aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه
دستها نه تنها گیرنده ، بلکه فرستنده هم هستند . وقتی کسی دست دیگری را می فشارد ، می تواند پیامی بفرستد ، و اغلب هم بطور ناخودآگاه از طریق شدت فشار ، مدت آن و حرارت پوست این کار را می کند . اشخاصی که آگاهانه یا ناآگاهانه به بدجنسی متمایل اند ، لمس دستشان این احساس را ایجاد می کند که گویی دارند روح و بدن روانی فرد دیگر را سوراخ سوراخ می کنند . در قطب دیگر ، دستی که بر بدن دیگر نهاده شده می تواند آرام کند ، تسلی ببخشد ، درد را از بین ببرد و التیام بدهد . این دانش زنان در طی اعصار است که طی قرنهای متوالی از مادر به دختر منتقل شده است .
غارتگر روان همه چیز را درباره ی قدرت دستها می داند . در بخش های گوناگون جهان ، یکی از غیرانسانی ترین کارها ربودن موجودی معصوم و بریدن دستان اوست ، یعنی قطع قوه ی حس کردن ، دیدن و شفا بخشیدن انسان . قاتل احساس ندارد ، و در نتیجه دلش می خواهد قربانی اش هم احساس نداشته باشد . این دقیقا نیت شیطان است ، چراکه وجه نابخشوده ی روان نیز احساس ندارد ، و در اثر حسادت شدید به کسانی که احساس دارند ، بسوی چنان نفرتی کشیده می شود که به مثله کردن مبادرت می ورزد . کشتن زن از طریق قطع عضو ، موضوع بسیاری از قصه هاست . اما این شیطان چیزی بیش از یک قاتل است . او مثله گر است . او به مثله کردن نیاز دارد ، نه به قربانی کردن نمایشی یا ساده ی خودآگاهی . او به آن نوع مثله کردنی نیاز دارد که هدفش ناقص کردن ابدی زنان است .
وقتی می گوییم دستهای زنی قطع شده است ، منظورمان این است که او از امکان تسکین دادن خود ، از امکان شفا دادن خود محروم شده است ، و از اینرو چنان ناتوان و درمانده است که جز پیروی از آن مسیر دیرینه کاری نمی تواند بکند . پس درست است که ما در این دوره به گریستن ادامه بدهیم . این عمل حمایتگرانه ی ساده و قدرتمند ما در برابر چنان دیو شریری است که هیچکدام از ما نمی تواند انگیزه یا علت وجودی اش را بطور کامل درک کند .
زنانی که با گرگها می دوند ( کلاریسا پینکولا استس )
  • Zed.em
خلاقیت تغییر شکل دهنده است . یک لحظه این شکل را می گیرد ، لحظه ی دیگر آن شکل را . خلاقیت همچون روح درخشان خیره کننده ای است که در برابر همه ی ما ظاهر می شود ، اما مشکل می توان توصیفش کرد ، چراکه هیچکس بر سر آنچه در آن یک لحظه نور خیره کننده دیده است ، با دیگری موافق نیست .
[...]
بعضی می گویند زندگی خلاق در عقاید است ، بعضی می گویند در عمل است . در بیشتر موارد به نظر می رسد در بودن صرف است . زندگی خلاق ذوق هنری نیست ، هرچند این به خودی خود خوب است . زندگی خلاق یعنی عشق به چیزی ، یعنی داشتن عشق شدید نسبت به چیزی - یک فرد ، یک واژه ، یک تصویر ، یک عقیده ، یک سرزمین یا بشریت - و تمام آنچه با این فوران شور عشق می توان انجام داد ، همانا خلق کردن است . مسأله بر سر خواستن نیست . مسأله بر سر عملی انفرادی ناشی از اراده نیست . مسأله بر سر باید است .
[...]
خلاقیت جریانی منزوی نیست . قدرتش نیز در همین است . هر چه که توسط آن لمس شود ، هر کس که صدای آن را بشنود ، آن را حس کند ، و آن را بداند ، تغذیه می شود . به این دلیل است که نگریستن به کلام ، تصویر ، یا عقیده ی خلاق یک نفر دیگر ، ما را سرشار می کند . به ما الهام می بخشد تا کار خلاق خودمان را دنبال کنیم . یک عمل خلاق واحد از این توان بالقوه برخوردار است که یک قاره را تغذیه کند . تنها یک عمل خلاق می تواند طغیانی براه بیندازد که سنگها را در هم بشکند .
زنانی که با گرگها می دوند ( کلاریسا پینکولا استس )
  • Zed.em
در فرهنگ های خشن و تحکم آمیز عادی است که زنان میان پذیرفته شدن توسط طبقه ی حاکم ( دهکده ی خود ) و عشق به کودک خویش از هم دو پاره شوند - حال چه کودک نمادین باشد ، چه کودک خلاق ، چه کودک بیولوژیکی - این ماجرایی بسیار بسیار قدیمی است . زنان بسیاری در راه حمایت از کودک غیرقانونی خود ، چه هنرشان باشد ، چه عاشقشان ، سیاستشان ، نوزادشان ، و یا زندگی روحی شان ، بطور جسمی و روحی جان باخته اند . در بدترین حالت ، زنان بخاطر رویارویی با ممنوعیت های دهکده و پناه دادن به کودک غیرقانونی خود به دار آویخته شده ، سوزانده شده و کشته شده اند .
مادری که صاحب کودکی ناهمگون شده باشد باید صبر ایوب ، زور رستم ، و پوست کلفت کرگدن داشته باشد تا بتواند علیه فرهنگ کینه توز به پا خیزد . مخرب ترین وضعیت فرهنگی برای زنان ، وضعیتی است که روی اطاعت بدون مشورت با روح خود تأکید می کند ؛ فرهنگ هایی که عاری از آئینها و مراسم زیبای بخشش هستند ؛ فرهنگ هایی که زنان را وادار می کنند میان روح و جامعه یکی را انتخاب کنند ؛ فرهنگ هایی که در آنها رحم و شفقت نسبت به دیگران با موانع اقتصادی یا نظام های طبقاتی روبرو می شود ؛ فرهنگ هایی که جسم را چیزی می دانند که باید 'پاک' و مطهر شود ، یا جایگاه مقدسی می انگارند که نظام حاکم باید امورش را تنظیم کند ؛ فرهنگ هایی که در آنها چیزهای نو ، غیرعادی یا متفاوت با استقبال مواجه نمی شوند ؛ فرهنگ هایی که در آنها کنجکاوی و خلاقیت بجای دریافت پاداش ، مجازات و نفی می شود ، یا فقط زمانی پاداش می گیرد که شخص مربوطه زن نباشد ؛ فرهنگ هایی که در آنها اعمال دردناک بر روی جسم صورت می گیرد و این کار مقدس قلمداد می شود ؛ فرهنگ هایی که در آنها زنان ناعادلانه مجازات می شوند ، یا همانگونه که آلیس میلر بطرز مؤجزی بیان کرده ، بخاطر خیر و صلاح خودشان تنبیه می شوند ؛ و سرانجام فرهنگ هایی که در آنها روح به مثابه ی موجودی مستقل و صاحب اختیار به رسمیت شناخته نمی شود .
زنی که چنین ساختاری از مادر متزلزل را در روح خود داشته باشد ، شاید ببیند که خیلی آسان تسلیم می شود ، از موضع گرفتن می ترسد ، از اینکه تقاضای احترام کند می ترسد ، از ابراز حق خود برای انجام دادن کاری ، یادگیری چیزی ، و زیستن به شیوه ی خود می ترسد .
چه این مسائل از ساختار درونی ناشی شود و چه از فرهنگ بیرونی ، برای اینکه کارکرد مادری زنان بتواند در برابر چنان موانعی بایستد و تاب بیاورد ، زنان باید خصایصی بسیار قوی داشته باشند ، خصایصی که در بسیاری از فرهنگ ها مردانه تلقی می شوند . بدبختانه نسلهاست که مادرانی که خواسته اند در خود و کودک خود حس احترام به خویش را پرورش دهند ، به همان خصایصی نیاز داشته اند که صریحا برای شان منع شده است : یعنی شور و حرارت ، نترسی [شجاعت] و قدرتمند بودن .
زنانی که با گرگها می دوند ( کلاریسا پینکولا استس )
  • Zed.em
نیازهای روح کدام است ؟ این نیازها متعلق به دو قلمرو است : طبیعت و خلاقیت . در این قلمروها زن عنکبوتی ، روح عظیم آفرینش ، زندگی می کند . او حمایت خود را به مردم هبه می کند . حوزه ی کار او علاوه بر چیزهای دیگر ، آموختن عشق به زیبایی است .
نیازهای روح را در کلبه آن سه خواهر پیر ( یا جوان ، بسته به اینکه چه روزی باشد ) می توان یافت - کلوتو ، لاچسیس ، و آتروپوس - که رشته ی سرخ شور و گرمی را در زندگی زنان می بافند . آنها سالهای زندگی زنان را می بافند ، و هر رشته که کامل شد آن را گره می زنند و رشته ی بعدی را آغاز می کنند .
نیازهای روح را در جنگل خدایان شکار ، دایانا و آرتمیس ، می توان یافت که هر دو ماده گرگهایی هستند که معرف قدرت شکار ، ردیابی و احیای جوانب مختلف روح هستند .
نیازهای روح در قلمرو حکمرانی کوتلیکه ، الهه ی خودکفایی زنانه ی آزتکها قرار دارد ؛ الهه ای که دو زانو می نشیند و بچه بدنیا می آورد . او درباره ى زندگی زنان تنها تعلیم می دهد . او خالق نوزادان ، یعنی امکانی نو برای زندگی است . اما او الهه ی مرگ نیز هست که روی لباس خود جمجمه ها می آویزد و هنگام راه رفتنش آنها مثل مار زنگی صدا می کنند ؛ زیرا آنها زنگوله های جمجمه ای هستند و از آنجا که زنگوله های جمجمه ای صدای باران نیز می دهند ، پس با این همنوایی ، ریزش باران را بسوی زمین می کشانند . او حامی تمام زنان تنها و تمام زنانی است که چنان از افکار و عقاید قدرتمند مالامال اند که خدا می داند در کجاها باید زندگی کنند تا مردم دهکده را وحشتزده نکنند . کوتلیکه الهه ای است مختص حمایت از زنان تبعیدی .
اما غذای اصلی روح چیست ؟ خب ، این در مورد هرکس فرق می کند . اما در اینجا چند نمونه را می توانیم نام ببریم . اینها را مواد مغذی روح بدانید : برای بعضی از زنان هوا ، شب ، نور خورشید و درخت اساسی است . برای بعضی دیگر کلمه ، کاغذ و کتاب تنها چیزهایی است که نیازهای شان را برطرف می کند . برای عده ای رنگ ، شکل ، سایه و سفال چیزهای مطلقا ضروری بشمار می روند . بعضی از زنان باید بپرند ، خم شوند ، بدوند ، زیرا روحشان تمنای رقص دارد . و عده ای نیز تنها در آرزوی آرامش ناشی از تکیه دادن به درخت هستند .
زنانی که با گرگها می دوند ( کلاریسا پینکولا استس )
  • Zed.em
هیچ موجود ذیشعوری در این جهان اجازه ندارد تا ابد معصوم بماند . برای اینکه ما کامیاب شویم ، روح غریزی مان وادارمان می کند تا با این واقعیت روبرو شویم که چیزها همانی نیستند که در آغاز به نظر می آیند . کارکرد مخلوق وحشی ، ما را به سوی آموختن و فهم حالات متعدد بودن ، فهمیدن و دانستن می راند . اینها کانالهای متعددی هستند که زن وحشی از طریق آنها با ما حرف می زند . خسران و خیانت نخستین گامهای لغزشی روند خودآگاهی بلند مدتی هستند که ما را به جنگل اعماق پرتاب می کنند . ما آنجا - گاه برای نخستین بار در زندگی خود - این فرصت را می یابیم که از راه رفتن در میان دیوارهایی که خودمان ساخته ایم بازبایستیم و بیاموزیم که آنها را پشت سر بگذاریم .
زنانی که با گرگها می دوند ( کلاریسا پینکولا استس )
  • Zed.em
ما می توانیم کل دانش موجود در کائنات را داشته باشیم ، اما در نهایت کار به یک چیز ختم می شود : تمرین . یعنی در نهایت کار به اینجا ختم می شود که به خانه برویم و قدم به قدم چیزی را که می دانیم به کار ببندیم - هر چند بار که لازم است و تا هر زمان که ممکن است ، یا برای همیشه - خیلی خوب است که وقتی در حالت [معرض] خشم رو به ازدیاد هستیم ، دقیقا و با مهارت یک صنعتگر بدانیم که در مورد آن چه کار باید بکنیم . یعنی بدانیم که بیرون منتظرش بمانیم ، توهمات را آزاد کنیم ، از کوه بالا برویم ، با آن صحبت کنیم ، و به آن به مثابه یک معلم احترام بگذاریم .
در این قصه (قصه ی 'خرس ماه هلالی') ما به نشانه های بسیار و عقاید بسیاری در مورد چگونگی کسب تعادل دست پیدا می کنیم : صبور بودن ، با موجود خشمگین مهربان بودن ، و به او فرصت دادن تا بر خشم خود غلبه کند ، و همه ی اینها از راه کاوش و جستجو . گفته ای قدیمی هست با این مضمون :
پیش از ذن ، کوهها کوه بودند و درختان درخت .
در طول ذن ، کوهها اریکه ی ارواح بودند و درختان ندای حکمت .
پس از ذن ، کوهها کوه بودند و درختان درخت .
زنانی که با گرگها می دوند ( کلاریسا پینکولا استس )
  • Zed.em
حافظه را می توان به دو دسته تقسیم کرد : حافظه ی صرفا شخصی یا خصوصی و حافظه ی مشترک یا اجتماعی . حافظه های غیرمشترک یا خصوصی با مرگ شخص می میرند . اما حافظه ی اجتماعی جاودانه به زندگی ادامه می دهد . توانایی حیرت انگیز ما در بایگانی و فراخواندن حافظه های مشترک راز موفقیت تکاملی نوع بشر است . در نتیجه هر چیز که بتواند تغییرات عمده ای در شیوه ساختن ، انباشت یا استفاده از حافظه ی اجتماعی مان ایجاد کند ، آینده ی بشر را دگرگون کرده است .
بشر توانسته است دو بار در طول تاریخ حافظه ی اجتماعی اش را بشیوه ای انقلابی دگرگون کند . امروزه با ساختن سپهر اطلاعاتی جدید در آستانه ی تحول دیگری قرار گرفته ایم .
در آغاز گروه های انسانی بناچار خاطرات مشترک خود را در همان جایی ذخیره می کردند که خاطرات شخصی را ، یعنی در مغزهای افراد . ریش سفیدان قبیله ، خردمندان و دیگران این خاطرات را بصورت تاریخ ، اسطوره ، روایات و سرود و امثال آن به فرزندان خود منتقل می ساختند . چگونگی برپا کردن آتش ، بهترین شیوه ی تله گذاشتن برای یک پرنده ، چگونگی بستن الوار به یکدیگر جهت ساختن وسیله ای برای عبور از رودخانه ، یا آرد کردن لوف یا تیز کردن خیش یا نگهداری از گاوهای نر ، همگی تجربه ی انباشته شده ی گروه بود که در نورون های عصبی و سلول های نوروگلی و سیناپس های افراد بشر ذخیره می شد .
تا زمانی که وضع بدین ترتیب بود ، حجم حافظه ی اجتماعی بسیار محدود بود . مهم نبود که حافظه های بزرگترها تا چه اندازه خوب یا اینکه ترانه ها و درس ها به چه میزان قابل حفظ کردن بود ، در مغزهای افراد هر جامعه ای فضای محدودی برای ذخیره ی اطلاعات وجود داشت .
تمدن موج دوم محدودیت حافظه را از میان برداشت . این تمدن سواد را همگانی ساخت و سابقه ی مربوط به امور اقتصادی را بطور منظم حفظ کرد و هزاران کتابخانه و موزه برپا داشت ، سیستم بایگانی را ابداع کرد ، و بطور خلاصه حافظه ی اجتماعی را از مغزها به بیرون انتقال داد و شیوه های جدیدی برای انباشت آن پیدا کرد . در نتیجه آنرا فراتر از حدود قبلی گسترش داد . با افزایش انباشت دانش ، تمامی فراگرد نوآوری و تحول اجتماعی تسریع گردید و تمدن موج دوم را بصورت متحول ترین و توسعه یافته ترین فرهنگی که تا آنزمان بشر می شناخت درآورد .
اینک ما در آستانه ی جهش دیگری در زمینه ی گسترش حافظه ی اجتماعی هستیم . انبوه زدایی عمیق رسانه ها ، ابداع رسانه های جدید ، تهیه ی نقشه ی بسیار دقیق از سیاره ی زمین به کمک عکسبرداری با ماهواره ها ، کنترل از راه دور بیماران بیمارستان ها بوسیله ی دستگاه های حساس الکترونیکی ، کامپیوتری کردن بایگانی های شرکت ها ، همه بدین معنا است که ما همه ی فعالیت های تمدن را با جزئیات کامل نگهداری می کنیم . در صورتی که سیاره به آتش کشیده نشده و همراه آن حافظه ی اجتماعی ما به خاکستر تبدیل نشود ، طولی نمی کشد که ما به تمدنی دست می یابیم که (برخلاف تمدن های گذشته) بطور کامل در حافظه ی اجتماعی حفظ شده است . تمدن موج سوم اطلاعاتی بیشتر و سازمان یافته تر از آنچه تا ربع قرن قبل قابل تصور بود درباره ی خودش در اختیار دارد .
موج سوم ( آلوین تافلر )
  • Zed.em
وقتی ما تکنولوژی های نوین انرژی را با شیوه های جدید ذخیره و انتقال آن ترکیب کنیم ، امکانات بسیار وسیعتری در اختیار خواهیم داشت . جنرال موتورز ساخت یک باطری جدید و کارآتری را برای اتوموبیل اعلام کرده است که در ماشین های برقی مورد استفاده قرار می گیرد ، محققین ناسا یک سیستم ذخیره ای به نام 'ردوکس' اختراع کرده اند که به عقیده ی آنان هزینه ی تولید آن یک سوم هزینه ی باطری های معمولی (سرب و اسید) خواهد بود . در آینده ای نچندان دور ما به کشف مافوق هادی هایی حتی ورای محدوده ی علم 'معمول' نائل خواهیم شد . 'امواج تسلا' انرژی را با حداقل استهلاک منتقل خواهند کرد .
با اینکه غالب این تکنولوژی ها هنوز در مراحل اولیه ی توسعه هستند و بسیاری از آنها بطور مسخره ای غیرعملی می باشند ، اما بقیه بدون شک در آستانه ی استفاده ی تجاری قرار گرفته اند یا در یکی دو دهه ی آینده قرار خواهند گرفت . از همه مهمتر واقعیتی است که مورد مساحمه قرار گرفته و آن اینکه پیشرفت های غیرمنتظره ی عظیم غالبا از یک تکنولوژی واحد منتج نشده اند بلکه با به هم آمیختن مبتکرانه ی چند تکنولوژی بوجود آمده اند . بدین ترتیب می توان شاهد بود که فتوولتائیک های خورشیدی برای تولید الکتریسیته بکار روند و این الکتریسیته به نوبه ی خود در رها ساختن هیدروژن از آب بنحوی که بتوان در اتوموبیل ها بکار برد مورد استفاده واقع شود . امروزه ما هنوز در مرحله ی ماقبل جهش هستیم ، به محض اینکه بتوانیم این تکنولوژی های جدید و گوناگون را ترکیب کنیم ، امکان ایجاد نیرو بطور تصاعدی افزایش می یابد و ساختن بنیاد انرژى موج سوم بشدت تسریع خواهد شد .
این بنیاد جدید از ویژگی هایی برخوردار است که بطور چشمگیری با ویژگی های بنیاد انرژی موج دوم تفاوت دارد . زیرا منابع مورد نیاز آن بجای منابع احیاءناپذیر بر منابع احیاءپذیر استوار است ، و بجای وابسته بودن به سوخت های بسیار متمرکز ، سوخت لازم خود را از انواع گوناگون منابع بسیار پراکنده تأمین می نماید . بجای وابستگی های شدید به تکنولوژی های بسیار متمرکز ، این بنیاد ، تولید انرژی متمرکز و نامتمرکز را با هم ترکیب خواهد کرد و بجای اتکای بیش از حد و خطرناک به تعداد انگشت شماری روش یا منابع ، این بنیاد اشکالی بسیار متنوع به خود خواهد گرفت . این تنوع و گوناگونی از اتلاف و استهلاک انرژی جلوگیری می کند زیرا به ما امکان می دهد که نوع و کیفیت انرژی تولید شده را با نیازهای شدیدا رو به تنوع خود تطبیق دهیم .
بطور خلاصه ، ما اکنون می توانیم برای اولین بار طرح یک بنیاد انرژی را مورد بررسی قرار دهیم که بر اصولی مبتنی است که تقریبا با اصول سیصد ساله ی اخیر اختلاف فاحش دارد . همچنین بر ما واضح است که بنیاد انرژی موج سوم بدون مبارزه ای تلخ ایجاد نخواهد شد .
موج سوم ( آلوین تافلر )
  • Zed.em
هر تمدنی باید به فرزندان خود چگونگی مواجهه با زمان و فضا را بیاموزد . باید از طریق اسطوره ها و استعاره ها یا نظریه های علمی ، چگونگی نظام طبیعت را تبیین نماید و باید رهنمودهایی برای پی بردن به اینکه چرا حوادث اینطور اتفاق می افتد فراهم آورد .
بنابراین تمدن موج دوم با رشد و تکامل خود یک تصویر کاملا جدید از واقعیت خلق کرد که بر فرضیات خاص خود درباره ی زمان و فضا ، ماده وعلیت مبتنی بود . با جمع آوری قطعاتی از لابلای گذشته و ترکیب آنها بشیوه ای جدید و بکار گماردن تجربه و آزمون های تجربی ، شیوه ی ادراک بشر را از جهان اطرافش و رفتارهای وی را در زندگی روزمره شدیدا دگرگون ساخت .
[...]
هر تمدنی باید بتواند علت وقوع حوادث را تبیین نماید ، حتی اگر این تبیین ۹ قسمت رمز و راز و فقط ۱ قسمت آن تجزیه و تحلیل باشد ، در غیر اینصورت قادر نخواهد بود زندگی افراد را بنحوی مؤثر برنامه ریزی نماید . مردم برای اجرای امر و نهی های فرهنگ شان باید مطمئن باشند که رفتارشان ثمراتی ببار می آورد . و این مستلزم آن است که پاسخ هایی هرچند ضمنی برای پرسش ها و چراهایی که پیوسته بشر خود را با آن مواجه می دید ارائه شود . تمدن موج دوم با یک نظریه ی محکم که به نظر می رسید برای تبیین همه ی امور کافی باشد وارد میدان شد .
... در واقع علیت نیوتونی یا مکانیکی که با گسترش انقلاب صنعتی در اروپا مقبولیت عام پیدا کرد ، واقعیت صنعتی را مومیایی کرد .
موج سوم ( آلوین تافلر )
  • Zed.em
با رشد 'تولید انبوه' ، نخبگان جدید صنعتی به بازاهای بزرگ تر و زمینه های تازه ای برای سرمایه گذاری احتیاج پیدا کردند . در دهه های ۱۸۸۰ و ۱۸۹۰ زمامداران اروپا مقاصدشان را با گستاخی تمام بیان مى کردند . سیاستمدار بریتانیایی جوزف چمبرلن علنا اظهار داشت : "امپراطوری یعنی تجارت ." نخست وزیر فرانسه ژول فری از این هم صریح تر بود ، وی اعلام داشت : "آنچه فرانسه احتیاج دارد بازارهایی برای صنایع ، صادرات و سرمایه است ." رهبران اروپا که نسل در نسل با نوسانات متناوب رونق و رکود دست بگریبان و با بیکاری مزمن مواجه بودند ، این وحشت دائمی فکرشان را بخود مشغول می داشت که اگر توسعه ی مستعمراتی متوقف شود ، بیکاری منجر به انقلاب مسلحانه در داخل مملکت خواهد شد .
معهذا امپریالیسم کلان تنها از نیازهای اقتصادی منشاء نمی گرفت . ملاحظات استراتژیک ، هیجانات مذهبی ، ایدئالیسم و ماجراجویی هم در آن نقش داشتند . تبعیض نژادی نیز که مبتنی بر پیشفرض ضمنی برتری نژاد سفید یا برتری اروپائیان بود در آن تأثیر داشت . بسیاری از اروپائیان این کشورگشایی ها را فریضه ای مذهبی می دانستند . کیپلینگ (۱۹۳۶-۱۸۶۵ داستان نویس انگلیسی) جانفشانی میسیونرهای اروپایی را در گسترش مسیحیت و تمدن ، که البته منظور همان تمدن موج دوم (صنعتی) است ، در عبارتی تحت عنوان "مسئولیت انسان سفیدپوست" خلاصه می کند . زیرا استعمارگران ، تمدن های موج اول (کشورهای غیرصنعتی) را علی رغم این واقعیت که تا چه اندازه خالص و پیچیده بودند ، عقب مانده و توسعه نیافته می دانستند . مردم روستایی بویژه اگر پوست تیره ای داشتند ، در چشم آنان مردمانی رشد نیافته بودند . این مردمان در نظر آنان "نیرنگ باز و دغل" و "بی دست و پا" بودند که "ارزش زندگی" نداشتند .
چنین نگرش هایی کار نیروهای موج دوم را در نابودی آنان که در مقابلشان ایستادگی می کردند آسان تر می کرد .
[...]
در ورای نگرش های نژادگرایانه و مذهبی و توجیهات دیگری که بریتانیایی ها ، فرانسویان ، آلمانیها ، هلندی ها و ... در سراسر جهان نشر دادند ، تنها یک حقیقت غیرقابل انکار وجود داشت و آن اینکه تمدن موج دوم نمی توانست در انزوا به زندگی ادامه دهد . و اینکه به سختی محتاج منابع ارزان دنیای خارج بود . بالاتر از همه ، به یک بازار جهانی منسجم و واحد نیاز داشت که از طریق آن بتواند به این منابع راه پیدا کند .
موج سوم ( آلوین تافلر )
  • Zed.em
یکبار به مترسکی گفتم : " لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده اى ؟" گفت : " لذت ترساندن عمیق و پایدار است ، من از آن خسته نمی شوم ."
دمی اندیشیدم و گفتم : " درست است ؛ چونکه من هم مزه ی این لذت را چشیده ام ."
گفت : " فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند ."
آنگاه من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من .
یکسال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد .
هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند .
پیامبر و دیوانه ( جبران خلیل جبران )
  • Zed.em
ولی در سیاست ، دولتهای 'موج دوم' خود را بطور روزافزونی در مواجهه با نوعی تعارض جدید ناشی از جدایی تولید از مصرف ، مستأصل دیدند . تأکید مارکسیست ها بر تضاد طبقاتی ، بطور منظم بر تعارض وسیعتر و عمیق تری که از تضاد بین خواسته های تولیدکنندگان (کارگران و مدیران هردو ) در مورد افزایش حقوق ، سود و مزایا و خواسته های متضاد با آن از طرف مصرف کنندگان ( منجمله خود همان کارگران ) برای قیمت های پایین تر ، ناشی شده بود سرپوش گذاشت . اهرم سیاست اقتصادی بر این نقطه اتکاء داشت .
گسترش نهضت مصرف کننده در ایالات متحد ، قیامهای اخیر لهستان علیه افزایش قیمت ها توسط دولت ، مباحثات بی پایان در بریتانیا بر سر قیمت ها و سیاست های تعیین حقوق و دستمزد ، منازعات مرگبار ایدوئولوژیک در اتحاد جماهیر شوروی درباره ی اولویت صنایع سنگین بر کالاهای مصرفی یا بالعکس ، همگی وجوه تعارض عمیقی هستند که در همه ی جوامع اعم از سوسیالیست و سرمایه دار به دنبال جدایی تولید از مصرف ( صنعتی شدن ) بوجود آمده است .
نه تنها سیاست بلکه فرهنگ نیز تحت تأثیر این شکاف شکل گرفته است . زیرا این شکاف تمدنی بوجود آورد که بیش از هر تمدن دیگر در تاریخ پول پرست ، آزمند ، تاجرمسلک و حسابگر بوده است . لزومی ندارد که انسان مارکسیست باشد تا با مانیفست کمونیست در این ادعانامه ی مشهور علیه جامعه ی جدید هم عقیده باشد ، در آنجا که می گوید : "دیگر بین انسان با انسان هیچ رابطه ای بجز منافع شخصی عریان و پرداخت 'نقدی' عاری از احساس و عاطفه باقی نمانده است ." روابط شخصی ، پیوندهای خانوادگی ، عشق ، دوستی ، علقه های همسایگی و اجتماعی همگی در هجوم بیرحمانه ی منافع شخصی تجاری رنگ باخته اند یا به تباهی کشیده شده اند .
اگرچه مارکس بدرستی این روند غیرانسانی شدن پیوندهای بشری را شناسایی کرده است اما در انتساب آن به سرمایه داری راه خطا پیموده است . وی البته در زمانی به نگارش عقاید خود اقدام کرد که تنها شکل جامعه ی صنعتی که می توانست مشاهده کند شکل سرمایه داری آن بود . امروزه بعد از گذشت بیش از نیم قرن تجربه ی جوامع صنعتی مبتنی بر سوسیالیسم یا حداقل سوسیالیسم دولتی ، می دانیم که حرص و طمع خشونت بار ، فساد تجاری و تقلیل روابط انسانى به سطح واژه های سرد و بیروح اقتصادی دیگر فقط منحصر به نظام مبتنی بر سود نیست .
زیرا که حرص به پول ، کالا و اشیاء بازتاب سرمایه داری یا سوسیالیسم نیست بلکه بازتاب نظام صنعتی است . این امر بازتاب نقش مرکزی بازار در تمامی جوامعی است که در آنها تولید از مصرف جدا شده است و هر فردی به جای اتکاء به مهارت های تولیدی خود در رفع حوائج زندگی به بازار وابسته گردیده است .
در چنین جامعه ای بدون توجه به ساختار سیاسی ، نه تنها محصولات بلکه کار ، عقاید ، هنر و روح نیز خرید و فروش و معامله و مبادله می گردد .
موج سوم ( آلوین تافلر )
  • Zed.em
مه. با همکاری کریستیان روون و ژاک ورژس متنی را به طرفداری از نهضت معروف به 'دفاع آزاد' تهیه می کند که درماده ی دوم آن گفته می شود :
" اینکه من شایستگی و استحقاق دفاع از خودم را دارم ، به این علت نیست که قوانینی وجود دارد و به این علت نیست که من حقوقی دارم ؛ بلکه به میزانی که از خودم دفاع می کنم ، حقوقم موجودیت پیدا می کند و قانون به من احترام می گذارد . لذا پویایی دفاع ، قبل از هر چیز دیگر ، می تواند به قوانین و حقوق ارزشی را بدهد که برای ما ضروری است . حقوق ، اگر در بطن دفاع شکل نگیرد ، هیچ نیست . دفاع موجب پدید آمدن حقوق می شود و فقط دفاع است که می تواند بگونه ای ارزشمند به قانون نیرو و توان دهد ."
در ماده ی سوم این بیانیه آمده است :
" در عبارت 'دفاع از خود' وجود ضمیر 'خود' نقش و اهمیت اساسی دارد . در حقیقت قضیه عبارت است از ثبت زندگی ، موجودیت ، ذهنیت و واقعیت فرد در اعمال قوانین . دفاع از خود به معنای 'مقابله [به مثل] برای دفاع از خویش' نیست . زیرا مقابله برای دفاع از خویش یعنی اینکه انسان خود عدالت را اجرا کند ، یعنی اینکه خود را بصورت یک نهاد قدرت درآورد و به دلخواه خود رفتار کند . درحالیکه درست برعکس ، دفاع از خود یعنی خودداری از بازی دلخواه نهادهای قدرت و استفاده از حقوق برای محدود کردن دامنه ی اقدامهای آنان ."
به گفته ی کریستیان روون ، این متن را خود فوکو تدوین کرده است .
نیچه ، فروید ، مارکس ( میشل فوکو )
  • Zed.em
"ساد و بیشا (۱۸۰۲ _ ۱۷۷۱ مؤسس تشریح عمومی) که همعصرانی بیگانه با هم ، اما همزادند ، مرگ و جنسیت را درون تن انسان غربی جای داده اند . این دو تجربه ، غیرطبیعی ، خلاف عادت و سرشار از قدرت اعتراض مطلق هستند و فرهنگ معاصر بر مبنای آنها رؤیای دانشی را بنیان نهاده است که امکان مطرح کردن انسان طبیعی را می دهد ."
نیچه ، فروید ، مارکس ( میشل فوکو )
  • Zed.em
اگر هیچکس دنبال لذت نمی بود و اگر تنها راحتی و سکون خاطر ارزشمند بود ، هدیه ی من ناچیز می نمود ؛ این هدیه وجد است و آذرخشی که در قلب آن می درخشد - ژرژ باتای (مجرم)
...
کانت نوشته است :
" در فلسفه ی جدید و معاصر ، پرسشی از سنخ دیگر و استسفاری انتقادی به شیوه ی دیگر مطرح است . مسأله ای که دقیقا با پرسش از روشنگری ، و یا در این متن درباره ی انقلاب آغاز شد ؛ سنت انتقادی نوین این پرسش را مطرح می کند : زمان حاضر ما چیست ؟ و میدان حاضر تجربه ی ممکن ما کدام است ؟ این مسأله ارتباطی با تحلیل حقیقت ندارد ، بلکه بیشتر پرسشی است در خصوص آنچه می توان به عنوان هستی شناسی زمان حال بدان اشاره کرد ، یعنی هستی شناسی خود ما ، و به نظر من چنین می رسد که در این لحظه ، انتخاب فلسفی موجود در فراروی ما همین است : می توان فلسفه ی انتقادی را برگزید که بطور کلی فلسفه ی تحلیلی حقیقت به نظر خواهد آمد و یا می توان شیوه انتقادی تفکر را انتخاب کرد که به شکل هستی شناسی خود ما و هستی شناسی زمان حال است . چنین فلسفه ای است که از هگل تا مکتب فرانکفورت ، از طریق نیچه و ماکس وبر ادامه یافت ، و شیوه ی تدبری را پایه نهاده که من نیز کوشیده ام در چارچوب آن کار کنم ."
همچنین از متنی نقل قول می کنم که فوکو در آن -متأسفانه آخرین بار- شیوه ی کار خود را با متن دیگری مقایسه می کند که مشابه متن خود اوست و معنای آنرا غنا می بخشد :
" ولی اگر امروز وظیفه ی فلسفه ، یعنی فعالیت فلسفی ، نقد خود تفکر نباشد پس چیست ؟ آیا وظیفه ی فلسفه این نیست که به جای مشروعیت بخشیدن به آنچه از پیش می دانسته ایم دریابد که چگونه و تا چه اندازه می توان به گونه ای متفاوت اندیشید ؟ خنده دار است که گفتار بکوشد از بیرون برای دیگران قانون وضع کند و به آنها بگوید که حقیقت شان واقعا در چه نهفته است و چگونه باید آنرا بیابند ، و یا اینکه سعی کند نادرستی های شیوه های آنها را اثبات کند . با وجود این ، گفتار فلسفی حق دارد که درباره ی چیزی تحقیق کند که به زعم خودش ، می توان با استفاده از دانشی بیگانه تغییرش داد ."
...
در کاری که انجام می دهیم ، تفکر به جز دانش و نظریه ی محض چه نقشی می تواند ایفا کند ؟ بوله پاسخ این پرسش را یافته است : " تفکر به ما قدرت می دهد تا قواعد را با همان چیزی که آنها را وارد بازی می کند نقض کنیم ."
نیچه ، فروید ، مارکس ( میشل فوکو )
  • Zed.em
در اواخر قرن هجدهم و شروع قرن نوزدهم ، علیرغم چند مورد حاد ، جشن شوم تنبیه خاطیان رو به خاموشی گذاشت . در این تغییر و تحول دو روند با هم درآمیختند که درعین حال نه تاریخچه ای کاملا مشابه دارند ، نه علت وجودی شان یکسان است . از یکسو ، نمایش مجازات در ملأعام حذف شد ، بعدها مراسم کیفردهی کنار گذاشته شد و از آن پس بخشی از مراحل دادرسی گردید . مجازات در ملأعام در فرانسه برای اولین بار در ۱۷۹۱ و پس از یک دوره ی کوتاه اعمال مجدد ، بار دیگر در سال ۱۸۳۰ برای همیشه لغو گردید . مجازات بستن به گاری و بردن محکوم به محل مجازات نیز در سال ۱۷۸۹ در فرانسه و در ۱۸۳۷ در انگلستان از میان برداشته شد . بیگاری که در اتریش ، سوئیس و بعضی از ایالات آمریکا نظیر پنسیلوانیا در فضای عمومی خیابانها و در بزرگ راهها انجام می گرفت ، در اواخر قرن هجدهم و نیمه ی اول قرن نوزدهم تقریبا در همه جا لغو شد . این مجازات به این شکل بود که محکوم با گردن بند آهنی ، لباس چند رنگ و گلوله ی آهنی که با زنجیر به پاهایش بسته شده بود ، درحالیکه جمعیت او را مورد ناسزا ، تمسخر و ضرب و شتم ناشی از کینه یا احساس گناه قرار می داد ، به محل بیگاری اعزام می گردید .
به نمایش گذاشتن محکومان در فرانسه ، برغم انتقادات شدید ، همچنان تا ۱۸۳۷ ادامه یافت . رئال این مجازات ها را "صحنه های نفرت انگیز" توصیف کرد . اینگونه مراسم سرانجام در آوریل ۱۸۴۸ ملغی شد . اما از سال ۱۸۳۷ بردن زندانیان در زنجیر در سراسر فرانسه تا برست و تولون لغو شد و بجای آن ارابه هایی با ظاهر موجه ، سیاهرنگ و دربسته را بکار بردند . مجازات رفته رفته حالت نمایشی خود را از دست داد . از آن پس هرآنچه می توانست جنبه ی نمایشی داشته باشد منفی تلقی شد . گویی به تدریج عملکرد مراسم جزایی برای مردم غیرقابل درک شد . مراسم مجازات محکومان ، اگر از حیث وحشیگری بدتر از جنایت خلافکار نبود ، دستکم با آن برابری می کرد . از اینرو مردم شک داشتند که این مراسم بتواند پیامدهای ناگوار ارتکاب به جرم را به مردم نشان دهد . این نمایش تماشاگران را به شقاوت عادت می داد ، حال آنکه هدف اصلی آن منع مردم از این نوع شقاوت بود .
مراسم مزبور خود نمایشی از تداوم خلافکاری بود ، بطوریکه از جلاد یک جنایتکار و از دستگاه قضایی یک قاتل می ساخت . در آخرین لحظه نیز با وارونه شدن نقش ها ، مجازات شونده مورد ترحم و ستایش قرار می گرفت . بکاریا این نکته را خیلی پیش از اینها گفته بود : "ما بی هیچ تأسفی و با سردی به تماشای مراسم آدمکشى می ایستیم که خود جنایتی فجیع است ." مراسم اعدام در ملأعام ، دیگر مانند کانون شعله ور شدن خشونت تلقی می شود .
نیچه ، فروید ، مارکس ( میشل فوکو )
  • Zed.em
از خود می پرسم که آیا این مکانمندی (spatialite) و این بازی نیچه با عمق ، قابل قیاس با بازی به ظاهر متفاوتی نیست که مارکس با سطحی گری (platitude) کرد ؟ مفهوم سطحی گری برای مارکس بسیار مهم است ؛ مارکس در ابتدای کتاب سرمایه توضیح می دهد که چگونه بر خلاف پرسئوس ، او باید در مه فرو رود تا به واقع نشان دهد که نه هیولاهایی وجود دارند و نه معماهایی عمیق ، زیرا تمام آن عمقی که در مفهوم ساخته و پرداخته ی بورژوازی از پول ، سرمایه ، ارزش و غیره وجود دارد در واقع چیزی جز سطحی گری نیست .
نیچه ، فروید ، مارکس (میشل فوکو )
  • Zed.em
فروید در جایی می گوید که سه جراحت (blessures) بزرگ با سرشتی خودشیفته (narcissique) در فرهنگ غرب وجود دارد : جراحتی که کوپرنیک وارد آورد ؛ جراحتی که داروین با کشف اینکه انسان از نسل میمون است وارد کرد ؛ و جراحتی که خود فروید با کشف اینکه خودآگاهی بر ناخودآگاه استوار است وارد آورد . از خود می پرسم آیا نمی توان گفت که فروید ، نیچه و مارکس ما را در محاصره ی کار تأویل که همواره بر خود بازتاب می شود قرار داده اند ، و بدین ترتیب در گرداگرد ما و برای ما ، آیینه هایی قرار داده اند که تصویرهایی را به ما منعکس می کنند و جراحت های پایان ناپذیر همین تصویرها خودشیفتگی امروز ما را شکل می دهند . می خواهم در اینمورد چند نکته را مطرح کنم و آن اینکه در هر حال به نظرم می رسد مارکس ، نیچه و فروید نشانه ها را در جهان غرب تکثیر نکرده اند و به چیزى فاقد معنا معنای تازه ای نبخشیده اند ، در واقع آنان در کل ، ماهیت نشانه و شیوه ی تأویل پذیری نشانه را تغییر داده اند .
نیچه ، فروید ، مارکس ( میشل فوکو )
  • Zed.em
آفریدن جهان : در سه هزار سالی که اهریمن در قعر دوزخ افتاده بود هرمزد به آفریدن این جهان و کامل ساختن جهان مینوی پرداخت ، تا چون اهریمن بدنهاد پیکار آغاز کند این جهان در برابر وی چون سنگری استوار باشد .
در جهان مینوی هرمزد نخست ایزدان ششگانه را برای یاری خود آفرید تا در نگاهبانی عالم و نبرد با اهریمن یاور وی باشند . اینان بهمن و اردیبهشت و شهریور و اسفندارمزد و خرداد و مرداد بودند .
اهریمن نیز شش دیو مهیب و بدکار بیاری خود آفرید . می توخت دیو دروغ و اکومن دیو بدمنشی و بداندیشی ، سالار این دیوان بودند و در برابر اردیبهشت ایزد راستی و بهمن ایزد نیک منشی آفریده شدند .
در ساختن جهان ، هرمزد از روشنایی بیکران آغاز کرد . از روشنایی بیکران آتش را آفرید و فروزش و تابندگی را از روشنایی بیکران در آن نشاند . از آتش باد را به صورت جوانی پانزده ساله آفرید . از باد آب را برای مغلوب ساختن دیو تشنگی آفرید و از آب خاک را پدید آورد .
چون عناصر عالم از آتش و باد و آب و خاک آماده شد به ساختن این جهان پرداخت .
جهان ما : نخست گنبد آسمان را از پولاد گداخته آفرید و آنرا حصار عالم کرد و سر آنرا به روشنایی بیکران پیوست . آسمان چون زرهی بود تا هرمزد در جنگ با اهریمن بخود بپوشد .
دوم دریاها را آفرید و برای آنکه دریاها بپاید و خشکی نبیند باد ابرانگیز را بیاری دریاها گماشت .
سوم زمین را در میان گنبد آسمان بیک پهنا و یک درازا و یک ژرفا پدید آورد . روی آنرا از نشیب و فراز پوشاند و در آن کوهها پدید آورد ، و در کوهها فلزات گوناگون از آهن و روی و گچ و گوگرد نشاند . زیر زمین همه جا را آب قرار داد .
چهارم گیاه را آفرید ، بدینگونه که در وسط زمین گیاهی پدید آورد تر و شیرین ، بی شاخه و بی پوست و بی خار . این گیاه تخمه ی همه ی گیاهان را در خود داشت . هرمزد آب و آتش را بیاری وی گماشت و از آن همه گونه گیاه پدید آمد .
پنجم سالار چهارپایان اهلی را به صورت گاوی سفید در سرزمین ایران ویج* در ساحل رود دائیتی آفرید ، بعدها ایران ویج مرکز نژاد آریایی شد . هرمزد آب و گیاه را بیاری گاو گماشت تا به کمک آنها نیرو گیرد و ببالد و فرزندان آورد .
ششم کیومرث بشر نخستین را آفرید که چون خورشید درخشان بود . کیومرث را بر ساحل راست رود دائیتی آفرید و گاو سفید بر ساحل چپ قرار داشت ، و میان ایشان رود دائیتی روان بود . هرمزد کیومرث را بینا و گویا و شنوا آفرید . مردمان از نسل کیومرث و به شکل او پدید آمدند .
هرمزد آفریدگان زمین همه را از آب پدید آورد ، جز گاو و کیومرث را که گوهرشان از آتش بود .
آفرینش این جهان یکسال به درازا کشید . هرمزد جهان را در شش نوبت آفرید و پس از هر نوبت پنج روز آرام گرفت و آن پنج روز را روزهای جشن و شادی قرار داد .
هرمزد آفرینش را از نخستین روز فروردین آغاز کرد : آسمان را در چهل روز آفرید . آبها را در پنجاه روز آفرید . زمین را در هفتاد روز ، گیاه را در سی و پنج روز و حیوان را در هفتاد و پنج روز و آدمی را در هفتاد روز پدیدار کرد .
آنگاه هرمزد هفت سپهر را آفرید و ماه و آفتاب و اختران ثابت و سیار را میان زمین و آسمان در آنها جای داد و همه را آماده ی نبرد ساخت .
[...]
پس از آنکه هفت سپهر ساخته شد و موجودات این جهان از آب و باد و آتش و زمین و گیاه و جانور و آدمی پرداخته گردید ، هرمزد کار جهان را بامشاسپندان ، یاوران ششگانه ی خود ، سپرد و آنان را بر موجودات عالم نگهبان کرد و ایزدان و فرشتگان دیگر بیاری آنان گماشت .
هرمزد که خود برتر از همه بود کار مردمان را در عهده گرفت :
بهمن را که امشاسپند نخستین بود ، نگهبان چارپایان کرد .
اردیبهشت امشاسپند دوم را بپاسبانی آتش گماشت .
شهریور ، امشاسپند سوم را نگاهدار فلزات زمین قرار داد .
اسفندارمزد ، امشاسپند چهارم را بر زمین نگاهبان کرد .
خرداد امشاسپند پنجم را بر آب ها گماشت .
مرداد امشاسپند ششم را پاسدار گیاهان کرد .
داستانهای ایران باستان ( احسان یارشاطر )

*ایران ویج : نامی که ایرانیان قدیم بوطن اصلی خود و مرکز نژاد آریایی می دادند . رود دائیتی از میان این سرزمین می گذشت . دور نیست که ایران ویج خوارزم و رود دائیتی جیحون باشد .
  • Zed.em
لویل گفت : "برنارد کجاست ؟ چاقوی من پیش اوست . در ابزارخانه داشتیم قایق می ساختیم که سوزان آمد از کنار ما گذشت . و برنارد قایقش را رها کرد و دنبال سوزان راه افتاد . چاقوی من ، آن چاقوی تیز که قایق را می برد ، با خودش برد . برنارد مثل یک سیم آویخته یا دنباله ی شکسته ی زنگ همیشه در تقلاست . مثل جلبک دریایی است که بیرون پنجره نشسته باشد ، یک لحظه خشک است و لحظه ی بعد خیس . مرا سر در گم بجا گذاشت ، خودش دنبال سوزان رفت ، اگر سوزان گریه کند برنارد چاقوی مرا به او می دهد و داستانسرایی می کند . تیغه بزرگ امپراتور می شود ، تیغه ی شکسته مرد سیاه . من از موجودات دنباله رو بدم می آید . از چیزهایی که به آدم می چسبند بدم می آید . از سرگشتگی و درهم کردن چیزها بدم می آید . حالاست که زنگ می خورد و ما دیر می رسیم . حالا باید اسباب بازیها را رها کنیم . حالا باید با هم وارد بشویم . کتاب های درس و دفترهای مشق کنار هم روی رومیزی سبز چیده شده اند ."
خیزابها ( ویرجینیا وولف )
  • Zed.em