aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۸۳۷ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

تراژدی خلاقیت ویژه‌ی مردم‌سالاری آتنی است . در تراژدی بهتر از هر شکلِ دیگرِ هنری ، کشاکش‌های درونی ساخت و بافتِ اجتماعی روشن و مستقیم دیده می‌شود . نمود بیرونی آن پیش مردم دموکراتیک بود ولی محتوای آن ، یعنی افسانه‌های قهرمانی با دید تراژیک - پهلوانی‌شان نسبت به زندگی ، اشرافی محسوب می‌شد .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )
  • Zed.em
روفوس گفت : "من یک رومی‌ام و خدایم رومی است . او جادّه‌ها را باز می‌کند ، قلاع می‌سازد ، آب به شهرها می‌آورد ، خود را مسلّح می‌کند و به جنگ می‌رود . فرماندهی قشون را به‌دست می‌گیرد و ما دنبالش می‌کنیم . جسم و روحی که تو درباره‌ی آنها حرف می‌زنی برای ما یکی است ، و بر فرازِ آنها مُهرِ رُم قرار دارد . بدانگاه که می‌میریم ، روح و جسم با هم از میان می‌روند ، اما پسرانمان بر جای می‌مانند ؛ منظور ما از فنا ناپذیری این است . متأسفم ، ولی آنچه که تو درباره‌ی ملکوت آسمان می‌گویی ، به‌نظر ما افسانه‌ای بیش نیست ." و پس از توقفی کوتاه ادامه داد : "ما رومی‌ها برای حکومت کردن به انسان‌ها ساخته شده‌ایم ، و با عشق نمی‌شود بر انسان‌ها حکومت کرد ."
عیسی درحالیکه به چشمان آبی و سرد ، صورت تازه تیغ انداخته و دست‌های فربه‌ و انگشت کوتاه یوزباشی می‌نگریست ، گفت : "عشق بی‌سلاح نیست . عشق هم جنگ‌افروزی می‌کند و یورش می‌برد ."
یوزباشی درآمد که : "در اینصورت دیگر عشق نیست ."
عیسی سرش را پایین انداخت . با خود اندیشید : "شرابِ نو را خُمِ نو باید ، و سخن نو را واژه‌ای نو ..."
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
پای‌بست دنیا متزلزل بود ، چراکه قلب انسان متزلزل بود : زیر آوار سنگ‌هایی که انسان‌ها اورشلیمش می‌خواندند ، زیر آوار پیش‌گویی‌ها ، ظهور منجی‌ها ، مراسم مذهبی ، زیر یوغ فریسیان و صدّوقیان ، اغنیایی که می‌خوردند ، فقرایی که گرسنه بودند ، و زیر سیطره‌ی خداوند یهوه ، که از محاسنِ او خون بشریت ، قرن‌ها و قرن‌ها ، به‌درون گرداب مرموز روان بود ، خُرد گشته بود . از هر دری که با این خدا وارد می‌شدی ، فریادش بلند می‌شد . اگر کلامی محبت‌آمیز بر زبان می‌راندی ، فریاد می‌زد : "من گوشت می‌خواهم ." برّه یا پسرِ نخست‌زاده‌ات را که بعنوان قربانی هدیه می‌کردی ، داد می‌زد : "من گوشت نمی‌خواهم . جامه‌هایتان را ندرید ، قلب‌هایتان را بدرید . جسم خویش را به روح و روح را به عبادت مبدل کنید و به‌دست بادش بسپارید ." قلب انسان زیر آوار ششصد و سیزده فرمان مکتوب شریعت یهود ، به‌اضافه‌ی فرامین غیرمکتوب خُرد گشته بود ، اما تپشی نداشت . زیرِ آوار 'سفر پیدایش' ، 'سفر لاویان' ، 'سفر اعداد' ، 'کتاب داوران' و 'کتاب پادشاهان' خُرد گشته بود ، اما نمی‌تپید . و آنگاه ناگهان ، در غیر منتظره‌ترین لحظات ، بادی ملایم در وزیدن آمد ، نه از آسمان که از زمین ، و تمامی حجره‌های قلب انسان به‌لرزه افتاد . بلادرنگ ، داوران و پادشاهان و مراسم مذهبی و فریسیان و صدّوقیان و سنگ‌هایی که انسان‌ها اورشلیمش می‌خواندند ، ترک برداشتند ، به نوسان افتادند و شروع به فروریختن کردند . ابتدا درون قلب ، آنگاه درون ذهن ، و دست آخر بر روی خود زمین . یهوه‌ی متکبر بار دیگر پیشبند چرمی استادکاری خود را بست ، تراز و خط‌کش خویش را برگرفت ، به‌زمین فرود آمد و شخصاً در کمک به ویرانی گذشته و ساختن آینده همراه با انسان‌ها پیش‌قدم شد .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
لحظه‌ای از سخن گفتن باز ایستاد و بعد ادامه داد :
- انسان یک مرز است ، جایی که زمین به پایان می‌رسد و آسمان آغاز می‌گردد . اما این مرز هیچگاه از دگرگونی و پیشروی بسوی آسمان باز نمی‌ایستد . فرامین خدا هم همراه آن خود را دگرگون می‌سازند و به‌پیش می‌روند . من فرامین خدا را از الواح موسی برمی‌گیرم و آنها را بسط می‌دهم : به پیشروی وامی‌دارمشان .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
تعمید دهنده ، با بازوان استخوانیش که در تاریکیِ سنگین بسوی اورشلیم اشاره می‌کرد ، کنارش ایستاده بود .
- نگاه کن ، چه می‌بینی ؟
- هیچ چیز .
- هیچ چیز ؟ فراروی تو اورشلیم مقدس ، آن روسپی است . او را نمی‌بینی ؟ بر روی زانوانِ چاق رُم نشسته است و می‌خندد . [...] قلعه‌ی او چهار دروازه دارد . کنار دروازه‌ی اولی گرسنگی نشسته است ، کنار دومی ترس ، کنار سومی ستم ، و کنار چهارمی ، دروازه‌ی شمالی ، ننگ . وارد می‌شوم . از خیابان‌هایش بالا و پائین می‌روم . به ساکنینش می‌رسم و آنان را ورانداز می‌کنم . چهره‌هاشان را ببین : سه چهره خپل ، چاق و بیش از اندازه سیر است ، سه‌هزار چهره از گرسنگی تکیده شده است . مگر یک دنیا چگونه محو می‌شود ؟ آنگاه که سه ارباب خوب بچرند و سه‌هزار نفر از گرسنگی جان بدهند . بار دیگر به چهره‌هاشان بنگر . ترس بر روی چهره‌ها نشسته است پره‌ی بینی‌شان می‌لرزد . روز خدا را بو می‌کشند .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
اورشلیم سبزپوش بود : خیابان‌ها ، پشتِ‌بام‌ها ، حیاط و میدان‌هایش ، جشن بزرگ پاییزی بود . اهالی اورشلیم ، هزاران خیمه از برگ‌های زیتون و مو ، شاخه‌های نخل ، کاج و سرو ، طبق فرمان خدای اسرائیل ، به‌یادبود چهل سالی که نیاکانشان زیر خیمه‌ها در بیابان سر کرده بودند ، ساخته بودند . هنگام خرمن‌برداری و انگورچینی سر آمده بود . سال به پایان رسیده و مردم تمامی گناهان خود را دورِ گردن نَرّه‌ بُزی° پروار آویخته و با انداختن سنگ ، سر در دنبال او گذاشته ، در بیابان رهایش کرده بودند . اینک ، احساس آرامشی عظیم می‌کردند . روح‌شان پاک و طاهر گشته و سالی جدید آغاز شده بود . خداوند ، دفتر اعمال تازه‌ای باز کرده بود . به مدت هشت روز زیر خیمه‌های سبز می‌خوردند و می‌نوشیدند و در ستایش خدای اسرائیل که محصول خرمن و تاکستان‌شان را برکت می‌داد ، و نَرّه‌ بُزی هم برای گردن گرفتن گناهان ایشان می‌فرستاد ، سرود می‌خواندند .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )

° این بُز به 'بُزِ عزازیل' معروف است .
  • Zed.em
زمان نه به مزرعه‌ای می‌ماند که بتوان با چوب اندازه‌اش گرفت و نه به دریایی می‌ماند که بتوان مساحتش را با متر سنجید ، زمان تپش قلب است .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
برگشت و بسرعت برق کلاف راه‌پیمایی طولانی در درون او از هم باز شد . کوه‌ها ذوب شدند . آدم‌ها محو گردیدند . رؤیا به مکان جدیدی منتقل شد . و جوان دید که سرزمین کنعان ، چون هوای ملیله‌دوزی شده ، رنگارنگ ، پُر زیب و زیور ، و لرزان ، بالای سر او روی سقف کوتاه خانه‌ی نی‌اندودش خود را گسترده است . بطرف جنوب ، صحرای مرتعش ادومیّه بود که به پشت یوزپلنگ می‌مانست . دورتر بحرالمیّت ، با غلظت مسمومِ خویش ، نور را به‌درون می‌کشید و می‌نوشید . پس پشت ، اورشلیم ظالم قرار داشت و از هر سو با فرمان‌های یهوه خندق‌کنی شده بود . خون قربانیان خدا ، برّه‌ها و پیامبران ، از خیابان‌های سنگفرش آن جاری بود . آنگاه سامره ، کثیف و لگدکوبِ بُت‌پرستان با چاهی در وسط ، و زنی با سرخاب و سفیداب که آب از چاه می‌کشید ، پدیدار گشت . و دستِ آخر در انتهای شمالی ، جلیل ، تابناک و مهربان و سبزفام ، نمایان گشت ، و از کران تا کرانِ رؤیا ، رود اُردن جاری بود ، رودی که شاهرگ خدا است و از کنار ریگزارها و باغ‌های پُر میوه ، یحییِ تعمید دهنده و بدعت‌گزاران سامری ، روسپی‌ها و ماهیگیران جنسارت می‌گذرد ، و با بی‌تفاوتی همه را سیراب می‌کند .
مرد جوان از دیدن آب و خاک مقدس بوجد آمد . دستش را دراز کرد تا آنها را لمس کند ، اما سرزمین موعود که با شبنم و باد و آرزوهای کهن انسانی سِرِشته شده بود و همچون گلسرخی در سپیده‌دمان می‌درخشید ، ناگاه در تاریکی کورسویی زد و به خاموشی گرایید . با محو شدن سرزمین موعود ، صدای ناله و نفرین بگوشش خورد و دسته‌ی بیشماری آدم از پس پشت صخره‌های نوک‌تیز و درخت‌های گلابی تیغ‌دار دوباره نمایان شدند . اما اینک بکّلی مسخ شده و غیرقابل تشخیص بودند .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
درست و نادرست ؛ کربلایی دوشنبه ، آرزوهایش را هم قاطی پیش‌بینی‌هایش می‌کرد . پیش‌بینی‌هایی که بی‌گمان به بُخل و غرض آلوده بودند . خواهای خواری دیگری بود . دیگران خوار می‌باید تا کربلایی دوشنبه احساس سرفرازی کند . برخی چنین‌اند که بلندی خود را در پستی دیگری ، دیگران می‌جویند . به هزار زبان فریاد می‌زنند که : تو نرو ، تا ایستاده‌ی من بر تو پیشی داشته باشد ! این گونه آدم‌ها ، از آن‌رو که در نقطه‌ای جامد شده و مانده‌اند ، چشم دیدن هیچ رونده و هیچ راهی را ندارند . کینه‌توز ؛ کینه‌توز ؛ مارِ سرِ راه ! ای‌بسا که راه همان فرجامی را بیابد که ایشان پیشگویی کرده‌اند ، اما نمی‌توان به گفت و نگاه ایشان خوشبین بود ؛ گفت‌شان از بُخل‌شان برمی‌خیزد ، گرچه برخوردار از پاره‌ای حقایق هم باشد . پس در همه‌حال کینه است که در دل‌هاشان سر می‌جنباند . هراس از دست دادنِ جای خود .
کربلایی دوشنبه به‌روشنی روز می‌دید که جای خود را دارد از دست می‌دهد . او تا زمانی برقرار می‌بود که مردم را نیازمند خود بداند . اما هرگاه و به هر گونه‌ای که مردم می‌توانستند امام‌زاده‌ی دیگری برای خود دست و پا کنند ، کربلایی دوشنبه احساس می‌کرد سر جای خود به لرزه درآمده است . جابه‌جایی احساس می‌کرد .
جای خالی سلوچ ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
دلِ مِرگان می‌خواست برخیزد و برود روی گونه‌ی پسرش را دزدانه ببوسد . اما چیزی مثل لایه‌ای نامرئی مانعش می‌شد . از اینکه محبت خود را بنمایاند شرمنده بود . مِرگان چنین بود . مهر خود را نمی‌توانست به‌سادگی بازگو کند . عادت نداشت . شاید چون بروز دادن عشق ، فرصت می‌خواهد . گه‌گاه هم اگر مِرگان گرفتار قلب خود می‌شد ، ثقل خشک و خشنی سد راهش بود . پس بیانِ مهر گویی خود بیگانه‌ترین خصلت او شده بود . گرچه جوهر مهر ، عمیق‌ترین خصلت مِرگان بود . به‌جای هرچه ، زبری و خشونت . به‌جای هرچه ، چنگ و دندان و خشم . و این ، عادت شده بود . عادت پرخاش و واکنش‌های سخت ، به هرچه . احساس محبت مِرگان غصب شده بود . شاید بشود گفت 'تاراج' . و این حس تنها هنگامی جلوه می‌کرد که جان او آرام گرفته باشد . دریا که آرام بگیرد مروارید دست می‌دهد : تبلور مهر .
جای خالی سلوچ ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
کجا می‌توانست برود ؟ کجا گُم می‌شد ؟ پیدا نبود . کسی نمی‌دانست . کسی به کسی نبود . مردم به خود بودند . هرکس دچار خود ، سر در گریبان خود داشت . دیده نمی‌شدند . هیچکس دیده نمی‌شد . پنداری اهالی زمینج در لایه‌ای از یخ خشک پنهان بودند . تنها خشکه‌ سرمای سمج و تمام نشدنی بود که کوچه های کج و کوله‌ی زمینج را پُر می‌کرد .
جای خالی سلوچ ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
مهمان با لحنی محبت‌آمیز پرسید : "مگر حاکم از اورشلیم خوششان نمی‌آید ؟"
حاکم خنده‌ای کرد و با تعجب گفت : "ای خدایان مهربان ! ناراحت‌ترین جای دنیا است . مسأله فقط آب و هوای اینجا نیست ؛ هر بار که به اینجا می‌آیم بیمار می‌شوم ؛ این تازه نیمی از گرفتاری‌های من است . اما امان از دست اعیاد و جادوگران و ساحران و شعبده‌بازان و گروه‌های متعدد زُوّار ... همه متعصب‌اند . همه‌شان همینطورند . و این منجی‌ای که انتظارش را می‌کشند و منتظرند همین امسال ظهور کند ، چقدر دردسر ایجاد کرده ؟ هر لحظه امکان خونریزی بی‌دلیل وجود دارد . نصف وقت من صرف این می‌شود که سپاهیان را جابجا کنم و شکایات و تکذیب‌نامه‌هایی را بخوانم که حداقل نیمی از آنها علیه خود من نوشته شده است . قبول دارید که این کارها خسته‌کننده است . اگر خدمت‌گذار امپراطور نبودم ، آنوقت می‌دانستم چه کنم ."
مرشد و مارگاریتا ( میخائیل بولگاکف )
  • Zed.em
وقتی با پیشرفتِ فرهنگ زیبایی‌شناسی ، لذّت‌جویی از اَشکال مستلزم بی‌اعتنایی کامل به محتوی باشد ، تازه انسان درمی‌یابد که هنر زهری نهان دارد و خصمی در اردوگاه است .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )
  • Zed.em
اینکه آیا کسی مجاز است در قرون‌وسطی از نظام سرمایه‌داری سخن گوید ، بستگی به چگونگی تعریفش از سرمایه‌داری دارد . اگر درک شما از اقتصاد سرمایه‌داری سست شدن پیوندهای صنفی ، خروج تدریجی تولید از محدودیت‌ها و نیز امنیت صنفی باشد ، به عبارت دیگر ، اگر منظورتان از سرمایه‌داری به سادگی عبارت از اداره و انجام کسب و کار بحساب خود طرف باشد که انگیزه‌اش روح رقابت و سود است ، در اینصورت بی‌شک قرون‌وسطای میانه را دوره‌ی سرمایه‌داری بشمار خواهید آورد . ولی اگر این تعریف را نارسا تلقی کنید و بهره‌کشی از کار بیرونی و نظارت بر بازار از سوی دارندگان وسایل تولید و خلاصه تبدیل کار از یک شکل خدمت به کالای محض را مهمترین عوامل بشمار آورید ، در اینصورت باید تاریخ سرمایه‌داری را از سده‌ی چهاردهم و پانزدهم آغاز کرد . بعبارت دیگر از انباشت واقعی سرمایه ، ثروت زیاد به معنی امروزی آن ، حتی در قرون‌وسطای متأخر با اِشکال ممکن است سخن گفت ، همچنین نمی‌توان از یک اقتصاد منسجم عقلانی سخن بمیان آورد که یکسره بر اصول کارآیی ، برنامه‌ریزی مبتنی بر روش مشخص و مصلحت‌جویی پی‌ریزی شده باشد . ولی از این پس گرایش بسوی سرمایه‌داری صراحت دارد . روح فردگرایانه در زندگی اقتصادی ، شکست تدریجی اصل صنفی و غیرشخصی شدن پیوندهای انسانی در همه‌جا زمینه بدست می‌آورد . هرچند مفهوم کامل سرمایه‌داری بکمال نرسیده ، ولی علائم اقتصاد نو ملازم این دوران است و طبقه‌ی میانه بعنوان نماینده‌ی روش تولید سرمایه‌داری تفوق دارد .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )
  • Zed.em
پیدایش سبک گوتیک بر بنیانی‌ترین دگرگونی در سراسر تاریخ هنر مدرن دلالت دارد . خاستگاه همه‌ی پندارهای انتزاعی که هنوز امروزه معتبرند ، صداقت نسبت به طبیعت ، ژرفای احساس ، لذّت‌جویی و حساسیت ، در اینجا است . هنر قرون‌وسطی اگر که با معیارهایِ احساس و بیان آزموده شود نه تنها زمخت ، سخت و زشت می‌نماید ، اثر گوتیک در قیاس با رنسانس چنین است ، بلکه خام و ناخوشایند نیز به نظر می‌آید . تا عصر گوتیک دیگر با آثاری روبرو نیستیم که چهره‌ها ابعاد عادی ، حرکت طبیعی و زیبایی به معنای دقیق کلمه داشته باشند . در مورد این آثار حتی نمی‌توانیم یک‌دم فراموش کنیم که آنها به یک‌‌دوره‌ی گذشته تعلق دارند ؛ ولی دست‌کم در بعضی از آنها یک لذّت بی‌واسطه می‌چشیم که ناشی از تعلیم و تربیت یا احساس مذهبی صرف نیست . پس علل چنین دگرگونی در سبک چه بوده ؟ خاستگاه این ادراک نوی هنری که تا این حد به ما نزدیک است چه می‌توانست باشد ؟ سبک جدید با کدام دگرگونی‌های مادی ، اقتصادی و اجتماعی پیوند داشت ؟ نباید انتظار داشته باشیم که جواب به این پرسش‌ها یک تحول ناگهانی را برملا کند . زیرا اگرچه تفاوت‌هایی که عصر گوتیک را از قرون‌وسطای متقدم جدا می‌سازند بسیار عظیم‌اند ، در وهله‌ی اول بطور ساده استمرار و تکمیل آن دوره‌ی گذار از سده‌ی سیزدهم می‌نماید که در طول آن نظام اقتصادی و اجتماعی ارباب‌سالاری و تعادل ایستای هنر و فرهنگ رومی‌وار به تزلزل آغازید . در هر صورت ، اوایل اقتصاد پولی و تجاری و نخستین نشانه‌های باززایی بورژوازی و صنعتگری شهری به این زمان بازمی‌گردد .
با توجه به این دگرگونی ، به نظر می‌آید که گویی آن تحول اقتصادی که در جهان باستان سبب ایجاد فرهنگ شهرهای تجاری یونان شد دارد تکرار می‌شود ؛ به‌هرحال چهره‌ی تازه‌ی اروپای باختری شباهت بیشتری به اقتصاد شهری باستان پیدا می‌کند تا به جهان قرون وسطای متقدم . بار دیگر مرکز ثقل زندگی اجتماعی از روستا به شهر انتقال می‌یابد ؛ بار دیگر شهر سرچشمه‌ی هرگونه انگیزه و کانون همه‌ی ارتباط‌ها است . پیش از این صومعه‌ها نقاط ثابتی بودند که برنامه‌های سفرها بر آنها مبتنی بود ، حال مردم باز در شهرها با هم برخورد می‌کنند و با جهانی فراخ‌تر تماس می‌یابند . تفاوت اساسی میان شهرهای قرون‌وسطایی و این شهرها عبارت از این است که شهرهای اولی بطور عمده مرکز سازمان اداری بودند حال آنکه این یکی‌ها فقط مرکز مبادله‌ی تجاری ؛ درنتیجه در هم شکستن اَشکال ایستای کهن زندگی سریع‌تر و ریشه‌ای‌تر از آن است که در جوامع باستان جریان داشت .
[...]
گذار بزرگ روح اروپایی از حوزه‌ی خدا به قلمرو طبیعت ، از رازهای غائی مهیب به اسرار بی‌آزارتر جهان مخلوق ، به شکلی برجسته‌تر از شعر در آن عصر در هنرهای تجسمی به نمایش درمی‌آید . در هنرهای بصری از پیش آشکار است که دلبستگی هنرمند از نمادهای بزرگ و رشته‌های به هم پیوسته‌ی فراسوی طبیعت به تصویر مسائل و چیزهای محسوس و خاص انتقال می‌یابد که بی‌واسطه تجربه می‌شوند . حیات آلی که پس از سرآمدن جهان باستان همه‌ی معنی و ارزش خود را از دست داده بود بار دیگر صاحب ارج می‌شود ، و از این پس اشیاء متحقق واقعیت تجربی موضوعات هنر می‌گردند بی‌آنکه مستلزم نوعی توجیه فوق‌طبیعی و آن‌جهانی باشند .
بهترین توضیح این سیر تکاملی سخنان 'توماس قدیس' است که می‌گوید : "خداوند از همه‌ی اشیاء خوشش می‌آید ، زیرا هریک از آنها با گوهر پروردگار انطباق دارد ." این بیان نشانه‌ی کاملی از توجیه مذهبی طبیعت‌گرایی است . هر چیز واقعی ، هر چند گذرا و ناچیز ، رابطه‌ای بی‌واسطه با خداوند دارد ؛ هر چیز سرشت ایزدی را بطرز خاص خویش بیان می‌دارد و از اینرو ارزشی از آنِ خود دارد و برای هنر نیز دارای مفهوم است . اگرچه در حال حاضر چیزها بعنوان تجلیات پروردگار خواستار توجه‌اند و در یک سلسله مراتب ، برحسب میزان سهمی که از ذات باری‌تعالی دارند ، رده‌بندی می‌شوند ، این پندار ، که هیچ لایه‌ای از هستی ولو نازل یکسره خالی از مفهوم یا بارقه‌ی یزدانی نیست و لذا هیچ چیزِ بکلی تهی از ارزش در هنر تصویر نمی‌شود ، عصر جدیدی را رقم می‌زند .
[...]
دوگانگی که در گرایش‌های گوناگون اجتماعی ، اقتصادی ، مذهبی و فلسفی روزگار ، در تخاصم میان اقتصاد [کوچک محلی] در حد مصرف و اقتصاد تجاری ، ارباب‌سالاری و بورژوازی ، کامجویی اُخروی و کامجویی دنیوی ، واقع‌گرایی و نام‌گرایی ، که بر کل رابطه‌ی هنر گوتیک با سرشت و ساخت درونی ترکیب آن تسلط دارد ، نشان داده شد ؛ در قطبی شدن عناصر عقلانی و غیرعقلانی بویژه در معماری نیز متجلی است .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )
  • Zed.em
طلبه‌ی دوره‌گرد یا 'واگانت' یک روحانی یا طلبه بود در حال گشت و گذار ، که آواز می خواند و قصه تعریف می‌کرد ، کشیش فراری یا طلبه‌ای که تحصیل را کنار گذاشته و یک بی‌طبقه و یک بوهمی است . او فرآورده‌ی همان تحول اقتصادی و نشانه‌ی همان جنبش اجتماعی است که بورژوازی شهری و شهسوار حرفه‌ای را ایجاد کرده است . ولی او دیگر علائم برجسته‌ی ناآرامی اجتماعی روشنفکر معاصر را بروز می‌دهد ؛ او به کلیسا یا طبقه‌ی ممتاز یکسره بی‌اعتنا است ؛ عاصی و افسار گسیخته‌ای است که در اصل با سنت و قرارداد مخالف است . در عمق ، او قربانی تعادل اجتماعیِ واژگونه و پدیده‌ای گذرا است که برای آن زمان‌ها نمونه‌ی ‌وی بشمار می‌آید که توده‌های مردم گروه‌های اجتماعی گذشته‌ی خود را ، که زندگی‌شان زیر سیطره‌ی آنها بود ، به‌خاطر گروه‌بندی‌های نااستوارتر که برای‌شان آزادی بیشتر اما حمایت کمتر عرضه می‌کند رها می‌سازند . با احیاء شهرها و تجمع در آنها ، و بالاتر از همه با شکوفایی دانشگاه‌ها یک پدیده‌ی اجتماعی نو ، طلبه - پرولتر ظهور می‌کند . بخشی از روحانیت نیز تأمین اجتماعی خویش را از دست می‌دهد . کلیسا در گذشته مسئولیت همه‌ی شاگردان آموزشگاه‌های وابسته به دیر و اسقف را بعهده داشت ، ولی اکنون که بر اثر آزادی بیشترِ شخصی و شور عمومی برای نیل به رده‌های اجتماعی ، آموزشگاه‌ها و دانشگاه‌ها از جوانان تنگدست پر بود ، کلیسا دیگر گرایشی نداشت که برای همه‌ی آنها مقاماتی دست و پا کند . این جوانان که بسیاری از ایشان حتی نمی‌توانستند تحصیل‌شان را تکمیل کنند ، چه‌بسا با یک زندگی آواره چون گدایان و بازیگران سر می‌کردند . چیزی طبیعی‌تر از آن نبود که آنها همواره آماده باشند که با زخم و زهرِ شعرشان ، از جامعه‌ای که در حق‌شان آنقدر کم عنایت داشت انتقام خود را بگیرند .
طلبه‌های دوره‌گرد به لاتین می‌نویسند و سرگرمی‌آفرینان اربابانِ روحانی هستند نه اربابانِ دنیوی [...]
تغزل‌های عاشقانه‌ی طلبه‌های دوره‌گرد با شاعران سده‌ی یازده بطور عمده از این‌ نظر متفاوت است که آنها درباره‌ی زنان بجای علاقه با تحقیر سخن می‌گویند و با عشق جسمانی با نوعی خشونت صریح برخورد می‌کنند . این صرفاً نشانه‌ی دیگری است از اینکه طلبه‌ها با هر چیزی که بطور قراردادی محترم است با بی‌حرمتی رفتار می‌کنند . با اینحال برخلاف تصور شایع ، نوعی انتقام از پاکدامنی که به احتمال خودشان با آن سر و کاری نداشتند نبود . در اشعار غنایی 'گولیارو' زنان با همان نظر تند حکایت‌های منظوم ترسیم شده‌اند ؛ این شباهت نمی‌تواند اتفاقی باشد ، و ما را به این نتیجه‌گیری می‌رساند که طلبه‌ها بطور مستقیم در آفرینش کل این ادبیات ضدّ زن و ضدّ رمانتیک دست داشتند .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )
  • Zed.em
عشق شاعران سده‌ی یازدهم و شعر عاشقانه بیش از آن دوام آورد که یک وهم تلقی شود . چنانکه گفته‌ایم ، بیان ادبی موفق عواطف ساختگی در تاریخ بی‌همانند نیست ؛ بی‌تردید امکان دارد نسل‌هایی از این وهم حمایت کنند . هرچند روابط ارباب رعیتی بر سراسر تار و پود زمانه نافذ بود ، اما اگر ارتقاء ملازمان به جایگاه شهسواری و موضع تازه و والای شاعر در دربار نبود ، از توضیح جذب ناگهانی این موضوع که سرانجام کل محتوای عاطفی شعر را به جامه‌ی اصطلاحات این رابطه آراست عاجز می‌ماندیم . برای درک درست مفهوم تازه‌ی عشق باید شهسواران نوپا را که اغلب فاقد دارایی بودند و جوش و خروش این گروه اجتماعی ناهمگن را که مؤثر می‌افتاد به اندازه‌ی اشکال عام حقوقی ارباب‌سالاری بحساب آوریم . بسیاری از شهسوارزادگان ، فرزندان کهتر خانواده ، که قلمرو پدری برای آنها تکافو نمی‌داد ، اکنون بی‌پول آواره‌ی جهان شده بودند ، و اغلب معاش خود را بعنوان آوازه‌خوان دوره‌گرد می‌گذراندند ، ولی اگر اصولاً ممکن می‌شد به خدمت در دربار امیری بزرگ تن می‌دادند . بسیاری از شاعران سده‌ی یازدهم و عاشقانه‌سُرایان خاستگاهی پست داشتند ؛ ولی از آنجا که خنیاگر با استعداد ، اگر نجیب‌زاده‌ی بزرگ ارباب و حامیش می‌شد ، به آسانی می‌توانست به شهسواری ارتقاء یابد ، دیگر تمایزهای تبار دارای اهمیت چشمگیر نبود . این شهسواران بی‌چیز و بی‌ریشه ، اغلب بطور طبیعی پیشرفته‌ترین نمایندگان فرهنگ شهسواری بودند . آنها بسبب بی‌چیزی و جابجایی اجتماعی‌شان خود را بطور مشخص از قید و بندها و تعهدات اجتماعی آزاد احساس می‌کردند که برای اشرافیت ارباب‌سالاری کهن میسر نبود . آنها بی‌آنکه کسرِ شأن‌شان باشد جرأت نوآوری‌هایی داشتند که سرشار از تندترین اعتراض‌ها هستند . عشق‌پرستی جدید و بسط شعر جدید احساساتی دربار ، اساساً کار این عنصر سیال جامعه بود . آنها احترام خویش به بانوی مخدوم‌شان را بکسوت ترانه‌های عاشقانه می‌آراستند که بشیوه‌ی دربار ، ولی نه کاملاً در اصطلاحاتی تصنعی ، بیان می‌شد . آنها نخستین کسانی بودند که در کنار تقدیم خدمتگذاری به ارباب ، جایی نیز برای عرض چاکری به کدبانو باز کردند . آنان بودند که وفاداری به ارباب تیولدار را به منزله‌ی عشق ، و عشق را به منزله‌ی وفاداری به ارباب تیولدار تفسیر کردند . اکنون که موقعیت اقتصادی و اجتماعی در اصطلاحات عاشقانه ترجمانی برای خود یافته بود ، انگیزه‌هایی با کیفیت جنسی - روانشناختی نیز نقش بازی می‌کردند ، ولی اینها نیز از لحاظ جامعه‌شناختی مشروط بودند .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )
  • Zed.em
تجارت نه تنها پول را وسیله‌ی عمومی مبادله و پرداخت می‌کند ، نه تنها آن را شکل مطلوب دارایی می‌گرداند ، بلکه آن را بکار می‌اندازد و با بکار بردنش در تدارک مواد ، ابزار و انباشت انبارها و نیز همچون شالوده‌ای برای معاملات اعتباری و بانکی ، آن را بهره‌زا می‌کند . همه‌ی اینها نشانه‌های ویژه‌ی دید سرمایه‌داری درباره‌ی زندگی را به بار می‌آورند . منقول بودن دارایی و سهولت مبادله ، معامله و انباشت آن ، افراد را از محیط زادگاهی و از موضع اجتماعی‌شان که در آن بوجود آمده بودند بطور روزافزونی رها می‌سازد .
آنها از یک طبقه‌ی اجتماعی به طبقه‌ی دیگر آسان‌تر ارتقاء می‌یابند ، و از تحمیل نحوه‌ی اندیشه و احساس شخصی خود بر همقطاران‌شان لذّتی متزاید حاصل می‌کنند . پول که اندازه‌گیری ، مبادله و تجرید ارزش را ممکن کرده ، دارایی را فاقد شخصیت و خنثی می‌سازد . او عضویت در گروه‌های اجتماعی گوناگون را وابسته می‌کند به عامل پیوسته متغیر ، مجرد و فاقد شخصیتِ در دست داشتن مبلغ و مقدار لازم سرمایه . بدینسان از لحاظ اصولی قید و بندهای قشرهای اجتماعی منسوخ می‌شود . همینکه حیثیت اجتماعی با مبلغ پولی که در اختیار باشد تغییر کند ، انسان‌ها به سطح رقیبان اقتصادی ساده‌ای تنزل می‌کنند ، و وقتی بدست آوردن این نوع دارایی معلول موهبت‌های فردی ، هوش ، حس سوداگری ، کاسب‌منشی و قدرت ترکیب باشد ، نه نسب و طبقه و یا امتیاز ، فرد به حیثیتِ خودساخته نائل می‌شود و ارزش تعلق داشتن به گروه اجتماعی خاص کاهش می‌یابد . خلاصه ، بجای کیفیت‌های نامعقول نسب و نژاد ، خصلت‌های ذهنی منشاء حیثیت می‌گردد .
اقتصاد پولی شهرها کل نظام اقتصادی ارباب‌سالاری را به زوال تهدید می‌کند .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )
  • Zed.em
ای که برای تو می‌نویسم ، پیش از این تو را به نامی می‌خواندم که امروز زیاده به چشمم شِکوه‌آمیز می‌نماید : ناتانائیل ، و امروز تو را رفیق می‌نامم . دیگر هیچ چیز شِکوه‌آمیزی به دل راه مده .
بکوش تا از خویش چیزی بدست آوری که شِکوه را بی‌ثمر گرداند ، هرگز آنچه را خود می‌توانی بدست آوری از دیگری تمنا مکن .
خوشبختی خود را در افزودن به خوشبختی دیگران بدان .
کار کن و مبارزه کن و از چیزی که می‌توانی تغییرش دهی هیچ رنجی بر خود هموار مکن ، بکوش تا پیوسته با خود تکرار کنی : "این امر تنها به من بستگی دارد ."
تن دادن به هر بدی و شرارتی که از آدمیان سر می‌زند تنها از روی سستی و بزدلی است . اگر هرگز بر این اعتقاد بوده‌ای که خردمندی در تسلیم است ، از این اعتقاد دست بدار و یا دیگر ادعای خردمندی مکن .
رفیق ، زندگی را بدانگونه که مردمان به تو عرضه می‌دارند مپذیر ، زندگی تو یا دیگران می‌تواند زیباتر از این باشد ؛ به هیچ‌روی آن زندگی دیگر را مپذیر . آن زندگی دیگر را که شاید تسلی بخشمان باشد و یاریمان دهد تا آسان‌تر به رنج‌های این یک گردن نهیم . از روزی که رفته‌رفته دریابی که مسئول بیشتر رنج‌های زندگی نه خدا ، بلکه بشر است ، دیگر بدان‌ها تن در نخواهی داد .
از بُت‌ها فرمانبرداری مکن .
مائده‌های زمینی ( آندره ژید )
  • Zed.em
برای مردم قرون‌وسطای متقدم پندار پیشرفت یکسره ناشناخته است ؛ به ارزش چیزهای تازه تفاهم نشان نمی‌دهد و می‌کوشد آنچه را که سنتی و کهنه است حفظ کند ، تنها پندار پیشرفت ، که دانش جدید هوادارش می‌باشد ، نیست که با نحوه‌ی تفکر آن بیگانه است ؛ این عصر در درک حقیقت‌های آشنا ، که مقامات رسمی تضمینش کرده‌اند ، به اصالت تفسیر بسیار کمتر دلبستگی دارد تا تأیید و تأکید خود حقیقت‌ها ، کشف دوباره‌ی چیزی که تثبیت شده ، شکل دادن مجدد به چیزی که پیش از این شکل گرفته و تفسیر دوباره‌ی حقیقت را بی‌معنی و بی‌لطف می‌انگارد . ارزش‌های عالی فراسوی اعتراض و حاوی اشکال معتبر جاوید هستند ؛ میل به دگرگون ساختن آنها ، تنها بخاطر دگرگونی‌شان ، گستاخی محض است . هدف زندگی کسب حقیقت‌های جاوید است نه فعالیت ذهنی بخاطر خود فعالیت ذهنی . دورانی است آرام و به استواری مستقر ، با ایمانی قوی که هرگز از اعتماد خود بدرستی ادراکش از حقیقت و قانون اخلاقی دست نمی‌شوید ، شکاف ذهنی و کشاکش وجدانی ندارد ؛ در آرزوی تازه نمی‌سوزد و از کهنه ملالی ندارد .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )
  • Zed.em