aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه
ما به خاطر می آوریم که در سرزمین افسانه ای شهریارانِ چینِ باستان ، موسیقی در دربار و دولت مقام و مرتبتی بس والا یافته بود . در آن‌هنگام معتقد بودند که اگر موسیقی پیشرفت می کرد و به تکامل می رسید ، همگام با آن فرهنگ و اخلاق نیز ، و حتی خود سرزمین شهریاری هم به تکامل و بهروزی می رسید . آنها از استادان موسیقی می خواستند که پاسداران حقیقی و جدّیِ پاکی و صفای اصیلِ "کلیدهای مقدس" باشند . هرگاه موسیقی رو به زوال و فساد می گذاشت ، آن را نشانه ی مطمئن و بی چون و چرای سقوط و اضمحلال نظام و دولت می‌پنداشتند . شاعران ، افسانه‌های وحشت برانگیزی درباره‌ی کلیدهای ممنوعه ، اهریمنی ، و ملکوت آزار ، یعنی درباره‌ی کلیدهایی مثل کلیدِ 'تسینگ شانگ' و 'تسینگ تسه' و "موسیقیِ انحطاطی" می گفتند ؛ "هنوز زمانی از اجرا یا به صدا درآمدن این کلیدها یا نُتها در فضای کاخ شهریاری نمی گذشت که آسمان تیره و تار شد ، دیوارها لرزیدند و فرو ریختند ، و سرزمین شهریاری و دولت شهریاری رو به فنا و نیستی گذاشتند ." ما می توانیم از گفته ها و نوشته های بیشمارِ نویسندگان دوران باستان یاد کنیم ، ولی در اینجا فقط چند عبارتی از فصلِ موسیقیِ کتاب لوبووِ Lu Bu We را به نام'بهار و پائیز' می آوریم :
"مبادی موسیقی در گذشته ای بسیار دور ریشه دارد . موسیقی از میزان مایه می گیرد و در "توحید یا یگانگیِ" بزرگ ریشه یافته است . "یگانگیِ" بزرگ و متعال دو قطب دارد ؛ آن دو قطب تاریکی و روشنایی را بوجود می آورند ."
"هرگاه که دنیا در صلح و صفا به سر می برد ، هنگامی که هر چیزی آرام است و آدمیان از هر نظر از بزرگان و سرورانشان پیروی می کنند ، آنگاه موسیقی به کمال می رسد . هنگامی که امیال و خواهش های نفسانی و عواطف ، گام در راه های خطا و گمراهی ننهند ، موسیقی می تواند به کمال برسد . موسیقیِ به کمال رسیده هم هدف و غایت ویژه ی خود را دارد ، و از تعادل سر برون می آورد و رشد می کند . تعادل نیز از پرهیزگاری ، پرهیزگاری از مفهوم جهان هستی برمی‌خیزد . بنابراین هر کس می‌تواند با فردی درباره‌ی موسیقی سخن بگوید که توانسته است به معنی و مفهوم جهان هستی پی ببرد ."
"موسیقی بر اثر هماهنگی بین آسمان و زمین ، و بر اثر توافق تیرگی و روشنایی بوجود آمده است ."
"دولت ها و افرادِ فاسد و در حال تباهی که برای نابودی و اضمحلال آماده شده اند از موسیقی بی‌بهره نیستند ، ولی موسیقی آنها آرام نیست . بنابراین ، موسیقی هرچه طوفانی‌تر و پر شر و شورتر باشد به همان نسبت مردم هم اندوهگین‌تر می شوند و کشور هم به همان اندازه در معرض خطر قرار می گیرد ، و شهریاری‌ها و سلطنت‌ها هم بیشتر رو به زوال می گذارند . به این ترتیب جوهر موسیقی از میان می‌رود ."
"آرامش درست آن چیزی است که شهریاران مقدس از موسیقی می‌طلبند و آن را دوست دارند . خودکامگانی چون جیائه و جوسین سازندگانِ موسیقی طوفانی‌اند . آنان صداهای بلند و رسا را زیبا می‌پنداشتند و تاثیرات و جذبه‌های گروهی را هم بسیار جالب توجه . آنها کوشیدند که اثرات صوتی نادری بوجود بیاورند ، و به نُتهایی که تا آن هنگام هیچ گوشی نشنیده بود علاقه داشتند . آنها می‌کوشیدند از یکدیگر پیشی بگیرند ، و از هر حدّ و مرزی نیز بگذرند ."
"ابدع موسیقی سحرآمیز توسط دولت 'چو' سبب فساد و تباهی آن دولت شد . چنین موسیقی‌یی واقعاً یک موسیقی طوفانی و پر جوش و خروش است ، لیکن واقعیت امر این است که از جوهر اصلی موسیقی دور افتاده است ، بنابراین آرامش‌بخش هم نیست ، و موسیقی که آرامش‌بخش نباشد ، مردم زبان به اعتراض و شِکوِه می گشایند و زندگی نیز مختل و آشفته می‌شود . تمامی این نتایج از عدم تفاهم طبیعتِ موسیقی و علاقه به تاثیراتِ طوفانزایی و غوغابرانگیزی سرچشمه می گیرد ."
"بنابراین موسیقی دورانی که در نظم و ترتیب به سر می برد یک موسیقی آرام و شادی‌بخش است ، و در نتیجه دولتَ‌ش هم چنین خواهد بود . موسیقی دوران آشفته و بی‌قرار یک موسیقی تندخویانه و پر سر و صدا و جنجالی است و در نتیجه دولتَ‌ش نیز گمراه . موسیقی دولتی که رو به فساد و تباهی نهاده است یک موسیقی اندوهبار و هیجان برانگیز است و در نتیجه دولت‌َش نیز دستخوش خطرات و زیانبارگی‌ها ."
سخنان این نویسنده ی چینی آشکارا اشاره‌ای است به مبانی و به مفاهیم هرچند از یاد رفته‌ی موسیقی ، زیرا در دوران‌های پیش از تاریخ ، موسیقی نیز مثل رقص و فعالیت‌های هنری دیگر ، شاخه یا شعبه‌ای از سحر و جادو بود ، و یکی از وسایل یا ابزار کهن و مشروعِ شگفتی آفرینی‌ها . چون با ریتم یا ضرب (مثل دست یا بشکن زدن ، پای کوبی ، به هم زدن چوب ، و طبل های دوران نخستین و بدوی) آغاز می‌شد ، بنابراین نیرومندترین و آزموده شده‌ترین وسیله بود برای اینکه شمار زیادی از مردم را همه با هم و در یک زمان و با یک حال و هوای مشابه و با حرکات یک‌نواخت بدن و حتی ضربان یک‌نواخت نفس و قلب برانگیزاند و به آنها دل و جرات و جسارت بدهد تا بتوانند قدرت‌های جاودانه را به حرکت دربیاورند ، برقصند ، با هم مسابقه بدهند و رقابت کنند ، بجنگند ، پرستش کنند و آئین‌های مذهبی بجای آورند . و موسیقی توانسته است این ویژگی اصولاً بدوی ، اصیل ، واقعی ، و حتی افسون خود را بسیار بیشتر از هنرهای دیگر حفظ کند . فقط لازم می آید که شهادت‌های بسیار زیاد مورخان و شاعران درباره‌ی قدرت موسیقی را ، از یونانیان گرفته تا گوته در کتاب نووِل Novelle خودِ گوته ، به‌یاد آوریم . در عمل مارش‌ها ، آهنگ‌های نظامی ، و آهنگ‌های رقص هیچ‌گاه اهمیت‌شان را از دست نداده‌اند ...
بازیِ مُهره‌ی شیشه‌ای ( هِرمان هِسه )
  • Zed.em
در بودیسمِ شاخه ی 'ماهه یانه' بطور کلی هیچ فریضه ای وجود نداشت که بتوان از آن یاد کرد . اما در برنامه های صومعه ، بیشتر ، فریضه های بودیسمِ شاخه ی 'هینه یانه' به کار گرفته می شد ، منتها در صومعه هایی مثل گشو ، قوانین طبق فریضه های یک بودی ساتوا نوشته شده در کتابِ 'براهاما چالاسوترا' اجرا می شد . قوانین چهل و هشت گانه ی ممنوعیتِ آن با ده فرمانِ اصلی علیه گناهانی همچون : کشتن ، دزدی یا زیاده روی کردن در هر چیز و دروغ شروع می شد و با تذکراتی علیه از میان بردن تعلیمات بودایی خاتمه می یافت .
برف بهاری ( یوکیو می شیما )

Mahayana : شاخه ای از بودیسم است که به ایده آلیسم توجه دارد و عشق جسمانی را به آن راهی نیست و به تسکین آلام دیگران معتقد است . این مذهب در تبت ، چین ، کُره و ژاپن رواج دارد .م
Hinayana : شاخه ای از بودیسم است که به آن "بوداییِ جنوبی" هم می گویند و ریشه در آئین رهبانیت دارد و بر این اعتقاد است که از طریق تفکر می توان به نیروآنا راه یافت . این مذهب در کامبوج ، سریلانکا ، برمه و تایلند رواج دارد .م
  • Zed.em
... صدایش طنین شادمانه و غرورآمیزی داشت ، گویی از زمان دیگری برمی خواست . زمانِ دوره ی شورش ها و نا آرامی ها ؛ زمانِ خشونت باری که این نسل آن را به دستِ فراموشی سپرده بود ؛ زمانی که در راه رسیدن به هدف ، ترسِ از زندان و مرگ مانع کسی نمی شد ؛ زمانی که خشونت در واقع جزئی از بافت زندگی روزمره ی انسانها بشمار می رفت و با خونِشان عجین شده بود . او به نسلی از زنان تعلق داشت که خیلی راحت و بی هیچ دغدغه ی خاطری بشقاب های شامِ شان را توی رودخانه ای می شُستند که در آنها اجسادِ مردگان شناور بود و از پیشِ رویِ شان می گذشت ، بی آنکه خم به اَبرو بیاورند . زندگی آنگونه بود ! ...
برف بهاری ( یوکیو می شیما )
  • Zed.em
در این میان هوندا آخرین حرف های شاهزاده را بکلی نشنیده گرفته بود ، زیرا افکارش کاملاً در اطرافِ مطلب مهملی دور می زد که چند لحظه قبل چائوپی پیش کشید . او مطمئناً می توانست انسان را نه تنها بگونه ی یک جسم ، بلکه بصورت یک جریانِ حیاتیِ واحد تصور کند . و این موجب می شود که انسان اجازه یابد تا به درک مفهوم موجودیت ، بعنوان یک اصل محرک و نه یک واحدِ ساکن دست یابد . همانطور که گفته بود میان یک موجودیت خودآگاه که چندین دوره ی حیاتیِ مختلف در پیِ یکدیگر دارد و یک جریانِ حیاتی واحد که نمایانگر چندین خودآگاهی مختلف است که در پیِ یکدیگر صورت می گیرند ، هیچ تفاوتی وجود ندارد .
اگر قرار بود انسان بر اساسِ قرائن و شواهد ، نظریه ی وحدت وجود و خودآگاهی را تبیین کند ، تمامی دریای زندگانی با همه ی امواج و جریان های نامحدود و بی پایانش و تمام روند گسترده و عظیم تناسخ - که در زبان سانسکریت ، سامسارا نامیده شده - می توانست در یک آگاهی مجرد تبلور یابد .
هنگامی که هوندا داشت افکارش را جمع و جور می کرد ، ساحل آرام آرام تاریک تر می شد و کییوآکی هم مجذوبانه با کریدسادا سرگرم ساختن معبدی ماسه ای بود ...
برف بهاری ( یوکیو می شیما )

Sanskrit : در لغت به معنای کامل و صحیح آمده است . این زبانِ علمی قدیمی هندوان است که یکی از زبان های مهم هند و پارسی از شعب هند و اروپایی بشمار می رود و با زبان اوستا پیوندهای نزدیک دارد . م
Samsara : چرخه ی حیات . در این چرخه ، ذهن برده ی سه شرنگ است : وابستگی ، نفرت و جهل .م
  • Zed.em
کییوآکی درحالیکه سعی می کرد گفتگو را کوتاه کند ، به آنسوی اتاق خیره شد و گفت :
- خوب می دانم که نمی توانیم .
و توجه اش را به سایه های موجود در اتاق ، گوشه ها و نقوش ظریفِ زیر کتابخانه و یا کنار سطل آشغالِ بافته شده از ترکه های بید معطوف کرد ؛ آن سایه های کوچک گریز پا که هر شب در پیِ شب های پیش ، آرام به درون اتاق کار هوندا گام می نهادند ؛ سایه هایی همچون احساساتِ انسانها ، خاموش ، موذیانه ، خیانت آمیز و غافلگیر کننده ، که همواره در هر جایی که می توانستند پنهان شوند می خزیدند .
برف بهاری ( یوکیو می شیما )
  • Zed.em
اینوما حالا می فهمید و اصل مطلب را درک می کرد . از آنجا که کییوآکی از احترام عمیق او به "کتابخانه ی عالیجنابِ مرحوم" آگاهی داشت ، به عمد آنجا را برای این ملاقات انتخاب کرده بود . دراینباره هیچگونه شکی نمی توانست وجود داشته باشد . زمانی که کییوآکی برنامه را برایش باز می گفت و توضیح می داد که چگونه با نهایت لطف و عنایت آن را طرح کرده ، آن سردیِ رضایت بخشی که در حالت و گفتارش موج می زد برای اثبات این قضیه برایش کفایت می کرد . پسر جوان می خواست که وقایع سیر طبیعی شان را آنگونه طی کنند تا اینوما شخصاً به حرکتی توهین آمیز نسبت به مقدسات دست بزند آن هم درست در همان مکانی که آن را می پرستد .
وقتی به این مساله می اندیشید ، می دید که از همان دوران کودکی که کییوآکی پسربچه ی زیبایی بیش نبود ، همواره در وجودش حالتی از تهدید خاموش وجود داشته است . نوعی لذت از توهین به مقدسات . و هنگامی که اینوما آن چیزی را که برایش بینهایت ارزش داشت با بی عفتی زیرِ پا می گذاشت ، برای کییوآکی آنچنان لذت بخش بود که گویی خودش تکّه گوشت خامی را به گردنبندِ متبرّک شینتو آویخته باشد . در اساطیر نیز آمده است که 'سوزانو' خدای دَرّنده خوی ، و برادرِ الهه ی خورشید ، از یک چنین راهی [بدینطریق] لذت می برد و ارضاء می شد .
برف بهاری ( یوکیو می شیما ) 
  • Zed.em
قوانین مانو احتمالاً در دوره ای بین ۲۰۰ سال پیش تا ۲۰۰ سال پس از میلاد مسیح گرد آمده و مدوّن شده بود ، یعنی همزمان با دوره ی شکل گیری قوانین هندی . این قوانین در میان هندوهای معتقد ، نفوذ و قابلیت اجرایی خود را بعنوان یک 'مجموعه ی قوانین' تا زمان حاضر نیز حفظ کرده است . در ۱۲ فصل و ۲۶۸۴ ماده ی آن ، مجموعه ی عظیمی از موارد مربوط به مذهب ، سنت ، قوانین قبیله ای و حقوق گرد آمده و در این موارد از منشاء جهان هستی گرفته تا مجازات های راهزنی و قوانین مربوط به تقسیم ارث تنظیم شده است . این قوانین آمیخته به فلسفه ی آسیایی است که در آن همه چیز بنحوی جنبه ی یگانه بخود می گیرند که با حقوق طبیعی و جهانبینی مسیحیت در تضادی آشکار است و تمایل شدیدی به وجوه افتراقی دارد که مبتنی بر ارتباط بین جهان بینهایت بزرگ و جهان بینهایت کوچک است .
به هر حال حقوق اجرایی قوانین رُم حاصلِ اصلی بود که در تضاد با مفاهیم حقوق جدید قرار می گرفت . درست هنگامی که حقوق رُم آن قوانین را مشمول مرور زمان قرار داده بود و برای دوباره بکار گرفتن آن هیچ امکانی وجود نداشت ، همانند قوانین مانو ، برابر آئین نامه های دادرسیِ جاری در دادگاه های بزرگ راجاها و برهمن ها ، دادخواست هایی را محدود می کرد که امکان داشت درباره ی شکایت های مربوط به بازپرداخت بدهی و هژده مورد مشابه به دادگاه ارائه شوند .
هوندا مجذوب شیوه ی زنده و منحصر به فرد این قوانین شد ؛ حتی جزئیات کسل کننده ی آئین دادرسیِ دادگاه ها نیز در پوشش رنگارنگی از تمثیل ها و استعاره ها پیچیده شده بود . برای مثال در جریان محاکمه ی راجا درست همانگونه که شکارچی با ردگیریِ خونی که از گَوزن زخمی بر زمین فرو می ریزد به کُنام او دست می یابد ، می بایست درستی یا نادرستی مساله ی مطرح شده در دادگاه را مشخص کند ، و در تعیین وظایفش به راجا توصیه می شود که در اعطاء لطف و مرحمت به مردمش همچون ایندرا عمل کند که بارش باران های ماه آوریل را رُخصت می دهد .
هوندا مجموعه ی قوانین را به تمامی تا آخرین فصل مطالعه کرد ، فصلی که در آن مسائل مبهمی طرح شده بود و طبقه گرایی را چه بصورت قوانین و چه بصورت بیانیه ها به مبارزه فرا می خواند .
استدلال و قیاس منطقی در حقوق غربی بصورت اجتناب ناپذیری بر قدرت تعقل بشر بنا نهاده شده بود ، لیکن قوانین مانو از قوانینِ ناسوتی یی ریشه می گرفت که تعقل هیچ نفوذی بر آنها نداشت ، یعنی از آئین تناسخ روح . این آئین در قوانین مانو به صورتی مدوّن تنظیم شده بود :
- "اعمال بشر ناشی از جسم ، گفتار و پندار او است و به خیر یا شر منجر می شود ."
- "در این جهان خاکی ، روح در ارتباط با جسم به سه طریقِ خیر ، بی تفاوت و شر عمل می کند ."
- "آنچه که از روح یک انسان سر می زند ، روحش را ، آنچه که از گفتار انسان سر می زند ، گفتارش را ، و آنچه که از جسم او برمی خیزد ، جسمَ ش را شکل می دهد ."
- "هرآن کسی که در جسمَ ش مرتکب گناه شود ، در عمر بعدی به درخت یا علف تبدیل خواهد شد ، هرآن کسی که در گفتارش مرتکب گناه شود ، به گونه ی حیوان یا پرنده بدل خواهد شد و آنکس که در روحش مرتکب گناه شود در تولد دوباره اش در پست ترین طبقات جای خواهد گرفت ."
- "انسانی که در ارتباط با کلیّه ی جانداران بر هرآنچه که بر زبانش جاری می شود ، از ذهنش می تراود ، و از جسمَ ش سرمی زند احاطه ی کافی داشته باشد ، انسانی که بر شهوت و خشمَ ش لگام بزند ، به کمال دست خواهد یافت و آزادی مطلق از آنِ او خواهد بود ."
- "شایسته است که هر مردی خِرد فطری خود را در راه تمییز دادنِ تبعیت یا عدم تبعیتِ روحش از قانون بکار گیرد و اینکه تمامی روح و جانش را وقف اطاعت وفادارانه از قوانین سازد ."
در اینجا درست همانند حقوق طبیعی ، اطاعت از قوانین و کردارِ نیک ، هر دو به یک معنا تلقی می شد . ولی در قوانین مانو بر مبنای اصل تناسخِ روح بنا شده بود ، آئینی که جریان عادی و طبیعی رسیدگی به دعاوی را بصورتی غیر معقول قطع می کرد و بجای ایجاد جذبه ی منطقی نسبت به رعایت قوانین ، به نظر می رسید که بیشتر بر ارعاب و جنبه ی کیفری قوانین تکیه می کرد . بنابراین بعنوان یک آئین حقوقی اعتماد کمتری نسبت به فطرت بشری ابراز می داشت .
هوندا هیچ علاقه ای نداشت که وقتَ ش را صرف تعمق در چنین مسائلی کند ، یا در عقل و خِرد عهد عتیق مستغرق شود . به عنوان یک دانشجوی حقوق ، او به حمایت از تثبیت و استقرار قانون اشتیاق نشان می داد ولی به شدّت از عدم اطمینان نسبت به سیستم اجراییِ موضوع تحقیقش عذاب می کشید . کلنجار رفتنش با ساختار پیچیده و درهمِ سیستم اجرایی به او می آموخت که بعضی مواقع جهانبینی گسترده تری مورد نیاز است و این نه تنها در مورد حقوقِ طبیعی - با جنبه های لاهوتی اش که در قلب قوانین اجرایی قرار داشت - بلکه درباره ی خِرد بدویِ مانو نیز باید رعایت می شد . با داشتن چنین نقطه نظرِ برتری ، او از دو دنیا لذت می برد : از آسمان صاف و لاجوردیِ نیمروز و آسمان پُر ستاره ی شبانگاهان . فراگیری حقوق و قوانین نظم خاصی را طلب می کرد ، به توری می مانست که آنقدر ظریف باشد که بتواند جزئی ترین رویدادهای زندگیِ روزمره را صید کند ، و همزمان بزرگی و گستردگی آن در طول زمان و در فضا ، حتی تا فراسوی گردشِ ابدی خورشید و ستارگان می رفت . هیچ ماهیگیری که در طلب افزودن صید خویش است نمی تواند به اندازه ی یک دانشجوی حقوق حریص باشد .
برف بهاری ( یوکیو می شیما )

Manu :شخصیت نیمه افسانه ای هند که مجموعه ای از مقررات مربوط به عبادت ها و امور روزمره ی برهمنان به او منسوب است و در حدود ۲۰۰ پیش از میلاد تا حدود ۲۰۰ میلادی تدوین شده است .
Indra : از خدایان آئین هندو و مظهر باران و آذرخش .

  • Zed.em
وقار و مناعت طبع اش همان خار بود . او به خوبی از این مساله آگاهی داشت که علاقه اش به ظرافت و زیبایی و انزجارش از چیزهای خشن و زمخت امر بیهوده ای بیش نیست . او گیاهی بی ریشه بود . بی آنکه بخواهد خانواده اش را تحقیر کند و اصول دیرپای آنرا زیر پا بگذارد ، فی النفسه محکوم به اینکار بود ؛ و این سَمّ ، به همانگونه که موجب از بین رفتن و فنای خانواده اش می شد ، زندگیِ خودش را نیز از رشد باز می داشت . مردِ جوان خوش سیما ، احساس می کرد که این بطالت در حقیقت نمایانگر موجودیت خود او نیز هست .
اعتقادش به اینکه هدفش در زندگی چیزی بیشتر از مورد مصرف قرار گرفتن همچون صافی یی برای تقطیر زهر نخواهد بود ، جزئی از غرور هیجده سالگی اش به شمار می رفت . اطمینان داشت که دستان زیبا و سفیدش هرگز آلوده نخواهد شد و پینه ای بر آنها نقش نخواهد بست . می خواست همچون طنابی آویخته از دکل ، حرکتش به وزش هر نسیم بستگی داشته باشد . تنها چیزی که به نظرش پایدار و معتبر می آمد این بود که به خاطر احساسات هیجان انگیزش زندگی کند ؛ هرچند به تمامی بیهوده و ناپایدار باشند ، از بین بروند تا بارِ دیگر با ضرباهنگی تُندتر اوج بگیرند ، بی هیچ هدف و جهتی به خاموشی بگرایند و از نو شعله ور شوند .
در هر حال هیچ چیز توجه اش را جلب نمی کرد .
برف بهاری ( یوکیو می شیما )
  • Zed.em
کمی پایین تر پشت آلاچیقِ باشکوهی پوشیده از گلهای ارغوانی و سفید ، معبد دیگری دیده می شد که به یادِ 'ایناری' خدای کشت و برداشتِ محصول ساخته شده بود . همه ساله در اواخر ماه مه مراسم سالگشت فوت پدربزرگش برگزار می شد و در آن روزها آلاچیق در نهایت زیبایی و غرق گل و شکوفه بود ؛ در نتیجه هنگام گرد آمدن خانواده برای انجام مراسم در آنجا ، اغلب خانم ها به زیر سایه ی آن پناه می بردند تا از تابش تند آفتاب در امان باشند . صورت های سفید زنها که بخاطر این مراسم با دقتی بیش از همیشه به آن پودر می زدند ، با پرتو بنفش در هم می آمیخت ؛ انگار سایه ی دلپذیری از مرگ بر گونه های شان گُل انداخته باشد .
برف بهاری ( یوکیو می شیما )
  • Zed.em
رابیه از همکاران آلمانی اش می ترسد ؛ خود آلمانی ها هم از خودشان می ترسند . رابیه نمی دانست که آلمانی ها با قشونشان تا چه حد برای اهالی کشورهای اشغالی ترس برمی انگیزند . آلمانیها هم مثل نسناسها ، گرگها ، جانیان و بخصوص مبتلایان به جنون آدمکشی ترس آورند . در اینمورد من هیچوقت ندانسته ام چطور باید حق مطلب را ادا کرد ، و چطور باید برای آنانی که در ایندوره نزیسته اند ، از این نوع ترس سخن گفت . من طی محاکمه ی رابیه پی بردم که هویتش تقلبی است ، که این نام را از یکی از یارانش به عاریت گرفته است ، از آدمی آلمانی تبار که در حوالی نیس سر به نیست شده بود .
درد ( مارگریت دوراس )
  • Zed.em
ما به اروپا تعلق داریم ، و این همه در اروپا می گذرد ؛ در اروپایی که ما همگی ، در برابر بقایای عالم ، در بند مانده ایم و در پیرامونمان همواره همان اقیانوسها ، همان تهاجمات و همان جنگ . ما از تبار سوختگان کوره های آدم سوزی هستیم ، از تبار آنانی که در مای دانک با گاز خفه شدند ، با نازیها نیز همتباریم ؛ سهمی همسان از کوره های آدم سوزی بوخنوالد ، از گرسنگی در گور . گودالهای همگانی برگن - بلسن . سهمی از این گودالها از آنِ ماست ، این اسکلت های بی اندازه همانند ، اعضای یک خانواده ی اروپایی اند . و اینهمه نه در جزیره ی سوند و نه در سواحل اقیانوس آرام ، که در سرزمین ما ، در سرزمین اروپا روی داده است . اسکلت های چهارصدهزار کمونیست آلمانی که در فاصله ی ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۸ جان خود را در دورا از دست دادند نیز در این گور - گودال عظیم همگانی اروپایی مدفونند ، و همراهشان میلیونها یهودی و میلیونها اعتقاد به خدا ؛ همراه هر یهودی ، بله ، همراه هر یهودی ، اعتقادی به خدا . آمریکایی ها می گویند : "در حال حاضر حتی یک آمریکایی - خواه آرایشگری در شیکاگو و یا دهقانی در کنتاکی - وجود ندارد که نداند در اردوگاههای آلمان چه گذشته است ." آمریکایی ها برآنند تا ساز و کارِ حیرت آور ماشین جنگی آمریکا را برای ما ترسیم کنند ، و غرض ، اطمینان دادن به آن دهقان و آرایشگری است که در آغاز نمی دانستند چرا و به چه حق فرزندانشان را برای نبرد در جبهه ی اروپا از چنگشان بیرون کشیده اند . وقتی خبر اعدام موسیلینی را به آمریکایی ها بدهند و بگویند که جسدش را به چنگک قصّابی آویخته اند ، مغزشان از کار می ایستد ، یکّه خواهند خورد .
درد ( مارگریت دوراس )
  • Zed.em
دیگر در وجود من جایی برای عبارات سنجیده ی کتاب های نوشته شده وجود ندارد . تمام کتابها از پاسخ به خانم بورد و من درمانده اند ، ناتوانند . ما در راس پِیکاری بی نام و نشان قرار داریم ، نبردی بی سلاح ، بدون خونِ ریخته ، بدون افتخار ، در اوج انتظار . و در پس ما ، تمدن بساط خویش را بر خاکستر گسترده است ؛ تمدن و کلّ اندیشه ، اندیشه ای تلنبار شده از پس قرنها . خانم بورد از هر فرضیه ای رویگردان است . آنچه در پس پیشانی خانم بورد و من می گذرد ، همانا زیر و زبر شدن های بی هدف است ، ریشه گسستن از چیزی نامعلوم و زایل شدن هایی به همین صورت ، و فواصلی که همچون کرم های معده بوجود می آیند و بعد حذف می شوند ، آنقدر تحلیل می روند تا بمیرند . هرچه هست ، رنج و عذاب است و بس ، فغان و خونریزی است ؛ از اینرو اندیشه از صورت بستن منع شده و در این آشفتگی نقشی ندارد ، جایش همواره بدست همین آشفتگی غصب شده است ؛ اندیشه ای بی امکان ، رویارویِ هرج و مرج .
درد ( مارگریت دوراس )
  • Zed.em
روز سوم آوریل ، دوگل جمله ی معصیت باری بر زبان راند : "روزهای اشک و آه سپری شد ، روزهای افتخار فرا رسیده است ." ما هرگز او را نخواهیم بخشید . گفته است : "در میان نقاطی از زمین که خدا برگزیده است تا فرامین خود را صادر کند ، پاریس همواره مظهر بوده است ... پاریس مظهر بود هنگامی که در ژانویه ی ۱۸۷۱ تسلیم شد تا خود را وقف پیروزی آلمان پروسی نماید ... مظهر بود در بحبوحه ی روزهای مشهور ۱۹۱۴ ... و در ۱۹۴۰ همچنان مظهر بود ." از کمون هیچ حرفی نمی زند ؛ موجودیت آلمان پروسی را در گرو شکست ۱۸۷۰ می داند . به نظر دوگل ، کمون باعث شد تا این مِیل پَلشت ، یعنی اعتقاد به موجودیت و قدرت خود ، در نزد توده ها رواج یابد . دوگل این مداح مسلم جناح راست - که سخنانش را تنها برای دست راستیها - ایراد می کند ، می خواهد نیروی زوال ناپذیر ملت را خدشه دار کند . او ملت را ضعیف و مومن می خواهد ؛ طالب این است که مردم هم مانند بورژوازی ، گُلیست باشند ؛ خواستار بورژوا شدن مردم است . دوگل درباره ی اردوگاههای اُسرا سخنی نمی گوید . پیداست که چرا تا این حد از حرف زدن در این مورد طفره می رود ، و چرا اینقدر از اینکه افتخار را در گرو درد مردم بداند آشکارا تن می زند ؛ و این بخاطر ترسی است که او ، همین دوگل ، از تضعیف نقش خود دارد ، و نیز از محدود شدن حیطه ی قدرتش . دوگل است که اصرار دارد تا انتخابات محلی در شرایط فعلی انجام شود . امیر مهاجم است این دوگل . اطرافیانِ من بعد از سه ماه او را مورد قضاوت قرار می دهند و برای همیشه طردش می کنند ؛ به او کینه هم می ورزند ، خاصه زنها . مدتها بعد او می گوید : "حاکمیت مردم حاوی خطراتی است که مسئولیت یک فرد خودکامه می تواند این خطرات را تعدیل دهد ." آیا او هرگز از خطر بی حد و حصر مسئولیت یک رهبر حرفی زده است ؟ پدر پانیس قدسی مآب در کلیسای نتردام در باب واژه ی انقلاب گفت : "شورش مردمی ، اعتصاب عمومی ، سنگربندیها و ... شاید بتوان فیلم خوبی از این چیزها ساخت . آیا بجز انقلاب نمایشی ، انقلاب دیگری هم وجود دارد ؟ ۱۷۸۹ ، ۱۸۳۰ و ۱۸۴۸ را در نظر بگیرید . بعد از یک دوره ی خشونت و شماری گردابهای سیاسی ، مردم کسل می شوند ؛ حال آنکه باید زندگی خود را تامین کنند و کارشان را از سر گیرند ." باید مردم را مایوس کرد ؛ پدر پانیس همچنین می گوید : "وقتی موضوع مناسبی در کار باشد ، کلیسا تردیدی نشان نمی دهد ، بلافاصله تائید می کند ."
دوگل بخاطر مرگ روزولت عزای ملی اعلام کرده است . برای مرگ اُسرا از عزای ملی خبری نیست . باید با آمریکا مدارا کرد . فرانسه بخاطر مرگ روزولت بزودی در عزای ملی بسر خواهد برد ، برای مردم اما عزایی گرفته نمی شود .
درد ( مارگاریت دوراس )
  • Zed.em
مردم‌شناسان علت آسیب دیدنِ ارزش‌های ذهنی یک جامعه‌ی بدوی در برخورد با تمدنِ امروزی را اغلب توضیح داده‌اند . زندگی مفهوم خود را برای اعضای چنین جامعه‌ای از دست می‌دهد . سازمان اجتماعی آن از هم می‌گسلد و افراد آن از نظر اخلاقی فاسد می‌شوند . ما اکنون در چنین وضعیتی قرار داریم و هرگز به‌درستی درنیافته‌ایم سبب گمگشتگی‌مان چیست ؟ چرا که رهبران مذهبی ما بجای آنکه به درک رازِ نمادهای مذهبی بپردازند ، سخت درگیر حفظ نمادهای مذهبی خود شده‌اند . من بر این باورم که ایمان به‌هیچ‌وجه اندیشه (یعنی کارآترین سلاح انسان) را از خود نمی‌راند . اما متاسفانه بسیاری از روحانیون چنان از علم (و در مورد حاضر روانشناسی) وحشت دارند که چشمان خود را به روی این نیروهای روانی فراطبیعی حاکم بر سرنوشت انسان می‌بندند . ما همه چیز را از رمز و رازِ فوق‌طبیعی خودش تهی کرده‌ایم و دیگر هیچ چیز برای ما مقدس نیست .
در دوران گذشته ، هنگامی که ادراکات غریزی هنوز به ذهن آدمی راه داشتند خودآگاه به‌راحتی می‌توانست آنها را بصورت مجموعه‌ی روانیِ به‌هم‌پیوسته درآورد . اما انسان 'متمدن' دیگر توانایی چنین کاری را ندارد . زیرا خودآگاهِ 'هدایت شده‌ی' وی از امکان یکسان‌سازی بخش‌های تکمیلی غرایز ناخودآگاهش محروم شده است . و این امکانات یکسان‌سازی تکمیلی دقیقاً همان نمادهای فوق‌طبیعی هستند که همه آنها را مقدس می‌شمارند .
مثلاً امروزه ما از 'ماده' سخن می گوییم و ویژگی‌های فیزیکی آن را توصیف می‌کنیم . و برای نشان دادن پاره‌ای ویژگی‌های آن از پژوهش‌های آزمایشگاهی بهره می‌گیریم . اما واژه‌ی 'ماده' دیگر یک مضمون ناب زمختِ غیرانسانی و صرفاً عقلانی شده است . و برای ما مفهوم روانی ندارد . چقدر متفاوت بود نمایه‌ی باستانی و مادی مادر کبیر (در دوران باستان مادر کبیر یعنی زمین ، بازگو کننده ی بار عاطفی ماده بود) با توان توصیفش از مفهوم ژرف عاطفی مادر زمین ، با 'ذهن' که زمانی پدرِ همگان بود و امروزه با عقل یکسان شمرده می‌شود و تا به‌درجه‌ی خودمحوربینی انسان تنزل کرده است ؛ آن نیروی شگرف عاطفی که در 'پدر ما' بیان می شد، اکنون در شنزارهای کویر عقل گم شده است .
این دو اصل کهن‌الگویی اساس تضاد نظام‌های شرقی و غربی است . توده‌های مردم و رهبرانشان متوجه نیستند که میان اصطلاحِ مذکرِ پدر (روح) برای نامگذاری بنیان جهان چنانکه غربی‌ها بکار می‌گیرند و اصطلاح مونث مادر (ماده) که کمونیست‌ها بکار می‌برند تفاوت چندانی وجود ندارد . و ما سبب هیچکدام از این دو گزینش را نمی‌دانیم . اگر در گذشته این اصول جزو شعائر احترام برانگیز دینی بودند ، دستکم نشان می‌دادند برای انسان اهمیت روانی دارند . اما امروزه تنها مفاهیمی گنگ می‌باشند .
هرچه شناخت علمی افزایش می یابد ، دنیا بیشتر غیرانسانی می شود . انسان خود را جدای از کائنات احساس می‌کند ، چراکه دیگر با طبیعت سر و کار ندارد و مشارکت عاطفی خودآگاه خویش را با پدیده‌های طبیعی از دست داده است . و پدیده‌های طبیعی هم بتدریج معنای نمادین خود را از دست داده‌اند . دیگر نه تندر ، آوای خشمآگین خداست و نه آذرخش تیر انتقام او . دیگر نه رودخانه پناهگاه ارواح است و نه درخت سرچشمه ی زندگی انسان . دیگر هیچ غاری مأوای شیاطین نیست . دیگر سنگ‌ها ، گیاهان و حیوانات با انسان سخن نمی‌گویند و انسان نیز با آنها سخن نمی‌گوید ، چراکه می‌انگارد گفته‌هایش را نمی‌شنوند . تماس انسان با طبیعت قطع شده است و نیروی عاطفی عمیقِ ناشی از این تماس که موجب روابط نمادین وی می‌شد از میان رفته است .
انسان و سمبولهایش ( کارل گوستاو یونگ )
  • Zed.em
اینکه انتزاعِ ناب نمایه‌ای از خود طبیعت است حقیقتی است البته گمراه کننده . اما شاید یونگ بتواند از گمراهی بیرونمان بیاورد ، او می‌گوید :
هرچه لایه‌های روان عمیق‌تر باشند و به همان نسبت در تیرگی فرو روند ، بیشتر از ویژگی‌های غریب فرد می‌کاهند . "و در پایین‌ترین حد" یعنی هنگامی که به دستگاه رفتارهای خودکار نزدیک می‌شویم بیش از پیش جنبه‌ی جمعی به خود می‌گیرند تا جایی که جهانی می‌شوند و در مادیت اندام یعنی مواد شیمیایی بدن ناپدید می‌گردند . کربن بدن چیزی بیش از کربن نیست و بنابراین "بنیاد روان نیز چیزی بیش از آنچه در جان است را در خود ندارد ."
[...]
... ویلهلم وُرینگر نویسنده ی آلمانی هنر انتزاعی را نمود ناراحتی متافیزیکی و نگرانیی می‌دانست که نزد مردمان شمال بیشتر معمول است . بر مبنای نظر او واقعیت برای مردمان شمال (اروپا) دردآور است . آنها از طبیعت مردمان جنوب (اروپا) بی‌بهره‌اند و از همین‌رو آرزوی دنیای فوق‌واقعی و فوق‌احساسی را دارند و این را در هنر 'تخیلی' یا انتزاعی خود آشکار می کنند .
اما همانگونه که سِر هربرت رید در کتاب خود به نام 'چکیده ی تاریخ هنر نوین' آورده است ، نگرانی متافیزیکی ، دیگر به ژرمن‌ها و حتی شمالی‌ها محدود نمی‌شود و ویژگی تمامی دنیای امروز شده است . هربرت رید به نقل از مقاله‌ای که کِلِی در روزنامه‌ی خود در آغاز سال ۱۹۱۵ منتشر کرد می‌نویسد : "هرچه دنیا (همانند امروز) دهشتناک‌تر می‌شود ، هنر انتزاعی‌تر می‌گردد ؛ هنرِ واقع‌گرایانه محصول دنیای صلح‌آمیز است ." از نظر فرانتس مارک ، هنرِ انتزاعی گریز از بدی‌ها و زشتی‌های دنیاست : "من در زندگی خود خیلی زود پی‌بردم که انسان موجودی زشت است . به نظرم حیوانات مهربان‌تر و بی‌غش‌تر می‌آمدند . و در میان همین انسان‌های زشت نیز به چنان مسائل نفرت‌انگیز و کریهی برخوردم که نقاشی‌ام بیش از پیش در قالب طرح‌های ساده درآمدند و انتزاعی شدند ."
در اینجا هم می‌خواهم گفتگوی بسیار آموزنده‌ی مارینو مارینی پیکرتراش ایتالیایی و ادوارد رودیتی نویسنده را نقل کنم . موضوعی که سالها و به شکل های گوناگون در کارهای مارینی جنبه‌ی غالب به خود گرفته بود مرد جوان اسب سوار بود . در نخستین کارها که او در گفتگوی خود آنها را 'نمادهای امید و حقشناسی' می‌نامد (کارهای متعلق به پایان جنگ جهانی دوم) سوارکار با دستانی فراخ و بدنی کمی خمیده به عقب بر پشت اسب نشسته است . و با گذشت زمان حالت سوارکار بیش از پیش 'انتزاعی' می شود و حالت کم و بیش 'کلاسیکِ' وی به مرور تحلیل می‌رود .
مارینی درباره‌ی احساسی که انگیزه‌ی این تغییر شده بود می‌گوید : "اگر به تندیس‌های سوارکار من که در این دوازده سال اخیر آفریده‌ام به ترتیبِ زمانی نظر بیافکنید خواهید دید که هراسِ حیوان هر دم فزونی می‌یابد . اما به‌جای آنکه بر روی دو پای خود بلند شود یا بگریزد از ترس فلج شده است ؛ و سبب این است که من فکر می‌کنم به پایانِ جهان نزدیک می‌شویم . من کوشیده‌ام در تمامی تندیس‌های خود این ترس و نومیدی فزاینده را بیان کنم . و بدین‌سان می‌کوشم آخرین مرحله‌ی اسطوره‌ی میرا ، اسطوره‌ی فرد و قهرمانِ پیروز و اسطوره‌ی شرافت بر مبنای انسانگرایی را نمادین کنم ."
در اسطوره‌ها و حکایاتِ پریان ، 'قهرمان پیروز' نماد خودآگاهی است . مارینی می‌گوید : "شکستِ قهرمان ، مرگ فرد را بدنبال دارد و این پدیده در اجتماع بصورت حل شدن فرد در توده‌ها است و از نظر زیبایی‌شناسی انحطاطِ عنصر انسانی است ." وقتی رودیتی پرسید آیا مارینی برای اینکه انتزاعی نقاشی کند اصول کلاسیک را رها می‌کند ؟ مارینی پاسخ داد : "به محض آنکه هنر بیانگر ترس شود ، ناگزیر از آرمانهای کلاسیک جدا می‌گردد ." او موضوع تابلوهای خود را از میان جسدهای بدست آمده از پمپئی برمی‌گزید . رودیتی هنر مارینی را "شیوه‌ی هیروشیمایی" می‌نامد ، زیرا بیانگر پایان جهان است . و مارینی این را می‌پذیرد . او می‌گوید ، احساس می‌کند از بهشت زمینی رانده شده است : "تا همین اواخر پیکرتراش به کُلیّت جسمانی و صلابت اشکال توجه داشت . و از پانزده سال پیش به این‌سو بیشتر گسستگیِ شکل‌ها را می‌نمایاند ." گفتگوی مارینی و رودینی بیانگر تغییر هنرِ 'مفاهیم' به هنر انتزاعی است و این برای کسانی که به دقت از یک نمایشگاهِ هنر نوین دیدن کرده‌اند روشن شده است .
انسان و سمبولهایش ( کارل گوستاو یونگ )
  • Zed.em
پرفسور یونگ نشان داد که سایه‌ی بازتاب یافته از ذهن خودآگاهِ فرد ، شامل جنبه‌های پنهان ، واپس نهاده شده و نامطبوع (ناپسند) شخصیت است . اما سایه همواره تنها وارونه‌ی منِ خودآگاه نیست ؛ و همانقدر که منِ خودآگاه شامل جنبه‌های مخرب و زیانبار است ، به همان اندازه سایه کیفیت‌های خوبی همچون غرایز طبیعی و انگیزه‌های خلاق دارد . اگرچه منِ خویشتن و سایه از یکدیگر متمایزند ، اما درعین‌حال همانند اندیشه و احساس به‌یکدیگر وابسته‌اند .
با اینهمه برمبنای آنچه پرفسور یونگ "مبارزه برای رهایی" می‌نامد ، منِ خویشتن همواره با سایه در ستیز است . این ستیزه در کشمکش انسان بدوی برای دست یافتن به خودآگاهی به‌صورت نبرد میان قهرمان کهن‌الگویی با قدرت‌های شرور آسمانی که به هیبت اژدها و دیگر اهریمنان نمود پیدا می کند بیان شده است . شخصیت قهرمان در خلال انکشاف خودآگاه فردی ، امکانی نمادین است تا بوسیله‌ی آن منِ خویشتن بتواند سکون ناخودآگاه را درنوردد ، و انسان پخته را از تمایل واپسگرایانه‌ی بازگشت به دوران خوش کودکی زیر سلطه‌ی مادر رهایی دهد .
در اسطوره‌ها معمولاً این قهرمان است که بر اهریمن پیروز میشود . اما اسطوره‌هایی هم وجود دارند که در آنها قهرمان تسلیم اهریمن می‌شود . مانند اسطوره‌ی آشنای یونس و نهنگ که در آن موجود دریاییِ غول‌آسایی ، قهرمان را به کام خود می‌کشد و او را به سفر دریایی شبانه از غرب به شرق می‌برد ، که حرکت نمادین خورشید از غروب تا به طلوع سحر می باشد ؛ و قهرمان در ظلمت که نمایانگر نوعی مرگ است فرو می‌رود . من در خلال تجربه‌های بالینی‌ام با همین مضمون برخورد داشته‌ام .
نبرد میان قهرمان و اژدها شکل فعال‌تر این اسطوره است و اجازه می‌دهد مضمون کهن‌الگویی پیروزیِ منِ خویش بر گرایش‌های واپسگرایانه آشکارتر شود . در بیشتر مردم طرف تیره و منفی شخصیت در ناخودآگاه می‌ماند . اما قهرمان ، درست به وارونه باید متوجه‌ی وجود سایه باشد تا بتواند از آن نیرو بگیرد . و اگر بخواهد به اندازه‌ای نیرومند شود تا بتواند بر اژدها پیروز شود باید با نیروهای ویرانگر خود کنار بیاید . به بیانی دیگر ، منِ خویشتن تا ابتدا سایه را مقهور خود نسازد و با خود همگونش نکند پیروز نخواهد شد .
فاووست شخصیت ادبی مشهور گوته همین مضمون را در خود دارد . او با پذیرش شرط‌بندی مِفیستوفِلِس خود را در اختیار 'سایه' و در واقع شخصیتی قرار می‌دهد که گوته بمثابه‌ی بخشی از قدرتی بیانش می‌کند که با خواست بدی ، به نیکی دست می‌یابد .
انسان و سمبولهایش ( کارل گوستاو یونگ )
  • Zed.em
گرشاسب باد را که فریفته ی دیوان شده بود مهار کرد .
در اوستا دانستیم که گرشاسب ایزدوای [ایزدِ باد] را می ستاید . ایزدوای همان باد است . در بندهشن در مورد وایو آمده است که در مناطق بالای آسمان مکان فروغ و روشنایی اهورایی قرار دارد ، که جایگاه اهورامزدا است و در پایین که منطقه ی تاریکی و ظلمت است جایگاه اهریمن می باشد . در بین این دو منطقه هوا (فضا) قرار دارد ، اما خود هوا به دو پاره تقسیم می شود ، بخشی که در تماس با بالا و روشنایی است : هوای خوب ، و بخشی که در تماس با پایین و ظلمت است : هوای بد نام دارد . سرپرست هوای خوب ، ایزدوای و سرپرست هوای بد ، دیوِ استویداد است . در مورد ایزدوای در رام یشت به تفصیل سخن رفته است .
در جایی از اوستا که به صراحت از استویداد ، یا هوای بد یادی رفته است ، در 'وندیداد' می باشد :
"ای آفریننده ی جهانِ جسمانی و ای مقدس ، بگو بدانم ، آتش کُشنده است یا نه ؟
اهورامزدا پاسخ داد و گفت : آتش کشنده نیست بلکه 'استوویدوتو' دیو مرگ است که دست و پای آدمی را می بندد و وایو بر وی مسلط می شود و پس از اینکه استخوان و زندگی در وی به یکدیگر آمیخته شد ، بوسیله ی آتش پایان می یابد . وقتی از این دنیا به آخرت می رود با قضا و قدر سر و کار خواهد داشت ."
به نظر می رسد گرشاسب در واقع با استویداد مبارزه کرده است .
در فرهنگ سامی نیز سلیمان باد را تسخیر می کند .
در فرهنگ چین باستان نیز به مبارزه بین یکی از پهلوانان با دیو باد اشاره شده است ، در این افسانه پادشاه به پهلوان 'شین ین' کماندار خدایی فرمان می دهد که دیو باد را که در سرزمین جنوب طوفانها و بادهای سختی بر می انگیزد ، بر سر عقل آورد 'یی' تیری به سوی دیو باد پرتاب کرده ، سینه ی او را زخمی می کند و تیر دیگری را به زانوی دیو می زند و او را ناچار می کند که تسلیم شود و از او قول می گیرد که کارهای اهریمن و زیانبار خود را کنار بگذارد .
مجموعه مقالات اولین گردهمایی زبان ، کتیبه و متون کهن ( جمعی از متخصصین و پژوهشگران )
  • Zed.em
یکی از متون مهم فارسی میانه (پهلوی) متن 'روایت پهلوی' یا 'روایات پهلوی' است . مترجم این متن در پیشگفتار ترجمه اش در مورد این متن گفته است :
"روایت پهلوی کتابی به زبان پهلوی ساسانی است که در بردارنده ی مطالب گوناگون دینی ، آیینی ، اجتماعی و اسطوره است . نام و هویت نویسنده و نیز انگیزه ی نگارش کتاب روشن نیست . گواهی های موجود در متن نشان میدهد که نویسنده از دسته ی موبدان بوده است ، چه آگاهی گسترده ی او از دقایق دینی و تسلطش بر روایات و تفسیرهایی سنتی که از لابلای نوشته ها دریافت می شود ، نشان می دهد که جز موبدی آگاه و آشنا به مسائل دینی ، نمی تواند گردآورنده ی چنین اثری باشد ."
یکی از مضامین عمده در متنِ 'روایت پهلوی' مضامین و مفاهیم اسطوره ای است . موضوعاتی در مورد اسطوره ی خلقت و آفرینش و بعضی شخصیت های اسطوره ای ، از جمله 'گرشاسب' در این متن آمده است .
در یکی از بندهای متنِ روایت پهلوی (بند ۱۸) در مورد گرشاسب مطالبی آمده است . موضوع چنین است که روان گرشاسب به علت خاموش کردن آتش و بی احترامی نسبت به آن مورد محاکمه قرار می گیرد ، در این محاکمه که هرمزرد ، زردشت ، ایزد آذر و تعدادی دیگر از ایزدان حضور دارند ، گرشاسب برای دفاع از خود اعمال پهلوانیش را بازگو می کند و در نهایت به خاطر دفاع زرتشت و تعدادی از ایزدان ، روان گرشاسب به دوزخ نمی رود ، اما چون آتش را پرهیز نکرده است و ایزد آذر نیز این بی حرمتی را بر گرشاسب نمی بخشد به بهشت نیز نمی رود پس روان گرشاسب به عالم همبستگان انتقال می یابد .
مجموعه مقالات اولین گردهمایی زبان ، کتیبه و متون کهن ( جمعی از متخصصین و پژوهشگران )
  • Zed.em
نام اشنر در اوستا Aošnara و در فارسی میانه به گونه ی Ušnar آمده و با صفت Poürujīra خوانده شده است [؟]. منابع اوستایی کهن ترین متونی هستند که از اشنر سخن به میان آورده اند . در فروردین یشت نام او پس از فریدون آمده و فروهر او ستوده شده است :
"فروهر پاکدین اشنر بسیار زیرک را می ستاییم ..."
در متن 'آفرین پیغمبر زردشت' جایی که به گشتاسپ دعا می کند ، آمده است :
"... بکند که یکی از فرزندان تو مانند جاماسپ شود که به شاه کشوری چون تو ، گشتاسپ آفرین خواند ، بکند که تو چون مزدا سودبخش شوی ، چون فریدون پیروزمند شوی ، چون جاماسپ نیرومند شوی ، چون کیکاووس زورمند شوی ، چون اشنر پر هوش شوی ، چون تهمورث زیناوند شوی ..."
[...]
... اشنر وزیر فرزانه و خردمند ایرانی به روزگار کاووس کیانی بوده است ؛ سرگذشت کاووس خود شنیدنی است .
کاووس که خود از جاودانان بود ، بر هفت کشور پادشاهی و بر آدمیان و دیوان فرمانروایی یافت . سپس آنچنان بر نیروی خویش مغرور گشت که به اندیشه ی فرمانروایی بر آسمانها و ستیزه با اهورامزدا برخاست . اهریمن روان او را ویران ساخت و کردارهای نابخردانه از او سر زد . یکی آنکه گاوی را که نگاهدارنده ی مرز ایران و توران بود ، بکشت . دش کرداری دیگر آنکه دست به خون اشنر آلود و پندهای او را نادیده انگاشت . کاووس آنگاه همراه دیوان و بدکاران بر ستیغ البرز رفت تا با اهورامزدا بستیزد . اما خود و سپاهیانش بر زمین فرو افتادند و فرّ کیانی از او روی برتافت .
[...]
کوتاه سخن آنکه : زمان زندگی اشنر را چه بنا بر متن 'دادستان دینیک' در فاصله ی زمانی کیقباد و سیاوش بدانیم و چه به گفته ی 'بندهش ایرانی' و 'آفرین زردشت' در دوران شاهی کاووس بپذیریم ، وی فرزانه و حکیمی است که دستاورد تجربیات و اندیشه های نسلهای گذشته را از دوران پیش از تاریخ مکتوب به دوران ساسانی انتقال داده و اندرزهای او در میان متون ادبی فارسی میانه جریان یافته است .
مجموعه مقالات اولین گردهمایی زبان ، کتیبه و متون کهن ( جمعی از متخصصین و پژوهشگران )
  • Zed.em
شاگردی از اشنردانا درخواست می کند که برایش هزار سخن حکیمانه بگوید و این سرآغازی شایسته است تا انبوه جملات و عبارات اندرزگونه ای که از پس سده های گذشته ، دستاورد رنجها و سختیها و شادکامی های زیستن برای نیاکان ما بوده است ، از زبان اشنر فرزانه جاری و بر گوش جان ما مترنّم گردد . سخنانی در ستایش خرد ، دانش ، دهش ، کنش نیک ، فروتنی ، خرسندی ، کوشش ، آشتی و دوستی ، کرفه (ثواب) ، میانه روی (اعتدال) ، چاره اندیشی (تدبیر) ، پارسایی و توبه کردن از گناه ، و نیز کلامی که در نکوهش نادانی ، آز ، خشم وَرَن (شهوت) ، خودخواهی ، میخوارگی ، افسوس گری (تمسخر کردن دیگران) ، فریب و دراییدن (سخن بیهوده گفتن) .
هرچند که شماره ی پرسش و پاسخ ها به هزار نمی رسد ، با اینهمه ارزش کِیفی این گفتگو به اندازه ایست که پس از گذشت چندین سده ، این گفتار در شعر شاعرانی چون فردوسی ، اسدی طوسی ، سعدی و هزاران شاعر دیگر باز آورده شده است .
همچنین پندنامه هایی که پس از اسلام به دست توانای نویسندگان ایرانی چون خواجه نظام الملک ، قابوس ابن وشمگیر و مازیار ابن رستم و بسیاری دیگر از نویسندگان نگاشته شده همواره از این سخنان نغز بهره گرفته اند .
مجموعه مقالات اولین گردهمایی زبان ، کتیبه و متون کهن ( جمعی از متخصصین و پژوهشگران )
  • Zed.em