روفوس گفت : "من یک رومیام و خدایم رومی است . او جادّهها را باز میکند ، قلاع میسازد ، آب به شهرها میآورد ، خود را مسلّح میکند و به جنگ میرود . فرماندهی قشون را بهدست میگیرد و ما دنبالش میکنیم . جسم و روحی که تو دربارهی آنها حرف میزنی برای ما یکی است ، و بر فرازِ آنها مُهرِ رُم قرار دارد . بدانگاه که میمیریم ، روح و جسم با هم از میان میروند ، اما پسرانمان بر جای میمانند ؛ منظور ما از فنا ناپذیری این است . متأسفم ، ولی آنچه که تو دربارهی ملکوت آسمان میگویی ، بهنظر ما افسانهای بیش نیست ." و پس از توقفی کوتاه ادامه داد : "ما رومیها برای حکومت کردن به انسانها ساخته شدهایم ، و با عشق نمیشود بر انسانها حکومت کرد ."
عیسی درحالیکه به چشمان آبی و سرد ، صورت تازه تیغ انداخته و دستهای فربه و انگشت کوتاه یوزباشی مینگریست ، گفت : "عشق بیسلاح نیست . عشق هم جنگافروزی میکند و یورش میبرد ."
یوزباشی درآمد که : "در اینصورت دیگر عشق نیست ."
عیسی سرش را پایین انداخت . با خود اندیشید : "شرابِ نو را خُمِ نو باید ، و سخن نو را واژهای نو ..."
آخرین وسوسهی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )