنم . چهره‌هاشان را ببین : سه چهره خپل ، چاق و بیش از اندازه سیر است ، سه‌هزار چهره از گرسنگی تکیده شده است . مگر یک دنیا چگونه محو می‌شود ؟ آنگاه که سه ارباب خوب بچرند و سه‌هزار نفر از گرسنگی جان بدهند . بار دیگر به چهره‌هاشان بنگر . ترس بر روی چهره‌ها نشسته است پره‌ی بینی‌شان می‌لرزد . روز خدا را بو می‌کشند .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
اورشلیم سبزپوش بود : خیابان‌ها ، پشتِ‌بام‌ها ، حیاط و میدان‌هایش ، جشن بزرگ پاییزی بود . اهالی اورشلیم ، هزاران خیمه از برگ‌های زیتون و مو ، شاخه‌های نخل ، کاج و سرو ، طبق فرمان خدای اسرائیل ، به‌یادبود چهل سالی که نیاکانشان زیر خیمه‌ها در بیابان سر کرده بودند ، ساخته بودند . هنگام خرمن‌برداری و انگورچینی سر آمده بود . سال به پایان رسیده و مردم تمامی گناهان خود را دورِ گردن نَرّه‌ بُزی° پروار آویخته و با انداختن سنگ ، سر در دنبال او گذاشته ، در بیابان رهایش کرده بودند . اینک ، احساس آرامشی عظیم می‌کردند . روح‌شان پاک و طاهر گشته و سالی جدید آغاز شده بود . خداوند ، دفتر اعمال تازه‌ای باز کرده بود . به مدت هشت روز زیر خیمه‌های سبز می‌خوردند و می‌نوشیدند و در ستایش خدای اسرائیل که محصول خرمن و تاکستان‌شان را برکت می‌داد ، و نَرّه‌ بُزی هم برای گردن گرفتن گناهان ایشان می‌فرستاد ، سرود می‌خواندند .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )

° این بُز به 'بُزِ عزازیل' معروف است .
  • Zed.em
زمان نه به مزرعه‌ای می‌ماند که بتوان با چوب اندازه‌اش گرفت و نه به دریایی می‌ماند که بتوان مساحتش را با متر سنجید ، زمان تپش قلب است .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
برگشت و بسرعت برق کلاف راه‌پیمایی طولانی در درون او از هم باز شد . کوه‌ها ذوب شدند . آدم‌ها محو گردیدند . رؤیا به مکان جدیدی منتقل شد . و جوان دید که سرزمین کنعان ، چون هوای ملیله‌دوزی شده ، رنگارنگ ، پُر زیب و زیور ، و لرزان ، بالای سر او روی سقف کوتاه خانه‌ی نی‌اندودش خود را گسترده است . بطرف جنوب ، صحرای مرتعش ادومیّه بود که به پشت یوزپلنگ می‌مانست . دورتر بحرالمیّت ، با غلظت مسمومِ خویش ، نور را به‌درون می‌کشید و می‌نوشید . پس پشت ، اورشلیم ظالم قرار داشت و از هر سو با فرمان‌های یهوه خندق‌کنی شده بود . خون قربانیان خدا ، برّه‌ها و پیامبران ، از خیابان‌های سنگفرش آن جاری بود . آنگاه سامره ، کثیف و لگدکوبِ بُت‌پرستان با چاهی در وسط ، و زنی با سرخاب و سفیداب که آب از چاه می‌کشید ، پدیدار گشت . و دستِ آخر در انتهای شمالی ، جلیل ، تابناک و مهربان و سبزفام ، نمایان گشت ، و از کران تا کرانِ رؤیا ، رود اُردن جاری بود ، رودی که شاهرگ خدا است و از کنار ریگزارها و باغ‌های پُر میوه ، یحییِ تعمید دهنده و بدعت‌گزاران سامری ، روسپی‌ها و ماهیگیران جنسارت می‌گذرد ، و با بی‌تفاوتی همه را سیراب می‌کند .
مرد جوان از دیدن آب و خاک مقدس بوجد آمد . دستش را دراز کرد تا آنها را لمس کند ، اما سرزمین موعود که با شبنم و باد و آرزوهای کهن انسانی سِرِشته شده بود و همچون گلسرخی در سپیده‌دمان می‌درخشید ، ناگاه در تاریکی کورسویی زد و به خاموشی گرایید . با محو شدن سرزمین موعود ، صدای ناله و نفرین بگوشش خورد و دسته‌ی بیشماری آدم از پس پشت صخره‌های نوک‌تیز و درخت‌های گلابی تیغ‌دار دوباره نمایان شدند . اما اینک بکّلی مسخ شده و غیرقابل تشخیص بودند .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
درست و نادرست ؛ کربلایی دوشنبه ، آرزوهایش را هم قاطی پیش‌بینی‌هایش می‌کرد . پیش‌بینی‌هایی که بی‌گمان به بُخل و غرض آلوده بودند . خواهای خواری دیگری بود . دیگران خوار می‌باید تا کربلایی دوشنبه احساس سرفرازی کند . برخی چنین‌اند که بلندی خود را در پستی دیگری ، دیگران می‌جویند . به هزار زبان فریاد می‌زنند که : تو نرو ، تا ایستاده‌ی من بر تو پیشی داشته باشد ! این گونه آدم‌ها ، از آن‌رو که در نقطه‌ای جامد شده و مانده‌اند ، چشم دیدن هیچ رونده و هیچ راهی را ندارند . کینه‌توز ؛ کینه‌توز ؛ مارِ سرِ راه ! ای‌بسا که راه همان فرجامی را بیابد که ایشان پیشگویی کرده‌اند ، اما نمی‌توان به گفت و نگاه ایشان خوشبین بود ؛ گفت‌شان از بُخل‌شان برمی‌خیزد ، گرچه برخوردار از پاره‌ای حقایق هم باشد . پس در همه‌حال کینه است که در دل‌هاشان سر می‌جنباند . هراس از دست دادنِ جای خود .
کربلایی دوشنبه به‌روشنی روز می‌دید که جای خود را دارد از دست می‌دهد . او تا زمانی برقرار می‌بود که مردم را نیازمند خود بداند . اما هرگاه و به هر گونه‌ای که مردم می‌توانستند امام‌زاده‌ی دیگری برای خود دست و پا کنند ، کربلایی دوشنبه احساس می‌کرد سر جای خود به لرزه درآمده است . جابه‌جایی احساس می‌کرد .
جای خالی سلوچ ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em