aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۸۳۷ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

... نیز به نظر می رسد که ما تحت سیطره ی ماهیت تصادفی بودن زندگی و نسخه های جایگزین واقعیت قرار داریم .
از آنجا که زندگی مجموعه ای از سرنوشت های چندگانه ی موازی است که متقابلا بر یکدیگر تأثیر می گذارند و به طور سرنوشت سازی تحت تأثیر رویارویی های تصادفی بی معنا قرار می گیرند ، نقاطی هستند که در آنها یکسری سرنوشت با سری دیگری برخورد یا درهم مداخله می کنند ...
بوطیقای ژیژک ( محمد صادق صادقی پور )   
  • Zed.em
هنگامی که از مرز مشخصی از دلسوزی و ترحم فراتر رویم ، به قلمرو سایه واری وارد می شویم که در آن ترحم به انحراف تبدیل می شود و دلواپسی برای جنایتکار ، رنج کشیدن قربانی اش را تحت الشعاع قرار می دهد و اجرای قانون ، چهره ی آئینی مشمئز کننده ای به خود می گیرد .
بوطیقای ژیژک ( محمد صادق صادقی پور )

  • Zed.em
داستان مربوط به زمانی می شود که من اندکی بیش از شش سال داشتم . پائیز بود .
آن فصل در همه چیز نمودار شده بود . خیابانها ، خانه ها ، درختان ، همه داشتند رنگ عوض می کردند . پدرم کم حرف شده بود ،  و مادرم لباسهای تیره رنگی به تن می کرد . خود من هم تحت تأثیر تغییر فصل قرار گرفته بودم . دیگر دوست نداشتم بازی کنم . مدت ها در اتاقم در تاریکی برجای می ماندم و پرواز پرستوها را تماشا می کردم که از جلوی پنجره رد می شدند و جیغ می کشیدند . داشتم لاغر می شدم ، رنگ و رویم پریده بود ، بزرگترها با دیدن تغیر حالم می گفتند : " به خاطر هواست !" و یا اینکه گونه ام را نیشگون گرفته و می گفتند : " به خاطر پائیز است !" در نتیجه من با فرا رسیدن فصل پائیز ، تصور می کردم که شخصیتی ظالم و اسرارآمیز از راه رسیده است . علاوه برآن ، داشتم درک می کردم که روحیه ی بشر به عناصر طبیعی بستگی دارد ، به آسمان ، به باد ، به هوا . در نتیجه سعی می کردم به طبیعت احترام بیشتری بگذارم .
آشنایی با شعر ( آلبا د سس پدس )
  • Zed.em
به درخت لیمو نزدیک شدم ، پارچ آب را زمین گذاشتم و نگاه مهربانی به درخت انداختم . انگار فقط با همان نگاه می خواستم او را شاداب کنم . دستانم را روی برگ های پژمرده اش کشیدم و زمزمه کنان گفتم : " نگران نشو ! من اینجا مواظب تو هستم . نمی گذارم به تو صدمه ای وارد بیاورند ." نه ! کسی نمی توانست ما را از هم جدا کند . اگر بیمار می شد ، خودم معالجه اش می کردم یا اینکه مرض او به خود من سرایت می کرد . در آنصورت باید هر دوی ما را از آنجا برمی داشتند و به دور می انداختند تا هر دو در کنار هم جان بدهیم .
چاقو را در تنه ی او فرو بردم ، زخمی عمیق و دردناک بود . انگار داشتم رگ دست خودم را می بریدم و چاقو را به دست خود فرو می کردم . محتاطانه نگاهی به پیرامون خود انداختم و آنوقت لب های خود را به روی زخم او گذاشتم و شروع به مکیدن کردم . چوب مزه ای گس داشت که به تلخی می زد . آب دهانم تلخ مزه شده بود . وقتی دهانم را از روی زخم برداشتم ، دستانم را به دور آن پیچیدم ، درست مثل اینکه عضوی از بدن انسان زخمی شده باشد . چند ساعتی را که به ظلمت شب باقی مانده بود ، در سرمستی گذراندم .
اگر درخت لیمو با آن عمل جراحی از مرگ نجات نیافته بود ، پس حتما مرض او به من سرایت کرده بود . آری ، مانند زهر به بدن من رخنه می کرد ، و آهسته آهسته ، مرا به طرف مرگ سوق می داد . به بستر رفتم و بی حرکت در تاریکی باقی ماندم . بازوانم را از هم گشوده بودم و در انتظار شهادت دراز کشیده بودم . آسمان داشت صاف می شد و از پنجره ی گشوده ، هوای مطبوع و نیم گرم اوایل تابستان به درون می آمد . همه چیز در پیرامون من پر از لطف و زیبایی بود ؛ ولی مزه ی تلخ آن چوب مرطوب در دهانم باقی مانده بود . داشتم فکر می کردم که هیچ یک از ما نجات نخواهد یافت . خانه در سکوتی مطلق فرو رفته بود .
درخت تلخ ( آلبا د سس پدس )
  • Zed.em

با اطمینان به اینکه مرگم به زودی فراخواهد رسید ، حالتی فرشته وار به من دست داده بود که مرا از جهان مجزا ساخته بود ؛ رام شده بودم ، ساکت شده بودم ، صبورانه هرگونه شماتت را می پذیرفتم و تحمل می کردم . در آرامش و بی اعتنایی جهان دیگر غرق شده بودم . در کلیسا سدی بین من و پروردگار وجود نداشت . به او لبخند می زدم . انگار تفاهمی بین ما ایجاد شده بود که فقط مال ما بود و بس . 

درخت تلخ ( آلبا د سس پدس )

  • Zed.em

کمبل در روزگار خود در نمایشنامه نویسی شهرتی داشت . کتاب را اینگونه شروع کرده بود : 

آمریکا ثروتمندترین کشور دنیاست ؛ اما اکثریت مردم آن فقیرند و آمریکایی های فقیر به نحوی بار آمده اند که از خودشان متنفر باشند . برای نمونه ، از طنزنویس آمریکایی کین هوبارد جمله ای نقل می کنم : " فقر شرم آور نیست ، اما شاید هم باشد !" در واقع علیرغم اینکه آمریکا کشور فقرا است ، فقیر بودن برای یک آمریکایی جرم محسوب می شود . 

در فرهنگ عامیانه ی نیمی از ملت های جهان ، به داستان هایی برمی خوریم که قهرمانان آنها مردمانی فقیر اما بینهایت خردمند و پاکدامن هستند در نتیجه از صاحبان زر و زور بسی شریف ترند . میان فقرای آمریکا چنین قصه هایی رایج نیست . فقیران آمریکا خود را به سخره می گیرند و ازخودبهتران را بزرگ می دارند . 

به احتمال زیاد در پست ترین اغذیه و مشروب فروشی هایی که صاحبان آنها خود از میان فقرا برخاسته اند ، این سؤال بیرحمانه ممکن است روی تابلویی که بر دیوار آن نصب شده باشد ، خودنمایی کند : " تو که اینقد زرنگی ، پس چرا پولدار نیستی ؟!" پهلوی دخل این اغذیه و مشروب فروشی ها ، همیشه یک پرچم آمریکا ، به اندازه ی کف دست یک بچه ، که به یک آبنبات چوبی چسبانده شده است ، در اهتزاز است . 

می گویند نویسنده ی این تکنگاری ، که اتفاقا اهل شنکتادی واقع در ایالت نیویورک است ، در بین همه ی جنایتکاران جنگی ای که محکوم به اعدام با طناب دار شدند ، دارای بالاترین ضریب هوشی بوده است . بله ، رسم روزگار چنین است ! تکنگاری ادامه می دهد : 

آمریکایی ها ، مثل دیگر جوامع انسانی ، به چیزهایی معتقدند که به روشنی نادرستند . مخرب ترین دروغشان این است که پول درآوردن برای همه ی آمریکایی ها کار آسانی است . آمریکایی ها هرگز اذعان نمی کنند که حقیقتا با چه سختی پولشان را به دست آورده اند ، و نتیجه ی این شیوه تفکر این است که بی پولها مدام به خودشان سرکوفت می زنند و سرکوفت می زنند و سرکوفت می زنند ! برای دولتمردان و قدرتمندان آمریکایی که کمتر از هر طبقه ی حاکمه ی دیگری در جهان ، از زمان مثلا ناپلئون به بعد ، چه به طور خصوصی چه در انظار عموم ، برای کمک به فقیران جامعه ی خود قدمی برداشته اند ، این شیوه ی سرکوفت گنج بادآورده ای محسوب می شود . 

بسیاری از پدیده های نوظهور از آمریکا شروع شده اند . هراس انگیزترین این پدیده های نوظهور ، که در نوع خود بی سابقه است : توده های فقیر تحقیر شده ی آمریکاست . اینان نسبت به یکدیگر بی علاقه اند زیرا نسبت به نفس خودشان بی علاقه اند . چنانچه این نکته را به خوبی درک کنیم ، رفتار زشت نظامیان داوطلب آمریکایی در اردوگاه های آلمان دیگر پدیده ای اسرارآمیز نخواهد بود . 

سلاخ خانه ی شماره پنج ( کورت ونه گات )

  • Zed.em
البته بیلی نمی توانست کتاب های ترالفامادوری را بخواند اما لااقل می توانست نحوه ی چاپ آنها را ببیند . کتاب ها به صورت دسته نمودارهای کوتاه که با ستاره از هم جدا می شوند چاپ شده بود . به نظر بیلی این دسته های نمودار احتمالا علائم تلگرافی بودند .
صدا گفت : " کاملا درست است ."
- " واقعا علائم تلگرافی هستند ؟"
- " در ترالفامادور ، تلگراف وجود ندارد . اما حق با شماست : هر دسته نمودار یک پیام کوتاه فوری است که صحنه یا موقعیتی را توصیف می کند . ما ترالفامادوری ها همه را یکجا می خوانیم ، نه جدا جدا . بین پیام ها رابطه ی خاصی وجود ندارد ، جز اینکه نویسنده آنها را طوری با دقت انتخاب می کند تا بتواند در یک نگاه تصویری زیبا ، شگفت انگیز و عمیق از زندگی ارائه دهد . این داستان ها دارای آغاز ، میان ، پایان ، تعلیق ، نتیجه ی اخلاقى و یا علت و معلول نیستند . ما دوست داریم در کتاب هایمان عمق بسیارى از لحظات شگفت انگیز زمان را با هم و با یک نظر ببینیم ."
***
به غیر از خودش هیچکس فکر نمی کرد دارد دیوانه می شود . به نظر همه حالش خوب و رفتارش طبیعی بود . اکنون در بیمارستان بود . دکترها همه با او موافق بودند : بیلی واقعا داشت دیوانه می شد . دکترها فکر نمی کردند جنون او ربطی به جنگ داشته باشد . مطمئن بودند بیلی می خواهد از هم بپاشد ، چون پدرش در زمان کودکی او را به قسمت عمیق استخر باشگاه جوانان مسیحی انداخته است و بعد به لبه ی گراندکانیون برده است !
***
هرگز کسی موضوع جنگ را پیش نکشید تا وقتی که خود بیلی آن را عنوان کرد . یک نفر از میان جمعیت داخل باغ وحش ، از طریق سخنران ، از او پرسید : با ارزش ترین چیزی که تاکنون در ترالفامادور یاد گرفته است چیست ؟ و بیلی پاسخ داد : " اینکه ساکنان یک سیاره چگونه می توانند با صلح و صفا باهم زندگی کنند ! همانطور که می دانید ، من از سیاره ای می آیم که از روز ازل درگیر یک سلاخی بی معنی شده است . من با چشم خودم بدن دختر مدرسه ای هایی را دیده ام که زنده زنده در منبع آب شهر جوشانده شده اند . این کار به وسیله ی هموطنان خود من ، که در آنزمان با غرور ادعای مبارزه با شر ناب را داشتند ، صورت گرفته است ." بیلی راست می گفت ؛ این جنازه های جوشانده شده را در شهر درسدن دیده بود .
ادامه داد : " و شب ها در یک زندان پیش پایم را شمع هایی روشن کرده اند که از چربی انسان ساخته شده بودند ! این انسان ها را برادران و پدران همان دخترمدرسه ای های جوشانده شده سلاخی کرده بودند . زمینی ها مایه ی وحشت کائنات هستند . اگر سیاره های دیگر تاکنون در معرض خطر کره ی زمین قرار نگرفته اند ، بعد از این قرار خواهند گرفت . بنابراین از شما می خواهم راز این معما را برایم بگویید تا با خود به زمین ببرم و همه مان را نجات دهم . معما این است : چگونه سیاره ای می تواند با صلح زندگی کند ؟!"
سلاخ خانه ی شماره ی پنج ( کورت ونه گات )
  • Zed.em
داخل گودال ، ویری به بیلی گفت : " بازم جون تو رو خریدم ، ناکس الدنگ ." برای چندمین روز بود که جان بیلی را می خرید . فحشش می داد ، لگدش می زد ، کشیده اش میزد و راهش می انداخت . بیلی برای نجات جان خود هیچ کاری نمی کرد ، به همین دلیل استفاده از بیرحمی الزامی بود . بیلی می خواست از همه چیز دست بکشد و خود را خلاص کند . بیلی سردش بود ، گرسنه ، پریشان و بی لیاقت بود . سه روز از سرگردانی آنها می گذشت و دیگر خواب و بیداری برایش فرق چندانی نداشت ، حتی میان راه رفتن و ایستادن اختلاف مهمی نمی دید ! دلش می خواست او را به حال خود رها کنند . بارها می گفت : " بچه ها ولم کنید بروید ."
برای ویری هم مثل ویلی جنگ تازگی داشت . او را هم به جای یکنفر دیگر به جبهه فرستاده بودند . ویری جزء خدمه ی یک توپ ضدتانک 57 mm بود ، و فقط یکبار با عصبانیت در شلیک آن شرکت کرده بود . توپ صدایی مثل صدای باز شدن زیپ شلوار یک غول ایجاد کرده بود ، سپس یک شعله ی ده متری از دهانه اش جستن کرد و برف و علف های اطرافش را هورتی بالا کشید ، شعله ی آتش یک خط سیاه روی زمین باقی گذاشت و محل دقیق استتار توپ را به آلمانى ها نشان داد ؛ گلوله به خطا رفته بود . هدفی را که نتوانسته بودند بزنند یک تانک ببر آلمانی بود . تانک پوزه ی 88 mm خود را چرخاند ، مثل سگ بو کشید و خط سیاه را بر روی زمین دید ، شلیک کرد و همه ی خدمه ی توپ به جز ویرى را کشت !
بله این است رسم روزگار .
سلاخ خانه ی شماره پنج ( کورت ونه گات )
  • Zed.em

مک‌کی همه‌ی جنگ‌های صلیبی را تحقیر می‌کرد . چیزی که هست ، جنگ صلیبی کودکان از نظر او تا اندازه‌ای از همه‌ی ده جنگ صلیبی دیگر که بزرگسالان در آن شرکت کرده بودند کثیف‌تر می‌آمد . اوهار این قسمت زیبا را با صدای بلند خواند : 

تاریخ با بیان رسمی خود نشان می‌دهد که صلیبیون مردانی وحشی و نادان بودند . انگیزه‌ی آنان تعصب مطلق بود و بس و راهشان راه اشک و خون . اما افسانه‌پردازی‌ها ، با پرگویی ، به پاکدامنی و قهرمانی آنان می پردازد و با بیانی بس شیوا و دل‌انگیز ، از ایشان تصویری عفیف و بزرگوار رقم می‌زند ، از افتخار ابدی که برای خود کسب کرده‌اند دم می‌زند و از خدمات بزرگشان به جهان مسیحیت سخن می‌راند . 

و بعد اوهار این قسمت را خواند : 

اکنون ببینیم نتیجه‌ی این همه تلاش و کوشش چه بود ؟ اروپا ثروت بی‌کرانی را بر باد داد و خون دو میلیون سکنه‌ی خود را بر سر این کار گذاشت ؛ تا گروه معدودی شوالیه‌ی فتنه‌جو بتوانند حدود صد سال سلطه‌ی خود را بر فلسطین برقرار کنند . 

به گفته‌ی مک‌کی ، جنگ صلیبی کودکان در سال ۱۲۱۳ میلادی آغاز شد . در این سال دو راهب به این فکر افتادند که ارتشی از کودکان فرانسه و آلمان بسیج کنند و آنها را در شمال آفریقا به‌بردگی بفروشند . سی‌هزار کودک به‌گمان این که به فلسطین می‌روند ، داوطلب این سفر شدند . مک‌کی اظهار می‌دارد :

بی‌گمان این کودکان ، موجوداتی بیچاره و ولگرد بودند که معمولاً در همه‌ی شهرهای بزرگ گروه‌گروه به چشم می‌خورند ؛ از شجاعت و رذالت خود ارتزاق می کنند و حاضر به انجام هر عملی هستند .

پاپ اینوسان سوم هم به گمان اینکه این کودکان به فلسطین می‌روند ، تحت‌تأثیر قرار گرفته و به هیجان آمده بود . پاپ گفت : " ما خُفته‌ایم و این کودکان بیدارند !" 

بیشتر این کودکان را در بندر مارسی سوار کشتی کردند و تقریبا نصف آنها در جریان غرق چند فروند کشتی جان سپردند ؛ نصف دیگر آنها به شمال آفریقا رسیدند و به فروش رفتند . 

سلاخ خانه ی شماره ی پنج ( کورت ونه گات )

  • Zed.em

"بسیار ایده آلیستی است ... از اینرو شقاوتمندانه " - تسخیر شدگان (داستایوفسکی) 

کاربردهای ادبیات چیست ؟ از دیرباز نام ساد و مازوخ برای نشان دادن دو انحراف جنسی بنیادین بکار رفته است . و از این لحاظ آنها دو نمونه ی برجسته از کارایی ادبیات هستند .

[...]

... بنابراین لازم است که دو عامل سازنده ی یک زبان دوگانه را از هم تمییز دهیم . نخست عامل فرمانی و توصیفی ، که نشان دهنده ی عنصر شخصی است ؛ این عنصر عامل هدایت کننده و توصیف کننده ی خشونت شخصی سادیست و همچنین سلیقه ی فردی اوست ؛ عامل دوم و برتر ، نشان دهنده ی عنصر غیر شخصی در سادیسم است و خشونت غیرشخصی را با ایده ای از عقل ناب یکی می کند ، با یک عملیات برهانی وحشتناک که عنصر اول را تابع خود می نماید . در کار ساد یک نزدیکی شگفت با اسپینوزا را می یابیم ؛ خط مشی طبیعت باورانه و مکانیکی که روحی ریاضیاتی در آن دمیده شده ، تکرارهایى بی پایان را محاسبه می کند ، فرایند کمی مکرر تصویرهای تکثیر شونده و افزودن قربانى بر قربانی دیگر ، و دوباره و دوباره چرخه های هزارگانه ى مباحثه ای ساده نشدنی و مجرد را از سر می گیرد . کرافت ابینگ ماهیت خاص چنین فرایندى را دریافته بود : " در مواردی به خصوص گاهی عنصر شخصى به کلی غایب است . سوژه از کتک زدن پسران و دختران لذت جنسی می برد ، اما عنصر منحصرا غیرشخصى انحراف او بسیار بیشتر قابل مشاهده است ... درحالی که در بسیاری از اینگونه افراد احساس قدرت در ارتباط با اشخاص بخصوصی تجربه می شود ؛ ما اینجا با شکل مشخصی از سادیسم سر و کار داریم که تا حد زیادی تحت الگوهای ریاضیاتی و جغرافیایی عمل می کند ." 

در کار مازوخ تعالی مشابهی از امر فرمانی و توصیفی به سوی عملکرد برتر وجود دارد . اما در اینجا تماما متقاعد سازی و تربیت در کار است ، در اینجا ما دیگر در حضور یک شکنجه گر نیستیم که بر یک قربانی مسلط شود و از او لذت ببرد ، و لذتش بیش از هرچیز از این بابت باشد که او [قربانی] ناراضی و نامتقاعد است . برعکس ، در اینجا ما با قربانی ای سر و کار داریم که در جستجوی یک شکنجه گر است و نیازمند تربیت شدن ، متقاعد شدن و بستن پیمانی با شکنجه گر ؛ به منظور تحقق بخشیدن به عجیب ترین نقشه ها . به همین دلیل است که مازوخیست قرارداد تنظیم می کند در حالی که سادیست از قرارداد متنفر است و آنرا زیرپا می گذارد . 

فرد سادیست نیازمند نهادهاست و مازوخیست نیازمند روابط مبتنی بر قرارداد ؛ قرون وسطی با زیرکی تمام میان دو گونه معامله با شیطان تمایز قائل بود : اولی از تصرف و تسخیر ناشی میشد ، و دومی با پیمان و همبستگی همراه بود . فرد سادیست بر طبق تصرف نهادینه شده می اندیشد ، مازوخیست بر طبق همبستگی قراردادی .تصرف و تملک شکل ویژه ی جنون سادیست محسوب می شود ، همانطور که عهد و پیمان مخصوص مازوخیست است . این برای فرد مازوخیست ضروری است که زن مورد نظرش را به حاکم ستمگر تبدیل کند و او را برای همدستی ترغیب نماید و به 'امضا کردن' تشویق کند . او [مازوخیست] در اصل یک مربی است و به طور ذاتی نقش تربیتی را برعهده می گیرد . 

[...] 

با کار ساد و مازوخ ، عملکرد ادبیات دیگر این نیست که جهان را توصیف کند ، چنانکه پیشتر اینگونه بود ؛ بلکه ارائه ی یک همتای جهان است که بتواند خشونت ها و افراط هایش را در بر گیرد . گفته شد که مازاد تحریک به یک معنا اروتیک است . بنابراین اروتیسم می تواند با انعکاس مازادهای جهان برای آن همچون یک آینه عمل کند ، خشونتش را استخراج نماید و کیفیتی 'معنوی' به این پدیده ها اعطا کند با این واقعیت که آنها را به خدمت حواس درمی آورد . (ساد در "فلسفه در اتاق خواب" میان دو نوع شرارت تفکیک قائل می شود . یکی ملال آور و مبتذل است ، دیگری ناب و آگاهانه و از آنجا که متکی بر هوای نفس است ، 'هوشمندانه') به زبان ساده ، واژگان این ادبیات یک ضد زبان را ابداع می کند که اثری مستقیم بر حواس دارد . 

سردی و شقاوت ( ژیل دلوز )

  • Zed.em

به تصویر کشیدن پوچی های زندگی روزمره ، از نقاط قوت من به شمار می رود ؛ من زندگی مردم را به دقت مورد بررسی قرار میدهم ، مشاهداتم را جمع آوری می کنم و سرانجام با در نظر گرفتن عوامل مختلف به ریشه یابی آنها می پردازم ! 

عقاید یک دلقک ( هاینریش بل )

  • Zed.em

علیرغم اینکه تصمیم نداشتم به کینکل تلفن بزنم ، با اینحال شماره ی او را گرفتم . کینکل همیشه ادعا می کرد که شیفته ی هنر من است ؛ و اگر کسی با ما دلقک ها سر و کار داشته و با شغلمان آشنایی داشته باشد ، می داند که حتی کوچکترین تشویق یک کارگر صحنه هم موجب غرور بیش از اندازه و شادیمان می شود . دلم می خواست آرامش محفل شبانه ی کاتولیکی کینکل را با یک تلفن بر هم بزنم ، و در ضمن احتمالا می توانستم از طریق او آدرس ماری را به دست بیاورم .

عقاید یک دلقک ( هاینریش بل )

  • Zed.em

جس ناگهان کشف کرد که چرا کینه همیشه جاذبه ای چنین بزرگ روی مردها اعمال کرده است : 'کینه' به انسان جرأت می دهد ؛ نیرویی فوق العاده می بخشد . انگار آدم را بر پشت خود سوار می کند ، اگر کینه را از انسان بگیرند واقعا به مردانگی احتیاج خواهد داشت . 

خداحافظ گری کوپر ( رومن گاری )

  • Zed.em

همه به هم چسبیدند تا راهی برای جس باز کنند . 

- " پل ! چه خبر شده ؟ قیافت به کلی عوض شده ." 

- " تو چطور خبر نداری ؟ امروز صبح رادیو خبرش را داد ." 

- " ویتنام ؟!" 

- " نه ، خرچنگ های دریایی . اخیرا دانشمندان کشف کرده اند که لذت جنسی خرچنگ ها در وقت جماع 24 ساعت طول می کشه ! 24 ساعت بی وقفه ؛ این بعد از اکتشافات اینشتاین بزرگ ترین کشف علمی است . یک انقلاب واقعی است و مایه ی امیدواری !" 

- " خب چه چیزش مایه ی امیدواری است ؟" 

- " معلوم است ! نمی گذارند که این نعمت فقط مال خرچنگ ها باشد . 24 ساعت ، یعنی به طور مداوم ! این خودش یعنی یک تمدن ." 

ژان گفت : " تا حا... حالا ، آنقدر به... به ما و... وعده داده اند... " 

چاک گفت : " این مسأله در آمریکا با یک رئیس جمهور کاتولیک به جایی نمی رسد ." 

جس گفت : " شماها کندی را بد شناخته اید ." 

پل گفت : " باید این نعمت را از خرچنگ ها گرفت . مسأله اعتبار است ، باید دانشمندان جوان را تشویق کرد ، باید کمیسیون حقوق بشر فورا مسأله را برعهده بگیرد ." 

- " اگر سازمان ملل وارد میدان شود ، تنها نتیجه اش قتل عام خرچنگ هاست ." 

- " یک جماع 24 ساعته یعنی خوانده شدن فاتحه ی سوئیس ! یک نعمت به این خوبی و قشنگی به کی داده شده ! به یک خرچنگ لامذهب ! اینهم از خدا !! پدر جان ، شما کشیش ها باید شرمنده باشید !" 

جس گفت : " من اطمینان دارم که بین خرچنگ ها لامذهب پیدا نمی شود !!" 

... 

خداحافظ گری کوپر ( رومن گاری )

  • Zed.em

"... توی تمام این حرفهای من می توانید یک خاصیت خیلی مطبوع و پیچیده ی تهوع حس کنید . مارکسیسم هرچه بود یک چیز را ثابت کرد ، آنهم اینکه ما محکومیم که هیچ غلطی نکنیم . این همان چیزی است که اسمش را 'ابتذال' گذاشته اند ." 

آلبر کامو پیغمبر ابتذال ، در یک حادثه ی مبتذل اتوموبیل خودش را به کشتن داد . حادثه ای که ظاهرا ثابت می کرد که او در اشتباه بوده است و در زندگی نوعی منطق حکمفرماست . دست آخر وقتی فکرش را بکنی عنوان 'یک نوع نا امیدی' شاید از 'مهربانی سنگها' برای یک کتاب جالب تر باشد : "جسی دوناهیو برنده ی جایزه ی نوبل ..." ! خلاصه تمام اینها خیلی پیش از ما وجود داشته است . همان راسکولنیکف هم از 'درد قرن' می نالید و بعد نوبت ولت شموتز یا نیهیلیسم شد . سیر و سیاحت لغات در طی قرون . حتی در 'سونه' (قصیده) های شکسپیر هم اثری از امید نیست . البته باید دانست که در آن روزگار سفلیس قیامت می کرد ؛ اندوه عمیق سونه های شکسپیر و به طور کلی شعر غنایی زمان او از آنجاست که در آن روزها عشق همیشه با سفلیس همراه بود ، 70 درصد مردم به آن مبتلا بودند و به همین علت بود که در اشعار عاشقانه اندوه عمیق احساس می شد ، چون عاقبتش یا دیوانگی بود یا کوری و هیچ علاجی هم نداشت . بنابراین عشق چیز فوق العاده مهمی بود . درست مسأله ی مرگ و زندگی . امروز عشق به کلی از ادبیات مدرن ناپدید شده است . هیچ آن اهمیت و رنگ فاجعه آمیز سابق را ندارد ، چون حسابش از سفلیس جدا شده است . 

این موضوع خیلی جالبی بود برای سرمقاله ی مجله ی دامپزشکی که جسی مسؤول صفحه ی ادبی آن بود ؛ مسخره اش می کردند چون در این مجله قلم می زد ، مردم از روشنفکران بیزارند . جسی هنوز می توانست به همه چیز بخندد و بگوید "جهنم" و این از شرایط واجب سلامت روانی بود . 

خداحافظ گری کوپر ( رومن گاری )

  • Zed.em

..." خیلی خوشمزه است لنی ! شما یانکی ها خیلی از مسخره بازی خوشتان می آید . برای همین است که سر و کله تان در ویتنام پیدا شده ، مسخره اندر مسخره !"
لنی خیلی تعجب کرد . هرچه می خواهند بگویند ، ولی اخلاق پیشرفت های عجیبی کرده است ، حتی کثافت هایی مثل آنژی هم جریان ویتنام را تقبیح می کنند !!
خداحافظ گری کوپر ( رومن گاری )
  • Zed.em

همین است که دولت آمریکا به کنسولهایش پول می دهد : برای حفظ آبرو !

پدر او آنقدر خوب به کشورش خدمت کرده بود که مبتلا به الکلیسم شده بود ، آنهم علیرغم مصونیت سیاسی که داشت . واقعا مسخره است ! آخر مصونیت سیاسی چیز مقدسی است . آنقدر خوب که شما را از همه ی خطرات و بلایا حفظ می کند تا عاقبت از داخل زیرآبتان را بزند . حباب شیشه ای که حامی شماست ، عاقبت خودتان را خرد می کند . ایده آلیست ها نباید حق داشته باشند که نماینده ی کشورشان در ممالک خارجی شوند . آنها فقط مقادیر محدودی از واقعیت را می توانند هضم کنند .

[...]

او از آن دیپلمات های بسیار نادری بود که نمی توانند صدای شلیک جوخه های تیرباران را بشنوند و بعد اسموکینگ بپوشند و با دژخیمان در ضیافت های رسمی شرکت کنند . این نقص که برای یک نماینده ی آمریکا در خارج ، اساسى و بلکه مهلک است ، در پرونده ی مدیریت کارگزینی در وزارت خارجه با این کلمات منعکس شده بود : "ضعف شخصیت ، کمبود ظرفیت ، عدم تعادل" ؛ با وجود 53 سال سن ، هنوز مرد زیبایی بود ؛ آدمها امروزه واقعا پیر می شوند و این از معجزات آنتی بیوتیک هاست ؛ چشم هایش سیاه بود و این با طنز خاص شخص او خوب متناسب بود ، زیرا درخشش لطیف طنز ، در چشمان سیاه بهتر از چشمان آبی خود را می نمایاند . بسیار خوش پوش و بینهایت باهوش بود ، ولی ضعیف ، حاجتی به انکارش نبود . جس اورا بخصوص به سبب ضعفش دوست میداشت . آخر دنیای ما ساخته ی دست مردان قوی است . 

خداحافظ گری کوپر ( رومن گاری )


  • Zed.em

آنوقت آل کاپون عمیق شد . 

" من ، بچه ها ، من طرفدار پوسیدگی ، فساد و مرگم . یعنی طرفدار واقعیت م . تراژدی آمریکا این است که خیلی جوان است ، سرعت پوسیدگی اش کافی نیست . برای همین هم آدمهای بزرگی ندارد .برای ایجاد مردان بزرگ قرنها پوسیدگی و گند لازم است . یک جور کود است . گلهای عجیب و غریب بار می آورد . مثل گاندی ، دوگل ، بیتلها ، ناپلئون ، اینها همه از اعماق کثافت ، از ته بیست قرن چرک و خون و کود تاریخ بیرون می آیند . این یعنی فرهنگ . آمریکا باید خیلی با عجله ، سرپایی ، شروع به گندیدن بکند . همه باید کمک کنند . آنوقت شعرهایی پیدا می شود که هنوز هیچکس نظیرش را نشنیده . مثل شعرهای رمبو ، نقاش های نابغه ، مطلقا بی نظیر . بعد هروئین ، ال.اس.دی. ، انواع تتراکلوریت ها ، زود ، باید جنبید تا کسی شد ." 

آنوقت لنی بلند شد و چک و چانه ی یارو را خرد کرد . خیلی عجیب بود چون آمریکا به تخمش هم نبود ؛ ولی آخر در آمریکا یک نفر بود که هرچند مرده بود ، مورد علاقه و احترام او بود . برای گری کوپر بود که دهان این اسپرماتوزوئید دوپا را خرد کرد . در خانه ی بگ هرگز کتک کاری سابقه نداشت . بگ حالش به هم خورد . مجبور شدند با دهان به او تنفس مصنوعی بدهند و این واقعا دل آدم را به هم می زند ، چون دهن بگ ...، واقعا بهتر است فکرش را هم نکنید ! بعد معلوم شد که داستان همه حقه بازی است و بگ حالش به هم نخورده . یک چشمش باز بود ، داشت کیف می کرد پدرسگ! 

اما هرچه بود ، بگ پسر خیلی خوبی بود . از همه بدتر این بود که آل کاپون قسم می خورد که به یک کلمه از حرفهای خودش عقیده نداشته است . فقط می خواسته دیگران را تحریک کند تا با او مخالفت کنند و یک بحث گرم و آموزنده برپا شود . فکرش را نمی شد کرد که اینهمه حماقت در یک نفر جمع شده باشد . با حماقت های او می شد یک ملت را سیر کرد . 

خداحافظ گری کوپر ( رومن گاری )


  • Zed.em

ستانکوزاویچ راست می گفت که تنها چیزی که مهم است این است که به هیچ عنوان نباید در ازدیاد نفوس شرکت کرد . جمعیت حکم پول را دارد . هرچند مقدارش بیشتر ، ارزشش کمتر . امروز چیزی که هیچ ارزش ندارد جوان بیست ساله است . موجودیش در دنیا خیلی زیاد است . تورم جوانان . بیهوده نباید بر سرش بحث کرد ، احمقانه است . جمعیت کور است ، همه جا را می گیرد ، آدم را زیر خود له می کند . لنی هیچ علاقه نداشت کسی باشد ، ولی اینکه 'چیزی' باشد دیگر غیرقابل تحمل بود . 

خداحافظ گری کوپر ( رومن گاری )

  • Zed.em

او خونگرم و زیبا ، هرچه که زیبا و غمگین بود را دوست داشت و با پوشش اشرافی مجلل اغلب تنها و گاهی هم با همسرش به عنوان یدک به تئاتر شهر می رفت ؛ همین که از موضوعی خوش اش می آمد ، با حالت جهانگردی ماجراجو ، دروغ های آسمانی سرهم می بافت و مرا پرگنت کوچولو می خواند ... 

در حال کندن پوست پیاز ( گونتر گراس )

  • Zed.em