aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

به درخت لیمو نزدیک شدم ، پارچ آب را زمین گذاشتم و نگاه مهربانی به درخت انداختم . انگار فقط با همان نگاه می خواستم او را شاداب کنم . دستانم را روی برگ های پژمرده اش کشیدم و زمزمه کنان گفتم : " نگران نشو ! من اینجا مواظب تو هستم . نمی گذارم به تو صدمه ای وارد بیاورند ." نه ! کسی نمی توانست ما را از هم جدا کند . اگر بیمار می شد ، خودم معالجه اش می کردم یا اینکه مرض او به خود من سرایت می کرد . در آنصورت باید هر دوی ما را از آنجا برمی داشتند و به دور می انداختند تا هر دو در کنار هم جان بدهیم .
چاقو را در تنه ی او فرو بردم ، زخمی عمیق و دردناک بود . انگار داشتم رگ دست خودم را می بریدم و چاقو را به دست خود فرو می کردم . محتاطانه نگاهی به پیرامون خود انداختم و آنوقت لب های خود را به روی زخم او گذاشتم و شروع به مکیدن کردم . چوب مزه ای گس داشت که به تلخی می زد . آب دهانم تلخ مزه شده بود . وقتی دهانم را از روی زخم برداشتم ، دستانم را به دور آن پیچیدم ، درست مثل اینکه عضوی از بدن انسان زخمی شده باشد . چند ساعتی را که به ظلمت شب باقی مانده بود ، در سرمستی گذراندم .
اگر درخت لیمو با آن عمل جراحی از مرگ نجات نیافته بود ، پس حتما مرض او به من سرایت کرده بود . آری ، مانند زهر به بدن من رخنه می کرد ، و آهسته آهسته ، مرا به طرف مرگ سوق می داد . به بستر رفتم و بی حرکت در تاریکی باقی ماندم . بازوانم را از هم گشوده بودم و در انتظار شهادت دراز کشیده بودم . آسمان داشت صاف می شد و از پنجره ی گشوده ، هوای مطبوع و نیم گرم اوایل تابستان به درون می آمد . همه چیز در پیرامون من پر از لطف و زیبایی بود ؛ ولی مزه ی تلخ آن چوب مرطوب در دهانم باقی مانده بود . داشتم فکر می کردم که هیچ یک از ما نجات نخواهد یافت . خانه در سکوتی مطلق فرو رفته بود .
درخت تلخ ( آلبا د سس پدس )
  • Zed.em

با اطمینان به اینکه مرگم به زودی فراخواهد رسید ، حالتی فرشته وار به من دست داده بود که مرا از جهان مجزا ساخته بود ؛ رام شده بودم ، ساکت شده بودم ، صبورانه هرگونه شماتت را می پذیرفتم و تحمل می کردم . در آرامش و بی اعتنایی جهان دیگر غرق شده بودم . در کلیسا سدی بین من و پروردگار وجود نداشت . به او لبخند می زدم . انگار تفاهمی بین ما ایجاد شده بود که فقط مال ما بود و بس . 

درخت تلخ ( آلبا د سس پدس )

  • Zed.em

کمبل در روزگار خود در نمایشنامه نویسی شهرتی داشت . کتاب را اینگونه شروع کرده بود : 

آمریکا ثروتمندترین کشور دنیاست ؛ اما اکثریت مردم آن فقیرند و آمریکایی های فقیر به نحوی بار آمده اند که از خودشان متنفر باشند . برای نمونه ، از طنزنویس آمریکایی کین هوبارد جمله ای نقل می کنم : " فقر شرم آور نیست ، اما شاید هم باشد !" در واقع علیرغم اینکه آمریکا کشور فقرا است ، فقیر بودن برای یک آمریکایی جرم محسوب می شود . 

در فرهنگ عامیانه ی نیمی از ملت های جهان ، به داستان هایی برمی خوریم که قهرمانان آنها مردمانی فقیر اما بینهایت خردمند و پاکدامن هستند در نتیجه از صاحبان زر و زور بسی شریف ترند . میان فقرای آمریکا چنین قصه هایی رایج نیست . فقیران آمریکا خود را به سخره می گیرند و ازخودبهتران را بزرگ می دارند . 

به احتمال زیاد در پست ترین اغذیه و مشروب فروشی هایی که صاحبان آنها خود از میان فقرا برخاسته اند ، این سؤال بیرحمانه ممکن است روی تابلویی که بر دیوار آن نصب شده باشد ، خودنمایی کند : " تو که اینقد زرنگی ، پس چرا پولدار نیستی ؟!" پهلوی دخل این اغذیه و مشروب فروشی ها ، همیشه یک پرچم آمریکا ، به اندازه ی کف دست یک بچه ، که به یک آبنبات چوبی چسبانده شده است ، در اهتزاز است . 

می گویند نویسنده ی این تکنگاری ، که اتفاقا اهل شنکتادی واقع در ایالت نیویورک است ، در بین همه ی جنایتکاران جنگی ای که محکوم به اعدام با طناب دار شدند ، دارای بالاترین ضریب هوشی بوده است . بله ، رسم روزگار چنین است ! تکنگاری ادامه می دهد : 

آمریکایی ها ، مثل دیگر جوامع انسانی ، به چیزهایی معتقدند که به روشنی نادرستند . مخرب ترین دروغشان این است که پول درآوردن برای همه ی آمریکایی ها کار آسانی است . آمریکایی ها هرگز اذعان نمی کنند که حقیقتا با چه سختی پولشان را به دست آورده اند ، و نتیجه ی این شیوه تفکر این است که بی پولها مدام به خودشان سرکوفت می زنند و سرکوفت می زنند و سرکوفت می زنند ! برای دولتمردان و قدرتمندان آمریکایی که کمتر از هر طبقه ی حاکمه ی دیگری در جهان ، از زمان مثلا ناپلئون به بعد ، چه به طور خصوصی چه در انظار عموم ، برای کمک به فقیران جامعه ی خود قدمی برداشته اند ، این شیوه ی سرکوفت گنج بادآورده ای محسوب می شود . 

بسیاری از پدیده های نوظهور از آمریکا شروع شده اند . هراس انگیزترین این پدیده های نوظهور ، که در نوع خود بی سابقه است : توده های فقیر تحقیر شده ی آمریکاست . اینان نسبت به یکدیگر بی علاقه اند زیرا نسبت به نفس خودشان بی علاقه اند . چنانچه این نکته را به خوبی درک کنیم ، رفتار زشت نظامیان داوطلب آمریکایی در اردوگاه های آلمان دیگر پدیده ای اسرارآمیز نخواهد بود . 

سلاخ خانه ی شماره پنج ( کورت ونه گات )

  • Zed.em
البته بیلی نمی توانست کتاب های ترالفامادوری را بخواند اما لااقل می توانست نحوه ی چاپ آنها را ببیند . کتاب ها به صورت دسته نمودارهای کوتاه که با ستاره از هم جدا می شوند چاپ شده بود . به نظر بیلی این دسته های نمودار احتمالا علائم تلگرافی بودند .
صدا گفت : " کاملا درست است ."
- " واقعا علائم تلگرافی هستند ؟"
- " در ترالفامادور ، تلگراف وجود ندارد . اما حق با شماست : هر دسته نمودار یک پیام کوتاه فوری است که صحنه یا موقعیتی را توصیف می کند . ما ترالفامادوری ها همه را یکجا می خوانیم ، نه جدا جدا . بین پیام ها رابطه ی خاصی وجود ندارد ، جز اینکه نویسنده آنها را طوری با دقت انتخاب می کند تا بتواند در یک نگاه تصویری زیبا ، شگفت انگیز و عمیق از زندگی ارائه دهد . این داستان ها دارای آغاز ، میان ، پایان ، تعلیق ، نتیجه ی اخلاقى و یا علت و معلول نیستند . ما دوست داریم در کتاب هایمان عمق بسیارى از لحظات شگفت انگیز زمان را با هم و با یک نظر ببینیم ."
***
به غیر از خودش هیچکس فکر نمی کرد دارد دیوانه می شود . به نظر همه حالش خوب و رفتارش طبیعی بود . اکنون در بیمارستان بود . دکترها همه با او موافق بودند : بیلی واقعا داشت دیوانه می شد . دکترها فکر نمی کردند جنون او ربطی به جنگ داشته باشد . مطمئن بودند بیلی می خواهد از هم بپاشد ، چون پدرش در زمان کودکی او را به قسمت عمیق استخر باشگاه جوانان مسیحی انداخته است و بعد به لبه ی گراندکانیون برده است !
***
هرگز کسی موضوع جنگ را پیش نکشید تا وقتی که خود بیلی آن را عنوان کرد . یک نفر از میان جمعیت داخل باغ وحش ، از طریق سخنران ، از او پرسید : با ارزش ترین چیزی که تاکنون در ترالفامادور یاد گرفته است چیست ؟ و بیلی پاسخ داد : " اینکه ساکنان یک سیاره چگونه می توانند با صلح و صفا باهم زندگی کنند ! همانطور که می دانید ، من از سیاره ای می آیم که از روز ازل درگیر یک سلاخی بی معنی شده است . من با چشم خودم بدن دختر مدرسه ای هایی را دیده ام که زنده زنده در منبع آب شهر جوشانده شده اند . این کار به وسیله ی هموطنان خود من ، که در آنزمان با غرور ادعای مبارزه با شر ناب را داشتند ، صورت گرفته است ." بیلی راست می گفت ؛ این جنازه های جوشانده شده را در شهر درسدن دیده بود .
ادامه داد : " و شب ها در یک زندان پیش پایم را شمع هایی روشن کرده اند که از چربی انسان ساخته شده بودند ! این انسان ها را برادران و پدران همان دخترمدرسه ای های جوشانده شده سلاخی کرده بودند . زمینی ها مایه ی وحشت کائنات هستند . اگر سیاره های دیگر تاکنون در معرض خطر کره ی زمین قرار نگرفته اند ، بعد از این قرار خواهند گرفت . بنابراین از شما می خواهم راز این معما را برایم بگویید تا با خود به زمین ببرم و همه مان را نجات دهم . معما این است : چگونه سیاره ای می تواند با صلح زندگی کند ؟!"
سلاخ خانه ی شماره ی پنج ( کورت ونه گات )
  • Zed.em
داخل گودال ، ویری به بیلی گفت : " بازم جون تو رو خریدم ، ناکس الدنگ ." برای چندمین روز بود که جان بیلی را می خرید . فحشش می داد ، لگدش می زد ، کشیده اش میزد و راهش می انداخت . بیلی برای نجات جان خود هیچ کاری نمی کرد ، به همین دلیل استفاده از بیرحمی الزامی بود . بیلی می خواست از همه چیز دست بکشد و خود را خلاص کند . بیلی سردش بود ، گرسنه ، پریشان و بی لیاقت بود . سه روز از سرگردانی آنها می گذشت و دیگر خواب و بیداری برایش فرق چندانی نداشت ، حتی میان راه رفتن و ایستادن اختلاف مهمی نمی دید ! دلش می خواست او را به حال خود رها کنند . بارها می گفت : " بچه ها ولم کنید بروید ."
برای ویری هم مثل ویلی جنگ تازگی داشت . او را هم به جای یکنفر دیگر به جبهه فرستاده بودند . ویری جزء خدمه ی یک توپ ضدتانک 57 mm بود ، و فقط یکبار با عصبانیت در شلیک آن شرکت کرده بود . توپ صدایی مثل صدای باز شدن زیپ شلوار یک غول ایجاد کرده بود ، سپس یک شعله ی ده متری از دهانه اش جستن کرد و برف و علف های اطرافش را هورتی بالا کشید ، شعله ی آتش یک خط سیاه روی زمین باقی گذاشت و محل دقیق استتار توپ را به آلمانى ها نشان داد ؛ گلوله به خطا رفته بود . هدفی را که نتوانسته بودند بزنند یک تانک ببر آلمانی بود . تانک پوزه ی 88 mm خود را چرخاند ، مثل سگ بو کشید و خط سیاه را بر روی زمین دید ، شلیک کرد و همه ی خدمه ی توپ به جز ویرى را کشت !
بله این است رسم روزگار .
سلاخ خانه ی شماره پنج ( کورت ونه گات )
  • Zed.em