aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آلبا د سس پدس» ثبت شده است

داستان مربوط به زمانی می شود که من اندکی بیش از شش سال داشتم . پائیز بود .
آن فصل در همه چیز نمودار شده بود . خیابانها ، خانه ها ، درختان ، همه داشتند رنگ عوض می کردند . پدرم کم حرف شده بود ،  و مادرم لباسهای تیره رنگی به تن می کرد . خود من هم تحت تأثیر تغییر فصل قرار گرفته بودم . دیگر دوست نداشتم بازی کنم . مدت ها در اتاقم در تاریکی برجای می ماندم و پرواز پرستوها را تماشا می کردم که از جلوی پنجره رد می شدند و جیغ می کشیدند . داشتم لاغر می شدم ، رنگ و رویم پریده بود ، بزرگترها با دیدن تغیر حالم می گفتند : " به خاطر هواست !" و یا اینکه گونه ام را نیشگون گرفته و می گفتند : " به خاطر پائیز است !" در نتیجه من با فرا رسیدن فصل پائیز ، تصور می کردم که شخصیتی ظالم و اسرارآمیز از راه رسیده است . علاوه برآن ، داشتم درک می کردم که روحیه ی بشر به عناصر طبیعی بستگی دارد ، به آسمان ، به باد ، به هوا . در نتیجه سعی می کردم به طبیعت احترام بیشتری بگذارم .
آشنایی با شعر ( آلبا د سس پدس )
  • Zed.em
به درخت لیمو نزدیک شدم ، پارچ آب را زمین گذاشتم و نگاه مهربانی به درخت انداختم . انگار فقط با همان نگاه می خواستم او را شاداب کنم . دستانم را روی برگ های پژمرده اش کشیدم و زمزمه کنان گفتم : " نگران نشو ! من اینجا مواظب تو هستم . نمی گذارم به تو صدمه ای وارد بیاورند ." نه ! کسی نمی توانست ما را از هم جدا کند . اگر بیمار می شد ، خودم معالجه اش می کردم یا اینکه مرض او به خود من سرایت می کرد . در آنصورت باید هر دوی ما را از آنجا برمی داشتند و به دور می انداختند تا هر دو در کنار هم جان بدهیم .
چاقو را در تنه ی او فرو بردم ، زخمی عمیق و دردناک بود . انگار داشتم رگ دست خودم را می بریدم و چاقو را به دست خود فرو می کردم . محتاطانه نگاهی به پیرامون خود انداختم و آنوقت لب های خود را به روی زخم او گذاشتم و شروع به مکیدن کردم . چوب مزه ای گس داشت که به تلخی می زد . آب دهانم تلخ مزه شده بود . وقتی دهانم را از روی زخم برداشتم ، دستانم را به دور آن پیچیدم ، درست مثل اینکه عضوی از بدن انسان زخمی شده باشد . چند ساعتی را که به ظلمت شب باقی مانده بود ، در سرمستی گذراندم .
اگر درخت لیمو با آن عمل جراحی از مرگ نجات نیافته بود ، پس حتما مرض او به من سرایت کرده بود . آری ، مانند زهر به بدن من رخنه می کرد ، و آهسته آهسته ، مرا به طرف مرگ سوق می داد . به بستر رفتم و بی حرکت در تاریکی باقی ماندم . بازوانم را از هم گشوده بودم و در انتظار شهادت دراز کشیده بودم . آسمان داشت صاف می شد و از پنجره ی گشوده ، هوای مطبوع و نیم گرم اوایل تابستان به درون می آمد . همه چیز در پیرامون من پر از لطف و زیبایی بود ؛ ولی مزه ی تلخ آن چوب مرطوب در دهانم باقی مانده بود . داشتم فکر می کردم که هیچ یک از ما نجات نخواهد یافت . خانه در سکوتی مطلق فرو رفته بود .
درخت تلخ ( آلبا د سس پدس )
  • Zed.em

با اطمینان به اینکه مرگم به زودی فراخواهد رسید ، حالتی فرشته وار به من دست داده بود که مرا از جهان مجزا ساخته بود ؛ رام شده بودم ، ساکت شده بودم ، صبورانه هرگونه شماتت را می پذیرفتم و تحمل می کردم . در آرامش و بی اعتنایی جهان دیگر غرق شده بودم . در کلیسا سدی بین من و پروردگار وجود نداشت . به او لبخند می زدم . انگار تفاهمی بین ما ایجاد شده بود که فقط مال ما بود و بس . 

درخت تلخ ( آلبا د سس پدس )

  • Zed.em