aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

سالها بعد وقتی راحل نزد رودخانه بازگشت ، رودخانه به او با لبخند هولناک یک اسکلت خوشامد گفت ؛ با حفره هایی که روزگاری جای دندان ها بود و یا دست نیمه جانی که از روی تخت بیمارستان بلند شده بود . 

دو اتفاق افتاده بود : رودخانه کوچک و حقیر شده بود و او رشد کرده بود .

در پایین رودخانه در مقابل آرای نمایندگان با نفوذ شالیکاران ، سد آب شوری ساخته شده بود . سد ریختن آب شور به آبراه هایی که به دریای عربی می ریختند را تنظیم میکرد . به این ترتیب حالا به جای سالی یک بار ، سالی دو بار محصول درو می کردند ؛ برنج بیشتر به بهای یک رودخانه . 

خدای چیزهای کوچک ( آروندهاتی روی )

  • Zed.em
ماجرا واقعا از آن روزها آغاز شد که قوانین عشق بنا نهاده شدند . قوانینی که تعیین می کردند چه کسی باید دوست داشته شود و چگونه و تا چه اندازه .
اگرچه به دلایل عملگرایانه ، در جهانی به شیوه ای کاملا ناامید کننده عملگرا ...
خدای چیزهای کوچک ( آروندهاتی روی )
  • Zed.em
... اما در زمان عشق ورزی چشم های او آزارش دادند . انگار آنها به شخص دیگری تعلق داشتند . کسی مراقب بود . از پشت پنجره به دریا می نگریست ، به قایقی در رودحانه . یا به رهگذری کلاه بر سر در مه . خشمگین شد ، چون معنی آن نگاه را نمی دانست . در بعضی جاها ، مانند کشوری که راحل از آن آمده بود ، انواع مختلفی از ناامیدی می توانند وجود داشته باشند . و اینکه ناامیدی فردی هرگز نمی تواند به اندازه ی کافی ناامید کننده باشد . اینکه وقتی پریشانی های فردی با معابد و کناره های راه ، با سرزمینی پهناور ، با خشونت ها ، گروه ها ، پیش راندن ها ، ابلهانه بودن ، جنون ، غیرممکن ها و پریشانی عمومی یک ملت ، درهم می آمیزد ، اتفاقی روی می دهد . آن خدای بزرگ چون باد گرم زوزه می کشد و اطاعت می طلبد . آنگاه خدای کوچک ( گوشه گیر و خوددار ، خصوصی و محدود ) داغ خورده پیش می آید ، بی هیچ احساسی به بیباکی اش می خندد . خو گرفته به ناچیزی همیشگی اش ، صبور و به راستی بی تفاوت شده . هیچ چیز اهمیت چندانی ندارد . هیچ چیز چندان اهمیت ندارد . هرگز به اندازه ی کافی مهم نبوده . زیرا بدترین چیزها اتفاق افتاده اند . در سرزمینی که او از آن می آمد ، جهانی مدام میان جنگ و ترس از صلح ، بدترین چیزها کماکان اتفاق می افتادند .
پس خدای کوچک می خندد ، خنده ای تهی و شادمانه ، و جست و خیز کنان می گذرد . چون پسرک ثروتمندی با شلوار کوتاه که سوت زنان به سنگ ها لگد می زند . شادی زودگذرش از ناچیزى بدشانسی اش ریشه می گیرد . او تا آن بالا ، تا درون چشم های آدم می رود و به صورت خشم متجلی می شود .
آنچه لاری مک کاسلین در چشم های راحل دید اصلا ناامیدی نبود ، بلکه نوعی خوشبینی اجباری بود ...
خدای چیزهای کوچک ( آروندهاتی روی )
  • Zed.em
فکر کرد اگر طناب پاره شود چه اتفاقی می افتد . او را مجسم کرد که چون ستاره ی سیاهی از آسمانی خودساخته ، فرو مى افتد . بر زمین گرم کلیسا ، با خون سیاهی که چون رازی از جمجمه اش بیرون می زند ، در هم شکسته ، می آرامد .
تا آنزمان استپان و راحل آموخته بودند که دنیا برای درهم شکستن انسان ها راه های دیگری دارد . آنها هم اکنون نیز با بوی آن آشنا بودند . بویی شیرین و ناخوشایند چون بوی گلهای سرخ مانده ، در وزش نسیم .
خدای چیزهای کوچک ( آروندهاتی روی )
  • Zed.em
"... ابزارتولید برای کارگری که به امید کارکردن با آن زنده است فقط یک "کلمه" نیست ، همه ی زندگی است . شاید آخرین گفت و گوی تلفنی [یک] کارگر کنف کار با پسرش ، دو روز پیش از خودکشی ، برای درک "ابزارتولید" به ما کمک کند :
"روز پنج شنبه از پادگان با پدرم صحبت کردم . از پشت تلفن معلوم بود که حالش بد است . بریده بود انگار . می گفت : شنبه می خواهند دستگاه ها را ببرند . مادرت صبح تا غروب توی مزرعه ی مردم کار می کند . من هم هر روز می روم استانداری ، اما هیچکس به ما جوابی نمی دهد . می گفت : کار تمام است ... هیچکس به داد ما نمی رسد . گفت : دفترچه های تأمین اجتماعی 11 ماه است که تمدید نشده . اگر خواهرت مریض بشود کجا ببرمش ؟ بعد گفت : من چکار کنم با 48 سال سن ؟ زمین دارم که کشاورزی کنم ؟ دیگر کجا کار کنم ؟ به جوانها کار نمی دهند ، به من کار می دهند ؟ هی می گفت : من چکار کنم از این به بعد ؟"
درست در همین لحظه ، عجیب ترین واکنشی که انتظارش را می کشم به غلیان افتادن احساسات لطیف مخاطبان این گزارش ها است . بیچارگی [یک] چاه بی ته است . وقتی انسان بی پناهی در آن می افتد ، می تواند سال ها فرو برود و همچنان زنده باشد . آنکه تصمیمی برای نجاتش می گیرد ، هر تصمیمی ، [باید بداند که او] مستحق ترحم من و شما نیست . این اوج میان مایگی است که علت خودکشی را تنها در فقر این آدمها خلاصه کنیم و برایشان دل بسوزانیم . حتی برقراری ارتباطی میان خودکشی یک کارگر و خودکشی متعارف یکی از ما (آدمهای طبقه ی متوسط یا مرفه) می تواند نوعی از بدفهمی رایج و البته عامدانه برای شانه خالی کردن از بار مسئولیت باشد . نه ! خودکشی این کارگران از روی انفعال و شاید ملال نیست . آنها تا جایی که مرز انسان بودنشان مخدوش نشود ، هرگز تصمیم به چنین اقدامی نمی گیرند ." (1)
اقتصاد سیاسی مناقشه ی اتمی ایران ( محسن رنانی )

(1) روزنامه ی کارگزاران ، صفحه ی کارگری ، 8 خرداد 87
  • Zed.em
'مکاشفه' شرح حالات و تخیلات یک مسیحی دوران اولیه است که چون در جامعه‌ی مسیحی یک رهبر روحانی تلقی می‌گردید احتمالاً ناگزیر بود از اینکه به طرزی زندگی کند که سرمشقی برای دیگران باشد و صفاتِ مسیحی [چون] ایمان حقیقی ، فروتنی ، صبر و پارسایی ، محبت بی شائبه و اعراض از لذات دنیایی را در روش خود مجسم نماید .
یک چنین نحوه‌ی زندگی ممکن است حتی برای درستکارترین فرد ، بالمآل طاقت‌فرسا شود . می‌دانیم که حالات عصبانیت ، بدخلقی و انفجار احساسات ، همه از علائم پرهیزکاری مزمن می‌باشند . °
پاسخ به ایوب ( کارل گوستاو یونگ )

°بی‌جهت نبود که مسیح یوحنای رسول را "پسر رعد" می‌خواند .
  • Zed.em
وظیفه‌ی فارقلیط یا 'روح حقیقت' این است که در درون فرد بشر جایگزین شده و چنان عمل کند که او را به تعالیم مسیح متذکر و به سمت نور هدایت نماید . یک مثال خوب از این فعالیت روح‌القدس ، شخص پولس رسول است که مولای ما را نمی‌شناخت و بشارت ظهور او را [نه] به وسیله‌ی حواریون ، بلکه از راه مکاشفه دریافت . او از جمله‌ی کسانی است که ضمیر ناخودآگاهشان به هیجان آمده و حالات وجدِ پُر از مکاشفات به آنان دست داده است .
روح‌القدس زنده بودن خود را درست بدین وسیله ظاهر می‌سازد که فعال و موجد آثاری است که نه تنها آنچه را که قبلا وجود دارد تأیید می‌کنند بلکه از آن فراتر می‌روند . مثلا در ضمن گفته‌های مسیح اشاره به افکاری است که از آنچه طی قرون بعدی به عنوان 'روح مسیحیت' شناخته شده تجاوز می‌کند ، مانند داستان ناظر خائن ° که نتیجه ی اخلاقی آن با پند حکیمانه‌ای که در مجموعه‌ی بزای (Codex Bezae) یافت می‌شود تطبیق می کند°° و حاکی از یک معیار اخلاقی است که با آنچه انتظار می‌رود بسیار فرق دارد . اینجا ملاک اخلاق عبارت است از خودآگاهی و نه رعایت قانون یا عهد و پیمان .
به‌این مناسبت می‌توانیم این نکته‌ی قابل توجه را نیز متذکر شویم که مسیح چون خواست که کلیسای خود را روی یک صخره با پی محکمی بنا کند ، مخصوصا پطرس رسول را انتخاب کرد که فاقد خویشتن داری و ثبات اخلاق بود ؛ به نظر من این افکار نشانه‌ی پیدایش یک معیار اخلاقی سنجیده‌تری است که 'شر' نیز در آن جا دارد ، مثل اینکه بگوییم : شری که به طرز معقول پوشیده شود خیر است ، و عملی که از روی ناخودآگاهی انجام گردد شر است . تقریبا می‌توان چنین تصور کرد که این افکار طلیعه‌ی عصر و زمانی بوده‌اند که در آن شر نیز دوشادوش خیر مورد توجه قرار خواهد گرفت ، بدین معنی که دیگر بشر با توسل به این فرض مشکوک که در هر مورد دقیقاً معلوم است که شر چه چیز است بنا را بر مغلوب و مقهور کردن شر نخواهد گذاشت .
حتی انتظار ظهور دجال نیز دنباله‌ی کشف و شهودی است که انسان را به حقایق دوردست‌تری راهنمایی می‌کند . مانند این گفتار عجیب که ابلیس با وجود سقوط و طردش هنوز "شاهزاده ی این جهان" و مقر او در هوای محیط بر همه جاست . ابلیس با وجود تباهکاری هایش و با وجود کاری که خداوند برای رستگاری بشر صورت داد [اشاره به اعتقاد مسیحیان مبنی بر قربانی کردن عیسی ، پسر خدا برای کفاره ی گناه اولیه دارد] ، هنوز صاحب قدرت عظیمی است چنانکه همه‌ی موجودات زیرِ ماه را تحت فرمان خود نگاه می‌دارد !
پاسخ به ایوب ( کارل گوستاو یونگ )

°انجیل لوقا باب شانزدهم ۸-۱ 
°°اشاره به یک عبارت الحاقی است که در دنبال آیه‌ی ۴ باب ششم انجیل لوقا نقل شده ولی مورد قبول قرار نگرفته است و مضمون آن این است : "ای دوست اگر بدانی که چه می‌کنی سعادتمندی ، اما اگر ندانی چه می کنی ملعون و خطاکار می باشى ."
  • Zed.em

یک منبع دیگر هم عبارت است از کتابِ 'حکمت' عیسی پسر شیراخ (Ecclesiastique) که حدود ۲۰۰ سال قبل از میلاد نوشته شده است . در اینجا 'حکمت' درباره‌ی خود چنین می‌گوید : 

"من از دهان برترین موجودات بیرون آمدم و مانند ابری زمین را فرا گرفتم . من در جاهای بلند مقر گزیدم و تخت من در ستونی از ابر جا دارد . تنها من بودم که فلکِ آسمان را احاطه کردم و اعماق دره‌ها را پیمودم . من بر موج‌های دریا و بر همه‌ی زمین و بر همه‌ی اقوام و ملل تسلط یافتم ... او مرا از ازل پیش از جهان خلق کرد و من همواره کامیاب خواهم بود . من در سراپرده‌ی قدس ، در پیشگاه او خدمت گزاردم ، و بدین ترتیب در صهیون مستقر شدم . همچنین او مرا در شهر محبوب جا داد و در اورشلیم به من توانایی بخشید ... مرا مانند درخت ارز لبنان و مانند سرو کوه‌های هرمون بلندی داد و قامت مرا مثل درخت خرمای انگادی رفیع ساخت . من مثل بوته‌ی گل سرخ اریحا ، مثل درخت زیبای زیتون در کشتزار دلپذیر و مثل درخت چنار در کنار جویبار روئیدم . از من بوی خوش دارچین و گیاهان معطر و رایحه‌ی مُرّ اعلا به مشام‌ها رسید . مانند درخت بنه ، شاخه گستردم و شاخه‌های من مظهر عظمت و لطف می‌باشند . طعم خوش انگور از من به ذائقه‌ها رسید . گلهای من فراورده‌ی شکوه و فراوانی هستند . من مادرِ عشق زیبا و ترس و دانش و امید مقدس می‌باشم . و چون ابدی هستم همواره از آنِ فرزندانم می‌باشم که نامشان نام اوست ." °

ارزش دارد که این متن را با دقت بیشتری مطالعه کنیم . 'حکمت' در حقیقت خود را به عنوان Logos یا کلمةالله معرفی می کند : "من از دهان برترین موجودات بیرون آمدم ." وی به صورت 'رواخ' یا روح خدا "سطح آب ها را فرا گرفت" °° مانند خدا تخت او در آسمان است . وی به صورت نفخه‌ی جهان‌آفرین در وجود آسمان و زمین و همه‌ی مخلوقات ساری است . او تقریبا از هرجهت با 'کلمه'ی Logos یوحنا تطبیق می کند و در صفحات آینده خواهیم دید که این انطباق تا چه حد از لحاظ مضمون نیز دارای اهمیت است . 

این سوفیا ربةالنوع 'برترین شهر' یعنی اورشلیم یا ام البلاد است . او مادرِ محبوب است ، انعکاسی است از ایشتار Ishtar یا الهه‌ی شهر در دوران بت‌پرستی . تأیید این مطلب را ما در مقایسه‌ی تفصیلی 'حکمت' با درخت‌هایی مانند ارز ، نخل و بنه ، زیتون ، سرو و غیره می‌یابیم . همه‌ی این درخت‌ها از زمان‌های قدیم رمز و نشانه‌ی الهه‌ی عشق و مادر ، بینِ اقوام سامی بوده‌اند . همیشه یک درختِ مقدس در جاهای بلند ، پهلوی قربانگاه منسوب به این الهه وجود داشت . 

در تورات درختان بلوط و بنه ، درخت‌هایی محسوب می شوند که ندای خدا از میان آنها شنیده می‌شد . چِنین گفته می‌شود که خدا و فرشتگان در درون یا پهلوی درختان ظاهر می‌شوند . معروف است که داوود برای پرسش از آینده به یک توتستان توسل جست . در بابیلون درختی نماینده‌ی تموز Tammuz (پسر عاشق مادر) بوده است ، همانطور که درخت ، نماینده‌ی اوزیریس Osiris و آدونیس Adonis و آتیس Attis و دیونیز Dyonise ، یعنی خدایان جوانمرگ شده‌ی آسیای صغیر نیز بود . همه‌ی این صفاتِ رمزی در کتاب غزل 'غزل‌های سلیمان' هم ذکر شده‌اند ، چه در وصف داماد چه در وصف عروس . درختِ مو ، میوه ، گل آن و تاکستان در اینمورد اهمیتی به سزا دارند . معشوقه مانند یک درخت سیب است و از کوه‌ها (پرستشگاه رب النوع مادر) و "از مغاره‌های شیرها و از کوه‌های پلنگ‌ها " °°° خواهد آمد . رَحِمِ او "بستان انارها است ، با میوه‌های نفیسه ، با عطر سنبل و زعفران ، با نی خوشبو و دارچین ، با انواع درختان کندر ، با مُرّ و عود و با جمیع عطرهای نفیسه ." از دستش مُرّ می‌چکید (چنانکه به یاد داریم آدونیس از مُرّ زائیده شد) ، 'حکمت' مانند روح‌القدس عطیه‌ای‌ست که به برگزیدگان خدا اعطا می‌گردد . و این مفهومی است که بعدها در مورد فارقلیط Paraclet باز به آن برمی‌خوریم . 

پاسخ به ایوب ( کارل گوستاو یونگ )


° Ecclesiastique باب بیست و چهارم ۱۸-۳  
°° سفر پیدایش باب اول
°°°کتاب غزل های سلیمان باب چهارم
  • Zed.em
... نیز به نظر می رسد که ما تحت سیطره ی ماهیت تصادفی بودن زندگی و نسخه های جایگزین واقعیت قرار داریم .
از آنجا که زندگی مجموعه ای از سرنوشت های چندگانه ی موازی است که متقابلا بر یکدیگر تأثیر می گذارند و به طور سرنوشت سازی تحت تأثیر رویارویی های تصادفی بی معنا قرار می گیرند ، نقاطی هستند که در آنها یکسری سرنوشت با سری دیگری برخورد یا درهم مداخله می کنند ...
بوطیقای ژیژک ( محمد صادق صادقی پور )   
  • Zed.em
هنگامی که از مرز مشخصی از دلسوزی و ترحم فراتر رویم ، به قلمرو سایه واری وارد می شویم که در آن ترحم به انحراف تبدیل می شود و دلواپسی برای جنایتکار ، رنج کشیدن قربانی اش را تحت الشعاع قرار می دهد و اجرای قانون ، چهره ی آئینی مشمئز کننده ای به خود می گیرد .
بوطیقای ژیژک ( محمد صادق صادقی پور )

  • Zed.em
داستان مربوط به زمانی می شود که من اندکی بیش از شش سال داشتم . پائیز بود .
آن فصل در همه چیز نمودار شده بود . خیابانها ، خانه ها ، درختان ، همه داشتند رنگ عوض می کردند . پدرم کم حرف شده بود ،  و مادرم لباسهای تیره رنگی به تن می کرد . خود من هم تحت تأثیر تغییر فصل قرار گرفته بودم . دیگر دوست نداشتم بازی کنم . مدت ها در اتاقم در تاریکی برجای می ماندم و پرواز پرستوها را تماشا می کردم که از جلوی پنجره رد می شدند و جیغ می کشیدند . داشتم لاغر می شدم ، رنگ و رویم پریده بود ، بزرگترها با دیدن تغیر حالم می گفتند : " به خاطر هواست !" و یا اینکه گونه ام را نیشگون گرفته و می گفتند : " به خاطر پائیز است !" در نتیجه من با فرا رسیدن فصل پائیز ، تصور می کردم که شخصیتی ظالم و اسرارآمیز از راه رسیده است . علاوه برآن ، داشتم درک می کردم که روحیه ی بشر به عناصر طبیعی بستگی دارد ، به آسمان ، به باد ، به هوا . در نتیجه سعی می کردم به طبیعت احترام بیشتری بگذارم .
آشنایی با شعر ( آلبا د سس پدس )
  • Zed.em
به درخت لیمو نزدیک شدم ، پارچ آب را زمین گذاشتم و نگاه مهربانی به درخت انداختم . انگار فقط با همان نگاه می خواستم او را شاداب کنم . دستانم را روی برگ های پژمرده اش کشیدم و زمزمه کنان گفتم : " نگران نشو ! من اینجا مواظب تو هستم . نمی گذارم به تو صدمه ای وارد بیاورند ." نه ! کسی نمی توانست ما را از هم جدا کند . اگر بیمار می شد ، خودم معالجه اش می کردم یا اینکه مرض او به خود من سرایت می کرد . در آنصورت باید هر دوی ما را از آنجا برمی داشتند و به دور می انداختند تا هر دو در کنار هم جان بدهیم .
چاقو را در تنه ی او فرو بردم ، زخمی عمیق و دردناک بود . انگار داشتم رگ دست خودم را می بریدم و چاقو را به دست خود فرو می کردم . محتاطانه نگاهی به پیرامون خود انداختم و آنوقت لب های خود را به روی زخم او گذاشتم و شروع به مکیدن کردم . چوب مزه ای گس داشت که به تلخی می زد . آب دهانم تلخ مزه شده بود . وقتی دهانم را از روی زخم برداشتم ، دستانم را به دور آن پیچیدم ، درست مثل اینکه عضوی از بدن انسان زخمی شده باشد . چند ساعتی را که به ظلمت شب باقی مانده بود ، در سرمستی گذراندم .
اگر درخت لیمو با آن عمل جراحی از مرگ نجات نیافته بود ، پس حتما مرض او به من سرایت کرده بود . آری ، مانند زهر به بدن من رخنه می کرد ، و آهسته آهسته ، مرا به طرف مرگ سوق می داد . به بستر رفتم و بی حرکت در تاریکی باقی ماندم . بازوانم را از هم گشوده بودم و در انتظار شهادت دراز کشیده بودم . آسمان داشت صاف می شد و از پنجره ی گشوده ، هوای مطبوع و نیم گرم اوایل تابستان به درون می آمد . همه چیز در پیرامون من پر از لطف و زیبایی بود ؛ ولی مزه ی تلخ آن چوب مرطوب در دهانم باقی مانده بود . داشتم فکر می کردم که هیچ یک از ما نجات نخواهد یافت . خانه در سکوتی مطلق فرو رفته بود .
درخت تلخ ( آلبا د سس پدس )
  • Zed.em

با اطمینان به اینکه مرگم به زودی فراخواهد رسید ، حالتی فرشته وار به من دست داده بود که مرا از جهان مجزا ساخته بود ؛ رام شده بودم ، ساکت شده بودم ، صبورانه هرگونه شماتت را می پذیرفتم و تحمل می کردم . در آرامش و بی اعتنایی جهان دیگر غرق شده بودم . در کلیسا سدی بین من و پروردگار وجود نداشت . به او لبخند می زدم . انگار تفاهمی بین ما ایجاد شده بود که فقط مال ما بود و بس . 

درخت تلخ ( آلبا د سس پدس )

  • Zed.em

کمبل در روزگار خود در نمایشنامه نویسی شهرتی داشت . کتاب را اینگونه شروع کرده بود : 

آمریکا ثروتمندترین کشور دنیاست ؛ اما اکثریت مردم آن فقیرند و آمریکایی های فقیر به نحوی بار آمده اند که از خودشان متنفر باشند . برای نمونه ، از طنزنویس آمریکایی کین هوبارد جمله ای نقل می کنم : " فقر شرم آور نیست ، اما شاید هم باشد !" در واقع علیرغم اینکه آمریکا کشور فقرا است ، فقیر بودن برای یک آمریکایی جرم محسوب می شود . 

در فرهنگ عامیانه ی نیمی از ملت های جهان ، به داستان هایی برمی خوریم که قهرمانان آنها مردمانی فقیر اما بینهایت خردمند و پاکدامن هستند در نتیجه از صاحبان زر و زور بسی شریف ترند . میان فقرای آمریکا چنین قصه هایی رایج نیست . فقیران آمریکا خود را به سخره می گیرند و ازخودبهتران را بزرگ می دارند . 

به احتمال زیاد در پست ترین اغذیه و مشروب فروشی هایی که صاحبان آنها خود از میان فقرا برخاسته اند ، این سؤال بیرحمانه ممکن است روی تابلویی که بر دیوار آن نصب شده باشد ، خودنمایی کند : " تو که اینقد زرنگی ، پس چرا پولدار نیستی ؟!" پهلوی دخل این اغذیه و مشروب فروشی ها ، همیشه یک پرچم آمریکا ، به اندازه ی کف دست یک بچه ، که به یک آبنبات چوبی چسبانده شده است ، در اهتزاز است . 

می گویند نویسنده ی این تکنگاری ، که اتفاقا اهل شنکتادی واقع در ایالت نیویورک است ، در بین همه ی جنایتکاران جنگی ای که محکوم به اعدام با طناب دار شدند ، دارای بالاترین ضریب هوشی بوده است . بله ، رسم روزگار چنین است ! تکنگاری ادامه می دهد : 

آمریکایی ها ، مثل دیگر جوامع انسانی ، به چیزهایی معتقدند که به روشنی نادرستند . مخرب ترین دروغشان این است که پول درآوردن برای همه ی آمریکایی ها کار آسانی است . آمریکایی ها هرگز اذعان نمی کنند که حقیقتا با چه سختی پولشان را به دست آورده اند ، و نتیجه ی این شیوه تفکر این است که بی پولها مدام به خودشان سرکوفت می زنند و سرکوفت می زنند و سرکوفت می زنند ! برای دولتمردان و قدرتمندان آمریکایی که کمتر از هر طبقه ی حاکمه ی دیگری در جهان ، از زمان مثلا ناپلئون به بعد ، چه به طور خصوصی چه در انظار عموم ، برای کمک به فقیران جامعه ی خود قدمی برداشته اند ، این شیوه ی سرکوفت گنج بادآورده ای محسوب می شود . 

بسیاری از پدیده های نوظهور از آمریکا شروع شده اند . هراس انگیزترین این پدیده های نوظهور ، که در نوع خود بی سابقه است : توده های فقیر تحقیر شده ی آمریکاست . اینان نسبت به یکدیگر بی علاقه اند زیرا نسبت به نفس خودشان بی علاقه اند . چنانچه این نکته را به خوبی درک کنیم ، رفتار زشت نظامیان داوطلب آمریکایی در اردوگاه های آلمان دیگر پدیده ای اسرارآمیز نخواهد بود . 

سلاخ خانه ی شماره پنج ( کورت ونه گات )

  • Zed.em
البته بیلی نمی توانست کتاب های ترالفامادوری را بخواند اما لااقل می توانست نحوه ی چاپ آنها را ببیند . کتاب ها به صورت دسته نمودارهای کوتاه که با ستاره از هم جدا می شوند چاپ شده بود . به نظر بیلی این دسته های نمودار احتمالا علائم تلگرافی بودند .
صدا گفت : " کاملا درست است ."
- " واقعا علائم تلگرافی هستند ؟"
- " در ترالفامادور ، تلگراف وجود ندارد . اما حق با شماست : هر دسته نمودار یک پیام کوتاه فوری است که صحنه یا موقعیتی را توصیف می کند . ما ترالفامادوری ها همه را یکجا می خوانیم ، نه جدا جدا . بین پیام ها رابطه ی خاصی وجود ندارد ، جز اینکه نویسنده آنها را طوری با دقت انتخاب می کند تا بتواند در یک نگاه تصویری زیبا ، شگفت انگیز و عمیق از زندگی ارائه دهد . این داستان ها دارای آغاز ، میان ، پایان ، تعلیق ، نتیجه ی اخلاقى و یا علت و معلول نیستند . ما دوست داریم در کتاب هایمان عمق بسیارى از لحظات شگفت انگیز زمان را با هم و با یک نظر ببینیم ."
***
به غیر از خودش هیچکس فکر نمی کرد دارد دیوانه می شود . به نظر همه حالش خوب و رفتارش طبیعی بود . اکنون در بیمارستان بود . دکترها همه با او موافق بودند : بیلی واقعا داشت دیوانه می شد . دکترها فکر نمی کردند جنون او ربطی به جنگ داشته باشد . مطمئن بودند بیلی می خواهد از هم بپاشد ، چون پدرش در زمان کودکی او را به قسمت عمیق استخر باشگاه جوانان مسیحی انداخته است و بعد به لبه ی گراندکانیون برده است !
***
هرگز کسی موضوع جنگ را پیش نکشید تا وقتی که خود بیلی آن را عنوان کرد . یک نفر از میان جمعیت داخل باغ وحش ، از طریق سخنران ، از او پرسید : با ارزش ترین چیزی که تاکنون در ترالفامادور یاد گرفته است چیست ؟ و بیلی پاسخ داد : " اینکه ساکنان یک سیاره چگونه می توانند با صلح و صفا باهم زندگی کنند ! همانطور که می دانید ، من از سیاره ای می آیم که از روز ازل درگیر یک سلاخی بی معنی شده است . من با چشم خودم بدن دختر مدرسه ای هایی را دیده ام که زنده زنده در منبع آب شهر جوشانده شده اند . این کار به وسیله ی هموطنان خود من ، که در آنزمان با غرور ادعای مبارزه با شر ناب را داشتند ، صورت گرفته است ." بیلی راست می گفت ؛ این جنازه های جوشانده شده را در شهر درسدن دیده بود .
ادامه داد : " و شب ها در یک زندان پیش پایم را شمع هایی روشن کرده اند که از چربی انسان ساخته شده بودند ! این انسان ها را برادران و پدران همان دخترمدرسه ای های جوشانده شده سلاخی کرده بودند . زمینی ها مایه ی وحشت کائنات هستند . اگر سیاره های دیگر تاکنون در معرض خطر کره ی زمین قرار نگرفته اند ، بعد از این قرار خواهند گرفت . بنابراین از شما می خواهم راز این معما را برایم بگویید تا با خود به زمین ببرم و همه مان را نجات دهم . معما این است : چگونه سیاره ای می تواند با صلح زندگی کند ؟!"
سلاخ خانه ی شماره ی پنج ( کورت ونه گات )
  • Zed.em
داخل گودال ، ویری به بیلی گفت : " بازم جون تو رو خریدم ، ناکس الدنگ ." برای چندمین روز بود که جان بیلی را می خرید . فحشش می داد ، لگدش می زد ، کشیده اش میزد و راهش می انداخت . بیلی برای نجات جان خود هیچ کاری نمی کرد ، به همین دلیل استفاده از بیرحمی الزامی بود . بیلی می خواست از همه چیز دست بکشد و خود را خلاص کند . بیلی سردش بود ، گرسنه ، پریشان و بی لیاقت بود . سه روز از سرگردانی آنها می گذشت و دیگر خواب و بیداری برایش فرق چندانی نداشت ، حتی میان راه رفتن و ایستادن اختلاف مهمی نمی دید ! دلش می خواست او را به حال خود رها کنند . بارها می گفت : " بچه ها ولم کنید بروید ."
برای ویری هم مثل ویلی جنگ تازگی داشت . او را هم به جای یکنفر دیگر به جبهه فرستاده بودند . ویری جزء خدمه ی یک توپ ضدتانک 57 mm بود ، و فقط یکبار با عصبانیت در شلیک آن شرکت کرده بود . توپ صدایی مثل صدای باز شدن زیپ شلوار یک غول ایجاد کرده بود ، سپس یک شعله ی ده متری از دهانه اش جستن کرد و برف و علف های اطرافش را هورتی بالا کشید ، شعله ی آتش یک خط سیاه روی زمین باقی گذاشت و محل دقیق استتار توپ را به آلمانى ها نشان داد ؛ گلوله به خطا رفته بود . هدفی را که نتوانسته بودند بزنند یک تانک ببر آلمانی بود . تانک پوزه ی 88 mm خود را چرخاند ، مثل سگ بو کشید و خط سیاه را بر روی زمین دید ، شلیک کرد و همه ی خدمه ی توپ به جز ویرى را کشت !
بله این است رسم روزگار .
سلاخ خانه ی شماره پنج ( کورت ونه گات )
  • Zed.em

مک‌کی همه‌ی جنگ‌های صلیبی را تحقیر می‌کرد . چیزی که هست ، جنگ صلیبی کودکان از نظر او تا اندازه‌ای از همه‌ی ده جنگ صلیبی دیگر که بزرگسالان در آن شرکت کرده بودند کثیف‌تر می‌آمد . اوهار این قسمت زیبا را با صدای بلند خواند : 

تاریخ با بیان رسمی خود نشان می‌دهد که صلیبیون مردانی وحشی و نادان بودند . انگیزه‌ی آنان تعصب مطلق بود و بس و راهشان راه اشک و خون . اما افسانه‌پردازی‌ها ، با پرگویی ، به پاکدامنی و قهرمانی آنان می پردازد و با بیانی بس شیوا و دل‌انگیز ، از ایشان تصویری عفیف و بزرگوار رقم می‌زند ، از افتخار ابدی که برای خود کسب کرده‌اند دم می‌زند و از خدمات بزرگشان به جهان مسیحیت سخن می‌راند . 

و بعد اوهار این قسمت را خواند : 

اکنون ببینیم نتیجه‌ی این همه تلاش و کوشش چه بود ؟ اروپا ثروت بی‌کرانی را بر باد داد و خون دو میلیون سکنه‌ی خود را بر سر این کار گذاشت ؛ تا گروه معدودی شوالیه‌ی فتنه‌جو بتوانند حدود صد سال سلطه‌ی خود را بر فلسطین برقرار کنند . 

به گفته‌ی مک‌کی ، جنگ صلیبی کودکان در سال ۱۲۱۳ میلادی آغاز شد . در این سال دو راهب به این فکر افتادند که ارتشی از کودکان فرانسه و آلمان بسیج کنند و آنها را در شمال آفریقا به‌بردگی بفروشند . سی‌هزار کودک به‌گمان این که به فلسطین می‌روند ، داوطلب این سفر شدند . مک‌کی اظهار می‌دارد :

بی‌گمان این کودکان ، موجوداتی بیچاره و ولگرد بودند که معمولاً در همه‌ی شهرهای بزرگ گروه‌گروه به چشم می‌خورند ؛ از شجاعت و رذالت خود ارتزاق می کنند و حاضر به انجام هر عملی هستند .

پاپ اینوسان سوم هم به گمان اینکه این کودکان به فلسطین می‌روند ، تحت‌تأثیر قرار گرفته و به هیجان آمده بود . پاپ گفت : " ما خُفته‌ایم و این کودکان بیدارند !" 

بیشتر این کودکان را در بندر مارسی سوار کشتی کردند و تقریبا نصف آنها در جریان غرق چند فروند کشتی جان سپردند ؛ نصف دیگر آنها به شمال آفریقا رسیدند و به فروش رفتند . 

سلاخ خانه ی شماره ی پنج ( کورت ونه گات )

  • Zed.em

"بسیار ایده آلیستی است ... از اینرو شقاوتمندانه " - تسخیر شدگان (داستایوفسکی) 

کاربردهای ادبیات چیست ؟ از دیرباز نام ساد و مازوخ برای نشان دادن دو انحراف جنسی بنیادین بکار رفته است . و از این لحاظ آنها دو نمونه ی برجسته از کارایی ادبیات هستند .

[...]

... بنابراین لازم است که دو عامل سازنده ی یک زبان دوگانه را از هم تمییز دهیم . نخست عامل فرمانی و توصیفی ، که نشان دهنده ی عنصر شخصی است ؛ این عنصر عامل هدایت کننده و توصیف کننده ی خشونت شخصی سادیست و همچنین سلیقه ی فردی اوست ؛ عامل دوم و برتر ، نشان دهنده ی عنصر غیر شخصی در سادیسم است و خشونت غیرشخصی را با ایده ای از عقل ناب یکی می کند ، با یک عملیات برهانی وحشتناک که عنصر اول را تابع خود می نماید . در کار ساد یک نزدیکی شگفت با اسپینوزا را می یابیم ؛ خط مشی طبیعت باورانه و مکانیکی که روحی ریاضیاتی در آن دمیده شده ، تکرارهایى بی پایان را محاسبه می کند ، فرایند کمی مکرر تصویرهای تکثیر شونده و افزودن قربانى بر قربانی دیگر ، و دوباره و دوباره چرخه های هزارگانه ى مباحثه ای ساده نشدنی و مجرد را از سر می گیرد . کرافت ابینگ ماهیت خاص چنین فرایندى را دریافته بود : " در مواردی به خصوص گاهی عنصر شخصى به کلی غایب است . سوژه از کتک زدن پسران و دختران لذت جنسی می برد ، اما عنصر منحصرا غیرشخصى انحراف او بسیار بیشتر قابل مشاهده است ... درحالی که در بسیاری از اینگونه افراد احساس قدرت در ارتباط با اشخاص بخصوصی تجربه می شود ؛ ما اینجا با شکل مشخصی از سادیسم سر و کار داریم که تا حد زیادی تحت الگوهای ریاضیاتی و جغرافیایی عمل می کند ." 

در کار مازوخ تعالی مشابهی از امر فرمانی و توصیفی به سوی عملکرد برتر وجود دارد . اما در اینجا تماما متقاعد سازی و تربیت در کار است ، در اینجا ما دیگر در حضور یک شکنجه گر نیستیم که بر یک قربانی مسلط شود و از او لذت ببرد ، و لذتش بیش از هرچیز از این بابت باشد که او [قربانی] ناراضی و نامتقاعد است . برعکس ، در اینجا ما با قربانی ای سر و کار داریم که در جستجوی یک شکنجه گر است و نیازمند تربیت شدن ، متقاعد شدن و بستن پیمانی با شکنجه گر ؛ به منظور تحقق بخشیدن به عجیب ترین نقشه ها . به همین دلیل است که مازوخیست قرارداد تنظیم می کند در حالی که سادیست از قرارداد متنفر است و آنرا زیرپا می گذارد . 

فرد سادیست نیازمند نهادهاست و مازوخیست نیازمند روابط مبتنی بر قرارداد ؛ قرون وسطی با زیرکی تمام میان دو گونه معامله با شیطان تمایز قائل بود : اولی از تصرف و تسخیر ناشی میشد ، و دومی با پیمان و همبستگی همراه بود . فرد سادیست بر طبق تصرف نهادینه شده می اندیشد ، مازوخیست بر طبق همبستگی قراردادی .تصرف و تملک شکل ویژه ی جنون سادیست محسوب می شود ، همانطور که عهد و پیمان مخصوص مازوخیست است . این برای فرد مازوخیست ضروری است که زن مورد نظرش را به حاکم ستمگر تبدیل کند و او را برای همدستی ترغیب نماید و به 'امضا کردن' تشویق کند . او [مازوخیست] در اصل یک مربی است و به طور ذاتی نقش تربیتی را برعهده می گیرد . 

[...] 

با کار ساد و مازوخ ، عملکرد ادبیات دیگر این نیست که جهان را توصیف کند ، چنانکه پیشتر اینگونه بود ؛ بلکه ارائه ی یک همتای جهان است که بتواند خشونت ها و افراط هایش را در بر گیرد . گفته شد که مازاد تحریک به یک معنا اروتیک است . بنابراین اروتیسم می تواند با انعکاس مازادهای جهان برای آن همچون یک آینه عمل کند ، خشونتش را استخراج نماید و کیفیتی 'معنوی' به این پدیده ها اعطا کند با این واقعیت که آنها را به خدمت حواس درمی آورد . (ساد در "فلسفه در اتاق خواب" میان دو نوع شرارت تفکیک قائل می شود . یکی ملال آور و مبتذل است ، دیگری ناب و آگاهانه و از آنجا که متکی بر هوای نفس است ، 'هوشمندانه') به زبان ساده ، واژگان این ادبیات یک ضد زبان را ابداع می کند که اثری مستقیم بر حواس دارد . 

سردی و شقاوت ( ژیل دلوز )

  • Zed.em

به تصویر کشیدن پوچی های زندگی روزمره ، از نقاط قوت من به شمار می رود ؛ من زندگی مردم را به دقت مورد بررسی قرار میدهم ، مشاهداتم را جمع آوری می کنم و سرانجام با در نظر گرفتن عوامل مختلف به ریشه یابی آنها می پردازم ! 

عقاید یک دلقک ( هاینریش بل )

  • Zed.em

علیرغم اینکه تصمیم نداشتم به کینکل تلفن بزنم ، با اینحال شماره ی او را گرفتم . کینکل همیشه ادعا می کرد که شیفته ی هنر من است ؛ و اگر کسی با ما دلقک ها سر و کار داشته و با شغلمان آشنایی داشته باشد ، می داند که حتی کوچکترین تشویق یک کارگر صحنه هم موجب غرور بیش از اندازه و شادیمان می شود . دلم می خواست آرامش محفل شبانه ی کاتولیکی کینکل را با یک تلفن بر هم بزنم ، و در ضمن احتمالا می توانستم از طریق او آدرس ماری را به دست بیاورم .

عقاید یک دلقک ( هاینریش بل )

  • Zed.em