[ لیزا متحیر از حالت ژیل ، نزدیک او می رود ]
لیزا : داروهات رو خوردی ؟
ژیل [ عصبانی ] : درد من دوا بردار نیست ! این دیگه چه مرضیه که هربار که یه حسی سراغم میاد ، می خواین دوا به خوردم بدین ؟!
ژیل : تازه مسخره م هم می کنی ؟!
لیزا [ دارد کیف می کند ] : ژیل ، محشره ! حالت بهتر شده ، داری خودت میشی ! این تکه کلام توست " این دیگه چه مرضیه که هربار یه حسی سراغم میاد میخواین دوا به خوردم بدین !" ؛ این خود خودته ! همیشه از آدمهایی که از خشم ، غصه ، دلهره یا عصبانیتشون فرار میکردن و قرصهای آرام بخش میخوردن بدت می اومد ! فرضیهات هم این بود که " این دوره زمونه مردم رو اینقدر ناز نازی کرده که حتی می خواد وجدان آدمهارو هم به دوا ببنده ، ولى موفق نمیشه که انسان بودنمون رو معالجه کنه !"
ژیل [ متعجب و خوشحال ] : راستی؟!
خرده جنایت های زن و شوهری ( اریک امانوئل اشمیت )
- ۰ نظر
- ۱۵ دی ۹۴ ، ۱۴:۵۶