aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

انسانیت و عواطف

پنجشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۱۰ ب.ظ
وینستون دلش می‌خواست باز هم درباره‌ی مادرش صحبت کند . با چیزهایی که از مادرش به یاد داشت ، گمان نمی‌کرد او زنی غیرمعمول یا خیلی باهوش بوده باشد ؛ ولی از نوعی نجابت و اصالت برخوردار بود ، زیرا روش‌ها و معیارهای مخصوص به خود را داشت . احساستش متعلق به خودش بود و وقایع بیرون تاثیری بر آن نمی‌گذاشت . از نظر او اینطور نبود که اگر عملی بی‌تاثیر باشد پس حتما بی‌معنی نیز خواهد بود . اگر آدم کسی را دوست داشت ، حتی اگر هیچ چیز دیگر را برای بخشیدن نداشت ، باز هم محبتش را به او می‌بخشید . وقتی آخرین تکّه‌ی شکلات دیگر خورده شده بود ، مادر بچه را در آغوش خود گرفت . این کار فایده‌ای نداشت ، چیزی را عوض نمی‌کرد ، مشکلاتی بوجود نمی‌آورد ، از مرگ کودک یا خودِ او جلوگیری نمی‌کرد ، اما به نظرِ او انجام اینکار طبیعی بود . زنِ پناهنده نیز در قایق ، کودک را در بازوان خویش پناه داده بود ، بازوانی که در مقابل گلوله‌ها ، همچون برگِ کاغذی بی‌تاثیر بود . پست‌ترین کار حزب این بود که مردم را قانع می‌کرد که احساسات و هیجانات هیچ خاصیتی ندارند . غیر از اینکه آدم را از تسلط بر جهان مادی باز دارند . وقتی کسی در جنگِ حزب گرفتار می‌شد ، هرآنچه را که احساس می‌کرد یا نمی‌کرد ، هر کاری که انجام می‌داد یا نمی‌داد ، واقعا تفاوتی نمی‌کرد . هرطور که بود آدم نابود می‌شد و دیگر از او یا از کارهایش هیچ صحبتی به میان نمی‌آمد . بکلی از صفحه‌ی روزگار و تاریخ محو می‌شد . ولی این امر برای مردم دو نسل پیش اصلا مهم نبود . چراکه آنها در پیِ تغییر تاریخ نبودند . راهنمای آنها علایق و وابستگی‌هایشان بود که به آن اطمینان داشتند . چیزی که برای آنها اهمیت داشت ، روابط افراد با یکدیگر بود ؛ اقدامی عاجزانه ، در آغوش گرفتنی ، اشکی ، چند کلمه به انسانی که در حالِ مرگ است ، اینها بود که برای آنها به خودیِ خود ارزشمند بود . ناگهان به یادش آمد که کارگران این وضعیت خود را حفظ کرده‌اند . آنها به حزب ، کشور یا یک عقیده پایبند نبودند ؛ آنها نسبت به یکدیگر وفادار بودند . او که قبلا کارگران را تحقیر می‌کرد و آنها را نیروهای بی‌خاصیتی می‌دانست که باید روزی سریردارند و دنیا را از نو بسازند ، برای اولین بار در زندگی ، دیدش نسبت به آنها عوض شد . کارگرها انسانیت خود را حفظ کرده بودند . عواطف و احساسات خود را نباخته بودند . عواطف اولیه‌ای را که خود او مجبور بود با کوشش آگاهانه دوباره بیاموزد ، آنها در خود داشتند . در همین افکار بود که بی‌دلیل به یادش آمد چند هفته‌ی پیش با دیدنِ دست جدا شده‌ای بر روی پیاده رو ، مانند یک بوته کلم ، آن را با پا به درونِ جوی آب انداخته بود .
وینستون با صدای بلند گفت : "ما انسان نیستیم ، کارگرها انسان هستند ."
۱۹۸۴ ( جورج اوروِل )
  • Zed.em

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی