aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمود دولت‌آبادی» ثبت شده است

جوانی و زندگانی . غنیمت بدانشان حیدر ! حالا که فکرش را می‌کنم ، می‌بینم که همه‌اش ، سر تا پایش ، هر کار کرده‌ام و هر کار که خیال داشته‌ام بکنم ، همه‌اش برای زندگانی بوده . زندگانی حیدر ! نعمتی است زندگانی حیدر ، نعمتی است که فقط یک‌بار به‌دست می‌آید و همان یک‌بار فرصت هست که قدرش را بدانیم . نه ؛ اصلاً مخواه که تو را همراه خودم ببرم وقتی یقین دارم که عاقبت کارِ این جنگ زندگانی نیست . ببین عزیز برادر ، من حتی تفنگچی‌هایم را نخواستم به قماری بکشانم که باختش حتمی است . حالا می‌خواهی تو را ، ای دسته‌ی گل ، بدهم به دم گلوله‌ها ؟ ها ؟! نه گمان کنی که خود را باخته‌ام ، نه . این را به ملامعراج هم بگو . نه برادر ، خود را نباخته‌ام . کار من اول به ناچاری سرگرفت ، بعد از آن با غرور دنباله یافت ، چندگاهی است که با عقل حلاجی‌اش می‌کنم و در این منزل آخر هم خیال دارم با عشق تمامش کنم . این آتش همه‌گیر نشد حیدر . اگر همه‌گیر شده بود تو را رها نمی‌کردم . در من چیزی کم بود و در این زندگانی هم چیزی درست نبود . میان ما و زندگانی یک چیزی گنگ ماند . ما دیر آمدیم ، یا زود . هرچه بود به موقع نیامدیم . گذشت و بهتر که می‌گذرد . هر طلوع غروبی دارد ، هر جوانی پیری دارد و هر پیری مرگی دارد . درخت بارآور هم تمام فصل‌های سال را نمی‌تواند سبز بماند . حالا دیگر برو حیدر ، بِران .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
مارال واپرس کرد :
- چه می‌کنیم عمه بلقیس ؟!
- جلا بده آتش را !
مارال با چشمان آغشته به اشک ، لب گَزید و آتش تنور را با سیخ برآشوبید تا بلقیس تاهای خمیر را بر سینه ی تنور بچسباند . بلقیس از کنار تنور قدم واپس کشید ؛ یک‌تا نان از روی پشته‌ی خار برداشت ، سربرآورد و به بام نظر کرد ، بیگ‌محمد به لب بام آمد ، بلقیس شانه و بازو کشید و نان را برای پسرش به بام پرانید . بیگ‌محمد نان را در هوا گرفت و به لب‌ها برد ، بوسید و هم بوییدش . بلقیس به نزدیک تنور بازگشت و دست به کار برد .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
پس اکنون موج موج گویه‌های به شک آمیخته ، گویه‌های به شکِ شکست آمیخته‌ی مردم ، گفت و گوی راوی نیروی فزون از باوری که بر گُل‌محمد سردار بسیج شده بود ، بیشترین بخش پیکار را به‌سود حریف می‌رفت تا پیش ببرد . چراکه با برآشوبیدن هیاهوی مردم و دم‌افزون ساختن وهم شکست در گمان ایشان ، نخست مردم را مغلوب خود می‌ساختند و با مرعوب و مغلوب ساختن مردم ، اندیشه و سپس بازوی ایشان را به‌کار می‌گرفتند . که معرفت به معرفت توده‌های مردم در این معنا ، نخستین درسی بود که بر مردم از مردم آموخته بودند و این پیشینه‌ای بس کهن داشت که خود بار از یکه‌گویی برگرفته بود . پس آموخته بودند که دستمایه‌ی چیرگی بر خلایق ، خود خلایقند و حدود چیرگی بر ایشان بسته بدان است که تا چه پایه بتوان بر ذهن‌شان چیره شد . هم دانسته شده بود که آنچه و چیزی می‌تواند بر ذهن توده‌های انبوه چیرگی بیابد که در هر شکل و قواره‌اش بتواند تجلّیِ وجهی از قدرت باشد .
قدرت ؛ و مگر نه این بود که گُل‌محمد سردار به‌مثابه یک قدرت در ذهن و خیال مردم جا افتاده بود ؟ چرا و جز این نبود . پس هنگامی می‌توان آن نام و آن معنا را از میدان خیال مردم روفت که قدرتی قادرتر را بتوان بر جای آن نشانید . اما تسخیر و تصرف این دژ نیز جز با قدرت و تزویر میسر نتواند بود . پس نخست قلمرو پندار مردمان را می‌بایست درنوردید با هر وسیله و امکان . از پخش موج موج دروغ گرفته تا بارش تازیانه و دشنام ؛ قانون ننگ‌بار خصومت . کار سترگ بر عهده‌ی خود مردم ، بر باور و گرایش مردم . بازی ، میدانِ بازی و هم بازیگران خود مردمانند تا در این میان باور خود را به نیرویی از سنخ خود در خود باژگونه کنند و از آن‌پس سُکّان گرایش خود را با دستان نوین خود بدان سوی برند که از برای‌شان پرداخته و آماده شده است . و در این‌کار شیوع هولناک‌ترین دروغ‌ها مجاز شمرده شده است ؛ دروغ در خوار و خردینه شمردن دشمن ، در بدنام کردن و نهایت را در نفی و نیست کردن دشمن .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
... نافی‌اند و نیرویند ؛ نیرویند و نافی‌اند . نیروی خام و وحشی و بازداشت شده در قید ، با شوق مجالی به فوران . تشنه‌ی رهّی و رهایش تا مگر نقطه‌ای از زندگانی را ویران کند . ویران‌گر در لحظه‌لحظه‌ی عمر خویشتن است و به‌جز ویرانی نمی‌شناسد ، مجهول و جهل است و مایه‌ی دست است . گرسنه است به چشم و گرسنه به دل ، گرسنه به روح و به دندان ؛ پس هار است و سیرمانیِ ولع پایان‌ناپذیر خود را با چشم و چنگ و دست و زبانِ ویرانی پیشه می‌کند . ترس‌زده است و از اینرو می‌کوشد تا بترساند . فرومایه است ؛ پس روچوب [آلتِ دست] و سنگِ روی یخ می‌شود به ویران‌گری ، و پروای نیک و بدش نیست ، و جان می‌دهد در گرو لبخندی که مگر از پوزه‌ی آقایش بر او نثار شود . گمشده می‌جوید ، خود را می‌جوید ، تکه‌پاره‌های روح خود را می‌جوید ، پاره‌پاره‌‌ی وجود خود را در گذر از هر منزلی برجای گذارده است ، می‌جوید و حرص و شتابی وحشیانه در این جستجوی سردرگم به‌خرج می‌دهد . این است که اگر هر دم گم می‌کند ، هر دم پاره‌ای از خود را گم می‌کند و ناکام ، ویرانی خود را با ویران‌گری شتابناک‌تر ، می‌رود که ترمیم کند ؛ و تخریب می‌کند و دم‌به‌دم خود را نفی می‌کند ؛ و به ترمیم و جبران نفی خود ، باز هم خود را نفی می‌کند و زندگانی را نفی می‌کند و با نفی زندگانی ، خود را نفی می‌کند . فرومایه به‌جز نفی و نابودی خود ، چشم‌اندازی به زندگانی ندارد . فرومایه‌ انباشته‌ی تواضعی دروغین و کِبری دروغین‌تر ، نمایش نیروهای خود را ، پشتوانه‌ای اگر بشناسد ، از هیچ مانعی پروایش نیست !
از کجای خاک بدر جوشیده‌اند این هرزبوته‌ها ؛ و از پستان کدام مادر آیا شیر نوشیده‌اند ؟ از پستان مادری آیا شیر نوشیده‌اند ؟ چشمان کدام یوز بر خون جوانی اکبر به شادمانی تواند نگریست ؟ اکبر آهنگر را چگونه بدین آشکارگی و آسانی می‌توان کُشت ؟ از کجای خاک بدر جوشیده‌اند این هرزبوته‌ها ؟ چه کسانی اکبر را می‌کُشند و چه کسانی اکبر را به کُشتن می‌دهند ؟
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
برخاستند و ایستادند . فربخش دکمه‌ی پایینه‌ی پالتو را بست و پرسید :
- حالا ... تو چه می‌خواهی بکنی گُل‌محمد ؟
گُل‌محمد نگاه از آتش برگرفت ، به فربخش لبخند زد و بسوی قره‌آت پیش کشید و بر اسب سوار شد . قربا‌ن‌بلوچ عنان اسب فربخش را به او سپرد و خود گام سوی آتش برداشت و گفت :
- خاموشش کنم !
خان‌عمو انگار با زبانِ گُل‌محمد ، بلوچ را گفت :
- بگذار بسوزد !
قربان‌بلوچ میان کپه‌ی آتش و اسبی که باید سوار می‌شد ، به تردید ماند و گفت :
- ترسم که آتش در هیزم بیابان بیفتد !
گُل‌محمد عنان قره‌آت بگردانید ، به روی بلوچ لبخند زد و مایه‌ای از طعنه در کلام گفت :
- در این بیابان چندان هم هیمه نرسته است مرد خوب خدا !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
- ... حالا است که می‌فهمم در همه‌ی عمرم برای رسیدن به قدرت ، با رذالت زندگی کرده‌ام . رذالت به قصدِ قدرت . من در دوران عمرم تن به هر کثافت‌کاری داده‌ام ، هر فسادی که تو فکرش را بکنی از سر گذرانده‌ام ، هر شرّی را که صلاح دانسته‌ام بر پا کرده‌ام ؛ اما به این کارهای خودم وقوف نداشته‌ام . وقوف نداشته‌ام که برای چی این‌کارها را می‌کرده‌ام . از قصد و هدف خودم هم اطلاع نداشتم ؛ یعنی به آن واقف نبودم . برای همین بوده که گاهی دلم به رحم می‌آمده و وجدانم ناراحت می‌شده . اما حالا دیگر ، نه . حالا واقف شده‌ام . عمرم ، زندگانی‌ام و همه ‌ی چیزهای دنیا به من یاد داده که همه‌کاری در این دنیا روا است ، هر کاری . عمرم و زندگانی‌ام و دنیایی که در آن زندگی می‌کنم به من فهمانده که یک چیز حقیقت دارد ، فقط یک چیز . آن یک چیز می‌خواهی بدانی چیست ؟! ... قدرت ، قدرت ؛ فقط قدرت !
نادعلی در بهت ساکن خود ، خاموش مانده بود . عباسجان نیز در گفتار فروکش کرد و با صدایی متفاوت ، صدایی که عمیقاً شکسته و خوار می‌نمود ، گفت :
- همان چیزی که من ندارمش ؛ ... قدرت !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
ستار به بلوچ واگشت ، و همراه لبخندی روشن در او نگریست و گفت :
- تا امروز وصف ناجوانمردی گُل‌محمدها را نشنیده‌ام من . نشنیده‌ام که آن‌ها اول پیشدستی کنند !
بلوچ گفت :
- من گوش به وصف ناجوانمردی‌ها نمی‌سپارم ؛ دهانِ ناجوانمردی را سُرب‌کوب می‌کنم !
ستار به‌عمد درنگ کرد و از آن‌پس پرسا پرسید :
- برنمی‌آمد که شماها اینجا به جنگ آمده باشید ! اول اینجور فهمیدم که به صلح آمده‌اید ؟!
- جنگ و صلح کی از هم جدا بوده‌اند ؟! ... زبان را برای صلح در دهان داریم و تفنگ را برای جنگ در دست‌ها . رسم مردی همین است !
ستار همراه پوزخندی گفت :
- شاید هم رسم زمانه !
بلوچ به جواب سرنینداخت و تا غافل از کار اصلی نماند ، همچنان‌که نشسته بود سر بالا گرفت و دهان به فریاد گشود :
- فرو بیا مرد ؛ فرو بیا از بام ! فرو بیا ... مگذار اوقاتمان تلخ بشود !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
باز خان‌عمو به ستار روی کرد و پرسا گفت :
- مغز حرف تو یعنی این است که ارباب‌ها ... این ارباب‌ها به‌خودی‌خود نمی‌توانند کاری از پیش ببرند ؟
ستار به جواب گفت :
- می‌توانند ... چرا ، می‌توانند ! اما ... این جماعت فقط با قدرت خودش به جنگ حریف نمی‌رود ! علاوه بر همه‌ی کثافتی که دارد ، چیزهای دیگری هم دارد . خیلی رذل و بی‌چشم و رو است ؛ بدتر از گربه . برخلاف آنچه می‌نماید ، خیلی هم بزدل و ترسو است . از همه‌ی اینها گذشته ، خیلی ملاحظه‌کار است ‌. یعنی اینکه کمتر بی‌گذر به آب می‌زند . تا در کاری که پیش می‌آید به برد خودش یقین نداشته باشد ، قاطی بازی نمی‌شود . این است که برای همچه خطر کردنی باید پشتش قرص و محکم باشد .
- کمی بیشتر بشکاف حرف‌هایت را !
ستار برای گُل‌محمد که چنین خواسته بود ، توضیح داد :
- گفتم علاوه بر همه‌ی کثافتی که دارد زمین‌دار جماعت ، رذل و دورو ، ترسو و محتاط است . رذل و بی‌چشم و رو است ؛ چون در همان حالی که دستش با تو به یک کاسه می‌رود با دست دیگرش برایت تله کار می‌گذارد . بزدل و ترسو است ؛ به این‌جهت که با دشمن چغرتر از خودش هرگز رو در رو وارد کارزار نمی‌شود . احتیاط‌کار است ؛ برای همین تکلیف حریف را روشن نمی‌کند . موضوع را گنگ و معلق نگاه‌ می‌دارد . لاف دوستی می‌زند و بر یک شانه صدتا دروغ رنگارنگ می‌گوید و خودش را جوری جلوه می‌دهد که حریف گیج بشود . اما این بازی را تا وقتی از خودش درمی‌آورد که هنوز به قدرت خودش و به بُرد خودش اطمینان پیدا نکرده . همین که اطمینان پیدا کرد و یقینش شد که می‌تواند بر حریف مسلط شود ، هار می‌شود و همه‌ی وجودش یکپارچه می‌شود خصومت و رذالت . و آنقدر بی‌چشم و رو می‌شود که انگار در همه‌ی عمرش یک‌بار هم تو را ندیده و نشناخته بوده ؛ چه رسد به اینکه با تو سلام و علیک داشته و بارها با تو هم‌نمک شده بوده .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
صبرخان گفت :
- خیلی ...! فی‌الواقع خیلی ...! نمی‌دانم چرا به خیالش افتاده‌ام که خوبست یک بیله آدم دور این آتش برقصند ؟! به یاد عروسی افتاده‌ام ، نمی‌دانم چرا ؟ ... دلم می‌خواست امشب شب عروسی بیگ‌محمد می‌بود . یا هم ... عروسی شیرو ! امشب و این آتش ، عروس و داماد کم دارد و صدای ساز و دهل !
با مهری برادرانه و خویشاوند ، ستار به صبرخان نگریست و گفت :
- چه ذوق خوشی داری صبرخان ، چه ذوق خوشی !
بازتاب سخن ستار ، لبخندی شیرین بود بر تمام چهره‌ی تکیده و چشم‌های به گودی نشسته‌ی صبرخان ؛ پس او در سکوتی که سخن می‌طلبید ، گفت :
- نشاط خوب است ! نشاط ، استاد ستار ! شوق خوب است ، خوش‌دلی و سرخوشی خوب هستند . از اول شوق و نشاط کم داشته‌ایم ما ؛ از اولش ...! گهگاه ... من نی می‌زدم . زود ، خیلی زود نی زدن را یاد گرفته بودم . نی ! اما نشد که یک‌بار هم صدای شوق و نشاط را از زبان نی خودم بشنوم . نشد ! سر این‌کار را هم ندانستم . ندانستم که ندانستم ! اما چگور ...؛ صدای چگور صدای دیگری است . آدم را می‌جنباند ، تکان می‌دهد ، به شوق وامی‌دارد ! همین است که اگر بیگ‌محمد ما قبراق و سرکیف باشد ، این چگورش ، لاکردار ، آدم را به شور وامی‌دارد . گاهی که صدای چگورش را می‌شنوم ، باور کن که اگر خجالتم نشود ، دلم می‌خواهد از جا بکنم و مثل یک لوک مست به چرخ و تاو دربیایم ! اما این نی ... این نی وامانده فقط می‌نالد ! تو چی استاد ستار ؟ تو تا حالا نشاط داشته‌ای ؟ ... تب ، باز انگار تب دارم . نبضم را بگیر استاد ستار !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
گُل‌محمد گفت :
- زنِ مردم را به زیرِ ران کشیده‌ای ؛ این طریق ما نیست !
- زنِ مردم نبود او . بیوه‌زنی بود ! تو که این زن‌ها را نمی‌شناسی ؛ بغل‌شان را اگر گرم نکنی ، پلک‌هاشان گرم نمی‌شود ! حق هم ...
گُل‌محمد حرف عمویش را برید و کمی به‌دُرشتی گفت :
- آخر ما که قیّم خواب کردن زن‌ها نیستیم خان‌عمو !
خان‌عمو کلّه‌اش را جنبانید و نرم گفت :
- دُرست ... دُرست !
- علاوه‌ بر این قیّم زنکه را هم کتک زده‌ای . برارِ شویش را می‌گویم !
- دُرست ، دُرست !
- شراب خورده‌ای و اسبت را به آخور خانه‌ی مردم بسته‌ای تا جو - بیده پیش پوزَش بریزند ؛ مثل امنیه‌ها ! ... دیگر چه بگویم ؟!
خان‌عمو گفت :
- دُرست ... دُرست .
- آخر ما ... همچو قراری نداشتیم با خلایق ! ما ... چی بگویم با تو ؟! مردم همچو کارهایی را از ما انتظار ندارند خان‌عمو ؛ انتظار دارند ؟!
- دُرست ، دُرست .
- دشمن داریم خان‌عمو ، دشمن ! نمی‌بینی ؟! دشمن زیاد داریم . برایمان دزد و اوباش می‌تراشند تا بدنام‌مان کنند . این را خودت هم می‌بینی و می‌دانی . کارمان را می‌گذاریم تا دزدها را گیر بیاندازیم و به مردم نشان‌شان بدهیم ؛ اما همین که گیرشان انداختیم راهشان انداختیم میان آبادی‌ها ، یکدفعه تو غیبت می‌زند و خودت را می‌اندازی به خانه‌ی یک بیوه‌زن و آنجا اطراق می‌کنی ! این که بدتر است خان‌عمو ! شسته‌ها را هم ناشوی می‌کند ! یک‌ماه کمین می‌کنی و دله‌دزدها را می‌چرانی ، شب‌ها و روزها تله می‌گذاری تا اینکه بالأخره یک شب بوژدنی و چخماق را می‌اندازی به تله ، اما همین که وقتش می‌رسد تا بیایی و به مردم بگویی سرِ کدام بزنگاه دزدها را گرفته‌ای ، تو می‌زنی به زغال‌دان !
- دُرست ... دُرست عموجان ! اما ...
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em

نجف ارباب ، سرش را به زحمت بالا آورد و عاجز و بیمناک به بالای چشم‌های گُل‌محمد که پرمایی در پیشانی او بود نظر انداخت و گفت :
- من آدم آبروداری هستم . آدم گدا - گرسنه و بی‌سر و پا نیستم که اینجور به خواری اسیرم کنند ، روی اسبِ برهنه بنشاننم و بیابان تا بیابان من را بکشانند . کاری که تو با من کردی ! چرا ... برای چی همچو کاری با من می‌کنی ؟!
- برای چی ؟! برای اینکه تو آدم کشته‌ای !
- من ... اگر هم من آدم کشته باشم ، مگر فقط من یکی در این ولایت آدم کشته‌ام ؟!
گُل‌محمد گفت :
- نه ؛ اما به ناجوانمردی تو ندیده‌ام کسی آدم بکشد ! آن دوتا رعیت کم در خانه‌ی شما زحمت کشیده بودند ؟ چرا به آن حال و روز خفه‌شان کردی ؟ آن‌ها که با تو دشمنی نکرده بودند ؛ سهل است که روح‌شان از کار تو خبردار نبود ! بود ؟ آن دو تا مرد داشتند کاه‌های انبار تو را جابه‌جا می‌کردند ، ای از خدا بی‌خبر ! چرا آن دو تا آدم را قربانی کردی ؟ کی همچو راهی پیش پای تو گذاشت ؟ کی به گوش امثال تو خوانده که باد به سورنای بدنامی گُل‌محمد بیاندازید ؟ کی ؟ چه سودی می‌خواهید از این کارتان ببرید ؟ دست و زبان کدام زن‌جلب‌هایی در این‌کار هست ؟ چرا می‌خواهید در میان مردم این‌جور وانمود کنید که گُل‌محمد بزّه‌کش است ؟ که رعیت‌مردم را بی‌خود و بی‌جهت کاه - دود می‌دهد و خفه می‌کند ؟ که گُل‌محمد ظالم است ؟ ها ، چرا ؟ که یعنی مردم اینجور پندار کنند که من به فقیر - بیچاره‌مردم ظلم می‌کنم ؟ ها ؟! ... آخر شماها چه‌جور جانورهایی هستید ؟! چقدر دروغ می‌گویید ! دروغ ، آن‌هم به هر قیمتی ! به قیمت خون کسانی که شماها را با زحمت خودشان نان داده‌اند و بزرگ کرده‌اند ! تف به چشم‌های بی‌حیای شماها ! دلم می‌خواست اینجا نبودی تا خودم آن چشم‌هایت را از جا می‌کندم ، تخم حرام ولد زنا ! که اگر هزار - هزار شماهارم بکشم ، باز هم دلم قرار نمی‌گیرد !
با صدایی ترس‌زده و مسخ شده ، نجف گفت :
- تو نان و نمک من را خورده‌ای !
- خورده‌ام !
- فشنگ و اسلحه از من گرفته‌ای !
- گرفته‌ام !
- میان رختخواب قناویز خانه‌ام خوابیده‌ای !
- گیرم که !
- باز هم ... در این ولایت من و تو با هم سر و کار داریم .
- خوب ؟
- باز هم محتاج فشنگ و تفنگ می‌شوی !
- حرف آخر ؟
ارباب نجف ساکت ماند ؛ سپس با نگاهی پرذلت پرسید :
- حالا می‌خواهی چه با من بکنی ؟
گُل‌محمد برخاست و گفت :
- می‌گویم رختخواب پاکیزه‌ای زیرت بیاندازند . امشب را مهمان هستی !
- بعدش ؛ بعدش را می‌پرسم !
- بعدش ... بعدش همانچه که شنیدی ! می‌برمت به سنگرد و میان میدان قلعه وامی‌دارمت تا جواب بدهی . وامی‌دارمت تا برای اهالی بگویی چه‌جور و برای چی دوتا رعیت گرسنه‌ات را با کاه - دود خفه کرده‌ای . بعد از آن هم می‌گذارم تا خود مردم ، هرکاری که خواستند با تو بکنند !
- مردم ؟!
با وجود تنگنایی که نجف ارباب در آن دچار بود ، به هنگام بر زبان راندن این کلام ، نخواست پوزخندِ به تحقیر و نفرت آمیخته‌ی خود را پنهان بدارد . بس آنگاه که با سکوت سرد و منتظر گُل‌محمد برخورد ، زبان با شیوه‌ای دیگر گشود و گفت :
- راضیشان می‌کنم ؛ مردم را من راضی می‌کنم ! چی می‌گویی ؟ اگر راضیشان کردم چی ؟ سری پنج‌من غلّه می‌ریزم میان توبره‌هایشان ؛ خانوار آن دوتا رعیت را هم راضی می‌کنم . هرخانواری یک جوال گندم و پنجاه تومن پول . از هر خانواری هم یک نفر را به کار می‌زنم ! ... آن‌وقت چی ؟!
گُل‌محمد که احساس می‌کرد صدای سایش خشم‌آلود دندان خود را بر دندان به‌گوش می‌شنود ، بی‌پروای سفره و مهمان گفت :
- آن‌وقت ... خودم می‌کُشمت ! همانجا ، پیش چشم‌های گرسنه‌ی اهالی می‌کِشمت بالای دار ! ... خودم !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

  • Zed.em
مرد لب‌های خشکیده را به قنداب تر کرد ، پلک از پلک برداشت و زبان به درد و گلایه گشود :
- آب ... دو ساعت و نیم آب وقفی سردار . این دو ساعت و نیم آب وقفی را بیست سال است که من می‌گیرم و کشت می‌کنم . در همه‌ی این بیست سال ، یعنی از زمانی که من یاد می‌دهم ، حاجی خرسفی روی این آب وقفی دست گذاشته بود . چشمش بوده و این آب . تا اینکه امسال ، بالأخره از راه دیگری داخل شده . آمده و آبریزهای زمین‌های دیم من را زاله بسته و شیار کرده و داده به سرِ زمین‌های خودش . آبریز هر زمینی ، روی همان زمین است . آبریز بایر است ، اصلاً باید بایر باشد . برای اینکه دَق باشد ، صاف باشد و باران که می‌بارد ، آب را بگلاند و بیاورد روی دیمسار ؛ این را همه‌ی عالم می‌دانند . آبریز دیمسار وقتی شیار شود و زاله رویش بسته شود ، دایر می‌شود . زمینی که دایر شد و شخم خورد ، آب باران را به‌خودش می‌کشد ، دیگر نمی‌گذارد که آب باران به دیمسار من برسد . سهل است که زاله - پل هم زیرش بسته شده باشد . دیگر ... دیگر این‌کار چه معنایی دارد سردار ؟ معنایش این است که یک دستی بیاید و لقمه را از دهان من بدزدد . که یک دستی بیاید و خاک بپاشد در چشمه‌ی رزق آدم . آخر آب که نباشد دیمسار به چه دردی می‌خورد ؟ باید وابگذاری‌اش دیگر ، خان ؟ یا اینکه از ناچاری با چهارتا پول سیاه تاختش بزنی . آنهم به خود همان که دست روی آبریزهای زمین گذاشته . چون‌که دیگری همچو زمین بی‌آبریزی را از روی دست تو ورنمی‌دارد ! آخر همچو زمینی یک پول سیاه هم نمی‌ارزد دیگر ...
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
گُل‌محمد دست برآورد و قربان را آرام بداشت و گفت :
- قلبم به من می‌گوید که تو را اهل صدق بدانم قربان . تو را مردی نمی‌بینم که شرفت را با شکم‌ات سودا کرده باشی . سیری و صبوری داری ، هرچند که نان به سیری نخورده باشی . همین است که قلبم به من می‌گوید تو را اهل صدق بدانم ، ها ؟
بلوچ گامی به پیش برداشت و گفت :
- هر آدمی چیزهایی را در این دنیا دوست دارد گُل‌محمدخان . من هم مثل هر آدم دیگری چیزهایی را دوست می‌دارم . در حقیقت اگر دوست نداشته باشم ، نمی‌توانم زندگی کنم . 
گُل‌محمد دست به دیوار گرفت و چنان‌که انگار سر سوی قربان پیش می‌برد ، به خویشاوندی پرسید :
- تو چه چیزهایی را دوست داری قربان ؟
بی‌وقفه ، بلوچ گفت :
- همّت ، گُل‌محمدخان . همّت ! چیزی که بسیارش هم برای مرد کم است .
سکوتی افتاد . گُل‌محمد سر و شانه واپس برد و نیمی از نشیمنگاه بر لبِ آخور تکیه داد و خاموش ماند . بلوچ سکوت را به‌هنگام شکاند و پی سخن گفت :
- تو من را به یادِ او می‌اندازی گُل‌محمد . به یادِ دوست‌محمدخان . من آوازه‌ی دوست‌محمد را عاشق بودم . او توانست دمار از روزگار انگلیسی‌ها دربیاورد . اگر مجالش داده بودند ، قسم خورده بود که سرتاسر مرز ایران را کَلّه‌ی انگلیسی بکارد ! پنهان و پوشیده از شما ندارم من ... دیروقتی است که خواسته‌ام بطلبم من را همراه خود نگاه دارید . نانِ مرد به وجود من گواراتر است تا گوشت و پُلوی نامرد !
گُل‌محمد بی‌تأمل در طلب بلوچ پرسید :
- چرا جهن‌خان بلوچ تو را به یادِ دوست‌محمدخان بلوچ نمی‌اندازد ؟
قربان در جواب گُل‌محمد انگار ، گفت :
- آی ... دوست‌محمدخان ، دوست‌محمد ! ... نه ، نه سردار . هر ناکسی نمی‌تواند همتای دوست‌محمدخان قلمداد شود . دوست‌محمد اگر بود ، ماه‌درویش آدمی را از بام به زیر نمی‌انداخت . دوست‌محمد اگر بود دست ماه‌درویش آدمی را می‌گرفت و از خاک بلندش می‌کرد . دوست‌محمد گوشت را از گرده‌ی گاو می‌برید . دوست‌محمد بَزّه‌کُش [ضعیف‌کُش(؟)] نبود . نه سردار ، ظالم را من دوست نمی‌دارم ؛ اگرچه مرد را با قدرت و سرافراز می‌خواهم . نه ! جهن‌خان دیگر نه سرافراز است و نه قدرت‌مند . جهن سرشکسته است و نوکری قدرت را گردن گذاشته . بازوی زور ! بازوی زور شدن دلخواه من نیست سردار . نه ! دوست‌محمد و جهن هر دو بلوچ به‌حساب می‌آیند ، هر دو نامی هستند . دوست‌محمد نامی بود و جهن نامی هست . هر دو هیبت و شوکت دارند . دوست‌محمد هیبت و شوکت داشت و جهن هیبت و شوکت دارد . اما با هم یکی نیستند . جهن همانی نیست که دوست‌محمد بود . این دو مرد مثال روز و شب با همدیگر فرق دارند . نه ... سردار ، جهن‌خانِ بلوچ من را به یاد دوست‌محمدخان نمی‌اندازد ! جهن وقتی هم که یاغیِ حکومت بود ، دست رحمت نبود ؛ بازوی ظلم بود . برای همین هم شاید حکومت توانست خیلی زود با او معامله کند . اما دوست‌محمد این نبود . دوست‌محمدخان خونش بهای نامش بود ، که پرداخت .
از عمق سینه ، آنگونه که زنگ صدایش دیگر شده بود ، گُل‌محمد پرسید :
- دوست‌محمد را به چه راهی کشتند ؟
نیرومند و خشمخوار ، هم بدان‌مایه پر بغض ، بلوچ گفت :
- فریب ! ... خواندنش برای تأمین و کشتنش ! در راه ، راهی که می‌آمد برای گرفتن تأمین ، او را کشتند . برای سرش جایزه معیّن کرده بودند . شب ، وقتی روی تخت قهوه‌خانه خوابیده بود ، ریسمان‌پیچش کردند ، سرش را بریدند و راهی کردند به پایتخت . از یک‌طرف به او قول تأمین داده بودند ، از یک‌طرف برای سرش خنجر صیقل داده بودند !
- حکومت ! 
- ها بله ، حکومت ! دوست‌محمدخان قسم خورده بود که تا زنده است یک انگلیسی را زنده نگذارد در خاک ایران . حکایت هرات و ...
بی‌اختیار و به‌ناگاه ، چنان‌که گویی رشته‌ی پندار گُل‌محمد لحظه‌ای از هم گسیخته باشد ، پرسید :
- انگلیسی‌ها ؟!
- بله سردار ، انگلیسی‌ها !
- حالا کجایند انگلیسی‌ها ؟
- همه‌جا هستند . در همه‌جای این خاک هستند و بیشتر از همه‌جا ، در جنوب هستند .
- چه‌کار می‌کنند ... آنجا ؟!
نیرومند و خشمخوار ، هم بدان‌مایه پربغض ، بلوچ گفت :
- نفت ، نفت ! آنجا نفت می‌خورند !
- مثل اینکه چیزهایی از آنها شنیده‌ام . گمانم ... گمانم ... ها ... شنیده‌ام . که آنها ، انگلیسی‌ها می‌خواستند به دوست‌محمدخان تأمین بدهند ؟!
- نه خود انگلیسی‌ها ، حکومتی که زیر نگین داشتند .
گُل‌محمد تکیه از لب آخور واگرفت ، اخم پیشانی‌اش جمع شد و در مایه‌ای از کنجکاوی و بهت پرسید :
- تو ... این چیزها را از کی ... از کجا یاد گرفته‌ای قربان ؟!
بلوچ فشرده پاسخ داد :
- سینه به سینه سردار .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
کار باز هم مجال گفتار نداده بود . گذشته بود و باز سخن در میان آمده بود :
- برای اینکه مردمی را به زانو درآورند ، اول استقلالش را می‌دزدند ؛ و برای اینکه استقلال یک مردمی را بتوانند بدزدند ، آن مردم را به‌خود محتاج می‌کنند . با این احتیاج وامانده است که آدم خودش را از دست می‌دهد ، خوار و زبون می‌شود و به غیرخودی وابسته می‌شود ؛ و نوکر می‌شود ، و می‌شود مثل کفش پای آنها ، مثل نی سیگار آنها ، و حتی مثل تیغه‌ی شمشیر آنها که وقتی لازم باشد گردن برادر خود ، گردن زن و فرزند خود را هم می‌زند !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
- من یک معلم هستم آقایان . از اینکه می‌بینم روستای شما مثل قاطبه‌ی روستاهای کشور ما ، هنوز از داشتن مدرسه محروم است قلباً غمگین هستم و با شما احساس همدردی می‌کنم . کشور ما مردان و حتی زنان بزرگی را در دامان خود پرورش داده بوده است . اگرچه کمتر کسی از آن بزرگان هم از تیغ جلادان در امان بوده است . اما امروزه حتی مجال نمی‌دهند تا چنین بزرگانی بار بیایند و پرورش پیدا کنند . پیشاپیش ، آنها را به تیغ جلاد می‌سپارند . در دوران ما ، یکی از این بزرگان تاریخ ، دکتر ... بود که کارش معلمی بود . شاید این اسم و اسم‌های دیگر به‌گوش شما ناآشنا باشد . همین‌طور است . اما بالأخره ما باید با افتخارات خودمان آشنا بشویم ؛ هرچند چنین آشنایی‌هایی به مذاق آقایان خوش نمی‌آید . اما کدام کار ما هست که به مذاق آقایان خوش بیاید ؟ یکی از هزاران جنایت این آقایان همیشه این بوده که مردم را از خودشان و از افتخارات خودشان دور و غریبه نگاه دارند . همیشه کارشان این بوده که تخم عداوت و کینه در میان مردم بپاشند . کینه و عداوت مردم به خود مردم . جهل و فقر و فساد و تباهی ...
[...]
- ... نزول‌خواری ، نبودن راه ، نبودن وسایل ، نبودن بذر ، نبودن وسایل حفر چاه ، نبودن تأمین کار برای دهقانان صاحب نسق ، نبودن کار برای خوش‌نشینان ، نبودن بهداشت و درمان ، بی‌توجهی به صنایع بومی ، بی‌توجهی به نوجوانان و کودکان و جوانان ، بی‌توجهی و بی‌مسئولیتی در قبال هنگ مردم ، ایجاد محیط سوءظن و بدگمانی ، ترویج خرافات ، بدنام کردن کسانی که به مردم و مملکت خودشان عشق و علاقه دارند ، دروغ و باز هم دروغ گفتن به مردم ، وعده‌های توخالی و فریب و دغلی ، مملکت‌فروشی و جاسوس‌پروری ، عقب نگاه داشتن کشاورزی ما در همان حدود و ثغور دو‌هزار سال پیش و تحمیق و تهدید مردم ، نوکرپروری ، تحقیر ، خودبدبینی ...
باز هم سرفه . یک بار دیگر کفچه‌های شانه‌های سمرقندی بیرون زدند و گردن درازش درون دوش‌هایش گُم شدند ، چانه‌اش به سینه چسبید و به حالت یک مشت فشرده درآمد ، بار دیگر درحالیکه آب در حلقه‌های چشمش جمع شده بودند ، سرش را بالا آورد و دکمه‌ی نیم‌تنه‌اش را میان انگشت‌هایش گرفت و گفت :
- پوزش آقایان ، ببخشید .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
اصلان جامِ آب از لب طاقچه برداشت و گفت :
- این که نمی شود ؛ پس وضع و کار ما چه رویی پیدا می‌کند ؟ چه‌جور می توانیم هم دست در دست گل‌محمد داشته باشیم ، هم دشمن خونی او را روی سفره‌مان تیمار کنیم ! عاقبت چی ؟
بندار انگشت‌های چاق و بلندش را دور زانو در هم پنجه کرد و گفت :
- کار دنیا همین‌جورها است . چرا نمی‌شود ؟! ... حالا کدام طرف رفت ، خان‌نایب ؟
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
... این بود که دیگر دست کشیدیم از قبر کندن و شروع کردیم رویشان خاک ریختن . همه را ، همه‌ی زنده‌ها را از قلعه‌چمن کشیدیم بیرون و گفتیم خاک بیاورید ؛ خاک بیاورید . زن‌ها میانِ بالِ پیراهن‌هایشان خاک می‌آوردند و مردها میان توبره‌هایشان ، و بچه‌ها ، اگر مانده بودند ، با کلاه‌هاشان . بعضی جنازه‌ها هنوز انگشت شست پاشان از زیر خاک بیرون بود که ما از خستگی زیاد و از گرسنگی غش کردیم ، بیل‌ها و توبره‌هایمان را انداختیم و کنار مُرده‌ها به حال غش افتادیم . صبح که به حال آمدیم ، سه نفرمان مُرده بودند . لقمان یکیش بود . جای شکرش باقی بود که نعش‌کشی نداشتیم . چه‌بسا که اگر به خانه‌هایمان می‌مُردیم ، کسی قُوّت نداشت که بیرونمان بکشاند و تا بیخ کتل بیاوردمان و لابد می‌گندیدیم . صبح ، همانجا خاک ریختیم رویشان و خدا خودش می‌داند چطور شد که بعضی از ماها ماندیم . نمی‌دانم ! شاید هنوز رزق‌مان به دنیا بود . خدا می‌داند .
- این جغد ، این جغد را می‌بینی گودرز ؟ این جغد از همان روزها در قلعه‌چمن ماندگار شد !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
آهای ... ایهّاالناس ، بگذارید این شهکار آلاجاقی را بگویم که سال قحطی ، چه‌جور سرِ بندگان خدایی را که از بلوک کوه‌میش آمده بودند تا از او گندم به قیمت خون پدرش بخرند بُرید ، و چه‌جوری آن سرها را میان تور هندوانه بار کرد و فرستاد به شهر برای حاکم وقت . از این کارِ او مأمورها هم باخبر بودند و با او دست‌به‌یکی کردند . آن بندگان خدا ، در آن سال قحطی ، دار و ندارِ اهالی ده خودشان را جمع کرده بودند و به پول رسانیده بودند و آمده بودند تا از انبار آقای آلاجاقی گندم و جو بخرند و ببرند به قلعه‌ی خودشان تا بچه‌هایشان را از زمستان قحطی بدر برند . اما اربابِ کدخدا حسن ، شب ، روی سفره‌اش سر هر پنج نفر را برید و فردا صبح آن سرها را میان تور هندوانه جا داد و فرستاد برای حاکم وقت و عریضه‌ای هم نوشت که اینها دزد بوده‌اند و او با این کارش شرّ اشرار از سر خلایق کم کرده است . آن پول‌ها و آن چهارپاهای آن بندگان خدا چی شد ؟! آن زن‌ها و بچه‌هایی که چشم به‌راهِ گندم مانده بودند چی شدند ؟ آن سال قحطی چطور گذشت ؟ چندتا آدم توانستند خودشان را به علف بهاره برسانند ؟ این حق‌ها چه می‌شود ؟ این ستم‌ها چه می‌شود ؟ به‌جایش ، همان سال آقای آلاجاقی برای تظاهر راهی مکّه شد تا مگر با زیارت خانه‌ی خدا بتواند گناهش را بشوید !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
نادعلی ، در واستاندن عنان از دست ستار ، راست و به‌جا بر اسب قرار گرفت و با کنایه گفت :
- رعیت‌ها ، رعیت‌ها ! این رعیت‌ها عاقبت دست شما را میان حنا می‌گذارند ! نمی‌دانم چقدر می‌شناسی‌شان . همین‌قدر برایت بگویم که بدجوری متقلب ، دورو و بزدل هستند ! جلو اربابِ قُلدر از موش هم کوچک‌تر و ترسوترند ، اما همین که حریف را ناچار ببینند از اسفندیار هم پهلوان‌تر می‌شوند . برای همین هم ارباب‌ها می‌دانند چه‌جوری همراهشان تا کنند . اول اینکه همیشه‌ی خدا گرسنه و محتاج نگاهشان می‌دارند ؛ دوم اینکه آنها را می‌ترسانند . آنها را از هرچیزی می‌ترسانند . بچه‌هایشان را از همان اول کوچی‌جو [؟] می‌کنند تا ترسو بار بیایند . در واقع ترس را به آنها درس می‌دهند . با شلاق و دشنام و بیگاری ، ترس را به آنها درس می دهند . احتیاج را هم قلاده‌ی گردن‌شان می‌کنند و یک تکه نان جلوشان می‌گیرند تا به هرجا که دلشان بخواهد آنها را بکشانند . دست و دهن ، ترس و احتیاج . این است که می‌بینی مرد رعیت همیشه با سر فروافتاده راه می‌رود . مثل اینکه از روز اول عمرش یک گناه نابخشودنی را مرتکب شده و هیچ‌جور هم نمی‌تواند آن‌را جبران کند . زبون ، ترسو و بیچاره . درنتیجه گوش به فرمان و چاپلوس و گرسنه و مفلوک . خانه‌ی امیدش همان درِ خانه‌ی اربابش است ‌. خدا را هم در هیأت اربابش می‌بیند ؛ مثل اربابش . هیچ چیزی از خودش ندارد . حتی زن و فرزندش را از خودش نمی‌داند در مقابل اربابش . به اینجور بودن هم عادت می‌کند . یعنی عادت کرده . از راه‌های دیگر هم به او حقنه کرده‌اند که اینجور باید باشد . که از اول دنیا اینجور بوده ، و تا آخر دنیا هم اینجور باید باشد . از همه‌ی این دنیا ، علاوه بر احتیاج ، ترس و تملق ، یک چیز دیگر هم دارد و آن بیلش است . یک بیل ؛ که آن هم مال ارباب است و خودش مایه‌ی ترس او است . چون ترس این را دارد که هر آن بیل را از او بگیرند و بگویند "برو توی خانه‌ات بنشین !" شاید یک مرد رعیت ، در تمام عمرش یک بار هم چنین حرفی از زبان اربابش نشنود ، اما این ترس همیشه در زیر پوست او هست و مثل خونش یکبند در رگ‌هایش می‌دود .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
استوار علی اشکین ، گره درد در پیشانیِ به عرق نشسته ، لب‌ها به زیر خشم و مهار دندان گرفته ، نگاه خوددار از خونی که دست و پنجه‌اش را پُرآغشته بود برگرفت و کوشا در پایداری ، برابر خون و درد و بسا مرگ ، چشم به گل‌محمد دوخت . نفس راست کرد و پرسید :
- چرا به قلبم نزدی ؟!
گل‌محمد چشم به راه بالاخانه و اینکه قباد چه خواهد کرد ، گفت :
- خواستم داغت کنم . نشان گل‌محمد را خواستم روی زنده‌ی اشکین گذاشته باشم ، نه روی مرده‌اش ! ... آهای ‌... مرد ! کهنه کرباسی بیاور جای زخم را ببندم !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em