aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۸۳۷ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

... من آن مرد را دیدم . محل ملاقاتمان یک دباغ خانه بود . در میان پوست هایی که زیر آفتاب خشک می شد و بچه هایی که با مارمولک ها بازی می کردند . همین که آن مرد را دیدم دلم به تپش افتاد : کوتاه قد و چهارشانه ، با صورتی رنگ پریده ، چیزی بین زرد و خاکستری ، صورتی که دورگه ها از اجداد سرخ پوستشان به ارث می برند ، و جای زخمی روی صورتش بود که در همان نگاه اول به من فهماند طرف در گذشته راهزن یا جنایتکار بوده است ( در هرحال ، از قربانیان جامعه ، چون همانطور که باکونین می گوید ، جامعه خودش مقدمات جنایت را فراهم می کند و جنایتکاران صرفا ابزار اجرای آن اند .) لباس هایش تمام از چرم بود که لباس معمولی گله چرانهاست ، باید توضیح بدهم این لباس به آنها امکان می دهد در بیابان های پوشیده از بوته های خار اسب بتازند . در تمام مدت صحبت کلاه به سرش بود و تفنگش دم دستش . چشمهایش گود افتاده بود و غمزده و مثل اغلب مردم اینجا رفتارش غیرقابل اعتماد و موذیانه . حاضر نشد دو نفری به تنهایی صحبت کنیم ، ناچار بودیم در حضور صاحب دباغ خانه و خانواده اش که روی زمین نشسته بودند و غذا می خوردند و ما را می پائیدند حرف بزنیم .
به او گفتم آدمی انقلابی هستم و رفقایی در سرتاسر دنیا دارم که کار مردم کانودوس را ستایش می کنند ، یعنی تصرف زمین های متعلق به مالک فئودال ، رواج دادن عشق آزاد و شکست دادن یک گروهان سرباز را . مطمئن نیستم که حرف های مرا فهمیده باشد . مردم مناطق مرکزی با اهالی باهیا که به خاطر رگه ی آفریقایی شان وراج و خودمانی هستند خیلی فرق دارند . در اینجا چهره ی مردم هیچ حالتی ندارد ، صورتکی است که انگار احساس و فکرشان را پنهان می کند . از او پرسیدم که آیا برای حمله های بعدی آمادگی دارند ، چراکه بورژوازی وقتی حقوق مقدس مالکیت خصوصی بی حرمت شود ، مثل خرس وحشی واکنش نشان می دهد . اما پاک گیج و مات شدم وقتی شنیدم می گوید : تمام زمین ها متعلق به مسیح خداوندگار است و مرشد دارد بزرگترین کلیسای عالم را در کانودوس می سازد ...
جنگ آخرالزمان ( ماریو بارگاس یوسا )
  • Zed.em
فصل های کتابها معمولا بر اساس اعداد اصلی نوشته می شوند : 1, 2, 3, 4, 5, 6 و به همین ترتیب . اما من تصمیم گرفتم فصل هایم را بر اساس اعداد اول بنویسم : 2, 3, 5, 7, 11, 13 و الی آخر . چون اعداد اول را دوست دارم .
اینطوری می فهمید اعداد اول کدامند :
اول ، تمام اعداد مثبت و صحیح دنیا را بنویسید .
بعد تمام اعدادی را که مضربی از 2 هستند کنار بگذارید . بعد تمام اعدادی را کنار بگذارید که مضربی از 3 هستند . بعد تمام اعدادی را که مضربی از 4, 5, 6, 7 و مانند اینها هستند . اعدادی که باقی می ماند اعداد اول اند .
قانون پیدا کردن اعداد اول واقعا بسیار ساده است ، اما هیچکس هرگز فرمول ساده ای درست نکرده تا به شما بگوید یک عدد خیلی بزرگ عدد اول است یا عدد بعدی چه خواهد بود . اگر عددی واقعا خیلی خیلی بزرگ باشد ، یک کامپیوتر سالها طول می کشد تا بگوید آن عدد اول است یا نه .
اعداد اول برای نوشتن رمز مفیدند و در آمریکا آنها را به عنوان مواد نظامی طبقه بندی کرده اند و اگر شما یک عدد اول بیش از صدرقمی پیدا کنید باید به سیا (سازمان جاسوسی آمریکا) بگویید و آن را 10000 دلار از شما می خرند . اما این نباید راه خوبی برای تأمین مخارج زندگی باشد .
اعداد اول چیزهایی هستند که وقتی همه ی قالب ها را کنار گذاشتید باقی می مانند . من فکر می کنم اعداد اول مثل زندگی اند . خیلی منطقی اند اما هرگز نمی توانید از قانون شان سر در بیاورید ، حتی اگر تمام عمرتان را به فکر کردن درباره ی آنها بگذرانید .
حادثه ای عجیب برای سگی در شب ( مارک هادون )
  • Zed.em
ما با آنچه که داریم دارا نمی شویم ، بلکه با چیزهایی که از آنها صرف نظر می کنیم دارا می شویم . - امانوئل کانت
فقر ... اختراع تمدن است . - مارشال سالینز

یک انسان شناس به نام مارشال سالینز در کتاب کلاسیک اش به نام 'اقتصاد عصر حجر' توضیح می دهد که : " ابتدایی ترین مردمان ، دارایی های کمی داشتند اما فقیر نبودند . معنای فقر ، داشتن مقدار معین و محدودی از کالاها یا صرفا ارتباطی بین وسایل و اهداف نیست ، بلکه بالاتر از همه نسبت بین انسانهاست . فقر یک جایگاه اجتماعی است ؛ در این راستا می توان گفت که فقر اختراع تمدن است ." سقراط نیز 2400 سال پیش به همین نکته اشاره کرده است : " ثروتمندترین انسان کسی است که با کمترین ها خرسند است ؛ چراکه موهبت طبیعت همین خرسندی است ."
اما موهبت تمدن از نوع مادیات است . دیوید پلاتز ، روزنامه نگار ، پس از خواندن جزء به جزء 'عهد عتیق' از لحن کاسبکارانه ی آن یکه خورده بود . او نوشت : " موضوع اصلی کتاب مقدس به ویژه از ابتدای تکوین ، املاک و دارایی است . خدا ... دائما در کار معاملات زمین ( و معامله ی مجدد آنها با شرایط جدید ) است ... البته تنها دلمشغولی کتاب مقدس زمین نیست ، بلکه اموال قابل حمل مانند طلا ، نقره و دام را نیز شامل می شود ."
مالتوس و داروین هر دو از برابرگرایی موجود در میان اقوام گشت زن متحیر بودند ؛ مالتوس چنین نوشت : " در میان اغلب قبیله های آمریکایی ... برابری در حد بالایی رواج دارد ، طوریکه همه ی اعضای جامعه تقریبا سهم برابری در تحمل دشواری های زندگی بدوی و فشار قحطی های گاه به گاه دارند ." داروین نیز به سهم خود ، تضاد بین تمدن مبتنی بر سرمایه را که با آن آشنا بود ، و آنچه که در میان بومیان ، به عنوان سخاوتمندی های در تضاد با نفع شخصی می دید ، تشخیص می داد و در همین خصوص نوشت : " عادت های کوچ گران ، چه در دشت های گسترده ، چه در جنگل های انبوه استوایی ، یا در امتداد سواحل دریاها ، به هر صورت به ضرر این اقوام است ... چراکه برابری کامل همه ی ساکنان ، تا مدت مدیدی از پیشرفت تمدن شان جلوگیری خواهد کرد ."
سرشت جنسی انسان ( کریستوفر ریان . ساسیلوا جفا )
  • Zed.em
همانطور که دیده ایم ، پژوهشگرانی که سعی در توصیف سرشت انسان دارند شدیدا مستعد آلوده بودن به تعصبات و سوگیری های فرهنگی هستند ، گرایش ناخودآگاه به کشف مشخصه هایی که به نظر آشنا می آیند ، و بنابراین جهانشمول جلوه دادن مشخصه های اجتماعی معاصر و ناخواسته چشم بستن بر حقیقت . روزنامه نگاری به نام لوئیس متاند در نوشته ای در نیویورکر به این موضوع اشاره می کند و می نویسد : " علوم مرتبط با سرشت انسان تمایل دارند تا فعالیت ها و ترجیحات همان حکومتی را معتبر بدانند که از آنها حمایت می کند . در حکومت های تمامیت خواه ، مخالفت و اختلاف نظر به عنوان یک بیماری ذهنی معرفی می شود ؛ در حکومت های تبعیض نژادی ، تماس بین نژادی چیزی غیرطبیعی قلمداد می شد ؛ در حکومت های بازار آزاد ، دنبال کردن نفع شخصی چیزی اجتناب ناپذیر معرفی می شود ."
در هریک از این موارد آنچه رفتار 'طبیعی' خوانده می شود ، تقویت و تشویق می شود ، و آنچه 'غیرطبیعی' معرفی می شود ، انحراف درنظر گرفته شده و طرد و تنبیه می شود .
سرشت جنسی انسان ( کریستوفر ریان . ساسیلوا جفا )
  • Zed.em
ولی باید بدانید که فهم سرشت انسان هر چیزی هست جز ساده . سرشت انسان به همان اندازه خاکبرداری شده ، دوباره کاشته شده ، وجین شده ، کود داده شده ، دیوارکشی شده ، بذرپاشی شده و آبیاری شده است که هر باغ یا زمین گلف ساحلی می شود . در حقیقت انسان بسیار بیش از آنچه کشت کرده خود زیر کشت بوده است . موضوع از اینقرار است که جوامع ، ما را با اهداف نامعلومی اهلی می کنند ، ابعاد ویژه ای از رفتار و تمایلات ما را پرورش داده و تقویت می کنند ، درحالیکه برخی دیگر را که ممکن است فتنه انگیز و اخلالگر باشد حذف و نابود می کنند . به این ترتیب می توان گفت ، جامعه ی مبتنی بر کشاورزى به همان اندازه که گیاهان و حیوانات را اهلی کرده ، انسان را نیز اهلى کرده است .
همانند تنوع مواد غذایی ، درک ما از تنوع ابعاد سرشت انسان نیز پیوسته در حال کاهش بوده است . مهم نیست که عنصر مورد نظر چقدر مغذی باشد ، مسأله این است که هرچیز وحشی وجین می شود ؛ هرچند همانطور که خواهیم دید بعضی از این علف های اصطلاحا هرزی که در ما می رویند ، ریشه شان تا گذشته ی مشترک مان عمیق است . مشکلی نیست ، وجین شان کنید ، اما آنها دوباره و دوباره سبز خواهند شد .
آنچه در زمین های زراعی و همینطور اذهان اعضای یک جامعه کاشته می شود ، الزاما برای تک تک اعضای جامعه ی مذکور مفید نیست . مواردی وجود دارد که چیزی برای [کلیت] یک جامعه سودمند است اما درعین حال برای اکثر اعضای آن جامعه بحران آفرین است . مثلا اعضای یک جامعه در جنگ ها شرکت می کنند ، رنج می کشند و کشته می شوند ، اما ممکن است جامعه ی مذکور از آن نفع بسیار ببرد . سموم صنعتی رها شده در هوا و آب ، قراردادهای تجارت جهانی ، مواد غذایی که از نظر ژنتیکی دستکاری شده اند ... همه ی اینها توسط افرادی پذیرفته می شود که به احتمال زیاد از این معامله متضرر خواهند شد .
این تمایز میان منافع فرد و گروه کمک می کند توضیح دهیم که چرا از گذار به دوران کشاورزی معمولا به عنوان جهشی بزرگ رو به جلو یاد می شود ، درحالیکه برای بیشتر کسانی که آن دوران را تحمل کردند چیزی جز یک فاجعه و مصیبت رنج آور نبوده است .
[...]
زنان و مردان امروزی از نظر جنسی دچار عقده هستند . چراکه این تنها عرصه ای از ماجراجویی های کهن است که برای اغلب ما باقی مانده است . ما همانند میمونی در قفس یک باغ وحش ، انرژى خود را در تنها زمین بازی باقی مانده صرف می کنیم . در بقیه موارد ، زندگی انسان تقریبا به طور کامل در سیطره ی دیوارها ، بندها ، زنجیرها و درهای بسته ی فرهنگ صنعتی مان حبس شده است . - ادوارد آبی
سرشت جنسی انسان ( کریستوفر ریان . ساسیلوا جفا )
  • Zed.em
چرا باید ناپاکی خود را به گذشته ی میمونی مان نسبت دهیم و پاکی و مهربانی مان را منحصرا انسانی تلقی کنیم ؟ چرا نباید ویژگی های نیک خود را نیز به گذشته ی میمونی مان نسبت دهیم ؟! - استفن جی گولد
[...]
اگر این فرصت به توماس هابز داده می شد که دست به طراحی حیوانی بزند که گویای تاریک ترین عقاید او درباره ی سرشت انسان باشد ، حتما چیزی شبیه شامپانزه را طراحی می کرد . به نظر می رسد این میمون منعکس کننده ی تمام نظریه های ترسناک هابز در مورد ناپاکی ذاتی انسان است . گزارش شده است که شامپانزه ها شیفته ی قدرت ، حسادت جنسی ، خشونت ، فریب دادن و پرخاشگری هستند . قتل ، جنگ های سازمان یافته بین گروهها ، تجاوز جنسی و بچه کشی در رفتارهایشان مشهود است . زمانی که این گزارش ها در دهه ی 1960 منتشر شد ، نظریه پردازان به سرعت نظریه ی 'میمون قاتل' را درمورد خاستگاه انسان پیش کشیدند ، نخستی شناسانی چون ریچارد ورنگام و دیل پترسون این نظریه ی شیطانی را در عبارات خشنی خلاصه کرده و رفتار شامپانزه ها را گواهی بر عطش انسان کهن به خشونت و خونریزی دانستند : " خشونت شامپانزه ای زمینه ساز جنگ انسانهاست و انسان های کنونی میراث داران این سرشت مرگبار پنج میلیون ساله هستند ."
پیش از آنکه شامپانزه ها به عنوان بهترین مدل زنده برای توضیح رفتار انسان های کهن شناخته شوند خویشاوندان بسیار دورتری به نام بابون های ساوانا این جایگاه را در اختیار داشتند . اما زمانی که مشخص شد آنها فاقد برخی از ویژگی های اساسی انسان مثل شکار گروهی ، استفاده از ابزار ، جنگ های سازمان یافته و قدرت طلبی هستند ، مدل بابونی کنار گذاشته شد . [!!] در این اثناء ، جین گودال و دیگران درحال بررسی این ویژگی ها در رفتار شامپانزه ها بودند .عصب شناس رابرت ساپولسکی که مطالعات زیادی را بر روی رفتار بابون ها انجام داده می گوید : " اگر بابون ها ذره ای خویشتن داری داشتند ، دلشان می خواست مثل شامپانزه ها باشند ." پس شاید تعجب برانگیز نباشد که بسیاری از دانشمندان تصور می کنند انسانها تنها با ذره ای خویشتن داری کمتر مثل شامپانزه ها خواهند بود . تأکید فراوان بر شامپانزه ها هنگام بررسی سرشت انسان در اواخر قرن بیستم شاید چندان هم بیراه نباشد ... وحشیگری زیرکانه ای که شامپانزه ها از خود نشان می دهند و نیز بیرحمی شرم آوری که بخش اعظمی از تاریخ بشر را پر کرده است ، ظاهرا مهر تأییدی بر گفته های هابز هستند . مگرآنکه این نوع نگاه توسط دیدگاهی قوی تر و عمیق تر به عقب رانده شود .
سرشت جنسی انسان ( کریستوفر ریان . ساسیلوا جفا )
  • Zed.em
پرسیدم :
- باباجان ، چه غذایی را بیشتر دوست داری ؟
- همه ی غذاها را پسرم . گفتن اینکه این غذا خوب است و آن غذا بد گناه است .
- چطور؟ مگر ما حق انتخاب نداریم ؟
- مسلما نه !
- چرا نه ؟!
- زیرا در دنیا بسیاری افراد وجود دارند که گرسنه هستند .
شرمنده شدم و خاموش . هیچگاه موفق نشده بودم به این مرتبه ی عالی از مناعت و همدردی با ابناء بشر برسم !
زوربای یونانی ( نیکوس کازانتزاکیس )
  • Zed.em

... به این ترتیب با خود صحبت می کردم . سرانجام به نوشتن پرداختم ، ولی نه ! این کار را نمی شود گفت 'نوشتن' ، جنگی بود واقعی ، شکاری بیرحمانه ، محاصره ، طلسمی برای بیرون کشیدن دیو از نهانگاهش . هنر درواقع تجسمی است سحرانگیز ... در نهاد ما قوای فعاله ی مرموز آدمکشی نهفته است ، نبضش برای قتل نفس ، ویرانی و رسوایی می تپد ، در اینگونه مواقع است که هنر با تجسم گیرا و دل آویز خود فرا می رسد و ما را از دست این قوا می رهاند .

سراسر آنروز را به نوشتن ، تعقیب و مبارزه پرداختم ، شامگاه گرچه از شدت خستگی وامانده شده بودم ، احساس می کردم به پیشرفت هایی نایل شده و چند نقطه از خطوط مقدم دشمن را به تصرف خویش درآورده ام ... 

زوربای یونانی ( نیکوس کازانتزاکیس )

  • Zed.em

زن دخمه ای است از دورویی و بی وفایی ؛ معبدی از گستاخی ؛ انبانی از گناه ؛ مزرعه ای که در آن تخم نیرنگ و فریب روئیده . زن دروازه ی دوزخ است ؛ سبدی است مالآمال از مکر و حیله گری ؛ زهری جانکاه با طعم شهد و نوش ؛ زنجیری مشئوم که انسان فانی را به زمین متصل کرده است . این وجود ناپاک را چه کسی آفریده است ؟! 

کنار اجاق بر زمین نشسته ، آرام و خموش از ترانه اى بودایی رونوشت برمی داشتم . به هر طلسمی که از پیراستاد به یادم بود متوسل می شدم تا مگر تصویر بدن این زن نم کشیده از باران را - که هرلحظه از برابرم می گذشت و تهیگاه لغزان خود را می جنباند - از مخیله ام طرد کنم . از لحظه ی فرو ریختن تونل ، که نزدیک بود زندگیم نیز یکسره درهم فرو ریزد ، وجود بیوه زن را در یکایک اعضا و جوارح خویش احساس می کردم . وی همچون جانوری درنده ، افسون کنان ، با سماجتی هرچه بیشتر مرا به خود می خواند و از ته دل چنین فریاد بر می آورد : 

" بیا ، بیا ! زندگی به آنی بر باد می رود . بیا ، زود بیا ! قبل از اینکه وقت بگذرد ." 

به خوبی می دانستم که این صدای 'مارا' یعنی روح شیطان است که به صورت زنی با ران و کپلهای بزرگ و شهوت انگیز درآمده است . من بر علیه او مبارزه می کردم . به همان شیوه که غارنشینان عصرحجر بر دیوارهای غار خود با سنگی نوک تیز نقش جانوران گرسنه و درنده را حک ، و با رنگ های قرمز و سفید رنگ آمیزی می کردند ، من نیز به استنساخ نوشته های بودا می پرداختم . منظور آن غارنشینان از کشیدن آن تصاویر بر روی دیواره های غار این بود که با منقوش کردن نقش حیوانات درنده و رنگ آمیزی آنها ، ددان را بر لوح سنگى صخره میخکوب کنند ، اگر چنین نمی کردند ، جانوران آنها را می دریدند و طعمه ی خود می ساختند ! [...] 

زوربای یونانی ( نیکوس کازانتزاکیس ) 


* Mara : بنابر اساطیر بودایی ، روح شیطان و دشمن بودا .

  • Zed.em

فکر می کردم این مرد درس نخوانده پس مغزش منحرف نشده است . در هرکاری صاحب تجربه است . فکرش باز و قلبش بزرگ تر از قلب معمولی است . درعین حال ، در گستاخی غریزی او نیز هیچ کاهشی حاصل نشده است . تمام مسائلی را که به نظر ما فوق العاده پیچیده و بغرنج یا حتی حل نشدنی جلوه می کند ، همچون شمشیر اسکندر که گره ی گوردیوس (1) را گشود ، با یک حمله حل می کند . در هر قصد و نیتی که اراده کند ، توفیق می یابد . زیرا اراده ای محکم دارد و صرفا به خود متکی است ، به اصطلاح دو پایش محکم به زمین چسبیده است و وزن بدنش را تحمل می کند . 

بومیان آفریقایی مار را می پرستند ، از اینجهت که سراسر بدنش با زمین تماس دارد . بنابراین از کلیه ی اسرار و رموز زمین آگاه می باشد . به کمک شکم و دم و سر خود به این اسرار پی می برد و همواره با زمین یعنی مادرطبیعت ، در تماس می باشد . همین امر هم در مورد زوربا صادق است . ما مردمان تحصیل کرده به مثابه ی پرندگان هوا ، موجوداتی تهی مغز هستیم . 

زوربای یونانی ( نیکوس کازانتزاکیس )


(1) Gordius : پادشاه اساطیری ناحیه ی فریگیا . گرهی که مال بند او را به یوغ وصل می کرد بسیار پیچیده بود . معروف بود که هرکس گره را بگشاید فرمانروای سراسر آسیا می شود . اسکندر مقدونی آن را با یک ضربه ی شمشیر گشود . در زبانهای اروپایی قطع گره ی گوردیوس به معنای حل مسأله ای بسیار دشوار و یک اقدام جسورانه است .

  • Zed.em
دوقلوها کوچکتر از آن بودند که بدانند اینها فقط نوکران تاریخ هستند . فرستاده شده اند تا حساب ها را تصفیه کنند و بدهی ها را از کسانی که قوانین را زیرپا گذاشته اند دریافت دارند . آنها تحت تأثیر حس هایی بسیار ابتدایی و در واقع به طرز گیج کننده ای کاملا غیرشخصی بودند . حس حقارتی بنیادی ، ترس از تأیید نشدن ، ترس تمدن از طبیعت ، ترس مردها از زن ها ، ترس قدرت از ناتوانی .
نیاز ناخودآگاه انسان به نابود کردن آنچه نه می تواند بر آن چیره شود و نه آنرا بپرستد .
نیازهای مردانه .
آنچه راحل و استا آنروز صبح شاهدش بودند ، اگرچه در آنزمان هنوز خودشان چیزی نمی دانستند ، نمایشی بیمارگونه (در هرصورت این نه جنگ بود نه نسل کشی) از موقعیت های تحت کنترلی از برتری جویی طبیعت انسانی بود . برنامه ریزی ، دستور ، حکومت مطلقه ی کامل ، این تاریخ بشر بود که خود را به هیأت خواسته های پروردگار درآورده و چهره ی واقعی اش را بر تماشاگران کم سن و سال آشکار کرده بود .
خدای چیزهای کوچک ( آروندهاتی روی )
  • Zed.em

آنها در آیمنم می رقصیدند تا رنج تحقیر در 'قلب تاریکی' را از خود برانند . رنج نمایش های ناقص شده شان در کنار استخرها . رنج رو انداختن به جهانگردان برای عقب راندن گرسنگی . 

در راه برگشت از 'قلب تاریکی' در معبد توقف می کردند تا از خدایانشان طلب بخشش کنند . تا از آنها برای تغییر دادن داستانهایشان عذر بخواهند . برای مشخص کردن هویت شان . برای عدم درک زندگی هایشان . 

[ ... ] 

این که داستان قبلا شروع شده بود اهمیتی نداشت ، کاتاکالی از مدتها پیش دریافته بود که راز داستانهای بزرگ در این است که آنها رازی ندارند . داستانهای بزرگ آنهایی هستند که شما شنیده اید و می خواهید دوباره بشنوید . داستانهایی که شما از هر قسمت آنها می توانید وارد شوید و به راحتی با آنها ارتباط برقرار کنید . آنها شما را با پایان های هیجان انگیز و پرماجرا فریب نمی دهند . آنها شما را با حوادث دور از انتظار متحیر نمی کنند . آنها به اندازه ی خانه ای که در آن زندگی می کنید یا چون بوی تن عاشقتان ، برای شما آشنا هستند . می دانید چگونه به پایان می رسند . با این وجود چنان به تماشایشان می نشینید که انگار از پایان آنها خبر ندارید . در داستانهاى بزرگ شما میدانید چه کسی زنده می ماند و چه کسی می میرد ، چه کسی عشق را می یابد و چه کسی آنرا نمی یابد و با این وجود باز می خواهید بدانید . 

این راز و جادوی آنهاست . 

برای بازیگر مرد کاتاکالی این داستانها فرزندانش و کودکی خود او هستند . او در میان آنها رشد کرده . آنها خانه ای هستند که در آن بزرگ شده ، مرغزارانی هستند که در آنها بازی کرده . آنها پنجره های او و شیوه دیدنش هستند . به همین دلیل در وقت تعریف داستان ، با آن چنان رفتاری دارد که انگار فرزند خود اوست . سر به سرش می گذارد . تنبیه اش می کند . چون حبابی آنرا بالا می اندازد . روی زمین با آن گلاویز می شود . و باز همه چیز را از سر می گیرد . به آن می خندد چون دوستش دارد . می تواند دمی شما را بر فراز تمام جهان به پرواز درآورد ، می تواند ساعت ها برای مشاهده ی برگی پژمرده ، یا برای بازى با دم یک میمون ، توقف کند . می تواند بدون هیچ تلاشی از کشتارهای جنگ ، به شادمانی زنی که در جویباری در کوهستان گیسوانش را می شوید [بپردازد][میتواند] از داستان شادی نیرنگ آمیز یک راکشاسا (شیطان) به خاطر اندیشه ای تازه ، به یک مالایالی شایعه پرداز که ماجرای یک رسوایی را می پراکند ، رو کند . می تواند از شادی نفسانی زنی که کودکی را شیر می دهد ، به لبخند اغوا کننده و شیطنت آمیز کریشنا برسد . او می تواند اندوهی را که در شادمانی نهفته است آشکار کند . یا ماهی پنهان شرمندگی را در دریای شکوه و جلال نشان دهد . 

او داستانهای خدایان را باز می گوید . اما در رشته ی سخنش قلبی انسانی و غیرخدایی تابیده شده است . 

بازیگر مرد کاتاکالی زیباترین انسان است . زیرا بدنش روح اوست . تنها ابزار اوست . از سن سه سالگی این ابزار آماده و صیقل داده شده است ، اضافاتش حذف شده تا کاملا برای داستانگویی مناسب شود . این مرد با صورتک رنگین و دامن چرخانش ، در خود عنصری جادویی دارد . 

اما در این روزها او نمی تواند ادامه ی حیات دهد . بودنش ممکن نیست . محاسنش محکوم شده اند . کودکانش به او می خندند . آنها مشتاق هستند که هرچه او نیست باشند . آنها را می بیند که بزرگ می شوند تا کارمند یا بلیط فروش اتوبوس شوند . کارمندان دون پایه ی روزنامه ها با اتحادیه های خودشان . اما او خودش جایی میان زمین و آسمان معلق است ، نمی تواند مانند آنها کار کند . او نمی تواند در مسیر میله های اتوبوس بلغزد ، پولهای خرد را بشمارد و بلیط بفروشد . او نمی تواند پاسخگوی زنگ هایی باشد که احضارش می کنند . او نمی تواند در پشت سینی های چای و بیسکوئیت ماری خم شود . 

از نا امیدی به جهانگردان روی می آورد . به بازار وارد می شود . تنها چیزی را که دارد ، داستانهایی را که بدنش می تواند تعریف کند می فروشد . 

او به حال و هوایی محلی تبدیل شده است . 

در 'قلب تاریکی' آنها با برهنگی لمیده و با تمام ظرفیت توجه وارداتی شان ، استهزایش می کنند . او خشمش را فرو می خورد و برای آنها می رقصد . دستمزدش را می گیرد . مست می کند . یا سیگار علفی را که پیچیده می کشد . علف خوب کرالا . این کار موجب خنده اش می شود . بعد در مقابل معبد آیمنم توقف می کند ، او و سایر همراهانش ، و آنها برای طلب بخشش کردن از خدایان می رقصند . 

خدای چیزهای کوچک ( آروندهاتی روی )

  • Zed.em

سالها بعد وقتی راحل نزد رودخانه بازگشت ، رودخانه به او با لبخند هولناک یک اسکلت خوشامد گفت ؛ با حفره هایی که روزگاری جای دندان ها بود و یا دست نیمه جانی که از روی تخت بیمارستان بلند شده بود . 

دو اتفاق افتاده بود : رودخانه کوچک و حقیر شده بود و او رشد کرده بود .

در پایین رودخانه در مقابل آرای نمایندگان با نفوذ شالیکاران ، سد آب شوری ساخته شده بود . سد ریختن آب شور به آبراه هایی که به دریای عربی می ریختند را تنظیم میکرد . به این ترتیب حالا به جای سالی یک بار ، سالی دو بار محصول درو می کردند ؛ برنج بیشتر به بهای یک رودخانه . 

خدای چیزهای کوچک ( آروندهاتی روی )

  • Zed.em
ماجرا واقعا از آن روزها آغاز شد که قوانین عشق بنا نهاده شدند . قوانینی که تعیین می کردند چه کسی باید دوست داشته شود و چگونه و تا چه اندازه .
اگرچه به دلایل عملگرایانه ، در جهانی به شیوه ای کاملا ناامید کننده عملگرا ...
خدای چیزهای کوچک ( آروندهاتی روی )
  • Zed.em
... اما در زمان عشق ورزی چشم های او آزارش دادند . انگار آنها به شخص دیگری تعلق داشتند . کسی مراقب بود . از پشت پنجره به دریا می نگریست ، به قایقی در رودحانه . یا به رهگذری کلاه بر سر در مه . خشمگین شد ، چون معنی آن نگاه را نمی دانست . در بعضی جاها ، مانند کشوری که راحل از آن آمده بود ، انواع مختلفی از ناامیدی می توانند وجود داشته باشند . و اینکه ناامیدی فردی هرگز نمی تواند به اندازه ی کافی ناامید کننده باشد . اینکه وقتی پریشانی های فردی با معابد و کناره های راه ، با سرزمینی پهناور ، با خشونت ها ، گروه ها ، پیش راندن ها ، ابلهانه بودن ، جنون ، غیرممکن ها و پریشانی عمومی یک ملت ، درهم می آمیزد ، اتفاقی روی می دهد . آن خدای بزرگ چون باد گرم زوزه می کشد و اطاعت می طلبد . آنگاه خدای کوچک ( گوشه گیر و خوددار ، خصوصی و محدود ) داغ خورده پیش می آید ، بی هیچ احساسی به بیباکی اش می خندد . خو گرفته به ناچیزی همیشگی اش ، صبور و به راستی بی تفاوت شده . هیچ چیز اهمیت چندانی ندارد . هیچ چیز چندان اهمیت ندارد . هرگز به اندازه ی کافی مهم نبوده . زیرا بدترین چیزها اتفاق افتاده اند . در سرزمینی که او از آن می آمد ، جهانی مدام میان جنگ و ترس از صلح ، بدترین چیزها کماکان اتفاق می افتادند .
پس خدای کوچک می خندد ، خنده ای تهی و شادمانه ، و جست و خیز کنان می گذرد . چون پسرک ثروتمندی با شلوار کوتاه که سوت زنان به سنگ ها لگد می زند . شادی زودگذرش از ناچیزى بدشانسی اش ریشه می گیرد . او تا آن بالا ، تا درون چشم های آدم می رود و به صورت خشم متجلی می شود .
آنچه لاری مک کاسلین در چشم های راحل دید اصلا ناامیدی نبود ، بلکه نوعی خوشبینی اجباری بود ...
خدای چیزهای کوچک ( آروندهاتی روی )
  • Zed.em
فکر کرد اگر طناب پاره شود چه اتفاقی می افتد . او را مجسم کرد که چون ستاره ی سیاهی از آسمانی خودساخته ، فرو مى افتد . بر زمین گرم کلیسا ، با خون سیاهی که چون رازی از جمجمه اش بیرون می زند ، در هم شکسته ، می آرامد .
تا آنزمان استپان و راحل آموخته بودند که دنیا برای درهم شکستن انسان ها راه های دیگری دارد . آنها هم اکنون نیز با بوی آن آشنا بودند . بویی شیرین و ناخوشایند چون بوی گلهای سرخ مانده ، در وزش نسیم .
خدای چیزهای کوچک ( آروندهاتی روی )
  • Zed.em
"... ابزارتولید برای کارگری که به امید کارکردن با آن زنده است فقط یک "کلمه" نیست ، همه ی زندگی است . شاید آخرین گفت و گوی تلفنی [یک] کارگر کنف کار با پسرش ، دو روز پیش از خودکشی ، برای درک "ابزارتولید" به ما کمک کند :
"روز پنج شنبه از پادگان با پدرم صحبت کردم . از پشت تلفن معلوم بود که حالش بد است . بریده بود انگار . می گفت : شنبه می خواهند دستگاه ها را ببرند . مادرت صبح تا غروب توی مزرعه ی مردم کار می کند . من هم هر روز می روم استانداری ، اما هیچکس به ما جوابی نمی دهد . می گفت : کار تمام است ... هیچکس به داد ما نمی رسد . گفت : دفترچه های تأمین اجتماعی 11 ماه است که تمدید نشده . اگر خواهرت مریض بشود کجا ببرمش ؟ بعد گفت : من چکار کنم با 48 سال سن ؟ زمین دارم که کشاورزی کنم ؟ دیگر کجا کار کنم ؟ به جوانها کار نمی دهند ، به من کار می دهند ؟ هی می گفت : من چکار کنم از این به بعد ؟"
درست در همین لحظه ، عجیب ترین واکنشی که انتظارش را می کشم به غلیان افتادن احساسات لطیف مخاطبان این گزارش ها است . بیچارگی [یک] چاه بی ته است . وقتی انسان بی پناهی در آن می افتد ، می تواند سال ها فرو برود و همچنان زنده باشد . آنکه تصمیمی برای نجاتش می گیرد ، هر تصمیمی ، [باید بداند که او] مستحق ترحم من و شما نیست . این اوج میان مایگی است که علت خودکشی را تنها در فقر این آدمها خلاصه کنیم و برایشان دل بسوزانیم . حتی برقراری ارتباطی میان خودکشی یک کارگر و خودکشی متعارف یکی از ما (آدمهای طبقه ی متوسط یا مرفه) می تواند نوعی از بدفهمی رایج و البته عامدانه برای شانه خالی کردن از بار مسئولیت باشد . نه ! خودکشی این کارگران از روی انفعال و شاید ملال نیست . آنها تا جایی که مرز انسان بودنشان مخدوش نشود ، هرگز تصمیم به چنین اقدامی نمی گیرند ." (1)
اقتصاد سیاسی مناقشه ی اتمی ایران ( محسن رنانی )

(1) روزنامه ی کارگزاران ، صفحه ی کارگری ، 8 خرداد 87
  • Zed.em
'مکاشفه' شرح حالات و تخیلات یک مسیحی دوران اولیه است که چون در جامعه‌ی مسیحی یک رهبر روحانی تلقی می‌گردید احتمالاً ناگزیر بود از اینکه به طرزی زندگی کند که سرمشقی برای دیگران باشد و صفاتِ مسیحی [چون] ایمان حقیقی ، فروتنی ، صبر و پارسایی ، محبت بی شائبه و اعراض از لذات دنیایی را در روش خود مجسم نماید .
یک چنین نحوه‌ی زندگی ممکن است حتی برای درستکارترین فرد ، بالمآل طاقت‌فرسا شود . می‌دانیم که حالات عصبانیت ، بدخلقی و انفجار احساسات ، همه از علائم پرهیزکاری مزمن می‌باشند . °
پاسخ به ایوب ( کارل گوستاو یونگ )

°بی‌جهت نبود که مسیح یوحنای رسول را "پسر رعد" می‌خواند .
  • Zed.em
وظیفه‌ی فارقلیط یا 'روح حقیقت' این است که در درون فرد بشر جایگزین شده و چنان عمل کند که او را به تعالیم مسیح متذکر و به سمت نور هدایت نماید . یک مثال خوب از این فعالیت روح‌القدس ، شخص پولس رسول است که مولای ما را نمی‌شناخت و بشارت ظهور او را [نه] به وسیله‌ی حواریون ، بلکه از راه مکاشفه دریافت . او از جمله‌ی کسانی است که ضمیر ناخودآگاهشان به هیجان آمده و حالات وجدِ پُر از مکاشفات به آنان دست داده است .
روح‌القدس زنده بودن خود را درست بدین وسیله ظاهر می‌سازد که فعال و موجد آثاری است که نه تنها آنچه را که قبلا وجود دارد تأیید می‌کنند بلکه از آن فراتر می‌روند . مثلا در ضمن گفته‌های مسیح اشاره به افکاری است که از آنچه طی قرون بعدی به عنوان 'روح مسیحیت' شناخته شده تجاوز می‌کند ، مانند داستان ناظر خائن ° که نتیجه ی اخلاقی آن با پند حکیمانه‌ای که در مجموعه‌ی بزای (Codex Bezae) یافت می‌شود تطبیق می کند°° و حاکی از یک معیار اخلاقی است که با آنچه انتظار می‌رود بسیار فرق دارد . اینجا ملاک اخلاق عبارت است از خودآگاهی و نه رعایت قانون یا عهد و پیمان .
به‌این مناسبت می‌توانیم این نکته‌ی قابل توجه را نیز متذکر شویم که مسیح چون خواست که کلیسای خود را روی یک صخره با پی محکمی بنا کند ، مخصوصا پطرس رسول را انتخاب کرد که فاقد خویشتن داری و ثبات اخلاق بود ؛ به نظر من این افکار نشانه‌ی پیدایش یک معیار اخلاقی سنجیده‌تری است که 'شر' نیز در آن جا دارد ، مثل اینکه بگوییم : شری که به طرز معقول پوشیده شود خیر است ، و عملی که از روی ناخودآگاهی انجام گردد شر است . تقریبا می‌توان چنین تصور کرد که این افکار طلیعه‌ی عصر و زمانی بوده‌اند که در آن شر نیز دوشادوش خیر مورد توجه قرار خواهد گرفت ، بدین معنی که دیگر بشر با توسل به این فرض مشکوک که در هر مورد دقیقاً معلوم است که شر چه چیز است بنا را بر مغلوب و مقهور کردن شر نخواهد گذاشت .
حتی انتظار ظهور دجال نیز دنباله‌ی کشف و شهودی است که انسان را به حقایق دوردست‌تری راهنمایی می‌کند . مانند این گفتار عجیب که ابلیس با وجود سقوط و طردش هنوز "شاهزاده ی این جهان" و مقر او در هوای محیط بر همه جاست . ابلیس با وجود تباهکاری هایش و با وجود کاری که خداوند برای رستگاری بشر صورت داد [اشاره به اعتقاد مسیحیان مبنی بر قربانی کردن عیسی ، پسر خدا برای کفاره ی گناه اولیه دارد] ، هنوز صاحب قدرت عظیمی است چنانکه همه‌ی موجودات زیرِ ماه را تحت فرمان خود نگاه می‌دارد !
پاسخ به ایوب ( کارل گوستاو یونگ )

°انجیل لوقا باب شانزدهم ۸-۱ 
°°اشاره به یک عبارت الحاقی است که در دنبال آیه‌ی ۴ باب ششم انجیل لوقا نقل شده ولی مورد قبول قرار نگرفته است و مضمون آن این است : "ای دوست اگر بدانی که چه می‌کنی سعادتمندی ، اما اگر ندانی چه می کنی ملعون و خطاکار می باشى ."
  • Zed.em

یک منبع دیگر هم عبارت است از کتابِ 'حکمت' عیسی پسر شیراخ (Ecclesiastique) که حدود ۲۰۰ سال قبل از میلاد نوشته شده است . در اینجا 'حکمت' درباره‌ی خود چنین می‌گوید : 

"من از دهان برترین موجودات بیرون آمدم و مانند ابری زمین را فرا گرفتم . من در جاهای بلند مقر گزیدم و تخت من در ستونی از ابر جا دارد . تنها من بودم که فلکِ آسمان را احاطه کردم و اعماق دره‌ها را پیمودم . من بر موج‌های دریا و بر همه‌ی زمین و بر همه‌ی اقوام و ملل تسلط یافتم ... او مرا از ازل پیش از جهان خلق کرد و من همواره کامیاب خواهم بود . من در سراپرده‌ی قدس ، در پیشگاه او خدمت گزاردم ، و بدین ترتیب در صهیون مستقر شدم . همچنین او مرا در شهر محبوب جا داد و در اورشلیم به من توانایی بخشید ... مرا مانند درخت ارز لبنان و مانند سرو کوه‌های هرمون بلندی داد و قامت مرا مثل درخت خرمای انگادی رفیع ساخت . من مثل بوته‌ی گل سرخ اریحا ، مثل درخت زیبای زیتون در کشتزار دلپذیر و مثل درخت چنار در کنار جویبار روئیدم . از من بوی خوش دارچین و گیاهان معطر و رایحه‌ی مُرّ اعلا به مشام‌ها رسید . مانند درخت بنه ، شاخه گستردم و شاخه‌های من مظهر عظمت و لطف می‌باشند . طعم خوش انگور از من به ذائقه‌ها رسید . گلهای من فراورده‌ی شکوه و فراوانی هستند . من مادرِ عشق زیبا و ترس و دانش و امید مقدس می‌باشم . و چون ابدی هستم همواره از آنِ فرزندانم می‌باشم که نامشان نام اوست ." °

ارزش دارد که این متن را با دقت بیشتری مطالعه کنیم . 'حکمت' در حقیقت خود را به عنوان Logos یا کلمةالله معرفی می کند : "من از دهان برترین موجودات بیرون آمدم ." وی به صورت 'رواخ' یا روح خدا "سطح آب ها را فرا گرفت" °° مانند خدا تخت او در آسمان است . وی به صورت نفخه‌ی جهان‌آفرین در وجود آسمان و زمین و همه‌ی مخلوقات ساری است . او تقریبا از هرجهت با 'کلمه'ی Logos یوحنا تطبیق می کند و در صفحات آینده خواهیم دید که این انطباق تا چه حد از لحاظ مضمون نیز دارای اهمیت است . 

این سوفیا ربةالنوع 'برترین شهر' یعنی اورشلیم یا ام البلاد است . او مادرِ محبوب است ، انعکاسی است از ایشتار Ishtar یا الهه‌ی شهر در دوران بت‌پرستی . تأیید این مطلب را ما در مقایسه‌ی تفصیلی 'حکمت' با درخت‌هایی مانند ارز ، نخل و بنه ، زیتون ، سرو و غیره می‌یابیم . همه‌ی این درخت‌ها از زمان‌های قدیم رمز و نشانه‌ی الهه‌ی عشق و مادر ، بینِ اقوام سامی بوده‌اند . همیشه یک درختِ مقدس در جاهای بلند ، پهلوی قربانگاه منسوب به این الهه وجود داشت . 

در تورات درختان بلوط و بنه ، درخت‌هایی محسوب می شوند که ندای خدا از میان آنها شنیده می‌شد . چِنین گفته می‌شود که خدا و فرشتگان در درون یا پهلوی درختان ظاهر می‌شوند . معروف است که داوود برای پرسش از آینده به یک توتستان توسل جست . در بابیلون درختی نماینده‌ی تموز Tammuz (پسر عاشق مادر) بوده است ، همانطور که درخت ، نماینده‌ی اوزیریس Osiris و آدونیس Adonis و آتیس Attis و دیونیز Dyonise ، یعنی خدایان جوانمرگ شده‌ی آسیای صغیر نیز بود . همه‌ی این صفاتِ رمزی در کتاب غزل 'غزل‌های سلیمان' هم ذکر شده‌اند ، چه در وصف داماد چه در وصف عروس . درختِ مو ، میوه ، گل آن و تاکستان در اینمورد اهمیتی به سزا دارند . معشوقه مانند یک درخت سیب است و از کوه‌ها (پرستشگاه رب النوع مادر) و "از مغاره‌های شیرها و از کوه‌های پلنگ‌ها " °°° خواهد آمد . رَحِمِ او "بستان انارها است ، با میوه‌های نفیسه ، با عطر سنبل و زعفران ، با نی خوشبو و دارچین ، با انواع درختان کندر ، با مُرّ و عود و با جمیع عطرهای نفیسه ." از دستش مُرّ می‌چکید (چنانکه به یاد داریم آدونیس از مُرّ زائیده شد) ، 'حکمت' مانند روح‌القدس عطیه‌ای‌ست که به برگزیدگان خدا اعطا می‌گردد . و این مفهومی است که بعدها در مورد فارقلیط Paraclet باز به آن برمی‌خوریم . 

پاسخ به ایوب ( کارل گوستاو یونگ )


° Ecclesiastique باب بیست و چهارم ۱۸-۳  
°° سفر پیدایش باب اول
°°°کتاب غزل های سلیمان باب چهارم
  • Zed.em