کلیدر ( محمود دولتآبادی )
- ۰ نظر
- ۲۴ فروردين ۹۹ ، ۰۸:۴۰
نجف ارباب ، سرش را به زحمت بالا آورد و عاجز و بیمناک به بالای چشمهای گُلمحمد که پرمایی در پیشانی او بود نظر انداخت و گفت :
- من آدم آبروداری هستم . آدم گدا - گرسنه و بیسر و پا نیستم که اینجور به خواری اسیرم کنند ، روی اسبِ برهنه بنشاننم و بیابان تا بیابان من را بکشانند . کاری که تو با من کردی ! چرا ... برای چی همچو کاری با من میکنی ؟!
- برای چی ؟! برای اینکه تو آدم کشتهای !
- من ... اگر هم من آدم کشته باشم ، مگر فقط من یکی در این ولایت آدم کشتهام ؟!
گُلمحمد گفت :
- نه ؛ اما به ناجوانمردی تو ندیدهام کسی آدم بکشد ! آن دوتا رعیت کم در خانهی شما زحمت کشیده بودند ؟ چرا به آن حال و روز خفهشان کردی ؟ آنها که با تو دشمنی نکرده بودند ؛ سهل است که روحشان از کار تو خبردار نبود ! بود ؟ آن دو تا مرد داشتند کاههای انبار تو را جابهجا میکردند ، ای از خدا بیخبر ! چرا آن دو تا آدم را قربانی کردی ؟ کی همچو راهی پیش پای تو گذاشت ؟ کی به گوش امثال تو خوانده که باد به سورنای بدنامی گُلمحمد بیاندازید ؟ کی ؟ چه سودی میخواهید از این کارتان ببرید ؟ دست و زبان کدام زنجلبهایی در اینکار هست ؟ چرا میخواهید در میان مردم اینجور وانمود کنید که گُلمحمد بزّهکش است ؟ که رعیتمردم را بیخود و بیجهت کاه - دود میدهد و خفه میکند ؟ که گُلمحمد ظالم است ؟ ها ، چرا ؟ که یعنی مردم اینجور پندار کنند که من به فقیر - بیچارهمردم ظلم میکنم ؟ ها ؟! ... آخر شماها چهجور جانورهایی هستید ؟! چقدر دروغ میگویید ! دروغ ، آنهم به هر قیمتی ! به قیمت خون کسانی که شماها را با زحمت خودشان نان دادهاند و بزرگ کردهاند ! تف به چشمهای بیحیای شماها ! دلم میخواست اینجا نبودی تا خودم آن چشمهایت را از جا میکندم ، تخم حرام ولد زنا ! که اگر هزار - هزار شماهارم بکشم ، باز هم دلم قرار نمیگیرد !
با صدایی ترسزده و مسخ شده ، نجف گفت :
- تو نان و نمک من را خوردهای !
- خوردهام !
- فشنگ و اسلحه از من گرفتهای !
- گرفتهام !
- میان رختخواب قناویز خانهام خوابیدهای !
- گیرم که !
- باز هم ... در این ولایت من و تو با هم سر و کار داریم .
- خوب ؟
- باز هم محتاج فشنگ و تفنگ میشوی !
- حرف آخر ؟
ارباب نجف ساکت ماند ؛ سپس با نگاهی پرذلت پرسید :
- حالا میخواهی چه با من بکنی ؟
گُلمحمد برخاست و گفت :
- میگویم رختخواب پاکیزهای زیرت بیاندازند . امشب را مهمان هستی !
- بعدش ؛ بعدش را میپرسم !
- بعدش ... بعدش همانچه که شنیدی ! میبرمت به سنگرد و میان میدان قلعه وامیدارمت تا جواب بدهی . وامیدارمت تا برای اهالی بگویی چهجور و برای چی دوتا رعیت گرسنهات را با کاه - دود خفه کردهای . بعد از آن هم میگذارم تا خود مردم ، هرکاری که خواستند با تو بکنند !
- مردم ؟!
با وجود تنگنایی که نجف ارباب در آن دچار بود ، به هنگام بر زبان راندن این کلام ، نخواست پوزخندِ به تحقیر و نفرت آمیختهی خود را پنهان بدارد . بس آنگاه که با سکوت سرد و منتظر گُلمحمد برخورد ، زبان با شیوهای دیگر گشود و گفت :
- راضیشان میکنم ؛ مردم را من راضی میکنم ! چی میگویی ؟ اگر راضیشان کردم چی ؟ سری پنجمن غلّه میریزم میان توبرههایشان ؛ خانوار آن دوتا رعیت را هم راضی میکنم . هرخانواری یک جوال گندم و پنجاه تومن پول . از هر خانواری هم یک نفر را به کار میزنم ! ... آنوقت چی ؟!
گُلمحمد که احساس میکرد صدای سایش خشمآلود دندان خود را بر دندان بهگوش میشنود ، بیپروای سفره و مهمان گفت :
- آنوقت ... خودم میکُشمت ! همانجا ، پیش چشمهای گرسنهی اهالی میکِشمت بالای دار ! ... خودم !
کلیدر ( محمود دولتآبادی )