aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۲۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

... آشوربانی‌پال که از نتیجه‌ی ناقص این جنگ ناراضی بود ، برای بهانه‌ی مجدد ، تام‌ماریتو خائن را به عیلام فرستاد و از خوم‌بان‌کالداش ردّ بت نانا و کلدانی‌های مزبور را خواست ؛ چون برای پادشاه عیلام قبول این تقاضا برابر با مرگ بود ، از ردّ آن امتناع کرد .
آشوری‌ها وارد شوش شده و آنچه دلشان می‌خواست کردند ، ثروت و بت‌های معابد عیلام را به نینوا بردند ، مردم را کشتند و استخوان پادشاهان و سرداران عیلام را از گور بیرون آوردند و به نینوا فرستادند ! چنانکه حزقیل پیغمبر در تورات درباره‌ی سقوط عیلام می‌گوید : "این است عیلام و تمام جمعیت آن در اطراف قبرهای آنان ، همگی کشته شدند ، و همه از دم شمشیر گذشتند !"
باری مجسمه‌ی نانا رب‌النوع ارخ را که ۱۶۳۵ سال در تصرف عیلامی‌ها بود ، آشوری‌ها به شهر ارخ باز فرستادند . خوم‌بان‌کالداش که گریخته بود دستگیر شد و آشوربانی‌پال منتهای کامیابی خود را در این دید که او و تام‌ماریتو را که پادشاه سابق عیلام بود به عرابه‌ی خود ببندد و مجبورشان کرد که عرابه‌ی سلطنتی را تا معبد آشور و ایشتار بکشند ! این است ترجمه‌ی کتیبه‌ی آسوربانی‌پال درباره‌ی فتح و انقراض عیلام :
"خاک شهر شوشان و شهر ماداکتو و شهرهای دیگر را تماماً به آشور به توبره کشیدم و در مدت یک‌ماه و یک‌روز کشور عیلام را به‌تمامیِ عرض آن جاروب کردم . من این کشور را از عبور حشم و گوسفند و نیز از نغمات موسیقی بی‌نصیب ساختم و به‌درندگان و مارها و جانوران کویر و آهوان اجازه دادم که آن‌را فروگیرند ."
تمدن عیلام⁰ - عیلامی‌ها یک‌نوع تمدن خاص داشتند و خطی برای خود ترتیب داده بودند ، ولی هیچ‌گاه نتوانستند از حال ملوک‌الطوایفی بیرون آیند ، چنانکه همیشه قسمت کوهستان آن مستقل یا نیمه‌مستقل بود ؛ باوجود آن عیلامی‌ها در مدت چندهزارسال قومیت خود را در برابر اقوامی نیرومند چون سومری‌ها ، آکدی‌ها ، بابلی‌ها و آشوری‌ها حفظ کردند . و سرانجام از جهت اختلاف داخلی و جنگ‌های خانگی از دشمن خود آشور شکست خورده از صفحه‌ی روزگار برافتادند . موّرخان قدیم چیزی درباره‌ی آنان نمی‌دانستند ، وگرنه استرابون نمی‌نوشت : "کورش پایتخت خود را در شهر شوش قرار داد ." در مال‌میر بختیاری و شگفت‌سلمان (۱۶ فرسنگی شرق شوشتر) آثار بسیاری از عیلامی‌ها دیده می‌شود . در اینجا حجاری‌های برجسته با خطوط میخیِ شوشی و انزانی (زبانِ عیلامی‌ها) بسیار یافته‌اند که به‌قول محققان این آثار مربوط به قرن ۱۲ و ۱۳ قبل از میلاد است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

⁰تمدن عیلام در حوزه‌ی رود کارون بوجود آمد و کشور عیلام از این سرزمین‌ها تشکیل یافته بود : خوزستان ، لرستان ، پشتکوه و کوه‌های بختیاری ، حدود آن از غرب دجله ، از شرق قسمتی از پارس ، از شمال راهی که از بابل به همدان می‌رفت و از جنوب از خلیج فارس تا بوشهر ؛ شهرهای عمده‌ی آن عبارت از : شوش در نزدیکی اندیمشک و ماداکتو در ساحل رود کرخه و خایدالو که در جای خرم‌آباد کنونی بوده و دیگر اهواز بود . کلمه‌ی عیلام به معنی کوهستان است . اهالی عیلام دولت خود را انزان‌سوسونکا می‌خوانده‌اند . نژاد این قوم هنوز به‌خوبی معلوم نیست ، ساکنان اولیه‌ی آن‌را از نژاد سیاهان دانسته‌اند . قدیمی‌ترین زبان ایشان زبان انزانی بود که به نظر دمرگان در سه‌هزار سال قبل از میلاد متروک شد و پس از آن زبان سومری و زبان‌ها سامی رواج یافت ‌؛ بعد در ۱۵۰۰ ق.م باز زبان انزانی زنده شد ولی کتیبه‌ها به‌ زبان سومری و بابلی نوشته می‌شد .
از مذهب این قوم معلومات کافی در دست نیست . همین‌قدر معلوم است که آنان نیز مانند سومری‌ها عالم را پر از ارواح می‌دانستند و خدای بزرگ را شوشیناک می‌نامیدند . ولی پرستش او فقط به پادشاهان و کاهنان اختصاص داشت ؛ و مکان او در جای متبرکی از جنگل بود .
  • Zed.em

خدایان از بشر ناراضی شدند و محرمانه تصمیم گرفتند که بشر را نابود کنند . ولی اِآ Ea این راز را به بوته‌ی خاری گفت ، بوته‌ی خار آن‌را به زیوسودو Ziusuddo که به قول بابلی‌ها اوتناپیشتین Utnapishtin بود تکرار کرد ، و به او نصیحت داد که زورقی بسازد . اوتناپیشتین [نوح] خود و خانواده‌اش را در آن زورق جای داد ، سپس طوفانی شدید روی داد . خدایان به وحشت افتادند . ربةالنوع ایشتار⁰ اعتراض کرد و گفت : من مردم را خلق کرده‌ام که شما آنان را مانند بچه‌ماهی‌ها در آب بریزید . پس از آنکه همه‌ی زمین را آب فرا گرفت ، طوفان رفته‌رفته ساکت شد و زورق به کوه بلندی رسید ، اوتناپیشین از کشتی پیاده شد و برای خدایان قربانی کرد .
حادثه‌ی طوفان تا چند سال پیش جزو افسانه‌ها محسوب می‌شد ولی بنابه کشفیات لئونارد وولی در شهر اور ، این داستان صورت حقیقت به خود گرفته است . بدین‌طریق در محلی که سیل و طغیان آب طبقات مختلفه‌ی خاک را شسته ، و زمین را به طبقه‌ی خاک مربوط به ۳۲۰۰ قبل از میلاد رسانیده بود ، گودالی به عمق ۴۸ پا و عرض ۷۵ پا کندند . در اینجا هشت ساختمان در یک لایه‌ی زمین پشت‌سر‌هم پیدا شد که کف اطاق‌های آنها از گِل سفت کوبیده شده بود [...] . مردمی که بعد از طوفان در این سرزمین مسکن گرفتند از نژاد مردم قبل بودند و همان اشیاء و ظروف سفالین را استفاده می‌کردند اما در تمدن (مدنیت) پست‌تر از آنان بودند . پس انقلابی در تمدن آنان روی داد و مردمی از نژادی غیر از نژادی که طوفان را می‌شناختند به‌جای آنها نشستند ، و احتمال می‌رود این تازه‌واردان سومری‌ها بوده باشند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

⁰بزرگ‌ترین خدای سومری ربةالنوع فراوانی بود که به مردم و خلقِ زمین روزی می‌داد . این الهه‌ی سومری معمولاً به شکل زنی که پستانش را به دست گرفته و شیر خود را نثار می‌نماید مجسم می‌شد . این ربةالنوع در ایران نیز پرستش می‌شد ، و مجسمه‌ی آن در کاشان ، دامغان ، گرگان و نهاوند دیده شده است . ربةالنوع فراوانی بعدها در آسیای صغیر و یونان به نام ونوس خوانده شد . در شهرهای مختلف بین‌النهرین او را نینا و ایشتار می‌خواندند .

  • Zed.em
در حدود ۴۰۰۰ سال قبل از میلاد ، طوایفی کوهستانی از کوهستان‌های شمالی به سرزمین شنعار یا سومر در بین‌النهرین روی آوردند و در آنجا مسکن گزیدند . نژاد آنان معلوم نیست ، و حدود کشور ایشان را نمی‌توان درست معین کرد . همین‌قدر معلوم است که اور ، ارخ و نیپ‌پور از شهرهای نامی سومر بوده است . سومری‌ها بدواً در رأس خلیج‌فارس و طرفین شط‌العرب زندگی می‌کردند .
در این اختلاف است که آیا سکنه‌ی اولیه‌ی بابل سومری‌ها بودند یا سامی‌ها . امروز این عقیده اکثریت دارد که سومری‌ها [قبل از اقوام سامی] ساکن بابل بودند .
[..]
بسیاری را عقیده بر این است که سومریان از طرف دریا به این سرزمین مهاجرت کردند . دلیل آنان ، روایت برس Berose مورخ بابلی است که چندی پس از اسکندر کتابی نوشت درباره‌ی بابل ، و در آن نوشته است که سکنه‌ی قدیم بابل مانند چهارپایان بدون قانون و شریعت می‌زیسته‌اند :
"در آن‌هنگام مخلوق عجیبی که نیم بدنش ماهی و نیمی دیگر آدمی ، و دارای عقل بود که اوانس Oaness نام داشت از دریا بیرون آمد و خط ، دانش ، صنعت و شریعت به مردم آموخت . سپس در آب دریا ناپدید شد و پس از گذشتن مدت‌های دراز ، طوفانی پدید آمد ."
این افسانه را محققان دلیل آن می‌گیرند که قومی که دارای تمدن عالی‌تری بوده ، که ظاهراً همان سومریان بودند ، از راه دریا به این سرزمین آمده و بومیان را به تمدن خود آشنا ساختند . سومری‌ها قومی تیره‌موی بودند و سرزمین اصلی آنان کوهستانی بود ، خدایانشان را درحالیکه روی کوه‌ها ایستاده‌اند نمایش می‌دادند . و نیز از طرز معماری آنان که بر منازل خود تیر و الوار قرار داده‌اند برمی‌آید که سرزمین مزبور دارای جنگل و بیشه بوده‌ است .
رؤسای شهرهای سومر پاتسی Patessi نام داشتند . اینان امیر و پادشاهان محلی بودند که جنبه‌ی روحانی را به جنبه‌ی کشورداری توأم نمودند و بنا به معتقدات سومری‌ها ، امور شهر را موافق میل رب‌النوع‌ها اداره می‌کردند .
[...]
معابد سومریان زیگورات نام داشت که عبارت بود از مکعب‌های عظیمی که از خشت ساخته و بر روی هم انباشته بودند ، هرچه بالاتر می‌رفت کوچک‌تر می‌شد تا می‌رسید به عبادت‌گاه قدسی ، که از همه کوچک‌تر و در سر بنا قرار داشت . این معابد دوام زیادی نداشت و با معبدهای سنگی و آهکی مصر قدیم طرف مقایسه نبود . سومریان چون خدایان را مانند انسان‌ها محتاج می‌دانستند ، معابد را برای ایشان پر از غذا ، ذخایر و جواهر می‌کردند . با وجود آن سه رب‌النوع بزرگ را نیز می‌پرستیدند : آنو ، خدای آسمان . ائآ Ea ، خدای دره‌ی ژرف . بل Bel ، خدای زمین .
[...]
خطِ میخی را برای اولین بار سومری‌ها اختراع کردند ، قوانین را آنها برای نخستین‌بار وضع نمودند ، علوم و صنایع از ایشان به دیگر ملل انتقال یافت . تقسیم ساعت به ۶۰ دقیقه و تقسیم دقیقه به ۶۰ ثانیه ، تقسیم سال به ۱۲ ماه و ۳۶۵ روز از کارهای سومریان است . اوزان را آنها معمول کردند ، چنانکه واحد وزن را مینا می‌گفتند که همان من باشد . وولی می‌گوید : تمدن مصر به تمام معنا مدیون تمدن سومر است و سومری‌ها در تمدن معلم بشر قدیم بودند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )
  • Zed.em
زبانشناسان کلمه‌ی Daeva در اوستا و Deva در سانسکریت را از یک ریشه شمرده‌اند ، و دو کلمه‌ی Zeus یونانی و Daus لاتین را از آن اصل دانسته‌اند . در رزم‌نامه‌های ملی گرچه دیوان نژادی غیر از آدمیان شمرده شده‌اند ولی از صفات آدمی بی‌بهره نبودند . چنانکه چون آدمیان شاه و سردار داشتند و سخن می‌گفتند و چاره‌اندیشی می‌کردند .
[...]
فردوسی فرماید :
تو مر دیو را مردم بد شناس // کسی کو ندارد ز یزدان سپاس
علت آنکه برای دیوان شاخ و دم تصور می‌کردند ، چنین می‌نماید که آنان بومیان ایران بوده و در تمدن از قوم آریایی فروتر بودند و هنوز از بافتن و دوختن آگاهی نداشتند ، و پوست حیوانات به‌جای لباس به‌کار می‌بردند ، و شاخ گاو را برای زینت بر آن نصب می‌نمودند . خطرناک‌ترین ایشان دیوان مازندران بودند که در اوستا از ایشان به‌نام مزنه‌دئوه Mazana Daeva سخن رفته است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )
  • Zed.em
بنابه‌روایت بندهشن در اواخر هزاره‌ی سوم ، ویشتاسب به‌جای لهراسب به‌سلطنت نشست و چون گشتاسب سی‌سال پادشاهی کرد آخر هزاره شد ‌. پس هزاره‌ی چهارم فرارسید . زرتشت دین را از اهورامزدا (هرمزد) بپذیرفت ، و بیاورد . ویشتاسب دین او بپذیرفت و آشکار کرد ، و با ارجاسب بستیزید و مردم انیران (غیرایرانی) با ایرانیان دشمنی‌های فراوان کردند . در دینکرد آمده که روح یکی از مقدسان به‌نام اسریت Srit از گروتمان (آسمان) عرش خداوند آمده بود ، بر گردونه‌ای باشکوه که خودبه‌خود حرکت می‌کرد ، بر ویشتاسب ظاهر شد و او را از وجود دیوی سهمناک خبر داد . آنگاه این گردونه به دو بهره شد : یک بهره‌ی جسمانی و یک بهره‌ی روحانی . آنرا که جسمانی بود گشتاسب برنشست و با آن میان نوذریان رفت ، و بر آن که روحانی بود اسریت برنشست و به گروتمان (آسمان) بازگشت .
از سه آتشکده‌ی بزرگ ایرانی دو آتشکده‌ی آذرفرنبغ با آذربرزین‌مهر منسوب به گشتاسب است . بنابر دینکرد ارجاسب پادشاه خیونان (تورانیان) دو تن به دربار ویشتاسب فرستاد و باج خواست . ویشتاسب با ارجاسب آغاز جنگ کرد که به پیروزی او دین مزدیسنا انجام گرفت . عمر ویشتاسب ۱۵۰ سال بود ، پسری به‌نام پشوتن داشت که از جاودانی‌ها است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )
  • Zed.em
نام او در اوستا کوی‌هئوسروه Kavi Hausravah و به پهلوی کیخسرو یا کوی‌خوسروک و به فارسی کیخسرو آمده است . در اوستا یاد شده که کیخسرو پدیدآرنده‌ی شاهنشاهی ایران برای اردویسور آناهیت ، ایزد آب نزدیک دریاچه‌ی چی‌چست ، صد اسب و هزار گاو و ده‌هزار گوسفند قربانی کرد و از او در تسلط بر دیوان و آدمیان یاری خواست ، وی از بیماری و مرگ بر کنار بود و فرّ کیانی داشت و پیروزگر بود و دشمنان خود به‌ویژه افراسیاب تورانی و گرسیوز را به‌انتقام خون پدرش سیاوش [به‌معنیِ دارنده‌ی اسب نرِ سیاه] بکشت .
در ادبیات پهلوی محل تولد کیخسرو گنگ‌دژ⁰ آمده ، وی بتکده‌ی بددینان را که برکنار دریاچه‌ی چی‌چست (در شاه‌نامه در دژبهمن) بود ویران کرد و آذرگشنسب ، آتش پادشاهان را بر کوه اسنوند که نزدیک آن بود به‌نهاد و گنگ‌دژ را که در آغاز بر سر دیوان بود ، کیخسرو آن‌را بر زمین نشاند و افراسیاب و گرسیوز را بر کنار دریاچه‌ی چی‌چست بکشت و چون روز رستاخیز نزدیک شود ، کیخسرو وایو فرشته و رهبر مردگان و هوا را خواهد دید و او را بصورت شتری درمی‌آورد و بر او سوار می‌شود ، پس از اینکه وایو او را در جائیکه پهلوانان ایران چون طوس و کی‌اپیوه خفته‌اند راهبری می‌کند ، کیخسرو سوشیانس موعود آخرالزمان را می‌بیند و خود را به او می‌شناساند . آنگاه گرشاسب با گرزی در دست فرامی‌رسد ، طوس از جای خود برمی‌خیزد و گرشاسب را به‌آیین مزدایی می‌خواند و جنگ آخرالزمان از این‌هنگام آغاز می‌شود .
در بندهشن مدت پادشاهی کیخسرو ۶۰ سال آمده است . کیخسرو در اوستا و ادبیات پهلوی از جاودان‌ها است . در شاه‌نامه داستان کیخسرو چنین آمده که پس از کشته شدن سیاوش ، فرنگیس زن او پسری آورد به‌نام کیخسرو ، و افراسیاب [پدر فرنگیس که سیاوش (دامادش) را کشت ، همان که بنیان‌گذارِ شهر سمرقند می‌خوانندش] فرمان داد که وی‌را نزدیک شبانان به‌کوه فرستند تا از نژاد خویش آگاه نباشد . پیرا‌ن‌ویسه چنین کرد و او را به شبانان سپرد و چون چندی برآمد پیران او را نزد خویش آورد ، آنگاه به اشارت افراسیاب او و مادرش را به گنگ‌دژ فرستاد تا سرانجام گیو پسر گودرز پس از هفت سال جستجو در توران وی را بیافت و با مادرش فرنگیس به ایران آورد ، پس از رسیدن کیخسرو به ایران بر سر جانشینی او و فریبرز پسر کاووس [برادر ناتنیِ سیاوش ، عموی کیخسرو] میان پهلوانان اختلاف افتاد و سرانجام قرار بر این شد که هرکس دژبهمن را بگشاید سزاوار سلطنت است . اینکار تنها از دست کیخسرو که فرّ کیان با او بود برآمد . آنگاه کیخسرو به اشارت کاووس به‌خونخواهی پدرش سیاوش برخاست و پس از سال‌ها جنگ ، افراسیاب را که به‌غاری در نزدیک بردعه (تفلیس) پناه برده بود ، به‌یاری نیک‌مردی به نام هوم به‌چنگ آورد و [او و] برادرش گرسیوز را به‌کین پدرش در نزدیک آب‌زره بکشت . پس از قتل افراسیاب کاووس سلطنت را به کیخسرو داد و خود پس از ۱۶۰ سال پادشاهی به‌مرد ، کیخسرو جهن پسر افراسیاب را از بند برآورد و پادشاهی توران [را به‌او] داد و خود پس از چندی از کار جهان غمگین شد و لهراسب پسرعم خود را به‌جای خویش به‌سلطنت نشاند و خود با طوس ، گودرز و فریبرز به‌کوه بلندی رفت و در چشمه‌ای شستشو کرد و از دیده‌ها ناپدید شد ، همراهان او که می‌خواستند با وی باشند در زیر برف زیادی مانده و مردند و در آسمان به‌او ملحق شدند .
کیخسرو از نظر شباهتِ کارهایش به کورش کبیر ، او را به‌دلایل زیر با این پادشاه تطبیق کرده‌اند :
  • مادر هردو نسبت به قومیت پدرشان اجنبی هستند . مادر کیخسرو دخت افراسیاب [پادشاه توران] و مادر کورش دخت پادشاه ماد بود .
  • هردو دور از دربار پدر بزرگ شدند . کیخسرو در دربار تورانی و کورش در دربار ماد .
  • کیخسرو پس از جنگ‌های متمادی تورانیان را از ایران می‌رانَد و دست آنان را به‌کلی کوتاه می‌کند کورش نیز پس از چندین‌سال جنگ سکاها را از ایران رانده و مرز ایران را تا سیحون پیش برد و شهری در کنار آن رود به‌نام شهر کورش بنا کرد .
  • در داستان‌ها آمده که کیخسرو اژدهایی را مابین اصفهان و فارس از بین برد . این افسانه ممکن است کنایه از یک واقعه‌ی تاریخی باشد ، چه اصفهان از ولایات ماد بود و چون بنابر روایاتِ یونانیان ، آخرین پادشاه ماد آستیاک یا آژی‌دهاک نام داشت و وی در بین اصفهان و فارس با کورش جنگ کرده و منجر به شکست او شده ، ممکن است پارسی‌ها لقب اژی‌دهاک را که به‌مناسبت نارضامندی به ایختوویکو آخرین پادشاه ماد داده بودند سبب اختراع این افسانه شده باشد و بعدها آن‌را داستان‌سرایان به کیخسروِ داستانی نسبت داده‌اند .
  • همینطور کیفیت مرگ کیخسرو مجهول است ، چگونگی مردن کورش نیز درست معلوم نیست ، مورخان قدیم را در کیفیت فوت او اختلاف است و ممکن است همین ابهام سبب ایجاد این افسانه شده باشد . [که کیخسرو همان کورش است]
  • دیگر عقل ، درایت و عدالت کیخسرو است که با تدبیر ، دادگری و حمایتِ کورش از ضعفا قابل مقایسه است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

⁰در کتب پهلوی نوشته شده که سیاوش بانی گنگ‌دژ بود . در اوستا نام گنگ‌دژ ، کنگهه Kangha آمده است که در آنسوی دریای وروکشه Vurukasha بود و خورشیدچهر ، یکی از پسران زرتشت در آن سکونت دارد و از آنجا لشکر پشوتن را به‌ واپسین نبرد (جنگ آخرالزمان) راهنمایی خواهد کرد ؛ این پشوتن پسر گشتاسب و از جاویدان‌ها است . گنگ‌دژ را هفت دیوار است : زرین ، سیمین ، پولادین ، برنجین ، آهنین ، آبگین ، کاسیکنین (مرصع به جواهر) با هفتصدفرسنگ راه اندرمیان و پانزده دروازه دارد ، ساکنان آن همواره خرم ، سرافراز ، دیندار و نیکوکار بودند و به‌ ایران‌شهر بازنخواهند گشت مگر آنگاه که پشوتن پس از پیروزی با دشمنان آنان‌را به ایران آورد . 
  • Zed.em
نام او در اوستا کویکوات Kavi Kavâta آمده و در پهلوی کی‌کوات و در فارسی کیقباد می‌باشد . در دینکرد آمده که فرّ کیانی از گرشاسب به کیقباد رسید و او کیان‌نیاک یعنی جد کیانیان است . در اوستا او از اعقاب منوچهر شمرده شده است در بندهشن آمده کی‌کوات کودکی خُرد بود که او را درصندوقی نهاده بر آب افکندند و او از سرما می‌لرزید . زاب او را دید و از آب بیرون کشید و به فرزندی پذیرفت و وی را کوات نامید ، در روایات مذهبی پدر کی‌قباد معین نیست ولی در روایات ملی که مورد استفاده‌ی مورخان اسلامی بوده نسبت او چنین آمده است : کیقباد پسر رگ پسر نوتران یا نوترگان پسر منوش پسر نوتر (نوذر) . در شاه‌نامه آمده که چون تخت‌شاهی از گرشاسب خالی ماند زال نام و نشان کیقباد را که از تخمه‌ی فریدون بود از موبدان بپرسید ، پس رستم را نزد او به البرزکوه فرستاد و وی کیقباد را بیاورد و بر تخت شاهی ایران نشانید . فردوسی از قول رستم گوید :
قباد گزین را ز البرز کوه // من آورده‌ام در میان گروه
چون کیقباد به شاهی ایران رسید به‌جنگ افراسیاب شتافت ، وی تاب مقاومت نیاورد از پشنگ پدر خود خواست که تقاضای صلح با ایرانیان کند و قرار شد که جیحون مرز ایران و توران باشد .
کیقباد پس از آن به پارس روی نهاد و استخر را به‌پایتختی برگزید و بسی شهر و آبادی ساخت و آنگاه گرد جهان بگشت و باز به پارس آمد و براین‌گونه صدسال پادشاهی کرد ، کیقباد را چهار پسر بود از اینقرار : کوی‌اوسن Kavi Ussan یا کیکاووس ، کوی‌ارشن Kavi Arshan یا کی‌آرشن ، کوی‌پیسینا Pissina یا کی‌پیشین ، کوی‌بیارشن Byarshan یا کی‌آرمین .
برخی سلطنت کی‌قباد را از آن‌لحاظ که در پارس مسکن داشته و نیز از روی نام‌های پسرهایش با دوره‌ی سلطنت اجداد کورش کبیر تطبیق کرده‌اند و کمبوجیه را با کاووس و کورش با کی‌آرش و چایش‌پیش را با کی‌پشین و آریارام‌نه را با کی‌آرمین مطابق دانسته‌اند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )
  • Zed.em
داستان فریدون در ودا به‌شکل خاصی موجود است بدین ترتیب که Traitana (ترائی‌تنه) یا فریدون ، اژدهایی را که سه سر و سه چشم داشت بکشت . این اژدها داسه نام داشت که همان ضحاک است .
[...]
به‌قول اوستا فرّ شاهی که به‌صورت مرغی از جمشید جدا شده بود ، فریدون آن را دریافت کرد . بنا به اوستا فریدون را سه پسر بود : آئی‌ریه Airya به پهلوی ارچ Eréch و به فارسی ایرج ، سئیریمه Sairima به پهلوی سرم و به فارسی سلم ، توریه Tuirya به پهلوی توچ و به فارسی تور . در دینکرد آمده که فریدون پادشاه خونیرث (ممالک مرکزی) کشور خونیرث را میان سلم ، تور و ایرج تقسیم کرد .
[...]
[بنابراین] فریدون سه پسر داشت ایرج ، سلم و تور [تورج] ، وی دختران سروشاه ، ملک‌یمن را به‌زنی برای آنان گرفت و کشور خود را بین آنان تقسیم کرد . ایران را به ایرج ، توران را به تور و روم را به سلم داد . تور و سلم ، ایرج را به‌نامردی کشتند و فریدون به‌دست منوچهر کین ایرج بخواست .
داستان فریدون چون هم در اوستا و هم در ودا آمده است ، [پس] مربوط به زمانی می‌شود که هنوز آریاهای هند و ایرانی با هم می‌زیستند . راجع به تقسیم مملکت فریدون بین سه پسر او منظور از آئیر باید همان آریاهای ایرانی باشند ، سئیریمه (سرم یا سلم) باید مردمانی از سکاها باشند که مابین دریاچه‌ی آرال و جنوب روسیه می‌زیستند که یونانیان قدیم آنان را سرمت می‌نامیدند . توئیریا ، یا تور نیز قومی سکایی بودند که در نواحی سیحون و خوارزم زندگی می‌کردند که از آنها به تورانیان نیز تعبیر شده است . بنابراین سه اسم مذکور نام سه قوم و مردم است نه اسم سه شخص و مقصود از جنگ بین سلم و تور با ایرج ، جنگ اقوام یا تاخت و تاز همسایگان آریایی‌نژاد ایرانیان ، چون سکاها به ایران است . در اینجا باید متذکر شویم که منظور از تورانی‌ها اقوام تُرک نیست که در قرون بعد در نواحی پشت جیحون پیدا شدند ، چه قوم ترک در قرن دوم قبل از میلاد از نواحی چین به نواحی مزبور مهاجرت کردند و در آن عصرِ داستانی و قبل از تاریخ ، در نواحی سیحون و جیحون هیچگاه ترکان سکنی نداشتند . بنابراین [منظور از] جنگ ایرج و سلم و تور جنگ اقوام آریایی‌نژاد است با یکدیگر که بعدها در زمان ساسانیان شاخ و برگ پیدا کرده و بصورت داستان‌های اساطیری درآمده است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

دیدگاه نویسنده‌ی وبلاگ :
البته در داستانی که فردوسی از فریدون و پسرانش نقل می‌کند (در نسخه‌ای از شاه‌نامه که من دارم) مشخصاً سرزمین توران را سرزمین اقوام ترک و چینی معرفی میکند :
نهفته چو بیرون کشید از نهان // به‌سه بخش کرد آفریدون جهان
یکی روم و خاور ، دگر تُرک و چین // سِیُم دشت گردان و ایران‌زمین
نخستین به سلم اندرون بنگرید // همه روم و خاور مر او را سزید
به فرزند تا لشکری برگزید // گرازان سوی خاور اندرکشید
به تخت کیان اندر آورد پای // همی خواندندیش خاور خدای
دگر تور را داد توران‌زمین // ورا کرد سالار ترکان و چین
یکی لشکری نامزد کرد شاه // کشید آنگهی تور لشکر به راه
بیامد به تخت کئی برنشست // کمر برمیان بست و بگشاد دست 
بزرگان بر او گوهر افشاندند // همی پاک توران شهش خواندند 
از ایشان چو نوبت به ایرج رسید // مر او را پدر شاه ایران گزید
هم ایران و هم دشت نیزه‌وران // هم آن تخت شاهی و تاج سران 
بدو داد کو را سزا بود تاج // همان کرسی و مهر و آن تخت عاج
نشستند هر سه به آرام و شاد // چنان مرزبانان فرّخ‌نژاد
که این شاید به دلیل متأخر بودن فردوسی بوده باشد ، چراکه در دوران او ساکنان منطقه‌ای که در داستان فریدون ، توران خوانده می‌شود اقوام ترک زبان بودند (؟؟) هرچند که احتمالاً فردوسی هم می‌بایست برای به‌نظم درآوردن شاه‌نامه برای خود منابع مکتوبی داشته باشد که به آنها رجوع کرده باشد (؟)
البته در دوره‌ای هم سغدیان ، که شاخه‌ی دیگری از سکاها یا اقوام آریایی‌نژاد بودند ، در آن نواحی ساکن بودند که با چینیان مراودات (تجاری) داشتند ... با توجه به اینکه تاریخ رشته‌ی من نیست بواقع نمی‌دانم که آیا سغدیان می‌توانند ربطی به تورانیانِ داستان فریدون داشته باشند یا خیر (؟) ، اما ممکن است ایشان همان شاخه‌ی منشعب شده از اقوام آریایی باشند که منظور نظر مؤلف کتابِ 'ایران در عهد باستان' است ، که به‌عنوان تورانیان در داستان پسران فریدون ، تورج آنها را نمایندگی می‌کند (؟)
  • Zed.em
نام او در اوستا اژیدهاکا آمده است که به‌معنی اژدهای ده‌ عیب است . در اوستا اژیدهاک از مردم باوری Bavri است که همان بابل باشد ، او دارای سه‌ پوزه ، سه سر و شش چشم و دارنده‌ی هزار گونه چالاکی بود و نیز از شکست دهنده‌ی او فریدون یاد شده و نیز آمده که اژیدهاک در کوی‌رینتا Kavirinta (کرند) برای وایو فرشته‌ی هوا قربانی کرد و از وی درخواست نمود تا او را یاری دهد تا هر هفت کشور را از آدمی تهی سازد . ولی وایو خواهش او را برنیاورد ، در بندهشن و کتب مذهبیِ زرتشت نام پدر ضحاک ارونداسب یا خروتاسب و نام مادرش اذاک Odhág آمده است و لقب ضحاک بیوراسب است یعنی صاحب ده‌هزار اسب و نسب او به عرب می‌رسد .
به‌روایت فردوسی به‌روزگار جمشید در دشت سوارانِ نیزه‌گزار (عربستان) نیک‌مردی به‌نام مرداس بود که پسری زشت‌سیرت و ناپاک اما دلیر و جهان‌جوی به‌نام ضحاک داشت که او را بیوراسب می‌گفتند ؛ به‌فریب ابلیس در سر راه پدر چاه کند و او را به‌کُشت و به‌شاهی نشست ، آنگاه اهریمن به‌صورت جوانی خوب‌روی ظاهر شد و خوالگیر او شد و روزی کِتف او را ببوسید و در اثر آن دو مار از دوش‌های وی بروئید . چون آن مارها باعث رنجوری او شدند اهریمن به‌صورت پزشکی درآمد و ضحاک را گفت چاره‌ی آن دو مار سیر داشتن آنها است با مغز سر آدمی ، باید دو تن از آدمیان را هر روز کُشت و از مغز ایشان خورش به این دو مار داد ؛ به‌این حیله اهریمن می‌خواست نسل آدمیان را براندازد . ضحاک پس از کشتن جمشید هزار سال و یک روز کم پادشاهی کرد و بر مردم ستم می‌نمود و هر روز دو تن از جوانان را می‌کُشت و مغز آنان را به ماران می‌داد .
دو مرد گرانمایه و پارسا که از گوهر پادشاهان و به‌نام‌های آرمائیل و کرمائیل بودند برآن شدند که به‌خوالگیری (طباخی) به‌خدمت ضحاک روند تا مگر از این‌راه هر روز یک‌تن را از مرگ برهانند . به‌جای آنکه هر روز دوتن را برای خورش ماران بکشند ، یک‌تن را بکشتند ، چنانکه هر ماه سی‌تن به‌همت ایشان از مرگ نجات می‌یافتند و آن سی‌نفر را به‌صحرا به شبانی می‌فرستادند و نژاد کُرد از ایشان پدید آمده است . تا روزی کاوه‌ی آهنگر که ضحاک یازده پسر او را کُشته بود و خیال کشتن پسر دوازدهم وی را داشت پیش‌بند چرمی آهنگری خود را بر سر نیزه کرد و مردم را بر ضحاک بشورانید ، این پیش‌بند بعدها به‌اسم 'درفش کاویان' نامیده گردید . کاوه فریدون را به‌شاهی برگزید ، به‌قول بندهشن فریدون بر ضحاک دست یافت و خواست او را بکشد ، هرمزد او را گفت که اگر تو ضحاک را بکشی زمین پُر از مخلوقات موذی و زیان‌آور خواهد شد . پس او را بربسته به‌دماوند کوه برد و در غاری بیاویخت . در سنت زرتشتی است که در هزاره‌ی هوشیدرماه دومین موعد مزدیسنی ، ضحاک در دماوند زنجیر خود را گشوده و یک‌ثلث از مردان و ستوران را نابود خواهد کرد آنگاه هرمزد گرشاسب را از دشت زابلستان برانگیخته آن نابکار را نابود خواهد ساخت .
داستان ضحاک ظاهراً خاطره‌ی تسلط سامی‌ها را بر ایران در روزگاران قدیم به‌یاد می‌آورد . از مجموعه‌ی این روایات برمی‌آید که اژیدهاک از مردم ممالک غربی ایران ، بابل یا آشور بوده و علی‌الظاهر از آشور یا کلده بر ایران تاخته است . چنانکه می‌دانیم پیش از تشکیل دولت‌های ماد و هخامنشی ایران چندبار دچار مهاجمین و سفاکی لشکرِ آشور شد و از این مهاجمات خاطراتی در ذهن ایرانیان باقی ماند و این خاطرات سینه به سینه نقل می‌شد و باعث پدید آمدن داستان ضحاک گشت و در روزگارانی که ایرانیان تاریخ کلده و آشور را فراموش کرده بودند ضحاک را به نژاد عرب که از قبایل سامی و با آشوریان و بابلیان از یک نژاد بودند نسبت دادند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )
  • Zed.em
در اوستا دو نیروی عظیم و متضاد همیشه تظاهر می‌کنند یکی نیروی نیکی به‌نام اسپنت مینو (خرد و معنای مقدس) و دیگری انگره مینو (خرد و معنای خبیث) که بعدها آن‌دو را به یزدان و اهریمن تعبیر کرده‌اند . بشر مختار است که از این دو نیرو یکی را برگزیند ، اگر نیکی را اختیار کند مستوجب بهشت و اگر بدی را اختیار کند مستحق دوزخ خواهد بود . سعادت و نیک‌بختی عبارت است از تشخیص نیکی و بدی و پیروی از اصول و دستورات نیک . بنابراین یک فرد زرتشتی در انتخاب این‌دو اصل آزاد و مختار بود و بر اساس این تفکر بزرگ خود را در طبیعت مختار و آزاد حس می‌کرد و از افکار جبری و صوفیانه احتراز می‌جست و می‌دانست که سعادت و شقاوت به‌دست خود او است که می‌تواند خویش را نیک‌بخت یا بدبخت سازد . چون دین مزدیسنی (خداپرستی) یا زرتشتی بر اصول اخلاقی استوار بود از این‌رو برای نجات و خوشبختی سه اصل در آن دین مراعات می‌شد که آنها را سه 'بوخت' یا سه‌ راه نجات گفته‌اند : هومته (پندار نیک) هوخته (گفتار نیک) هوورشته (کردار نیک) . اهورامزدا سرسلسله و آفریدگار کائنات و مظهر نیکی و عدالت است .
ارباب انواعی که جنبه‌ی فرشته بودن آنها بر جنبه‌ی خدائیشان غلبه دارد 'یزته' می‌باشند و جمع آنها یزتان و ایزتان نامیده می‌شود . ایزدان و ارباب انواع جاودانی را که تنها جنبه‌ی معنوی دارد امشاسپندان گویند که به معنی مقدسات نامیرا می‌باشند و آنها شش روانند ، از این‌قرار :
۱. وهومنه Vahumana ، بهمن یا اندیشه‌ی نیک .
۲. اشاوهیشته Ashavahishta یعنی اردیبهشت و بهترین پاکی .
۳. خشتراوئیریا Xshtra Vairiya یعنی شهریور ، دولت یا حکومت خوب .
۴. اسپنتا ارمئی‌تی Spanta Armaiti ، اسفندارمذ یعنی عدالت ، گذشت و جوان‌مردی .
۵. هئوروتات Haurvatat ، خرداد یعنی تندرستی و نیک‌بختی .
۶. امرتات Amertat امرداد یعنی جاودانی و فناناپذیری .
پائین‌تر از امشاسپندان وجودهای مجردی هستند که یزته نام دارند ، هرکدام از آنها چیزی را حمایت می‌کنند . آفتاب ، ماه ، ستارگان ، آب ، آتش ، خاک و هوا هرکدام تحت حمایت یکی از یزته‌ها می‌باشند . مثلاً آتر Atar فرشته‌ی حامی آتش و وات Vata باد ، زما Zamâ زمین و آسمانه ، یزته‌های حامی باد و زمین و آسمانند . پس از یزته‌ها فره‌وشی Faravashi (فروهران) یا ارواح مجردی هستند که حافظ انسانند و پیش از تولد او در آسمانند و پس از فوت انسان با روح او به آسمان می‌روند .
اهریمن و یزدان ، نیک و بد و خیر و شر با هم همواره در جنگ‌اند و سرانجام هرمزد با ایزدان خود بر اهریمن و لشکریان او چیره خواهد شد و جهان به خیر و نیکی محض تبدیل خواهد گشت .
مقایسه‌ی آیین اوستایی با ودایی :
در اوستا بسیاری از کلمات با مختصر اختلاف لهجه با الفاظی که در ودا آمده است یکی است و غالباً حرف 'سین' ودایی یا سانسکریت در زبان اوستایی و فرس باستان به 'ها' تبدیل می‌شود . چنانکه سیندو : هندو ، واسورا : اهورا ، وسپت : هپت ، وسومه : هومه⁰ می‌شود .
در اوستا چهار بار از هند یاد شده و علاوه بر تشابهی که بین زبان سانسکریت (زبان کتاب ودا) با اوستا است ، بین ارباب انواع ودایی و ایزدان اوستایی شباهت بسیار موجود است . مثلاً وارونا یا رب‌النوع آسمانِ پر ستاره و رب‌الارباب ودایی در اوستا تبدیل به اهورامزدا شده و صفت جدیدی که در اوستا به او داده شده دانای توانا است . در ودا نام دیگری از رب‌الارباب موجود است که اسورا می‌باشد و در اوستا تبدیل به اهورا گردیده است . چنانکه میتهرا با میترا در ودا و اوستا اختلاف جزئی در تلفظ دارند و هر دو رب‌النوع آفتابند و حتی دوا Deva که در کتاب ودا به ارباب انواع مفید و نورانی اطلاق می‌شد در اوستا به شکل Daeva درآمده و مفهوم مخالف پیدا کرده و به‌معنی شیطان و خبیث و رب‌النوع بد و دیو تغییر معنی داده است . همچنین می‌توان سوما و هئوما Haoma (شراب مقدس آریایی) و آگنی و آتر را که در هر دو دین ایزد آتش بودند با هم مقایسه کرد .
اختلاف اساسی آریاهای زرتشتی با ادیان هندی از اینجا است : اولاً اسوره‌ها که در دین ودا نام هفت رب‌النوع بوده و وارونا و میترا از آنها بوده‌اند در کیش زرتشتی مبدل به یک خدای قادر و دانا که اهورا است شده‌اند . ثانیاً دیوها یا ارباب انواع خیر و نورانی هندی‌ها تبدیل به ارواح بد و اهریمنی شده‌اند . لیکن نباید تصور کرد که کلیه‌ی دیوها در مذهب زرتشت مردود شده‌اند زیرا از اوستا برمی‌آید که بعضی از دیوهای ودایی مورد ستایش و احترام آریایی‌های ایرانی بوده‌اند مانند وراتراهن Verathrahen که صفت ایندرا رب‌النوع رعد و جنگ بود و اژدهایی را که وراترا Vratra نام داشت بکشت و نام او در اوستا وراتراغن آمده و به‌جای رب‌النوع جنگ یعنی ایندرا (تندر) مورد ستایش و احترام ایرانیان بوده و نام دیگر آن بهرام است که ایزد پیروزی است و از آن در زبان لاتین تعبییر به مارس می‌شود . موکل آتش مقدس را هندی‌ها و ایرانیان هر دو اتروان می‌گفتند . تعداد اسوره‌ها در ودا به‌غیر از وارونا شش‌تا بوده است ، در اوستا نیز تعداد امشاسپندان پس از هرمز شش است .
از آنچه گفتیم به این نتیجه می‌رسیم که آریاهای ایرانی در قرون قبل از تاریخ مدت‌ها با هندی‌ها در یک‌جا زندگی کرده و دارای معتقدات واحدی بودند ، بعدها بین آنان جدایی افتاد و معلوم نیست این افتراق چه زمان بوده است . در لوحه سفالینی که در سال ۱۹۰۷ در بوغازکوی (در محل Peteria پایتخت قدیم هیت‌ها) پیدا شد و موضوع آن معاهده‌نامه‌ای است که در میان پادشاه هیت‌ها و پادشاه میتانی‌ها که هر دو آریایی‌نژاد بوده‌اند انعقاد یافته ، نام میترا ، وارونا و ایندرا یاد شده است و این خدایان نگهبان آن عهدنامه گردیدند و نشان می‌دهد در ۱۳۵۰ قبل از میلاد هنوز جدایی مذهبی بین آریاهای ایرانی و هندی روی نداده بوده است ، بعدها دوتیرگی مابین آریاها حاصل شد ، بدین معنی که ارباب انواع خیر و خوب هندی‌ها مبغوض آریاهای ایرانی گردید و به‌عکس ارباب انواع بد آنان مقبول ایشان شد . این تیرگی همچنان ادامه یافت تا به‌درجه‌ی توحید [یکتاپرستی (؟)] رسید و با پیدایش زرتشت توحید تثبیت گردید و به‌صورت آیین مزدیسنا درآمد .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

⁰هئومه گاوخدایی بود که مرده و سپس زنده شده بود و خون خود را همچون نوشابه‌ی حیات‌بخش به آدمیزادگان بخشیده بود .
  • Zed.em
آریاها در این عصر [در عصر ودایی] دارای عقاید ساده و بی‌آلایش بودند و بیشتر مظاهر طبیعت مانند آفتاب ، ماه ، آسمان ، کوه ، سپیده‌دم و ستارگان را می‌پرستیدند و برای آنها قربانی می‌کردند . آنان مجموعه عناصر مفید و نورانی را داوس Davos یعنی ذرات درخشنده می‌گفتند ، چنانکه در اکثر زبان‌های آریایی نام خداوند از این کلمه مشتق است و رب‌الارباب را داوس‌پاتر Davos Pater می‌گفتند . مهمترین خدایان و ارباب انواعی که آریایی‌های عصر ودایی می‌پرستیدند از این‌قرارند :
۱. ایندرا Indra رب‌النوع رعد و جنگ .
۲. وارونا Varuna رب‌النوع آسمان پر ستاره که عنوان رب‌الارباب به‌خود گرفته بود .
۳. اگنی Agni رب‌انوع آتش .
۴. سوما Smua عبارت از مشروبی بود که از عصاره‌ی یک‌نوع گیاه کوهی آمیخته با شیر و عسل ساخته می‌شد و بواسطه‌ی نیرو و حرارتی که در بدن تولید می‌نمود در شمار خدایان محسوب می‌گشت .
روحانیان عصر ودایی را ریشی می‌گفتند ، و اینان علاوه بر مقام روحانیت از شعرا و سرایندگان عصر ودایی محسوب می‌شدند ، چنانکه کتاب ودا را عده‌ای از ایشان سروده‌اند .
[...]
چنانکه در پیش گفتیم روحانیون عصر ودایی ریشی نام داشتند . ریشی‌ها حافظ سنن ، آداب و رسوم و عقاید ملی آریایی‌ بودند و از خانواده گرفته تا عشیره ، قبیله ، قریه ، شهر و دربار پادشاهی ، در همه‌جا نفوذ داشتند . زرتشت اسپیت‌مان ، پیغمبر بزرگ ایران ، در آغاز یکی از این ریشی‌ها به‌شمار می‌رفت . بعدها که بر اثر مهاجرت آریاهای ایرانی و پیدا شدن جامعه‌ی جدید موجبات تازه لازم آمد که در سنن قدیم ودایی تجدید نظر شود ، زرتشت به‌نام یک مصلح و پیغمبر از مقررات و سنن قدیم ودایی ، آنچه که موافق زمان و جامعه‌ی جدید آریایی می‌دانست اخذ کرد و تغییراتی در مذهب آریایی قدیم داد و دینی پدید آورد که بعدها به‌نام او آیین زرتشتی و مزدیسنا خوانده شد .
نام زرتشت در اوستا زرتوشتر Zarathostera آمده که به‌معنی دارنده‌ی اشتر زرد است . برای نام وی معنی دیگری ذکر کرده‌اند ، از جمله هوگ انگلیسی ترجمه‌ی نام او را 'راهنمای اعلی' دانسته است . لقب وی اسپیت‌مان و نام پدرش پوروشسب و نام مادرش دوغدو بوده است . زرتشت در ۲۰ سالگی از مردم کناره گرفت و بر ریاضت می‌گذرانید . در ۳۰ سالگی در کنار رود دائی‌تی از طرف اهورامزدا به او امر شد که مردم را به خداشناسی دعوت کند . پس از آن زرتشت به تبلیغ عقاید خود در میان توران و سکستان پرداخت ، ولیکن پیشرفتی نیافت زیرا روحانیانی که کوی Kavi نام داشتند بر او قیام کردند و بر ضد او شوریدند . سپس او به‌امر اهورامزدا به‌درگاه گشتاسب پادشاه باختر رفت و او را به‌آیین خود آورد . وزیر گشتاسب که جاماسب نام داشت دختر زرتشت را گرفت و برادرزاده‌ی خود هووی Huvi را که دخت فرشوستر بود به زرتشت داد . زرتشت در اواخر عمر به جنگ‌های مذهبی برای اشاعه‌ی دین خود پرداخت و وقتی که با مردم هیون که سردارشان ارجاسب بود و در مقام مدافعه با وی جنگ می‌کرد ، به‌دست مردی تورانی که توری براتروخش نام داشت کشته شد .
در کتب پهلوی و اسلامی اصل زرتشت آذرباییجانی یاد شده و نوشته است که از آن سرزمین برای تبلیغ آیین خود به شرق ایران یعنی به‌دربار گشتاسب به بلخ رفت . شاید این عقیده از آنجا ناشی شده باشد که آذرباییجان از روزگار هخامنشیان مرکز مغان و در عهد ساسانی و پیش از آن محل بزرگ‌ترین آتشکده‌ی ایران یعنی آذرگشنسب بوده است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )
  • Zed.em
طبق کاوش‌های دامغان بنابه‌آمارِ دکتر اشمیت در دوره‌ی اول تپه‌حصار مردگان را به‌جانب مشرق یعنی طرف طلوع خورشید خوابانیده‌اند ، این رسم در ادوار بعد رعایت نمی‌شد . در حدود ۳۶۰۰ تا ۳۰۰۰ قبل از میلاد در تمام فلات ایران خورشید در شمار بزرگ‌ترین خدایان بود و پرستش می‌شد ، در اغلب ایران مانند تخت‌جمشید ، نهاوند ، کاشان ، دامغان و خصوصاً نواحی جنوبی ایران نقش خورشید دیده می‌شود . در ناحیه‌ی فارس مانند تل‌بگم نزدیک تخت‌جمشید ، کم‌کم خورشید به صورت صلیبی درآمده که روی بیشتر ظروف دیده می‌شود . این صلیب به‌تدریج به صلیب شکسته⁰ تبدیل گردید . علاوه بر خورشید نقش بعضی از حیوانات مانند مار بر روی ظروف سفالی هزاره‌ی چهارم قبل از میلاد در دامغان ، شوش ، کاشان ، نهاوند و غیره دیده می‌شود که از آن به‌مظهر قوای زیرزمینی تعبیر گشته است .
در لرستان برخلاف سایر نقاط ایران مجسمه‌ی خدایان و نیمه‌خدایان بسیار دیده می‌شود . یکی از خدایانی که در لرستان بیش از همه مورد پرستش بود گیلگامش است که در بین‌النهرین جزو نیمه‌خدایان شمرده می‌شد [و با نمرود در تورات تطبیق می‌شود] ، و از این‌رو معلوم می‌شود که اهالی لرستان یا کاسی‌ها عقاید خود را از مردم جلگه‌ی بین‌النهرین تقلید و اقتباس کرده‌ و بعدها تغییراتی به‌سلیقه‌ی خود در آن داده‌اند . گیلگامش Gilgamesh در لرستان عموماً به‌شکل مردی است که روی سرش دو شاخ دیده می‌شود . علامت دو شاخ در میان مردم بین‌النهرین نشان خدایی بود . گیلگامش حامی حیوانات و گله‌های بز و گوسفند به‌شمار می‌رفت ، در تصاویر او را به‌شکل انسانی دو شاخ که با دو دست دو شیر را گرفته و مشغول خفه‌کردن آن‌ها است مجسم می‌نمودند . بعدها به‌جای دو شیر دو بز در طرفین آن قرار دادند که مشغول نوازش آن‌ها است . افسانه‌ی گیلگامش مطابق مدارکی که از دوره‌ی آسوربانی‌پال پادشاه آسور به‌دست آمده بدین‌قرار است :
گیلگامش پادشاه ارخ برای رعایای خود بارِ سنگینی بود ، از این‌رو مردم به‌ مادر او ربةالنوع آرورو شکایت کرده تقاضا نمودند برای گیلگامش رقیبی خلق کند که از زیاده‌روی‌های او جلوگیری نماید ، وی آنکیدور را آفرید . برخلاف انتظار ، گیلگامش با آنکیدور رفیق شد و متفقاً به‌جنگ هوواوا که عفریتی در کوهستان شمالی بود رهسپار شده و مردم را از شرّ او رهانیدند ، سپس ربةالنوع ایشتار به گیلگامش اظهار عشق کرد ، وی عشق او را نپذیرفت ، لذا ایشتار از پدرش آنو تقاضا کرد گاو آسمانی را خلق نماید ولی گیلگامش آن گاو را مغلوب کرد . چون پس از این واقعه انکیدور ربةالنوع را تمسخر نمود مورد غضب واقع شد و هلاک گردید . گیلگامش برای رهایی از مرگ عزم رفتن نزد اوتناپیشتین کرد تا از او آب حیات بطلبد ، در بین راه به‌عجایبی برخورد و پس از ۴۵ روز به‌مقصد رسید . اوتناپیشتین درختی را به‌او نشان داد که رسیدن به‌آن مایه‌ی زندگی ابدی بود . گیلگامش پس از رنج‌های فراوان به‌آن رسید ولی پیش از آنکه بتواند به‌آن دست یابد اژدهایی آن‌را به‌ربود .
چنانکه دیدیم گیلگامش در بین‌النهرین نیمه‌خدایی بیش نبود ، ولی کاسی‌های لرستان او را به‌رتبه‌ی خدایی بالا بردند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

⁰صلیب شکسته : در آیین مهر این نشان را گردونه مهر می‌نامند که آمیزش چهار عنصر اصلی آب ، باد ، خاک و آتش را می‌رساند.
گردونه‌ی‌ مهر یا گردونه‌ی خورشید که به چلیپای شکسته نیز مشهور است ، نماد و نشان‌واره بسیار کهنسالی است که آن را به قوم آریا و سرزمین ایران نسبت می دهند ، هرچند که یافته‌های باستان‌شناسی در زمینه‌ی پیشینه‌ی گردونه‌ی مهر بسیار اندک و تفسیر پیرامون آن بسیار دشوار است ، اما از همین یافته‌های نادر باستان‌شناسی می‌توان چنین برداشت کرد که گردونه‌ی مهر نمادی مختص ایرانیان باستان بوده و به احتمال قریب‌به‌یقین ، این نشانواره از نمادهای آیین مهری یا میتراییسم بوده است . آیینی که پیش از ظهور زرتشت در ایران رواج داشته و پس از تولد دین زرتشت نیز همچنان موقعیت خود را حفظ نمود و در دین زرتشتی نیز نفوذ یافت و بعدها (حدوداً در سده یکم پیش از میلاد) به غرب آسیای صغیر گسترش یافت . خصوصاً ورود آیین مهر به روم و اروپا کاملاً محسوس است ، چنانکه دستاوردهای باستان شناسی در این زمینه این امر را تأیید می‌کنند . [تاریخِ ما]
  • Zed.em
در ایران بهترین جا برای ایجاد شهرهای اولیه جلگه‌های کوچک و حاصل‌خیز کنار رودخانه‌ها بوده است ، این شهرها بر روی تپه‌های کوچک طبیعی در جلگه‌ها تشکیل می‌شد تا از خطر سیل مصون بماند ؛ خانه‌هایی که بر روی این بلندی‌ها ساخته می‌شد ابتدا شباهت به غارهای اولیه‌ی بشر در کوه‌ها داشت . استخوان‌بندی این خانه‌‌ها از شاخه‌های بزرگ درختان تشکیل می‌شد و شاخه‌های کوچک روی آن‌را می‌پوشانیدند ، بعدها بر روی آن اندودی از گِل نیز قرار دادند آثار این کلبه‌ها در کهن‌ترین طبقات سیالک ، نزدیک کاشان پیدا شده است . کاوش کننده‌ی آن‌ها گیرشمن ، قدمت آن‌ها را به ۵۰۰۰ سال قبل از میلاد نسبت می‌دهد ، کم‌کم در ایران ساختن خانه‌ی گِلی معمول شد ، کاه‌گِل در مرحله‌ی سوم ساختمان‌های مشرق‌زمین قرار گرفته است . خشت برای نخستین‌بار در بناهای سیالک و شوش به‌کار برده شد و بعدها در تمام نقاط ایران عمومیت یافت . آجر در دوره‌های بعد معمول شد و چون تهیه‌ی آن گران تمام می‌شد ساختمان آجری برای همه‌کس میسر نبود ، کم‌کم شهرهای کوچکی با حصار و بارو بوجود آمد . هرقدر بر ساکنین شهر افزوده می‌شد اداره‌ی آن برای رئیس قبیله دشوارتر می‌گشت ، در نتیجه‌ی افزایش شهرها و قدرت رؤسای قبایل ، اختلاف شدیدی میان آنان ایجاد می‌شد و موجب جنگ و ستیز بین آنها می‌گشت . در این جوامع بدوی ، وظیفه‌ی زنان سنگین بود ، آنان نگهبان آتش ، سازنده‌ی ظروف سفالین و فراهم آورنده‌ی میوه‌های طبیعی بودند ، و حتی بر مردان نیز تفوق داشتند و به مقام روحانیت می‌رسیدند و حق داشتند شوهران متعدد برای خود برگزینند و این یکی از اختصاصات نخستین ساکنان فلات ایران بوده است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )
  • Zed.em
افغانستان در سده‌ی نوزدهم خود را در وضعی بسیار مخاطره‌آمیز یافت . با گذشت سال‌ها ، روسیه مرحله به مرحله ، و بویژه از نیمه‌ی سده‌ی پیشین به بعد ، هرچه بیشتر به سمت جنوب رخنه می‌کرد ؛ نانسن ، کاشف معروف در سال ۱۹۱۴ گفت که طی ۴۰۰ سال گذشته قلمرو ارضی روسیه با آهنگ تقریباً ۹۰ کیلومتر در روز افزایش پیدا کرده است . [(؟!)] بین روسیه در آسیای میانه و راجِ بریتانیا در هند [راج در هندی به معنی حکومت است] که با هم دشمنی و سوءظن داشتند ، دیگر فقط یک میانگیر وجود داشت و آن افغانستان بود . وضع آنگاه بغرنج‌تر شد که ایران سعی کرد ، و البته سعی معقولانه ، که هرات را بازپس گیرد ؛ هرات از استان‌های قدیم ایران بود که بصورت امیرنشینی مستقل درآمده بود . مداخله‌ی ایران و تمایلات روسیه‌گرایانه‌ی [؟] آن علت اصلی نخستین جنگ افغان (۱۸۳۸ - ۱۸۴۲) بود⁰ .
[...]
طی نیمه‌ی دوم سده‌ی نوزدهم ، روسیه دامنه‌ی نفوذ خود را به‌طرف جنوب گسترش داد ؛ در سال ۱۸۶۸ پادشاهی بخارا [بصورت] دولت خراج‌گزار روسیه⁰⁰[درآمد] ، در افغانستان و خطری که در اثر این پیشروی متوجه هندِ بریتانیا شده بود ، به جنگ دوم افغان در سال‌های ۱۸۸۰ - ۱۸۷۸ انجامید .
در سال ۱۹۲۰ بخارا به جمهوری شوروی خلق بخارا تحول یافت و چهار سال بعد از آن ، سرزمین این جمهوری دو قسمت شد : یک قسمت جزو خاک جمهوری شوروی سوسیالیستی ترکمنستان و قسمت دیگر جزو خاک جمهوری سوسیالیستی ازبکستان شد ، که هر دو نوبنیاد بودند .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰جنگ اول افغان و انگلیس (۱۸۳۹ – ۱۸۴۲) در بخش جنوبی درهٔ هلمند روی داد . این جنگ که میان نیروهای کمپانی هند شرقیِ بریتانیا و افغانستان رخ داد ، روی‌هم رفته با پیروزی افغان‌ها بر انگلیس پایان یافت . مشهور است که در این جنگ حدود ۴۵۰۰ نفر از سربازان انگلیسی و هندیِ کمپانی هند شرقی بریتانیا به همراه ۱۲۰۰۰ نفر از مردمان و خانواده‌های وابسته به اردوگاه انگلیس ، توسط جنگجویان قبائل افغان کشته شدند، اما در نهایت در جنگ کابل ، انگلیسی‌ها بر افغان‌ها فائق آمدند . این جنگ ، یکی از اولین لشکرکشی‌های بزرگ قرن نوزدهم در جریان رقابت‌ها بر سر تصاحب قدرت و نفوذ در منطقه‌ی آسیای مرکزی بود که با عنوان 'بازی بزرگ' میان امپراتوری بریتانیا و امپراتوری روسیه شناخته می‌شود.
طی این جنگ دوست محمدخان تسلیم شده و مجبور به رفتن به هند شد و شاه‌شجاع با حمایتِ نیروهای انگلیسیِ مستقر در کابل به حکومت رسید . [ویکیپدیا]
⁰⁰در سال ۱۸۶۸ امارت بخارا از امپراتوری روسیه شکست خورد و با واگذاری بخشی از قلمرو خود از جمله سمرقند تحت‌الحمایه‌ی روسیه شد . [ویکیپدیا]
  • Zed.em
مسافران ‌پس از عبور از (نیژنی) نوفگو رود⁰ و غازان در نیمه‌ی ژوئیه به آستاراخان در نزدیکی دهانه‌های ولگا رسیدند ؛ ایوان [ایوانِ مخوف] این سه شهر را به تازگی از دست تاتارها به‌در آورده بود ، و بدین‌ترتیب ولگا برای نخستین‌بار به‌صورت یک رودخانه‌ی روس درآمد . جنکینسون وضعیت آستاراخان را ، که به‌رغم گذشت شش‌سال از تسخیر آن ، هنوز از یورش و فشار و قحطی و طاعون رنج می‌برد ، آنقدر "اسف‌ناک" یافت که گفتنی نبود ، تل‌های اجساد مردگان همچنان دفن نشده مانده بود . او نوشت : "مدتی که آنجا بودم می‌توانستم بسیاری کودکان زیبای تاتار را بخرم ، اگر می‌خواستم حتی می‌توانستم هزارتای آنها را بخرم ، آن هم از خود پدر و مادرهای‌شان ؛ مثلاً پسر یا دختری را می‌شد در مقابل یک قرص نان خرید که در انگلستان شش پنی می‌ارزد ، ولی در آن‌وقت ما به آذوقه‌ی خود بیشتر نیاز داشتیم تا به چنین مال‌التجاره‌هایی ." (اما به‌نظر می‌رسد او در راه بازگشت به میهن یکی از آن‌ها را خرید ، دختری به نام عوره‌سلطانه که بعد از برگشتن به انگلستان به ملکه الیزابت پیشکش داد) به نظر او "اگر خود روس‌ها مسیحیان خوبی بودند ، خیلی راحت می‌شد این ملت گنهکار را به ایمان مسیحی هدایت کرد ."
جنکینسون برخلاف برادران پلو و ابن‌بطوطه سفر خود را از ولگا به بعد از طریق دریا ادامه داد ، اما در مرحله‌های بعد تقریباً قدم بر جای پای آنها نهاد تا به بخارا رسید .
[...]
بخارا با آنکه دیگر آن مرکز فرهنگی بزرگ پیشین نبود ، اما مرکز بازرگانی مهمی به‌شمار می‌رفت . جنکینسون نوشت : "هرساله بازرگانانی که با کاروان‌های بزرگ از سرزمین‌های همسایه ، مثل هند ، ایران ، بلخ ، روسیه و جاهای دیگر ، و در گذشته که راه باز بود از ختای پای در سفر می‌نهند در این شهر ، بخارا ، به هم می‌رسند و می‌آسایند ." از هند و حتی بنگال همه‌نوع کالاهای پنبه‌ای می‌آوردند تا با ابریشم ایران ، اسب ، پوست روسیه و برده مبادله کنند ؛ بخارا بزرگ‌ترین بازار برده را در آسیای میانه داشت . روس‌ها هم پارچه ، افسار و زین و ظرف‌های چوبی می‌آوردند و پنبه و ابریشم می‌بردند ؛ ولی اوضاع آشفته‌ی این سرزمین در قسمت‌های خاوری مانع ورود کاروان‌های "مشک و عنبر ، اطلس و حریر و بسیاری چیزهای دیگر" می‌شد ، که سابقاً از چین می‌آمد .
اما جنکینسون امکانات تجارت را جالب نیافت . البته زمانی که او در بخارا بود کاروان‌هایی از روسیه ، هند و ایران وارد شدند ولی مقدار کالایی که می‌آوردند اندک بود ؛ و بدتر از این ، هیچ‌یک از بازرگانان کوچک‌ترین علاقه‌ای به پارچه‌های پشمی او نشان ندادند چراکه می‌توانستند همان را ارزان‌تر از ایرانیان بخرند ؛ در واقع یگانه مشتری او شاه عبدالله‌خان بود که بی‌آنکه بهای نوزده قطعه صوف خریده شده را بپردازد عازم حمله به سمرقند شد و نشان داد که "یک تاتار واقعی" است .
[...]
زبان مردم شهر فارسی بود ولی در زمان دیدار جنکینسون از شهر ، بخاراییان پیوسته مشغول جنگ‌های کوچک با ایرانیان بودند . هر بهانه‌ای ، و بیشتر بهانه‌های مذهبی کافی بود تا زد و خوردی به‌راه افتد ؛ مثلاً علت یکی از نبردها این بود که ایرانیان که مسلمان شیعه بودند "موی پشت لب خود را کوتاه نمی‌کردند اما بخاراییان و همه‌ی تُرک‌های دیگر کوتاه می‌کردند و این گناهی بزرگ محسوب می‌شد ." بخاراییان پیرو مذهب تسنن بودند و تا به امروز هم پشت لب خود را می‌تراشند .
هرکس از آب رودخانه‌ی کوچک زرافشان می‌نوشید کرم‌هایی "به‌طول یک متر" در پاهایش بوجود می‌آمد و جنکینسون شرح می‌دهد که این کرم‌ها را در قسمت مچ پا نوازش می‌کردند . هر روز دو سه سانتیمتر بیرون می‌آوردند و جمع می‌کردند بی‌آنکه پاره شود ؛ اگر کرم پاره می‌شد بیمار می‌مرد . این همان رشته یا کرم پیوک است که هرکس به بخارا می‌رفت از آن یاد کرد . از آنجا که آب قابل آشامیدن نبود و شراب هم حرام بود ، تنها چیزی که می‌شد نوشید شیر مادیان بود . مقام‌های مذهبی با سختگیری فراوان بر امر ممنوعیت شراب‌خواری نظارت می‌کردند ؛ اینان مأمورانی تعیین کرده بودند که وارد منازل می‌شدند و دهان اشخاص مظنون را می‌بوئیدند و اگر تقصیرکاری می‌یافتند او را "با بیرحمی تمام در ملاءعام تازیانه و کتک می‌زدند ." شیخ‌الاسلام "بانفوذتر از شاه" و بسیار قدرتمند بود و می‌توانست سلطنتی را برپا دارد یا فروریزد و در وقت لزوم جلو قتل و کشتار را هم نمی‌گرفت . شاه کم قدرت و بی‌مال بود ؛ وقتی پولش کمتر می‌شد یا مغازه‌داران را می‌چاپید یا (مثل حکومت‌های امروزی) ارزش پول رایج را تنزل می‌داد .
[...]
در سفر بعدی خود به روسیه در سال ۱۵۶۱ میلادی ، به نمایندگی ملکه الیزابت نزد تزار رفت و سرانجام توانست سفر خود را به ایران ادامه دهد . شاه شیروان به او محبت کرد ؛ اما در قزوین ، شاه طهماسب اصلاً روی خوش به این "نامؤمن" [کافر] نشان نداد و جنکینسون وقتی بعد از برخورد خصمانه‌ی شاه صفوی با شتاب از قصر خارج می‌شد مشاهده کرد که "مردی با کیسه‌ای شن در دست به دنبالم می‌آید و راهی را که می‌روم با آن پاک می‌کند ." آن‌وقت بود که فهمید شانس آورده که زندگی‌اش را از دست نداده است .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰گورکی کنونی .
  • Zed.em
بابر به پسرش عشق می‌ورزید اما در جای خود سختگیر هم بود . در سال ۱۵۲۷ میلادی (۹۳۳ هجری) وقتی همایون گنجینه‌های دهلی را بی‌اجازه تصرف کرد ، بابر در یادداشت روزانه‌ی خود با خشم نوشت : "هیچوقت به مغزم خطور نمی‌کرد که او چنین کاری بکند . بسیار خشمگین شدم و نامه‌های تند به او نوشتم ." عیبِ کوچک‌تر همایون اکراه در نامه نوشتن بود و وقتی هم که نامه می‌نوشت از شیوه‌ای پرطمطراق بهره می‌جست . در نوامبر ۱۵۲۸ (ربعین ۹۳۵) بابر لازم دید او را ملامت کند :
"همانطور که امر کردم ، به من نامه نوشتی ؛ ولی چرا نامه‌ات را یک‌بار برای خودت نخواندی ؟ اگر به خودت زحمت می‌دادی و خودت آن‌را می‌خواندی آن‌وقت اینطور نامه نمی‌نوشتی و مطمئناً نامه‌ی دیگری می‌نوشتی . نامه‌ات را می‌توان خواند اما به‌زحمت ، چراکه معماگونه است . با آنکه املایت چندان بد نیست اما باز هم اشتباهاتی داری [بابر دو نمونه ذکر می‌کند] بی‌مبالاتی‌ات در نوشتن ظاهراً نتیجه‌ی شرح و تفصیلات زیاده از حدی است که نامه‌هایت را این‌قدر مغشوش و مبهم می‌کند . در آینده بی‌مبالغه و بی‌آرایش بنویس و از زبانی روشن ، صاف و ساده استفاده کن ؛ در این‌صورت هم خودت کمتر به زحمت می‌افتی ، هم خواننده‌ات ."
و این نصیحتی درست به تمام نویسندگان است ؛ بابر خود به آنچه می‌گفت عمل می‌کرد .
در پاییز ۱۵۳۰ میلادی (صفر و ربیعین ۹۳۸ هجری) همایون در سمبال بیمار شد و تبی شدید بر او عارض گشت . او را از راه آب به اگرا بردند تا بهترین مراقبت‌های پزشکی از او به‌عمل آید اما طبیبان آنجا کاری از دست‌شان ساخته نبود . پدرش در اوج ناامیدی به یکی از سنت‌های خاورزمین متوسل شد که همان قربانی کردنِ باارزش‌ترین چیزها در مقابل زندگی بیمار بود . یکی گفت الماس کوه نور را (که یادآوری می‌کنیم متعلق به پسرش بود) باید وقف این کار کرد ؛ بابر تصمیم گرفت از جان خودش در مقابل جان پسرش چشم بپوشد . یکی از دختران بابر و زندگی‌نامه‌نگارِ نوه‌ی او ، چنین حکایت کرده‌اند :
"بابر از طریق یکی از زاهدها به درگاه خدا استغاثه کرد و سه‌مرتبه پیرامون بستر همایون چرخید⁰ و در همان حال دعا می‌کرد : خدایا ! اگر امکان دارد جانی ستانده شود تا جانی دیگر باقی بماند ، من که بابر هستم ، جان و هستی خود را برای همایون نثار می‌کنم . حتی همان موقع که حرف می‌زد احساس کرد تب گریبانش را گرفته است و اعتقاد پیدا کرد که دعا و استغاثه‌اش اجابت شده است ، و فریاد زد : موفق شدم ! موفق شدم !"
همایون بر سر خود آب ریخت و همان‌روز توانست برخیزد و دیگران را به حضور بپذیرد . اما بابر به بستر خویش رفت و دیگر از آن برنخاست و چند هفته‌ای نگذشت که دنیا را وداع گفت . این افسانه‌ای بیش نبود ؛ در واقع چندین‌ماه طول کشید تا بابر در اثر بیماری واپسین خود از پای درآید . جنازه‌اش را موقتاً در اگرا ، در محلی مقابل جای فعلی تاج‌محل به گور سپردند ، ولی چندسال بعد آن‌را به کابل بردند و مطابق وصیتش در باغ محبوبش در پای تپه‌ی شاه کابل "در قبری بی‌سقف و رو به آسمان ، بی‌ هیچ عمارتی در بالا و هیچ نگهبانی برای مراقبت" دفن کردند . می‌خواست در مرگ نیز همچون دوران حیاتِ خود در میان طبیعت باشد .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰احتمالاً آن دعای پُرکاربردِ "الهی دورِت بگردم !" که در محاوراتمون زیاد می‌شنویم ، ریشه در چنین رسم و رسومی داشته باشد (؟!)
  • Zed.em
... اندکی دورتر از شهر ، بر زمین مرتفع مشرف به رودخانه‌ی زرافشان ، زمانی رصدخانه‌ی الغ‌بیگ جای داشت که در روزگار خود جزو مهمترین رصدخانه‌های جهان بود ، اما اندکی پس از مرگ الغ‌بیگ به‌دستِ کهنه‌اندیشان ویرانه شد . این محل که مدت‌های دراز به‌دست فراموشی سپرده شده بود ، در سال ۱۹۰۸ مجدداً توسط یک باستان‌شناس روس به نام ویاتکین کشف شد و در پی حفاری‌ها ، قسمت تحتانی یک ربع عظیم به‌دست آمد (به‌قول راهنمایان شوروی ، چیزی شبیه پله‌برقی زیرزمینی) که به‌وسیله‌ی آن الغ‌بیگ و همکارانش بدون استفاده از تلسکوپ موقعیت بیش از هزار ستاره را محاسبه کردند . این دانشمندان ، خورشید ، ماه و سیاره‌ها را نیز رصد کردند و میل دایرةالبروج ، تقدیم اعتدالین و طول سال را به‌دست آوردند . در نزدیکی این محل ، موزه‌ای کوچک اما جالب ساخته شده است که چه‌بسا تلاشی بوده است برای بازسازی رصدخانه‌ی سه طبقه‌ی⁰ الغ‌بیگ .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰بابر این رصدخانه را سه‌طبقه می‌دانست .
  • Zed.em
دولتشاه در اثرِ شیوا و اغراق‌آمیز خود به نام تذکرةالشعراء نوشت : "از زمان آدم تا به امروز ، هیچ عصر ، دوران ، دوره یا لحظه‌ای را نمی‌توان نشان داد که مردم از چنین صلح و آرامشی برخوردار شده باشند ؛" و یک تاریخ‌نگارِ تُرک نیز که در اغراق دستِ کمی از دولتشاه ندارد ، چنین می‌افزاید : "شاهرخ هیچگاه به‌عمد مرتکب گناهی بزرگ نشد ."
هنرمندان ، موسیقی‌دانان ، نقاشان و خوشنویسان ایران به دربار شاهرخ رفتند . به تشویق و اغلب به سرپرستی شخص شاهرخ و پسرش بایسنغر ، دست‌نوشته‌های زیبایی تهیه شد که با مینیاتورهایی ظریف ، منقش به غنی‌ترین رنگ‌ها تصویرسازی شدند ؛ بایسنغر یکی از بزرگ‌ترین حامیان هنرِ کتاب‌نگاری در سراسر تاریخ بود و خود ، خوشنویسی ماهر به‌شمار می‌رفت . این شاهزاده که به‌عنوان وزیر پدر خود اغلب در هرات به‌سر می‌برد ، عهده‌دار تهیه‌ی کتاب نقادانه‌ی تازه‌ای از شاه‌نامه‌ی معروف فردوسی بود که نسخه‌هایی از آن تهیه شد . متأسفانه او هم مثل بسیاری دیگر از اعضای خاندان خود معتاد به باده شد و در سن سی‌وچند سالگی ، چهارده‌سال زودتر از مرگ پدر ، در پی سکته‌ی ناشی از یک عیاشی توأم با باده‌گساری ، دنیا را ترک کرد .
الغ‌بیگ⁰ ، پسر ارشد شاهرخ ، دو سال بعد از مرگ پدر زنده بود و مدتی کوتاه بر تخت نشست . او دانشمند خاندان بود و در زمان حیات شاهرخ نایب‌السلطنه‌ی او در سمرقند محسوب می‌شد و در همین شهر رصدخانه‌ای ساخت که به‌زودی شهرت جهانی پیدا کرد . دولتشاه او را چنین وصف می‌کند : "فرهیخته ، دادگر ، چیره‌دست و پر جنب و جوش بود . در اخترشناسی به پایه‌ای بلند رسید و در علم بیان و معانی می‌توانست موی را بشکافد ." با کمک دو دانشمند برجسته‌ی دیگر به اصلاح تقویم پرداخت و محاسبه‌هایش افتخاری پس از مرگ در آکسفورد به او بخشید ؛ این محاسبه‌ها را جان گریوز ، که زمانی استاد مدرس اخترشناسی بود ، در سال ۱۶۵۲ میلادی (۱۰۶۲ هجری) به زبان لاتین منتشر کرد .
دولتشاه از "مدرسه‌ی بسیار خوب الغ‌بیگ در سمرقند" نام می‌برد که آنزمان "در آن بیش از یکصد دانشجو به‌سر می‌بردند و از هرجهت در آسایش بودند" و هنوز هم یکی از افتخارات این شهر به‌شمار می‌آید . وی از قوه‌ی حافظه‌ی الغ‌بیگ نیز نمونه‌ای ذکر می‌کند . این شاهزاده به هنگام شکار یک کتاب مفصلِ شکار همراه خود می‌برد که یک‌بار موقتاً آن‌را جا گذاشت . وقتی یکی از درباریان با سرآسیمگی خبر گم شدن آن‌را داد ، الغ‌بیگ به او گفت جای نگرانی نیست چون می‌تواند به کمک حافظه‌ی خود آن‌را دوباره بنویسد . همین کار را هم کرد و هنگامی که کتاب سرانجام پیدا شد ، هر دو نسخه یکی از کار درآمدند . الغ‌بیگ قیافه‌ها را هم خوب به خاطر می‌سپرد . عموی دولتشاه قصه‌گوی تیمور لنگ بود و خودِ دولتشاه می‌گوید که در کودکی چند سال "همبازی شاهزاده در بازی‌های کودکانه بودم و برایش قصه و داستان نقل می‌کردم و او بنابر عادت کودکان با من صمیمی شد." پنجاه سال بعد این‌دو همدیگر را ملاقات کردند و الغ‌بیگ همبازی دوران کودکی خود را فوراً شناخت .
توجه‌ برانگیزترین زن این عصر همانا گوهرشاد ، هسر شاهرخ ، دختر یکی از بزرگان تُرک‌نژاد جغتایی و مادر الغ‌بیگ و بایسنغر بود ؛ وی به چنان پایه‌ای از قدرت و اختیار رسید که در جهان اسلام به‌ندرت نصیب کسی جز مردان می‌شد . گوهرشاد را اصولاً به‌عنوان سازنده‌ی مسجدی در مشهد (از ۱۴۰۵ تا ۱۴۱۸ میلادی (۸۲۱ - ۸۰۸ هجری)) و شماری عمارت در هرات : مسجد ، مدرسه و مقبره که مجموعاً به مصلا معروف است (۱۴۳۷ - ۱۴۱۷ میلادی (۸۴۱ - ۸۲۰ هجری)) می‌شناسند . البته گوهرشاد این عمارت‌ها را با کمک معمار خود قوام‌الدین شیرازی به‌وجود آورد . پیدا است که مصلای هرات برترین دستاورد معماری جهان اسلام در آن روزگار بوده است ؛ مسجدِ مشهد در مرتبه‌ای پایین‌تر از آن قرار دارد اما کمبود آن از لحاظ درخشش اندیشه ، تا حد زیادی بر اثر نگهداری شایسته‌ی آن جبران شده است . از عمارت‌های هرات فقط چند مناره ، که به‌عاریه برجای ایستاده و نیز مقبره‌ی ملکه هنوز باقی است .
تأسف‌بار این است که بخش بزرگی از نابودی مصلا در زمانی نسبتاً نزدیک روی داد . آرتور کانالی ، مأمور کمپانی هند شرقی که در سال ۱۸۳۰ میلادی در هرات بود درباره‌ی "ایوانی چنان بلند که دیدنش چشم را به درد می‌آورد" و درباره‌ی بیست مناره سخن می‌گفت که بالای یکی از آنها رفت ؛ "و از آنجا به تماشای شهر و باغ‌ها و تاکستان‌ها پر محصول اطراف آن نشستم ؛ منظره‌ای بود چنان متنوع و زیبا که شاید جز منظره‌های ایتالیا هیچ چیز مانند آن به تصورم نمی‌آید ." اما در سال ۱۸۸۵ میلادی بیشتر مصلا خود به‌ خود و بی‌جهت خراب شد ؛ [!] به نظرِ بریتانیا باید خراب می‌شد تا مبادا ارتش روسیه که از شمال پیش می‌آمد از آن به‌عنوان پوشش و سنگر استفاده کند . [!!]
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰میرزا محمد طارق بن شاهرخ ، یا میرزا محمد تَراغای بن شاهرخ ، مشهور به‌‌نام الغ‌بیگ (۱۳۹۳ تا ۱۴۴۹ میلادی) فرزند شاهرخ و نوه‌ی تیمور از پادشاهان تیموری ایران بود . او پادشاهی ستاره‌شناس، ریاضی‌دان و اهل علم و ادب بود. او از عجایب تاریخ بشر است که در عین اینکه پادشاه بوده ، کتابش به نام زیجِ الغ‌بیگ دقیق‌ترین تقویم اسلامی است . و همچنین به افتخار او دهانه‌ی الغ‌بیگ در کُره‌ی ماه در کنار بزرگترین دانشمندان علم نجوم ، به نام این پادشاه دانشمند ثبت شده است . الغ‌بیگ در سلطانیه ، در زنجان به دنیا آمد . مادرش گوهرشاد آغا از شاهزادگان ترک زبان بود که بناهایی چون مسجد گوهرشاد را در مشهد ساخت و پدرش شاهرخ ، در تحکیم حکومت تیموری و رشد هنر در آن دوران و شکل گرفتن مکتب هرات بسیار مؤثر بود.
الغ بیگ ، پس از دو سال درگیری با پسرش عبداللطیف، عاقبت در سال ۸۲۸ خورشیدی (۱۴۴۹ میلادی) به دست او کشته شد . [ویکیپدیا]
  • Zed.em
با گذشت هر روز سرما شدیدتر می‌شد ؛ هیچ‌کس چنین زمستان وحشت‌انگیزی را به یاد نداشت . اما تیمور بی‌توجه به این چیزها ، فرمان داد اردو بزنند . می‌خواست سپاه را تا اترار پیش براند و آنجا در قصر خود منتظر بهار شود . وقتی به سیحون رسید ، رودخانه یک متر یخ بسته بود . "پس ، از آن عبور کرد و سرسختانه پیش راند ."
اما زمستان با خشمِ طوفان‌های خود آنها را در بر گرفت ، زوزه‌ی تندبادهای خود را بر بالای سرشان به صدا درآورد ، با تمام نیروی بادهای یخبندان بر آنها کوفت و با قاصد خویش پایین آمد و به تیمور گفت : "چرا معطلی ترسو ؛ چرا درنگ می‌کنی ستمگر ؟ تا کی قلب‌ها در آتش تو بسوزند و سینه‌ها از خشمِ زبانه‌های آتشت داغدار شوند ؟ اگر تو یکی از ارواح دوزخی هستی ، من دیگرم ؛ هر دو پیریم ، و هر دو در نابودی انسان‌ها و سرزمین‌ها سپیدموی شده‌ایم . پس باید در قران دو ستاره‌ی نامیمون‌مان ، فالی نحس برای خودت بگیری . اگر تو ارواح مرده و نفس خشکیده‌ی آدمیان را داری ، به‌راستی که نفسِ یخبندان من بس سردتر از مالِ تو است ؛ اگر در میان سوارانت مردانی هستند که با شکنجه ، موی مسلمانان را کندند و با پیکان سوراخ‌شان کردند و گوش‌شان را کر کردند ، به‌راستی که من هم در وقت خود به یاری خداوند ، مردان را کرتر و عریان‌تر کردم . به خداوند سوگند . حاشا که دروغ گویم ! پس سوگند به خدا ، زینهار مرا بشنو ! نه حرارتِ پشته‌های ذغال می‌تواند تو را در یخبندان مرگ محافظت کند و نه آتش در منقل‌هایت شعله خواهد کشید ."⁰
آنگاه از انبار پر از برف خود بر او بارید ، برفی که زره‌های آهنین را می‌شکافت و حلقه‌های آهن را می‌گسست ؛ و بر تیمور و سپاهیانش از آسمان‌های یخ‌بسته‌ی خود کوهی از تگرگ بارید و به دنبال آن طوفانی از بادهای پرسوز فرو راند که گوش‌ها و گوشه‌ی چشمان‌شان را سوراخ و بینی‌شان را پر از دانه‌های تگرگ کرد و به دنبالش ، آن باد ویران‌گر که همه‌چیز را در سر راه خود نابود و خراب می‌کرد از همه‌سو بر بدن‌هاشان تازید . زمین سراسر پوشیده از برف بود ، مانند صحرای محشر یا دریایی از نقره که به‌دست خدا ذوب شده است . وقتی خورشید بالا آمد و یخبندان درخشش آغاز کرد ، چه شگفت‌انگیز بود آن منظره ! آسمانی از گوهرهای تُرکی و زمینی بلورین که ذرات طلا شکاف‌های آن‌را پر کرده بود .
وقتی نفس باد بر نفس آدمی می‌وزید (خدا نصیب کس نکند !) روح‌ش را می‌خشکاند و او در همان حالِ سواری یخ می بست ؛ وقتی بر شتران می‌وزید ، ضعیف‌ترهاشان می‌مردند . و وضع بر همین منوال بود تا آنگاه که عطر شیرین گل‌سرخ از آتش دمید و به کسانی که نزدیکش می‌شدند آسودگی و استراحت اعطا می‌کرد . و اما خورشید هم می‌لرزید ؛ چشمانش یخ بست و سفید شد ... وقتی کسی نفس می‌کشید ، نفسش بر محاسن او یخ می‌زد و شبیه فرعون می‌شد که ریش خود را با گردن‌بند می‌آراست ؛ اگر کسی تف می‌کرد ، آب دهان هرچقدر هم گرم بود ، قبل از رسیدن به زمین چون گلوله یخ می‌بست . پوشش حیات از آنان پس رفته بود ...
بدین‌گونه ، بسیاری از سپاهیانش ، اعم از بالادستان و فرودستان ، جان باختند . زمستان ، صغیر و کبیرشان را به هلاکت افکند ؛ بینی و گوش‌هایشان که در اثر سرما خشک شده بود جدا شد و بر زمین افتاد ؛ و نظم‌شان برهم خورد . زمستان از حمله باز نایستاد و آنقدر باد و طوفان بر آنها فروبارید ، تا درمیان دست و پا زدن‌های مأیوسانه مدفون شدند ...
ولی تیمور اعتنایی به مرگ نداشت و برای آنانی که مرده بودند شیون نکرد ...
***
سرانجام در اواخر ماه ژانویه تیمور به اترار رسید . [اما سرمای آن سفر چنان در استخوان‌هایش نفوذ کرده بود که بعد از مدت زمانِ کوتاهی به علت بیماری ، سرمازدگی ، جان باخت]
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰این بند از اثر ابن‌عرب‌شاه را ، گوته تحت عنوان 'زمستان و تیمور' در دیوان باختر-خاور به شعر درآورد ، سر ویلیام جونز آن را به لاتین برگرداند .
  • Zed.em
بلخ ، "مادرِ شهرها" ، یکی از قدیمی‌ترین شهرهای مسکون جهان است ؛ و اگر به‌یاد داشته باشید در همین شهر بود که اسکندر کبیر تقریباً ۱۰۰۰ سال پیش [از ورود هسوآن تسانگ° راهب بودایی دوره‌گرد چینی به بلخ] با رکسانا عقد ازدواج بسته بود . کسانی که بلخ کنونی را می‌شناسند ، شرح پرشور هسوآن تسانگ از "این قلمرو به‌راستی ممتاز" با آن جلگه‌ها و دره‌های حاصلخیز و با آن هزار رهبانگاه و سه‌هزار روحانی را شگفت‌آور خواهند یافت .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

°هسوآن تسانگ : راهب بودایی چینی که به منظور زیارت در سال ۶۲۹ میلادی از طریق یکی از شاهراه‌های بازرگانی سراسری آسیا عازم هند شد . از تاشکند ، سمرقند ، بلخ و بامیان عبور کرد ... شرح سفرنامه‌ش منبع نویسنده‌ی این کتاب است .
  • Zed.em