aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۸۳۷ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

هنگامی که غرایز صدمه می‌بینند انسان‌ها حملاتِ پی در پی و اعمال غیرِعادلانه و ویرانگر علیه خود ، فرزندان خود ، عزیزان خود ، سرزمین خود ، و حتی خدایان خود را 'عادی‌سازی' می‌کنند .
زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند ( کلاریسا پینکولا استس )
  • Zed.em
مدیریتِ صحیح اقتصادی و سیاسی مستلزم وجود یک سیستم سیاسیِ کارآمد و دموکراتیک است که بتواند خواست‌های کلیه‌ی اقشار جامعه را نمایندگی کند . این تنها به برگزاریِ انتخابات آزاد محدود نمی‌شود ، بلکه مستلزمِ دموکراسی در مفهوم گسترده‌ی آن ، حکومت قانون و رعایت حقوق بشر است . حکومت قانون ، برابری در برابر قانون و اجرایِ عادلانه‌ی قوانین ، شهروندان را در مقابلِ سوءِاستفاده‌ی احتمالیِ دولت از قدرت بیمه می‌کند و به آنها قدرت می‌دهد تا حقوقِ پایه‌ای خود را در زمینه‌ی حق مالکیت ، آموزش ، بهداشت ، کارِ شرافتمندانه ، آزادی بیان و اجتماع مطالبه نمایند . تحقق این امر مستلزم یک سیستمِ موثر ، دموکراتیک و شفاف برای حسابگیری از دولت و نهادهای اجرایی و قانونگذاری و کنترل و اِعمال نظارت بر آنها است .
[...]
چالشی که اکنون اقتصادهای ملّی با آن مواجه‌اند آنست که مشارکتِ آنها در اقتصادِ جهانی می‌بایست چگونه باشد تا بیشترین دستاورد را در زمینه‌ی توسعه ، رشدِ اقتصادی ، اشتغال و عدالتِ اجتماعی برای مردمِ خود تامین کنند . این امر مستلزمِ داشتنِ یک بازارِ کارآمد است . اما بازارِ کارآمد خود مستلزم وجود یک دولت ملّیِ موثر و کارآمد است . کشورهای در حالِ‌رشد و توسعه‌نیافته برای آنکه بتوانند از دست‌آوردهای روند جهانی شدن بهره‌مند شوند نیازمندِ دولت‌های ملّیِ کارآمد و دموکراتیک هستند که بتوانند ظرفیت‌ها و نهادهای لازم برای تولید و رقابت در بازار جهانی را بوجود بیاورند و پیامدهای ناخواسته‌ی رقابت جهانی را به حداقل برسانند .
ایران ، فرصت‌ها و چالش‌های جهانی شدن ( هادی زمانی )
  • Zed.em
همچنین تحولات فناوری موجب پیدایشِ صنایع جدید ، افزایش بهره‌وریِ کار و سرمایه ، افزایش سطح تولیدات و لذا بسطِ بازار جهانی شده است .
از سوی دیگر تحولات فناوری موجب تفکیکِ هرچه بیشترِ پروسه‌ی تولید به اجزاءِ کوچک‌تر و تبدیلِ تولید انبوه به اَشکال و الگوهای انعطاف‌پذیر شده که تعمیق و گسترشِ بیشترِ تقسیم کار بین‌الملل را میسر ساخته است . تقسیمِ کار در عصر پیش از جهانی شدن تقسیمی کمابیش ساده بود که در آن تخصص کشورهای توسعه‌یافته تولید کالا و مصنوعات صنعتی ، و تخصص کشورهای درحالِ‌توسعه تولید و تامینِ مواد خام و محصولات کشاورزی مورد نیازِ کشورهای توسعه‌یافته و تامین بازار برای برخی از محصولاتِ آنها بود . روند جهانی‌سازی این الگو را دگرگون کرده موجب پیدایشِ قطب‌های جدیدِ صنعتی و مهمتر از آن پیدایشِ اقتصاد متکّی بر اطلاعات و دانش شده است که در آن عاملِ اطلاعات و دانش نقش عمده را در تامین رشد اقتصادی عهده‌دار می‌باشد ‌. به عبارت دیگر تحولات فناوری و جهانی‌سازی موجب شده است تا عاملِ اصلی تولید ثروت از دسترسی به زمین و مواد اولیه و تولیدات صنعتی ، به عامل اطلاعات و دانش منتقل گردد .
افزون بر این ، رشد تحولات فناوری ، بویژه افزایش سرعت و توسعه‌ی شبکه‌ی حمل و نقل ، افزایش گردش اطلاعات و گسترش وسایل ارتباط جمعی موجب همگرایی فرهنگی ، تشابهِ الگوهای مصرف و پیدایش فرهنگی جهانی شده است که به نوبه‌ی خود جهانی شدن اقتصاد را تسهیل و ترغیب کرده و همزمان از آن تاثیر می‌پذیرد .
تاثیر تکنولوژی جدید از اقتصاد فراتر رفته و تمامی جنبه‌های روزمرّه‌ی زندگی را فراگرفته است . اکنون همان تکنولوژی که موجب جهانی شدن اقتصاد گردید توسط افراد و جامعه‌ی مدنی در زندگی روزمره بکار می‌رود . با گسترش اینترنت ، ایمیل ، کاهش هزینه‌ی خدمات تلفنی ، تلفن موبایل و گسترش کنفرانس‌های الکترونیکی ، دنیا بشدّت به هم مرتبط شده است . این تحولات همراه با رشد و گسترش بی‌سابقه‌ی تجارت بین‌الملل ، سرمایه‌گذاری مستقیم خارجی ، گردش سرمایه‌ی مالی ، رشد شرکت‌های فراملی و تحولات ساختارِ تولید ، موجب پیدایش پارادایم جهانی‌سازی شده است .
پذیرش نقش تعیین کننده‌ی تحولات فناوری به معنای جبر تاریخی تکنولوژی نیست . در نهایت ، تحولات فناوری خود پدیده‌ای اجتماعی است . پایه‌ی دیگر جهانی‌سازی پویایی نظام سرمایه‌داری است که در جستجوی سود بیشتر ، رشد دانش را تشویق کرده و دستاوردهای آن‌را برای بهینه کردن پروسه‌ی تولید و جهانی‌سازی اقتصاد بکار می‌گیرد .
ایران ، فرصت‌ها و چالش‌های جهانی شدن ( هادی زمانی )
  • Zed.em
در واقع در دهه‌ی ۸۰ بازارِ مالی جهان سه انقلابِ فناوری ، آزادسازی و جهانی شدن را همزمان تجربه کرد . سیاستِ آزادسازی ، جَوِّ مناسب را برای گردشِ سرمایه فراهم آورد . اما این تحولاتِ فناوری بود که با مُیّسر کردنِ جمع‌آوریِ سریعِ اطلاعات درباره‌ی بازارهای مالیِ جهان ، انجام مبادلات مالیِ بین‌المللی در تمام طول شبانه‌روز و ابداعِ ابزارهای جدید مالی (نظیرِ Derivative ها) گردشِ سرمایه را جهانی کرد .
ایران ، فرصت‌ها و چالش‌های جهانی شدن ( هادی زمانی )
  • Zed.em
... پیشبرد یک برنامه‌ی توسعه‌ی اقتصادیِ موفق در چهارچوبِ اقتصادِ جهانی ، مستلزم یک دولت ملی و کارآمد است که بتواند ظرفیت‌ها و نهادهای لازم برای تولید و رقابت در بازارِ جهانی را بوجود بیآورد و پیامدهای ناخواسته‌ی رقابتِ جهانی را به حداقل برساند . دولت همچنان دارای نقشِ تعیین کننده‌ای در ایجادِ ظرفیت‌های لازم برای بهره‌برداریِ موثر از فرصت‌های اقتصادِ جهانی است . شیوه و سیاست‌هایی که دولتِ یک کشور برای انجامِ این مهم در پیش می‌گیرد به شرایطِ اقتصادیِ کشور مورد نظر بستگی خواهد داشت ‌. اَشکال پایه‌ای این سیاست‌ها عبارت‌اند از : استقرارِ حکومت قانون ، ایجادِ یک سیستم موثر برای تعیین و اعمالِ حقوقِ مالکیت ، تنظیمِ قوانین شرکت‌ها ، تنظیمِ بازار بویژه بازارهای کار و سرمایه ، تنظیمِ رقابت و کنترلِ انحصارات ، ایجادِ تاسیسات و زیرساخت‌های مناسب برای توسعه‌ی اقتصادی ، ارئه‌ی کالاها و خدماتی که بازار به آنها نمی‌پردازد ، آموزشِ نیروی کار و مشارکت در سرمایه‌گذاری برای ایجادِ ظرفیت‌های صنعتی و انتقالِ تکنولوژی . بدونِ این نهادها و اقدامات ، کشورها موفق به بهره‌برداریِ موثر از فرصت‌های بازارِ جهانی نخواهند شد . از سوی دیگر ، پیوستن به اقتصادِ جهانی غالباً با برنامه‌های گسترده‌ای برای آزادسازیِ تجارت و بازارِ مالی و خصوصی‌سازی همراه است . اجرای این برنامه‌ها هزینه‌ی اقتصادی و اجتماعیِ سنگینی را بر جامعه ، بویژه اقشارِ کم‌درآمد تحمیل می‌کند . مدیریتِ بهینه‌ی این پروسه و حمایت از اقشارِ ضربه‌پذیر عمدتاً در مسئولیتِ دولت است . بالاخره ، اجرای موثرِ وظایف فوق مستلزمِ وجود یک سیستمِ سیاسیِ کارآمد و شفاف و دموکرات است که بتواند خواست‌های کلیه‌ی اقشارِ جامعه را نمایندگی کند و حکومتِ قانون و برابری در برابرِ قانون را تضمین نماید .
اما مدیریتِ اقتصادِ جهانی خود دارای مشکلاتِ ساختاریِ متعددی است که موجب شده است تا بهره‌برداری از ظرفیت جهانی‌سازی بسیار کمتر از توانِ بالقوه‌ی آن باشد . اولاً مدیریتِ کنونیِ جهانی‌سازی نتوانسته است تمامیِ کشورها را در دست‌آوردهای آن سهیم کند . در واقع طیِ چهاردهه‌ی گذشته شکافِ بینِ کشورهای توسعه‌نیافته و دنیای مدرن چنان عمیق شده است که ثبات و امنیتِ جامعه‌ی جهانی را تهدید می‌کند . دوماً، مدیریتِ کنونیِ اقتصادِ جهانی ، شفاف و دموکراتیک نیست . در نتیجه قوانینی که توسط سیستمِ کنونی برای تنظیمِ تجارت ، سرمایه‌گذاری و سایرِ امورِ اقتصادی ، اجتماعی و سیاسی تنظیم و اجرا می‌شوند آنطور که می‌بایست امکانات و مقتضیات کشورهای توسعه‌نیافته و در حالِ رشد را رعایت نمی‌کنند . این عوامل سبب می‌شود تا منافع و هزینه‌های جهانی شدن بین کشورهای عضوِ جامعه‌ی جهانی بنحوی ناعادلانه تقسیم شود و کشورها و اقشارِ اجتماعیِ ضعیف از دستاوردهای آن بی‌بهره بمانند .
سوماً ، مدیریتِ اقتصادِ جهانی همپای تحولاتِ فناوری و اقتصادی متحول نشده است . اقتصاد با سرعتِ فزاینده‌ای جهانی شده است اما مدیریتِ اقتصادِ جهانی تا حدِّ زیادی همچنان در سطحِ ملی و منطقه‌ای باقی‌مانده است . بویژه در سطحِ جهانی مکانیزمِ موثری وجود ندارد تا بازارِ جهانی را از دیدِ کلّیتِ جامعه‌ی جهانی تنظیم کند ، سیاست‌های آنرا هماهنگ سازد و بین سیاست‌های اقتصادی و اجتماعی ، تعادلِ مطلوبی بوجود آورد . این کمبود موجب شده است تا اقتصادِ جهانی نتواند برای پیشگیری و مقابله با بحران‌های اقتصادی بنحوی مطلوب عمل کند . فزون بر این ، قوانینِ سیستمِ موجود عمدتاً متوجه‌ی ابعادِ اقتصادی و نیازمندی‌های بازار است و کمتر به سیاست‌های اجتماعی نظیرِ اشتغال و امنیتِ شغلی توجه می‌کند . درحالیکه توسعه‌ی پایدار و متعادلِ جهانی شدن مستلزمِ ایجادِ تعادلی مطلوب بینِ رشدِ اقتصادی و تامینِ ثبات و امنیتِ اجتماعی است .
ایران ، فرصت‌ها و چالش‌های جهانی شدن ( هادی زمانی )
  • Zed.em
وقتی که به پاخاست ، در ادامه‌ی سخن گفت : ضمناً می‌خواستم یک چیز دیگر هم بگویم . احتمال می‌رود شما هم ، مثل بیشتر بازیکنان خوبِ بازیِ مُهره‌ی شیشه‌ای در دوران جوانی ، گاهی مایل باشید از این بازی به عنوان وسیله‌ی فلسفه‌بافی استفاده کنید ، اظهارات من به تنهایی نمی‌‌تواند شما را از این امر باز دارد ، ولی در هر صورت من حرفم را می‌زنم : فلسفه‌بافی را باید فقط با آلات و ابزار شرعی و قانونی مربوط به خود فلسفه انجام داد . بازیِ ما نه فلسفه است و نه مذهب ، انضباطی است ویژه‌ی خود ، که از نظرِ ویژگی به هنر شباهت دارد . هنری است منحصر به فرد و یگانه . اگر کسی از همان آغازِ کار به این نظریه بچسبد ، گام‌های بلندتری برمی‌دارد تا آنگاه که پس از صد بار شکست و ناکامی به آن برسد . کانتِ فیلسوف یکبار چنین گفت : "فلسفه‌بافیِ مذهبی ، فانوسِ جادوییِ لولو خورخوره‌ها است ." ما نباید بازیِ مُهره‌ی شیشه‌ای‌ِمان را به اینصورت درآوریم .
بازیِ مُهره‌ی شیشه‌ای ( هِرمان هِسه )
  • Zed.em
بعد لحنش را عوض کرد و گفت : "از موضوع پرت شدیم ... قدرتِ واقعی که ما باید شب و روز برای آن بجنگیم ، قدرت تسلط بر اشیاء نیست ، بلکه قدرتِ تسلط بر انسان است ." مکث کرد و برای لحظه‌ای خود را در نقشِ معلمی دید که در حالِ سوال پرسیدن از یک دانش‌آموزِ مستعد بود : "وینستون ، چگونه یک انسان می‌تواند قدرت‌ش را بر انسانِ دیگری اِعمال کند ؟"
وینستون فکر کرد ، "با وادار کردن او به رنج کشیدن ."
- دقیقاً . با وادار کردن او به رنج کشیدن . اطاعت کافی نیست . اگر او رنج نکشد ، چطور می‌شود مطمئن شد که او در حالِ اطاعت از خواسته‌ی تو است نه خواسته‌ی خودش ؟ ماندن در قدرت یعنی تحمیل درد و حقارت . قدرت به معنی متلاشی کردن ذهنِ انسان و شکل دادن مجدد آن در قالبِ مورد نظر خودت است . پس حالا متوجه می‌شوی ما در پی ایجاد چه دنیایی هستیم ؟ دنیای ما دُرست متضاد آرمانشهرِ احمقانه‌ی طرفدارانِ اصالت لذّت است . مصلحانِ قدیم در فکرِ چنان آرمانشهری بودند . 
دنیایی پُر از ترس و خیانت و عذاب ، مکانی برای لگدمال‌کردن و لگدمال شدن ، دنیایی که هرچه رو به تعالی پیش می‌رود بی‌رحمی در آن بیشتر می‌شود . پیشرفت در دنیای ما ، رفتن به سوی درد بیشتر است . تمدن‌های قدیم ادعا می‌کردند که بنیاد آنها بر عشق و عدالت نهاده شده ، تمدن ما بر اساسِ تنفر بنا شده است . در دنیای ما تنها عواطفی که وجود دارند ترس ، خشم ، پیروزی و ذلّت هستند . هر چیزِ دیگری را ما نابود می‌کنیم ، هر چیزی را . در حالِ حاضر ما موفق شدیم عادت‌های فکری را که بقایای زمانِ قبل از انقلاب هستند از بین ببریم . ما پیوندهای بین فرزند و والدین ، مرد با مرد ، و مرد با زن را گسسته‌ایم . دیگر هیچکس به همسرش ، فرزندش و یا دوست‌ش اعتماد نمی‌کند . ...
۱۹۸۴ ( جورج اوروِل )
  • Zed.em
انجمن برادری به دلیل اینکه تشکیلاتی به شکل معمولی ندارد ، هرگز ممکن نیست کاملا نابود شود . تنها چیزی که باعث انسجام آن می‌شود ، عقیده است که نابود شدنی نیست . تنها چیزی هم که باعث دوام شما می‌شود ، همین عقیده است . هیچ شفقتی در کار نخواهد بود و دلسوزی و حمایتی از شما به عمل نمی‌آید . هنگامی که بالاخره دستگیر شوید ، هیچکس نمی‌تواند به شما کمکی برساند . ما هیچوقت به اعضاء کمک نمی‌کنیم . در مواردی که نیازِ مبرم به ساکت کردن یکنفر باشد ، حداکثر کاری که ممکن است بتوانیم انجام دهیم این است که یک تیغِ ریش‌تراشی را بطورِ ناگهانی وارد سلولش کنیم . باید عادت کنید بدونِ امید و آینده زندگی کنید . مدتی فعالیت می‌کنید ، دستگیر می‌شوید ، اعتراف می‌کنید و بعد شما را می‌کُشند . تنها نتیجه‌ای که بدست می‌آورید همین است . احتمال خیلی کمی وجود دارد که تغییر محسوس دیگری در طول عمر ما اتفاق بیافتد ، همه‌ی ما مُرده‌ایم . زندگی واقعیِ ما در آینده خلاصه می‌شود . ما با گوشت و پوستِ خود در ساختنِ آن شرکت می‌کنیم . ولی هیچکس نمی‌داند چقدر طول می‌کشد تا این آینده فرا برسد . ممکن است هزار سال طول بکشد . در حالِ حاضر کاری نمی‌شود کرد جز اینکه آگاهی و شعور را ذرّه ذرّه افزایش دهیم . ما نمی‌توانیم بصورت جمعی عمل کنیم ، فقط می‌توانیم دانسته‌هایمان را از فردی به فرد دیگر و از نسلی به نسل دیگر انتقال دهیم . در برابر پلیسِ افکار ، جز این راهی نیست .
۱۹۸۴ ( جورج اوروِل )
  • Zed.em
وینستون دلش می‌خواست باز هم درباره‌ی مادرش صحبت کند . با چیزهایی که از مادرش به یاد داشت ، گمان نمی‌کرد او زنی غیرمعمول یا خیلی باهوش بوده باشد ؛ ولی از نوعی نجابت و اصالت برخوردار بود ، زیرا روش‌ها و معیارهای مخصوص به خود را داشت . احساستش متعلق به خودش بود و وقایع بیرون تاثیری بر آن نمی‌گذاشت . از نظر او اینطور نبود که اگر عملی بی‌تاثیر باشد پس حتما بی‌معنی نیز خواهد بود . اگر آدم کسی را دوست داشت ، حتی اگر هیچ چیز دیگر را برای بخشیدن نداشت ، باز هم محبتش را به او می‌بخشید . وقتی آخرین تکّه‌ی شکلات دیگر خورده شده بود ، مادر بچه را در آغوش خود گرفت . این کار فایده‌ای نداشت ، چیزی را عوض نمی‌کرد ، مشکلاتی بوجود نمی‌آورد ، از مرگ کودک یا خودِ او جلوگیری نمی‌کرد ، اما به نظرِ او انجام اینکار طبیعی بود . زنِ پناهنده نیز در قایق ، کودک را در بازوان خویش پناه داده بود ، بازوانی که در مقابل گلوله‌ها ، همچون برگِ کاغذی بی‌تاثیر بود . پست‌ترین کار حزب این بود که مردم را قانع می‌کرد که احساسات و هیجانات هیچ خاصیتی ندارند . غیر از اینکه آدم را از تسلط بر جهان مادی باز دارند . وقتی کسی در جنگِ حزب گرفتار می‌شد ، هرآنچه را که احساس می‌کرد یا نمی‌کرد ، هر کاری که انجام می‌داد یا نمی‌داد ، واقعا تفاوتی نمی‌کرد . هرطور که بود آدم نابود می‌شد و دیگر از او یا از کارهایش هیچ صحبتی به میان نمی‌آمد . بکلی از صفحه‌ی روزگار و تاریخ محو می‌شد . ولی این امر برای مردم دو نسل پیش اصلا مهم نبود . چراکه آنها در پیِ تغییر تاریخ نبودند . راهنمای آنها علایق و وابستگی‌هایشان بود که به آن اطمینان داشتند . چیزی که برای آنها اهمیت داشت ، روابط افراد با یکدیگر بود ؛ اقدامی عاجزانه ، در آغوش گرفتنی ، اشکی ، چند کلمه به انسانی که در حالِ مرگ است ، اینها بود که برای آنها به خودیِ خود ارزشمند بود . ناگهان به یادش آمد که کارگران این وضعیت خود را حفظ کرده‌اند . آنها به حزب ، کشور یا یک عقیده پایبند نبودند ؛ آنها نسبت به یکدیگر وفادار بودند . او که قبلا کارگران را تحقیر می‌کرد و آنها را نیروهای بی‌خاصیتی می‌دانست که باید روزی سریردارند و دنیا را از نو بسازند ، برای اولین بار در زندگی ، دیدش نسبت به آنها عوض شد . کارگرها انسانیت خود را حفظ کرده بودند . عواطف و احساسات خود را نباخته بودند . عواطف اولیه‌ای را که خود او مجبور بود با کوشش آگاهانه دوباره بیاموزد ، آنها در خود داشتند . در همین افکار بود که بی‌دلیل به یادش آمد چند هفته‌ی پیش با دیدنِ دست جدا شده‌ای بر روی پیاده رو ، مانند یک بوته کلم ، آن را با پا به درونِ جوی آب انداخته بود .
وینستون با صدای بلند گفت : "ما انسان نیستیم ، کارگرها انسان هستند ."
۱۹۸۴ ( جورج اوروِل )
  • Zed.em
با لذت نانَ‌ش را گاز زد و دو لقمه از آن را قورت داد ، بعد با حالتی فضل‌فروشانه به صحبتَ‌ش ادامه داد . صورت لاغر و تیره‌اش جان گرفته بود و در چشم‌هایش به جایِ تمسخر ، حالتی رویایی پدید آمده بود .
- از بین بردنِ واژه‌ها کارِ خیلی زیبایی است . گرچه افعال و صفت‌ها بیشترین گستردگی را دارند ؛ ولی صدها اسم هم هست که می‌شود از شرّشان خلاص شد ، نه فقط مترادف‌ها ، بلکه متضادها هم هستند . اصلاً به چه دلیل باید از کلماتی استفاده کرد که صرفاً مخالفِ یک کلمه‌ی دیگر هستند ؟ هر کلمه‌ای ضدّ خودش را در دلِ خود دارد . مثلاً واژه‌ی 'خوب' را در نظر بگیر ، وقتی این کلمه را داریم دیگر چه نیازی به کلمه‌ی 'بد' داریم ؟ 'ناخوب' می‌تواند کارِ آنرا انجام دهد ؛ تازه بهتر هم هست چون دقیقاً متضادِ کلمه‌ی 'خوب' است و واژه‌ی 'بد' این معنا را نمی‌رساند . همینطور اگر بشکلِ قوی‌ترِ کلمه‌ی 'خوب' نیاز داشته باشیم چه معنی دارد که یکرشته کلمه‌ی بدردنخور مثلِ 'عالی' و 'فوق‌العاده' و مانندِ اینها بکار ببریم ؟ 'بیش‌خوب' همان معنی را می‌رساند ، یا اگر باز هم شکلِ قوی‌تری مدِّنظر داشته باشیم 'دوچندان بیش‌خوب' این معنا را می‌رساند . البته تا الآن از این شکل‌ها استفاده می‌کردیم اما در شکل نهاییِ زبانِ نوین غیر از اینها لغت دیگری وجود ندارد ، در پایان کار فقط شِش لغت برای نشان دادنِ خوبی و بدی کفایت می‌کند ، که آنهم درواقع فقط یک لغت است . قشنگی کار را متوجه می‌شوی وینستون ؟
سِپس دوباره فکری کرد و گفت : "البته در اصل این فکرِ برادر بزرگ بود ."
با یادآوری برادر بزرگ احساسِ شوقِ بی‌محتوایی به چهره‌ی وینستون سایه افکند . با وجودِ این سایم بلافاصله متوجه بی‌علاقه‌گی خاص او شد .
تقریباً با حالتی اندوهگین گفت : "تو هنوز درکِ کاملی از زبان نوین نداری ، حتی وقتی که داری آنرا می‌نویسی هم‌چنان در فکرِ زبان قدیم هستی . من بعضی از چیزهایی را که گه‌گاه در تایمز می‌نویسی خوانده‌ام ، بد نیستند ولی مثلِ ترجمه می‌مانند . قلباً ترجیح می‌دهی به زبانِ قدیم بچسبی ، با وجودِ اینهمه ابهام و اشکالِ بی‌معنی که دارد . متوجه‌ی زیباییِ کارِ نابودسازیِ کلمات نشدی . می‌دانی در دنیایی که هر سال وسعت واژه‌گانش کمتر می‌شود ، زبانِ نوین تنها زبان مورد استفاده است ؟"
البته وینستون این را می‌دانست ، ولی چون به خودش مطمئن نبود نمی‌خواست لب به سخن بگشاید . سعی کرد لبخندی از سرِ همدلی تحویل دهد . سایم یک لقمه‌ی دیگر از نانَ‌ش را گاز زد و جوید و به صحبت ادامه داد :
- متوجه نیستی که تنها هدفِ زبانِ نوین ، محدود کردن عرصه‌ی تفکر است ؟ در نهایت ما امکانِ وقوعِ جرایم فکری را ناممکن می‌کنیم . چون دیگر کلمه‌ای برایِ اِبرازِ آنها وجود ندارد . هر مفهومی که احتیاج به بیان داشته باشد فقط با یک کلمه نشان داده می‌شود که معنایی کاملاً تعریف شده دارد و تمامِ معانی جنبی بکلی فراموش می‌شوند . در همین چاپِ یازدهم ، ما خیلی به این موضوع نزدیک شدیم . اما این جریان تا مدتها بعد از مرگِ من و تو هم ادامه دارد . هر سال کلمات کمتر و کمتر می‌شوند و عرصه‌ی آگاهی هم محدودتر می‌شود . حتی همین حالا هم هیچ عذر و بهانه‌ای برای ارتکابِ جرائم وجود ندارد . مسئله بر سرِ انضباطِ شخصی و کنترلِ واقعیت است . اما در نهایت به این هم احتیاجی نیست . وقتی زبان کامل شود ، انقلاب هم کامل می‌شود . "زبانِ نوین اینگسوس خواهد بود و اینگسوس ، زبانِ نوین ." جمله‌ی آخر را با رضایتِ عجیبی عنوان کرد . و افزود :
- وینستون تا به‌حال به فکرت رسیده که حدود سال ۲۰۵۰ حتی یک نفر هم پیدا نمی‌شود که بتواند حرف‌های امروزِ ما را درک کند ؟
وینستون با تردید گفت : "به‌جز ..." و سپس مکث کرد .
سرِ زبانش بود که بگوید : "به‌جز طبقه‌ی کارگر" ولی خودش را کنترل کرد . تردید داشت که شاید گفتنِ این حرف نشانه‌ی بی‌اعتقادیِ او به عقایدِ مرسوم باشد ، ولی سایم به فراست دریافت که او می‌خواست چه بگوید و با بی‌تفاوتی گفت : "کارگرها که آدم نیستند ، تا سالِ ۲۰۵۰ ، شاید هم زودتر ، تمامِ دانش واقعی به زبانِ قدیم از بین می‌رود . ادبیاتِ گذشته به‌کلی نابود می‌شود . چاسر [؟] ، شکسپیر ، میلتون ، بایرون ، همه‌ی اینها فقط در شکلِ زبانِ نوین وجود خواهند داشت ، و نه فقط با شکلِ امروزیِ‌شان متفاوت می‌شوند ، بلکه درواقع به چیزی کاملاً متضادِ ماهیتِ خودشان تبدیل می‌شوند . حتی ادبیاتِ حزب هم تغییر می‌کند . حتی شعارها تغییر می‌کنند . وقتی مفهومِ آزادی وجود نداشته باشد دیگر چطور می‌توانیم شعاری مثلِ "آزادی ، بردگی است" را داشته باشیم ؟ حال و هوای تفکر کاملاً تفاوت خواهد کرد . درواقع با درک فعلی ما باید گفت آن‌موقع دیگر اندیشه‌ای‌ وجود ندارد . پیروی از عقاید مرسوم به معنی فکر نکردن خواهد بود ، نیاز نداشتن به تفکر . پیروی از عقاید مرسوم یعنی عدمِ خودآگاهی ."
ناگهان به فکر وینستون خطور کرد که بدونِ شک یکی از همین روزها سایم را سربه‌نیست خواهند کرد . او خیلی باهوش است . خیلی روشن می‌بیند و خیلی واضح حرف می‌زند . حزب از اینجور آدم‌ها خوشش نمی‌آید . او یک‌روز بُخار می‌شود و به هوا می‌رود ، این موضوع را روی پیشانی‌اش می‌شد خواند .
۱۹۸۴ ( جورج اوروِل )
  • Zed.em
در فاصله‌ای دور هلیکوپتری بر فرازِ بام خانه‌ها پرسه می‌زد ، مانندِ خرمگسی ، در یک نقطه ، درجا می‌چرخید و بعد مجدداً چرخی زده و به سمتی دیگر پرواز می‌کرد . هلیکوپترِ گشتِ پلیس بود که از پشتِ پنجره‌ها به خانه‌های مردم سَرَک می‌کشید . ولی این هلیکوپترهای پلیس چندان اهمیتی نداشتند ، بلکه مهمتر از آنها پلیسِ اَفکار بود .
پشتِ سرِ وینستون ، صدایی که از صفحه‌ی سخنگو پخش می‌شد همچنان مشغولِ پرحرفی درباره‌ی چُدنِ خام و موفقیتِ کاملِ برنامه‌ی سه‌ساله‌ی نُهم بود . صفحه‌ی سخنگو نوعی دستگاه فرستنده و گیرنده بود که صدایِ وینستون را ، حتی وقتی که زمزمه‌ی بسیار آهسته‌ای بود ، بلافاصله دریافت می‌کرد . خلاصه ، تا زمانی که وینستون در محدوده‌ی دیدِ دستگاه قرار داشت ، هم تصویر و هم صدایَ‌ش دریافت می‌شد . البته هیچ راهی وجود نداشت که بفهمی در فلان لحظه‌ی خاص آیا زیرِنظر قرار داشته‌ای یا نه . همچنین هرگز نمی‌توانستی سر دربیاوری که پلیسِ اَفکار چندبار و از چه طریقی ، به تفتیشِ عقایدِ تو پرداخته است . حتی اگر می‌گفتند همه‌ی مردم را تمامِ وقت کنترل می‌کنند ، چندان دور از ذهن نبود . یعنی آنها هر زمان که اراده می‌کردند می‌توانستند ، همه‌ی رفتار و کردارت را زیرِنظر بگیرند . مردم از رویِ عادتی که تبدیل به غریزه شده بود ، همواره باید با این تصور زندگی می‌کردند که هر حرفی که می‌زنند شنیده می‌شود و هر حرکتی که انجام می‌دهند (بجز در تاریکی) زیرِنظر است .
وینستون به صفحه‌ی سخنگو پُشت کرد . اینطوری مطمئن‌تر بود ؛ گرچه بخوبی می‌دانست که اینکار فایده‌ای ندارد و کماکان تحتِ کنترل است . یک کیلومتر آنطرف‌تر ، ساختمانِ سفیدِ وزارت حقیقت ، محلِ کارش ، بر فراز منظره‌ی دودآلودِ شهر ، سر به فلک کشیده بود . با حالتی انزجارگونه پیشِ خود اندیشید : اینجا شهرِ لندن است ، شهرِ عمده‌ی پایگاهِ شماره یکِ هوایی و سومین ایالتِ سرزمینِ اوشنیا از لحاظِ جمعیت .
[...]
وزارتِ حقیقت (یا همان مینی ترو در زبانِ نوین) به طرزِ شگفت‌آوری در میانِ چشم‌انداز خودنمایی می‌کرد . ساختمانِ عظیمِ هرمی شکلی به رنگِ سفید ، که بصورتِ پله پله تا ارتفاعِ سیصدمتر بالا رفته بود . از جایی که وینستون ایستاده بود ، سه شعارِ حزب را که بنحوی موزون بر نمایِ سفیدِ ساختمان بطورِ برجسته نوشته بودند ، براحتی می‌شد خواند :
جنگ ، صلح است .
آزادی ، بردگی است .
نادانی ، توانایی است .

آنطور که می‌گفتند وزارتِ حقیقت شاملِ سه‌هزار اتاق در بالایِ طبقه‌ی همکف و همین تعداد اتاق در زیرزمین بود . در تمامِ شهرِ لندن تنها سه ساختمانِ دیگر با این اندازه و شکل وجود داشت .
۱۹۸۴ ( جورج اوروِل )
  • Zed.em
گرچه به آسانی امکان دارد که بتوانیم بخشی از گذشته را به نحوی تمیز و قابل درک بصورت نمونه‌هایی از تاریخ دنیا درآوریم ، لیکن معاصران یا همدوره‌ها هیچگاه نمی‌توانند جایگاه یا موضعِ خودشان در این الگوها یا طرح‌ها را ببینند . درنتیجه ، حتی هنگامی که جاه‌طلبی‌های روشنفکرانه و دستاوردها در همان دوره ، شتابانه رو به کاستی می‌نهادند ، بویژه روشنفکران دستخوشِ تردیدهای وحشت‌انگیز می شدند و احساسِ ترس بر وجودشان چیره می‌شد . آنها کاملاً آگاه شده بودند (کشفی که از زمانِ نیچه به بعد گه‌گاه و در جاهای مختلف در فضا موج می‌زد) که دوران یا عصرِ جوانی و آفرینندگیِ فرهنگ ما سپری شده است و عصر کهن و دوران نیم تاریکی استقرار یافته است . ناگهان همه از این مهم آگاه شدند و آن را حس کردند و بسیاری از افراد بودند که این نظریه را آشکارا بیان می‌داشتند ؛ و این نظریه برای توصیف نشانه‌های وحشتِ فراوان عصر به کار گرفته می‌شد : ماشینی شدن ملال‌انگیز زندگی ، کاستی زیاده از حدّ اخلاقیات ، کم شدن و رو به انحطاط نهادن ایمان میان ملت‌ها ، و از اعتبار افتادن هنر . "آهنگ زوال و انحطاط" به صدا درآمده بود ، درست به همان شیوه که در آن افسانه‌ی شگفت‌انگیزِ چینی می‌خوانیم ؛ ارتعاشات آن ، درست مثل ارتعاشِ صدای کوبنده‌ی اُرگ ، در طیِ چند دهه اندک اندک از میان می‌رفت ؛ صدایِ پای‌کوبی آن در فساد و تباهیِ مدارس ، مجلّاتِ فصلی ، دانشگاه‌ها ، در مالیخولیاها و دیوانگی‌های هنرپیشگان و منتقدانی که هنوز هم مورد حرمت بودند و آنها را هنوز جدّی می گرفتند به گوش می‌رسید ؛ و درست مانند اضافه تولیدِ آزاد و بی‌بند و بار و غیرِ حرفه‌ای در تمامی هنرها شیوع و راه یافته بود . در برابر این دشمنی که دیوارها را شکسته بود و دیگر بیرون راندنی نبود ، رفتارهای گوناگونی را می‌شد در پیش گرفت . شماری از بهترین‌ها بطور ضمنی توانسته بودند حقیقت تلخ را تائید و آنرا با خویشتنداری ویژه‌ای تحمل کنند . شماری می کوشیدند وجودش را انکار کنند ، و به یُمن تفکر ظاهراً خوب ولی پَستِ شماری از پیامبران و پیشگویانِ ادیبِ اضمحلال و سقوط فرهنگی ، توانستند از بسیاری از نقاطِ‌ضعفِ تِزهای خود آگاه شوند . بعلاوه ، آنانکه به پیامبران یا پیشگویانِ نامبرده اعتراض داشتند ، می‌توانستند به حرف‌شنوی و نفوذ بین بورژوازی مطمئن شوند ؛ زیرا این ادعا که فرهنگی که تا دیروز از داشتن‌اش به خود می‌بالیدند دیگر وجود و حیات نداشت و اینکه تعلیم و تربیت و هنری که مورد حرمت ایشان بود دیگر بعنوان یک تعلیم و تربیت و هنر اصیل بشمار و بحساب نمی‌آمد ، به نظر بورژوازی درست مانند توّرم‌های پولیِ ناگهانی و انقلاباتی که سرمایه‌های رویِ هم انباشته شده‌اش را تهدید می‌کرد ، بیشرمانه ، گستاخانه و غیرِقابلِ تحمل بود .
بدبینی ، مصونیتِ ممکنِ دیگری در برابر حال و هوایِ کلّیِ محکوم به زوال بشمار می‌رفت . مردم به مجالس رقص می‌رفتند و نگرانیِ ناشی از آینده را به عنوانِ کهنه‌اندیشی از دل‌های‌شان می‌راندند ؛ مردم مقالات پُرشوری درباره‌ی فرا رسیدن قریب‌الوقوعِ فنایِ هنر ، علوم و زبان می‌نوشتند . در این دنیایِ فویتونی که آن را از کاغذ بنا کرده بودند ، مردم تسلیم شدنِ کلّی ذهن و ورشکست شدن فکر را مسلّم می‌پنداشتند ، و چنین وانمود می‌کردند که با آسودگیِ بدبینانه یا با وجد و نشاطِ مستی‌گونه به تماشای نه تنها هنر ، فرهنگ ، اخلاقیات ، شرافت و درستکاری ، بلکه به تماشای اروپا و حتی دنیا ایستاده‌اند که اندک اندک به سویِ فنا پیش می‌رفتند . بینِ آدم‌های خوب نوعی افسردگی با دلتنگیِ آرام و تسلیم‌گرایانه پدیدار شده بود ، و بینِ آدم‌های پلید و شریر نوعی بدبینیِ بدخواهنه و کینه‌توزانه رواج یافته بود . حقیقتِ امر این بود که فروریختگیِ شکل‌های کهنه و از رواج افتاده ، و تا حدودی به هم ریخته شدنِ دوباره‌ی دنیا و اخلاقیاتِ آن بوسیله‌ی سیاست و جنگ ، ناگزیر حتی پیش از آنکه خودِ فرهنگ بتواند خود را تجزیه‌تحلیل کند و سازمانی نُوین بیابد ، داشت بوقوع می‌پیوست .
با وجودِ این ، این فرهنگ در خلالِ دهه‌های تحول و دگرگونی نه تنها نخفته بود بلکه درست در همین دوره‌ی پدیدار شدنِ فساد و تسلیم‌گراییِ ظاهریِ هنرمندان ، استادان و نویسندگان مقاله‌های بزرگ ، به مرحله‌ای از آگاهی یا هوشیاری و خودآزماییِ کاملاً شدید و ژرف پا نهاد . واسطه یا وسیله‌ی این دگرگونی در وجدان‌های افرادِ انگشت‌شماری قرار داشت ؛ حتی در خلالِ اوجِ دورانِ پاورقی‌نویسی هم ، در همه‌جا افراد و گروه‌های کوچکی بودند که تصمیم گرفته و عزم جزم کرده بودند که به فرهنگ واقعی وفادار باقی بمانند و تمامیِ نیرویِ‌شان را برای هسته‌ی آینده‌ی یک سُنّت ، نظام ، رَوِش یا شیوه‌ی نیک و یک نیروی فکری و معنوی نِگه دارند .
بازیِ مُهره‌ی شیشه‌ای ( هِرمان هِسه )
  • Zed.em
هر استاد یا آموزگارِ بازی ، که بیش از هر چیز علاقه دارد به "مبانیِ مفاهیم" نزدیک شود ، آموزگار بسیار بدی خواهد بود . صاف و پوست کنده بگویم که ، مثلاً خودِ من در تمامِ دوران زندگی‌ام هیچگاه درباره‌ی "معنی و مفهومِ" موسیقی با شاگردانم سخن نگفته‌ام ؛ تازه اگر هم [معنایی] باشد ، به توضیح و تشریحِ من نیاز ندارد . اما از سویِ دیگر همیشه وجه همتِ خود قرار داده ام که دانشجویانم هشتم و شانزدهم‌شان را خوب و صحیح بشمارند . شما هرچه می شوید ، مثلاً آموزگار ، پژوهنده یا موسیقیدان ، به این "معنی یا مفهوم" حرمت بگذارید ، اما هیچگاه مپندارید که آموختنی است . آورده‌اند که زمانی فیلسوفانِ تاریخ ، نیمی از تاریخ جهان را فقط با تلاشی که به منظورِ یاد دادنِ همین "مفهوم" [معنا ، معنویت] کرده بودند به تباهی کشاندند ؛ آنها عصر و دورانِ 'فویتون' [Feuilleton : پاورقی] را گشودند و تا حدودی آنها مسئولِ خونهای ریخته شده هستند و باید سرزنش شوند . اگر من می‌خواستم شاگردانی را با تراژدی هومر یا [آثارِ ادبی] یونانی آشنا کنم ، هیچگاه نمی‌کوشیدم به آنها بگویم که شعر یکی از تجلیّاتِ ملکوتی و الهی است ، بلکه در عوض تلاش می کردم شعر را در دسترس‌شان قرار بدهم و آنها را با دانش دقیق استراتژیِ زبانی و وزنیِ آن آشنا کنم . وظیفه یا تکلیفِ آموزگار و دانش‌پژوه این است که وسایل را مورد بررسی قرار دهد ، سنت ها را پرورش بدهد ، پاکی و خلوصِ روش‌ها را حفظ کند ، و با تجربه‌های غیرقابلِ ارتباط یا غیرقابلِ ابلاغ که برای برگزیدگان نگه داشته‌اند (برگزیدگانی که برای این امتیازشان بهای گزافی می پردازند) ، سر و کار و حشر و نشری نداشته باشد ‌."
بازیِ مُهره‌ی شیشه‌ای ( هِرمان هِسه )

♧ درباره‌ی عصر فویتون یا عصر پاورقی نویسی : "ردِّ پایِ سرآغازِ جنبشِ فکری و عقلانی را که استقرارِ نظام و بازیِ مهره‌ی شیشه‌ای یکی از بسیار ثمره‌ها یا بَر و بارهای آن است ، می توان تا دوران یا عصری پِی گرفت که پلینیوس تساینگنِهالس Plinius Zeigenhalss ، نویسنده‌ی تاریخِ ادبیات ، آن را عصرِ پاورقی نویسی و یا 'فویتون' نامیده است ، و از آن‌ زمان تا کنون این اسم بر آن دوران باقی مانده است . چنین برچسب یا نشان‌هایِ خاص زیبا هستند ، ولی درعینِ حال خطرناک ؛ آنها پیوسته ما را به دیدارِ تعصب‌آلوده از این عصرِ موردِ نظر وسوسه می‌کنند ؛ در حقیقت عصر فویتون به هیچ‌وجه یک عصرِ عاری از فرهنگ نبوده است ، و حتی از نظرِ فکری و عقلانی هم دوره‌ای بی بَر و بار نبوده است ؛ اما اگر شاید سخنانِ تسایگنِهالس را باور کنیم ، آن عصر را اینگونه می‌یابیم که گویا بسیار کم می‌دانسته است که با فرهنگ باید چکار کند . یا به عبارتی دیگر ، نمی‌دانسته است که چگونه فرهنگ را در چهارچوب یا ساحتِ اقتصاد زندگی و ملت جایی شایسته بدهد . اگر خوسته باشیم رُکّ و راست سخن بگوییم ، درواقع ما اطلاع و آگاهیِ بسیار اندکی از آن عصر داریم ، هرچند که این درست همان زمین یا خاکی [بَستری] است که همه‌ی چیزهایی که نمایندگان و مشخص‌کنندگان زندگیِ فرهنگی امروزِ ما بشمار می‌آیند ، در آن روئیده و سر بَرآورده‌اند . بنا به گفته‌ی تسایگنِهالس این عصر دورانی واقعاً و کاملاً "بورژوا" بود و دربست در اختیار و وابسته‌ به یک فردگراییِ تقریباً بی‌بند و بار قرار گرفته بود . اگر برای القاء یا تفهیم اَتمسفر یا محیط آن خواسته باشیم به گفته‌های تسایگنِهالس درباره‌ی سیمایِ آن استناد کنیم ، لااَقل باید با این اطمینانِ خاطر آغاز کنیم که این ویژگی‌ها و مشخصات ، خودساخته و ابداعی نیستند ، یا بد به تصویر کشیده نشده‌اند ، یا واقعاً به نحو زننده و ناهنجاری درباره‌اش گزافه‌گویی نشده است . زیرا آن دانش‌پژوهِ بزرگ آنها را از رویِ منابع دیگر مورد تائید قرار داده و مستند ساخته است . ما رَوِش‌ِمان را از این محققِ دانشمند گرفته‌ایم که در واقع تنها محقق عصرِ فویتونی بشمار می‌آید . هنگامی که آن‌را می خوانیم ، باید بیاندیشم که خندیدن به اشتباهات یا وحشیگری‌های عصرها‌ی کهن ، هم کاری آسان است و هم کاری ابلهانه ."
  • Zed.em
ما به خاطر می آوریم که در سرزمین افسانه ای شهریارانِ چینِ باستان ، موسیقی در دربار و دولت مقام و مرتبتی بس والا یافته بود . در آن‌هنگام معتقد بودند که اگر موسیقی پیشرفت می کرد و به تکامل می رسید ، همگام با آن فرهنگ و اخلاق نیز ، و حتی خود سرزمین شهریاری هم به تکامل و بهروزی می رسید . آنها از استادان موسیقی می خواستند که پاسداران حقیقی و جدّیِ پاکی و صفای اصیلِ "کلیدهای مقدس" باشند . هرگاه موسیقی رو به زوال و فساد می گذاشت ، آن را نشانه ی مطمئن و بی چون و چرای سقوط و اضمحلال نظام و دولت می‌پنداشتند . شاعران ، افسانه‌های وحشت برانگیزی درباره‌ی کلیدهای ممنوعه ، اهریمنی ، و ملکوت آزار ، یعنی درباره‌ی کلیدهایی مثل کلیدِ 'تسینگ شانگ' و 'تسینگ تسه' و "موسیقیِ انحطاطی" می گفتند ؛ "هنوز زمانی از اجرا یا به صدا درآمدن این کلیدها یا نُتها در فضای کاخ شهریاری نمی گذشت که آسمان تیره و تار شد ، دیوارها لرزیدند و فرو ریختند ، و سرزمین شهریاری و دولت شهریاری رو به فنا و نیستی گذاشتند ." ما می توانیم از گفته ها و نوشته های بیشمارِ نویسندگان دوران باستان یاد کنیم ، ولی در اینجا فقط چند عبارتی از فصلِ موسیقیِ کتاب لوبووِ Lu Bu We را به نام'بهار و پائیز' می آوریم :
"مبادی موسیقی در گذشته ای بسیار دور ریشه دارد . موسیقی از میزان مایه می گیرد و در "توحید یا یگانگیِ" بزرگ ریشه یافته است . "یگانگیِ" بزرگ و متعال دو قطب دارد ؛ آن دو قطب تاریکی و روشنایی را بوجود می آورند ."
"هرگاه که دنیا در صلح و صفا به سر می برد ، هنگامی که هر چیزی آرام است و آدمیان از هر نظر از بزرگان و سرورانشان پیروی می کنند ، آنگاه موسیقی به کمال می رسد . هنگامی که امیال و خواهش های نفسانی و عواطف ، گام در راه های خطا و گمراهی ننهند ، موسیقی می تواند به کمال برسد . موسیقیِ به کمال رسیده هم هدف و غایت ویژه ی خود را دارد ، و از تعادل سر برون می آورد و رشد می کند . تعادل نیز از پرهیزگاری ، پرهیزگاری از مفهوم جهان هستی برمی‌خیزد . بنابراین هر کس می‌تواند با فردی درباره‌ی موسیقی سخن بگوید که توانسته است به معنی و مفهوم جهان هستی پی ببرد ."
"موسیقی بر اثر هماهنگی بین آسمان و زمین ، و بر اثر توافق تیرگی و روشنایی بوجود آمده است ."
"دولت ها و افرادِ فاسد و در حال تباهی که برای نابودی و اضمحلال آماده شده اند از موسیقی بی‌بهره نیستند ، ولی موسیقی آنها آرام نیست . بنابراین ، موسیقی هرچه طوفانی‌تر و پر شر و شورتر باشد به همان نسبت مردم هم اندوهگین‌تر می شوند و کشور هم به همان اندازه در معرض خطر قرار می گیرد ، و شهریاری‌ها و سلطنت‌ها هم بیشتر رو به زوال می گذارند . به این ترتیب جوهر موسیقی از میان می‌رود ."
"آرامش درست آن چیزی است که شهریاران مقدس از موسیقی می‌طلبند و آن را دوست دارند . خودکامگانی چون جیائه و جوسین سازندگانِ موسیقی طوفانی‌اند . آنان صداهای بلند و رسا را زیبا می‌پنداشتند و تاثیرات و جذبه‌های گروهی را هم بسیار جالب توجه . آنها کوشیدند که اثرات صوتی نادری بوجود بیاورند ، و به نُتهایی که تا آن هنگام هیچ گوشی نشنیده بود علاقه داشتند . آنها می‌کوشیدند از یکدیگر پیشی بگیرند ، و از هر حدّ و مرزی نیز بگذرند ."
"ابدع موسیقی سحرآمیز توسط دولت 'چو' سبب فساد و تباهی آن دولت شد . چنین موسیقی‌یی واقعاً یک موسیقی طوفانی و پر جوش و خروش است ، لیکن واقعیت امر این است که از جوهر اصلی موسیقی دور افتاده است ، بنابراین آرامش‌بخش هم نیست ، و موسیقی که آرامش‌بخش نباشد ، مردم زبان به اعتراض و شِکوِه می گشایند و زندگی نیز مختل و آشفته می‌شود . تمامی این نتایج از عدم تفاهم طبیعتِ موسیقی و علاقه به تاثیراتِ طوفانزایی و غوغابرانگیزی سرچشمه می گیرد ."
"بنابراین موسیقی دورانی که در نظم و ترتیب به سر می برد یک موسیقی آرام و شادی‌بخش است ، و در نتیجه دولتَ‌ش هم چنین خواهد بود . موسیقی دوران آشفته و بی‌قرار یک موسیقی تندخویانه و پر سر و صدا و جنجالی است و در نتیجه دولتَ‌ش نیز گمراه . موسیقی دولتی که رو به فساد و تباهی نهاده است یک موسیقی اندوهبار و هیجان برانگیز است و در نتیجه دولت‌َش نیز دستخوش خطرات و زیانبارگی‌ها ."
سخنان این نویسنده ی چینی آشکارا اشاره‌ای است به مبانی و به مفاهیم هرچند از یاد رفته‌ی موسیقی ، زیرا در دوران‌های پیش از تاریخ ، موسیقی نیز مثل رقص و فعالیت‌های هنری دیگر ، شاخه یا شعبه‌ای از سحر و جادو بود ، و یکی از وسایل یا ابزار کهن و مشروعِ شگفتی آفرینی‌ها . چون با ریتم یا ضرب (مثل دست یا بشکن زدن ، پای کوبی ، به هم زدن چوب ، و طبل های دوران نخستین و بدوی) آغاز می‌شد ، بنابراین نیرومندترین و آزموده شده‌ترین وسیله بود برای اینکه شمار زیادی از مردم را همه با هم و در یک زمان و با یک حال و هوای مشابه و با حرکات یک‌نواخت بدن و حتی ضربان یک‌نواخت نفس و قلب برانگیزاند و به آنها دل و جرات و جسارت بدهد تا بتوانند قدرت‌های جاودانه را به حرکت دربیاورند ، برقصند ، با هم مسابقه بدهند و رقابت کنند ، بجنگند ، پرستش کنند و آئین‌های مذهبی بجای آورند . و موسیقی توانسته است این ویژگی اصولاً بدوی ، اصیل ، واقعی ، و حتی افسون خود را بسیار بیشتر از هنرهای دیگر حفظ کند . فقط لازم می آید که شهادت‌های بسیار زیاد مورخان و شاعران درباره‌ی قدرت موسیقی را ، از یونانیان گرفته تا گوته در کتاب نووِل Novelle خودِ گوته ، به‌یاد آوریم . در عمل مارش‌ها ، آهنگ‌های نظامی ، و آهنگ‌های رقص هیچ‌گاه اهمیت‌شان را از دست نداده‌اند ...
بازیِ مُهره‌ی شیشه‌ای ( هِرمان هِسه )
  • Zed.em
در بودیسمِ شاخه ی 'ماهه یانه' بطور کلی هیچ فریضه ای وجود نداشت که بتوان از آن یاد کرد . اما در برنامه های صومعه ، بیشتر ، فریضه های بودیسمِ شاخه ی 'هینه یانه' به کار گرفته می شد ، منتها در صومعه هایی مثل گشو ، قوانین طبق فریضه های یک بودی ساتوا نوشته شده در کتابِ 'براهاما چالاسوترا' اجرا می شد . قوانین چهل و هشت گانه ی ممنوعیتِ آن با ده فرمانِ اصلی علیه گناهانی همچون : کشتن ، دزدی یا زیاده روی کردن در هر چیز و دروغ شروع می شد و با تذکراتی علیه از میان بردن تعلیمات بودایی خاتمه می یافت .
برف بهاری ( یوکیو می شیما )

Mahayana : شاخه ای از بودیسم است که به ایده آلیسم توجه دارد و عشق جسمانی را به آن راهی نیست و به تسکین آلام دیگران معتقد است . این مذهب در تبت ، چین ، کُره و ژاپن رواج دارد .م
Hinayana : شاخه ای از بودیسم است که به آن "بوداییِ جنوبی" هم می گویند و ریشه در آئین رهبانیت دارد و بر این اعتقاد است که از طریق تفکر می توان به نیروآنا راه یافت . این مذهب در کامبوج ، سریلانکا ، برمه و تایلند رواج دارد .م
  • Zed.em
... صدایش طنین شادمانه و غرورآمیزی داشت ، گویی از زمان دیگری برمی خواست . زمانِ دوره ی شورش ها و نا آرامی ها ؛ زمانِ خشونت باری که این نسل آن را به دستِ فراموشی سپرده بود ؛ زمانی که در راه رسیدن به هدف ، ترسِ از زندان و مرگ مانع کسی نمی شد ؛ زمانی که خشونت در واقع جزئی از بافت زندگی روزمره ی انسانها بشمار می رفت و با خونِشان عجین شده بود . او به نسلی از زنان تعلق داشت که خیلی راحت و بی هیچ دغدغه ی خاطری بشقاب های شامِ شان را توی رودخانه ای می شُستند که در آنها اجسادِ مردگان شناور بود و از پیشِ رویِ شان می گذشت ، بی آنکه خم به اَبرو بیاورند . زندگی آنگونه بود ! ...
برف بهاری ( یوکیو می شیما )
  • Zed.em
در این میان هوندا آخرین حرف های شاهزاده را بکلی نشنیده گرفته بود ، زیرا افکارش کاملاً در اطرافِ مطلب مهملی دور می زد که چند لحظه قبل چائوپی پیش کشید . او مطمئناً می توانست انسان را نه تنها بگونه ی یک جسم ، بلکه بصورت یک جریانِ حیاتیِ واحد تصور کند . و این موجب می شود که انسان اجازه یابد تا به درک مفهوم موجودیت ، بعنوان یک اصل محرک و نه یک واحدِ ساکن دست یابد . همانطور که گفته بود میان یک موجودیت خودآگاه که چندین دوره ی حیاتیِ مختلف در پیِ یکدیگر دارد و یک جریانِ حیاتی واحد که نمایانگر چندین خودآگاهی مختلف است که در پیِ یکدیگر صورت می گیرند ، هیچ تفاوتی وجود ندارد .
اگر قرار بود انسان بر اساسِ قرائن و شواهد ، نظریه ی وحدت وجود و خودآگاهی را تبیین کند ، تمامی دریای زندگانی با همه ی امواج و جریان های نامحدود و بی پایانش و تمام روند گسترده و عظیم تناسخ - که در زبان سانسکریت ، سامسارا نامیده شده - می توانست در یک آگاهی مجرد تبلور یابد .
هنگامی که هوندا داشت افکارش را جمع و جور می کرد ، ساحل آرام آرام تاریک تر می شد و کییوآکی هم مجذوبانه با کریدسادا سرگرم ساختن معبدی ماسه ای بود ...
برف بهاری ( یوکیو می شیما )

Sanskrit : در لغت به معنای کامل و صحیح آمده است . این زبانِ علمی قدیمی هندوان است که یکی از زبان های مهم هند و پارسی از شعب هند و اروپایی بشمار می رود و با زبان اوستا پیوندهای نزدیک دارد . م
Samsara : چرخه ی حیات . در این چرخه ، ذهن برده ی سه شرنگ است : وابستگی ، نفرت و جهل .م
  • Zed.em
کییوآکی درحالیکه سعی می کرد گفتگو را کوتاه کند ، به آنسوی اتاق خیره شد و گفت :
- خوب می دانم که نمی توانیم .
و توجه اش را به سایه های موجود در اتاق ، گوشه ها و نقوش ظریفِ زیر کتابخانه و یا کنار سطل آشغالِ بافته شده از ترکه های بید معطوف کرد ؛ آن سایه های کوچک گریز پا که هر شب در پیِ شب های پیش ، آرام به درون اتاق کار هوندا گام می نهادند ؛ سایه هایی همچون احساساتِ انسانها ، خاموش ، موذیانه ، خیانت آمیز و غافلگیر کننده ، که همواره در هر جایی که می توانستند پنهان شوند می خزیدند .
برف بهاری ( یوکیو می شیما )
  • Zed.em
اینوما حالا می فهمید و اصل مطلب را درک می کرد . از آنجا که کییوآکی از احترام عمیق او به "کتابخانه ی عالیجنابِ مرحوم" آگاهی داشت ، به عمد آنجا را برای این ملاقات انتخاب کرده بود . دراینباره هیچگونه شکی نمی توانست وجود داشته باشد . زمانی که کییوآکی برنامه را برایش باز می گفت و توضیح می داد که چگونه با نهایت لطف و عنایت آن را طرح کرده ، آن سردیِ رضایت بخشی که در حالت و گفتارش موج می زد برای اثبات این قضیه برایش کفایت می کرد . پسر جوان می خواست که وقایع سیر طبیعی شان را آنگونه طی کنند تا اینوما شخصاً به حرکتی توهین آمیز نسبت به مقدسات دست بزند آن هم درست در همان مکانی که آن را می پرستد .
وقتی به این مساله می اندیشید ، می دید که از همان دوران کودکی که کییوآکی پسربچه ی زیبایی بیش نبود ، همواره در وجودش حالتی از تهدید خاموش وجود داشته است . نوعی لذت از توهین به مقدسات . و هنگامی که اینوما آن چیزی را که برایش بینهایت ارزش داشت با بی عفتی زیرِ پا می گذاشت ، برای کییوآکی آنچنان لذت بخش بود که گویی خودش تکّه گوشت خامی را به گردنبندِ متبرّک شینتو آویخته باشد . در اساطیر نیز آمده است که 'سوزانو' خدای دَرّنده خوی ، و برادرِ الهه ی خورشید ، از یک چنین راهی [بدینطریق] لذت می برد و ارضاء می شد .
برف بهاری ( یوکیو می شیما ) 
  • Zed.em
قوانین مانو احتمالاً در دوره ای بین ۲۰۰ سال پیش تا ۲۰۰ سال پس از میلاد مسیح گرد آمده و مدوّن شده بود ، یعنی همزمان با دوره ی شکل گیری قوانین هندی . این قوانین در میان هندوهای معتقد ، نفوذ و قابلیت اجرایی خود را بعنوان یک 'مجموعه ی قوانین' تا زمان حاضر نیز حفظ کرده است . در ۱۲ فصل و ۲۶۸۴ ماده ی آن ، مجموعه ی عظیمی از موارد مربوط به مذهب ، سنت ، قوانین قبیله ای و حقوق گرد آمده و در این موارد از منشاء جهان هستی گرفته تا مجازات های راهزنی و قوانین مربوط به تقسیم ارث تنظیم شده است . این قوانین آمیخته به فلسفه ی آسیایی است که در آن همه چیز بنحوی جنبه ی یگانه بخود می گیرند که با حقوق طبیعی و جهانبینی مسیحیت در تضادی آشکار است و تمایل شدیدی به وجوه افتراقی دارد که مبتنی بر ارتباط بین جهان بینهایت بزرگ و جهان بینهایت کوچک است .
به هر حال حقوق اجرایی قوانین رُم حاصلِ اصلی بود که در تضاد با مفاهیم حقوق جدید قرار می گرفت . درست هنگامی که حقوق رُم آن قوانین را مشمول مرور زمان قرار داده بود و برای دوباره بکار گرفتن آن هیچ امکانی وجود نداشت ، همانند قوانین مانو ، برابر آئین نامه های دادرسیِ جاری در دادگاه های بزرگ راجاها و برهمن ها ، دادخواست هایی را محدود می کرد که امکان داشت درباره ی شکایت های مربوط به بازپرداخت بدهی و هژده مورد مشابه به دادگاه ارائه شوند .
هوندا مجذوب شیوه ی زنده و منحصر به فرد این قوانین شد ؛ حتی جزئیات کسل کننده ی آئین دادرسیِ دادگاه ها نیز در پوشش رنگارنگی از تمثیل ها و استعاره ها پیچیده شده بود . برای مثال در جریان محاکمه ی راجا درست همانگونه که شکارچی با ردگیریِ خونی که از گَوزن زخمی بر زمین فرو می ریزد به کُنام او دست می یابد ، می بایست درستی یا نادرستی مساله ی مطرح شده در دادگاه را مشخص کند ، و در تعیین وظایفش به راجا توصیه می شود که در اعطاء لطف و مرحمت به مردمش همچون ایندرا عمل کند که بارش باران های ماه آوریل را رُخصت می دهد .
هوندا مجموعه ی قوانین را به تمامی تا آخرین فصل مطالعه کرد ، فصلی که در آن مسائل مبهمی طرح شده بود و طبقه گرایی را چه بصورت قوانین و چه بصورت بیانیه ها به مبارزه فرا می خواند .
استدلال و قیاس منطقی در حقوق غربی بصورت اجتناب ناپذیری بر قدرت تعقل بشر بنا نهاده شده بود ، لیکن قوانین مانو از قوانینِ ناسوتی یی ریشه می گرفت که تعقل هیچ نفوذی بر آنها نداشت ، یعنی از آئین تناسخ روح . این آئین در قوانین مانو به صورتی مدوّن تنظیم شده بود :
- "اعمال بشر ناشی از جسم ، گفتار و پندار او است و به خیر یا شر منجر می شود ."
- "در این جهان خاکی ، روح در ارتباط با جسم به سه طریقِ خیر ، بی تفاوت و شر عمل می کند ."
- "آنچه که از روح یک انسان سر می زند ، روحش را ، آنچه که از گفتار انسان سر می زند ، گفتارش را ، و آنچه که از جسم او برمی خیزد ، جسمَ ش را شکل می دهد ."
- "هرآن کسی که در جسمَ ش مرتکب گناه شود ، در عمر بعدی به درخت یا علف تبدیل خواهد شد ، هرآن کسی که در گفتارش مرتکب گناه شود ، به گونه ی حیوان یا پرنده بدل خواهد شد و آنکس که در روحش مرتکب گناه شود در تولد دوباره اش در پست ترین طبقات جای خواهد گرفت ."
- "انسانی که در ارتباط با کلیّه ی جانداران بر هرآنچه که بر زبانش جاری می شود ، از ذهنش می تراود ، و از جسمَ ش سرمی زند احاطه ی کافی داشته باشد ، انسانی که بر شهوت و خشمَ ش لگام بزند ، به کمال دست خواهد یافت و آزادی مطلق از آنِ او خواهد بود ."
- "شایسته است که هر مردی خِرد فطری خود را در راه تمییز دادنِ تبعیت یا عدم تبعیتِ روحش از قانون بکار گیرد و اینکه تمامی روح و جانش را وقف اطاعت وفادارانه از قوانین سازد ."
در اینجا درست همانند حقوق طبیعی ، اطاعت از قوانین و کردارِ نیک ، هر دو به یک معنا تلقی می شد . ولی در قوانین مانو بر مبنای اصل تناسخِ روح بنا شده بود ، آئینی که جریان عادی و طبیعی رسیدگی به دعاوی را بصورتی غیر معقول قطع می کرد و بجای ایجاد جذبه ی منطقی نسبت به رعایت قوانین ، به نظر می رسید که بیشتر بر ارعاب و جنبه ی کیفری قوانین تکیه می کرد . بنابراین بعنوان یک آئین حقوقی اعتماد کمتری نسبت به فطرت بشری ابراز می داشت .
هوندا هیچ علاقه ای نداشت که وقتَ ش را صرف تعمق در چنین مسائلی کند ، یا در عقل و خِرد عهد عتیق مستغرق شود . به عنوان یک دانشجوی حقوق ، او به حمایت از تثبیت و استقرار قانون اشتیاق نشان می داد ولی به شدّت از عدم اطمینان نسبت به سیستم اجراییِ موضوع تحقیقش عذاب می کشید . کلنجار رفتنش با ساختار پیچیده و درهمِ سیستم اجرایی به او می آموخت که بعضی مواقع جهانبینی گسترده تری مورد نیاز است و این نه تنها در مورد حقوقِ طبیعی - با جنبه های لاهوتی اش که در قلب قوانین اجرایی قرار داشت - بلکه درباره ی خِرد بدویِ مانو نیز باید رعایت می شد . با داشتن چنین نقطه نظرِ برتری ، او از دو دنیا لذت می برد : از آسمان صاف و لاجوردیِ نیمروز و آسمان پُر ستاره ی شبانگاهان . فراگیری حقوق و قوانین نظم خاصی را طلب می کرد ، به توری می مانست که آنقدر ظریف باشد که بتواند جزئی ترین رویدادهای زندگیِ روزمره را صید کند ، و همزمان بزرگی و گستردگی آن در طول زمان و در فضا ، حتی تا فراسوی گردشِ ابدی خورشید و ستارگان می رفت . هیچ ماهیگیری که در طلب افزودن صید خویش است نمی تواند به اندازه ی یک دانشجوی حقوق حریص باشد .
برف بهاری ( یوکیو می شیما )

Manu :شخصیت نیمه افسانه ای هند که مجموعه ای از مقررات مربوط به عبادت ها و امور روزمره ی برهمنان به او منسوب است و در حدود ۲۰۰ پیش از میلاد تا حدود ۲۰۰ میلادی تدوین شده است .
Indra : از خدایان آئین هندو و مظهر باران و آذرخش .

  • Zed.em