aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۸۳۷ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

گل‌محمد گفت :
- به هرجا که خیال می‌برم می‌بینم تا امروز ما برای بابقلی بندار بد نبوده‌ایم . ها ؟
خان‌عمو گفت :
- نه که ؛ ما برای او بد نبوده‌ایم . اما پابندِ ذات مرد دغل نمی‌توان شد . عقرب به عادت نیش می‌زند . از این گذشته ، یک‌وقت می‌بینی درِ باغ سبز نشانش داده باشند . همه‌اش که نباید به کسی بدی کرده باشی تا گمان تلافی داشته باشی ! معامله ! آنها که سرِ دوست‌محمدخانِ سردار را گرد تا گرد بریدند ، چه بدی از آن مرد دیده بودند ؟ دوست‌محمد چه بدی در حق آنها کرده بود ؟ معامله ، طمع آدمی ؛ گل‌محمد ، بندار آدم خام‌طمع و معامله‌گری است . یک‌وقت می‌بینی روی سر ما معامله کرده باشد !
گل‌محمد بی لحظه‌ای تأمل گفت :
- جرأت نمی‌کند ؛ جرأت نمی‌کند ! تو می‌گویی جرأت می‌کند ؟
خان‌عمو گفت :
- مگر همین . مگر همین که جرأت نکند . وگرنه اطمینانی به او نیست !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
خان‌محمد گفت :
- به قد و پاچه‌ات نمی‌آید که اینقدر تیز و هوشیار باشی ! گرچه ، شما شهری‌ها به موش‌ها می‌مانید . کارها را زیرزیرکی تمام می‌کنید . بیخ ریسمان را می‌جوید . اما ما ، نه . کار ما بیابانی‌ها روی روز است . مثل آفتاب ، روشن است . خودمان را نمی‌توانیم قایم کنیم . جز بیابان جایی را نداریم . بیابان باز و گشاد است ؛ اما پیدا است . عیان است . هرجا باشی ، هرکاری بکنی ، دیده می‌شوی . اما شما مثل همین کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر ، پیچ و واپیچ دارید . راستی پیرخالو کلیدِ در کاروان‌سرا را کجا می‌گذارد ؟
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
بندار و اصلان از درون کوچه‌ی مردم ، راه به‌سوی پهلوان بلخی گشودند . اما پهلوان بلخی ، همچنان بر کار و سخن خود استوار بود :
- او مهمان من است . من نمی‌توانم مهمانم را به شما بسپارمش !
- مهمان تو ؟! او اسیر من است !
- اسیر تو نیست بندار . من او را گرفته‌ام !
- او گروی پسر من است گودرز ! حرف حالیت نمی‌شود تو ؟!
- گروی پسرت را خودت باید می‌گرفتی بندار ! این مرد را من به خانه‌ام پناه داده‌ام .
- او در قلعه‌چمن ، در قلعه‌ی من ، اسیر شده گودرز . او مال من است . من اسیرم را می‌خواهم !
- قلعه‌چمن مال تو نیست بندار . بی‌خودی هم در قلعه‌چمن آتش به‌پا مکن . مردم قلعه‌چمن کنیز و غلام تو نیستند که به جان و مال‌شان آتش بیاندازی . تو داری با همه چیزِ این مردم بازی می‌کنی . از این سر دنیا تا آن سر دنیا کلاه در کلاه می‌کنی ، آنوقت شرّش باید به ما بریزد ! چرا ؟ پای افغان‌ها را تو به قلعه‌چمن باز کردی ، اما ما مردم باید تاوانش را بدهیم ! پول افغان‌ها را تو و اربابت بالا کشیده‌اید ، اما امثال ماه‌درویش باید تقاصش را پس بدهند ! همه‌ی این دور و بر را تو و اربابت مثل نگین به انگشتتان می‌چرخانید ، اما آتشش به جان ما مردم باید بیافتد ! تو داری این قلعه‌چمن را به آتش می‌کشی بندار ! حالا هم می‌خواهی در خانه‌ی من دست به قتل بزنی ، نه ، من نمی‌گذارم !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
ستار گفت :
- گفته‌اند که دزد دنبالِ آشفته‌بازار می‌گردد ، پیرخالو ! حالا هم کجا از اینجا آشفته‌تر ؟! اینجور آدم‌ها ، همیشه میانه‌ی راه هستند و دنبالِ اقبالِ خوشان می‌گردند . دست آخر هم رفیق و همراهِ سواره‌ها هستند . همیشه در کمین نشسته‌اند ببینند کدام طرف برنده می‌شود ، تا اینها هم یارِ او بشوند . حالا هم که می‌بینی ! چهره‌ی ملی به خود گرفته‌اند و دارند با آرزوهای مردم می‌لاسند . خوش‌باورها ، خیال می‌کنند که همین امروز و فردا است که جامعه از این‌رو به آن‌رو بشود و اختیار شهر را بسپرند دست همچه لاشخورهایی ! حالا همچین قدّاره‌بندهایی از کجا به توده راه پیدا کرده‌اند ، نمی‌دانم ؟
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
خوی فریبنده‌ای که از قدرت برمی‌آید ، در شمل آرایه‌ای جذاب‌تر داشت . از این‌رو ، پاره‌ای ناداران هم دوستش می‌داشتند . ستایش قدرت از سوی نادارانِ ناتوان ، ریشه در باور ضعفِ ابدی خویش دارد . شمل را برخی ناداران می‌پرستیدند . این‌چنین پرستشی ، جلوه‌ی عمیق ترس بود .
هنگامی که برابری با قدرت در توان نباشد ، امید برابری با آن هم نباشد ، در فرومایگان سازشی درونی رخ می‌نماید . و این سازش ، راهی به ستایش می‌یابد . میدان اگر بیابد ، به عشق می‌انجامد ! بسا که پاره‌ای از فرومایگان مردم ، در گذر از نقطه‌ی ترس و سپس سازش ، به حدّ ستایش دژخیم خود رسیده‌اند و تمام عشق‌های گم‌کرده‌ی خویش را در او جستجو کرده و (به پندار) یافته‌اند ! این ، هیچ نیست مگر پناه گرفتن بر سایه‌ی ترس ، از ترس . گونه‌ای گریز از دلهره‌ی مدام . تاب بیم را نیاوردن . فرار از احتمال رویارویی با قدرتی که خود را شکسته‌ی محتوم آن می‌دانی و در جاذبه‌ی آن چنان دچار آمده‌ای که می‌پنداری هیچ راهی به‌جز جذب شدن در او نداری . پناه ! چه خوی و خصالِ شایسته‌ای که بدو نسبت نمی‌دهی ؟! او (قدرت چیره) برایت بهترین می‌شود . زیباترین و پسندیده‌ترین ! آخر ، جواب خودت را هم باید بدهی ! اینجا نیز حضور موذی خود ، آرامت نمی‌گذارد . دست و پا می‌زند که خود را نجات دهد . آخر نمی‌توانی که ببینی که ناروا رفتار می‌کنی ! پس ، به سرچشمه دست می‌بری . به قدرت جامه‌ی زیبا می‌پوشانی . با خیالت زیب و زینتش می‌دهی تا پرستش و ستایش به دلت بنشیند . دروغی دلپسند برای خود می‌سازی :
"شمل ، مردم‌دار و جوانمرد است !"
پسرِ یاخوت هم این را دریافته و چرخ بر رد مهتاب می‌گرداند . این بود که دستی در دست دولت‌مندان داشت و دستی در دست توده‌ی مردم . پایی اینجا و پایی آنجا . با چشم و رویی گشاده به اوباش میدان می‌داد ، در گفت و سخن مدد توده بود ، و در هرحال دم به دمِ دولت‌مندان داشت !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
... داستان‌هایی از شهر سبزه‌وار برای نادعلی روایت می‌کرد . از اوباش‌های دروازه‌ عراق . وابستگی اوباش را به آلاجاقی ، به‌نشانی ، برای نادعلی برمی‌شمرد . می‌گفت که قمارخانه‌دارها ، هرزگان بی‌کار ، کاردکش‌های دله ، چه نشست و برخاست‌هایی با آلاجاقی دارند :
- این قماش آدم‌ها ، دست‌های آلاجاقی هستند . گاه‌به‌گاهی برایشان سفره پهن می‌کند . برای آلاجاقی آن‌ها حکم سپاه را دارند . منتها بی‌توپ و تفنگ . زره و شمشیر هم به دست و بال‌ِشان نیست . موزه و مهمیز هم ندارند . اما هرکدام چاقویی به آستین دارند . ناشتا را به شام می‌برند و شام را به ناشتا . شکم‌هایی گرسنه و دندان‌هایی تیز دارند . چشم‌هاشان گرسنه و حریص است . سر و پای برهنه ، سنگفرش خیابان‌ها را گز می‌کنند ، دور و بر میدان و کاروان‌سراها پرسه می‌زنند ، شاید پوست بزغاله‌ای را از دم پای فروشنده‌ی دوره‌گردی بدزدند ‌و آن‌طرف‌تر آبش کنند . کنار هر خرابه‌ای پلاس‌اند ، مگر سهمی از شتیل قمار گیرشان بیاید . شب‌ها خواب ندارند . یک وقت می‌شنوی نصف شب دشنه‌ای بیخ حلق یک تاجر گذاشته‌اند و حق گرفته‌اند . از همه‌جا که درمی‌مانند به شیره‌ای‌ها و پااندازها پیله می‌کنند . چرخ‌های کالسکه‌ی آقابزرگ در شهر ، همین‌ها هستند . این دور و برها که کسی نیست ، تو هم از من نشنیده بگیر ، آدم ناتاوی است این آلاجاقی ! شریک دزد است و رفیق قافله . از یک‌طرف تریاک‌ها را خروار خروار از دست افغان‌ها می‌گیرد و با دست آدم‌هایش در همه‌ی ولایت پخش می‌کند ، از طرف دیگر با مأمورها وامی‌بندد و آن‌ها را یکراست روانه‌ی پاچراغِ فلک‌زده‌ای می‌کند که قرض‌اش دو روز دیر شده .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
پهلوان بلخی گفت :
- دارید همه‌ی جو باریکه‌ها را به آبگیرِ خودتان برمی‌گردانید ! دُکانداری ، مباشری ، کدخدایی ، پرواربندی ، خرید و فروش جنس ، زراعت ، گوسفندداری ! پس یکبارگی به بقیه‌ی مردم بگویید سرشان را بگذارند و بمیرند دیگر ! با آن چهارتا قوطی جنس که به طاقچه‌های دکانتان چیده‌اید ، اهالی را تا گوش‌هایشان زیر قرض برده‌اید ! با آن شندرغاز پولی که نمی‌دانم از چه راه‌هایی به هم زده‌اید ، اختیار همه‌ی ممرهای نان‌درآری را از این و آن گرفته‌اید ! با آن مباشریتان مردم را واداشته‌اید که لال شوند . اگر هم یکی صدایش دربیاید ، آقاتان آلاجاقی را مثل شمایل شمر به رخش می‌کشید ! خیال دارید دنیا را بگیرید میان مشت خودتان . خوب است دیگر ! به همه‌جا و همه‌چیز چنگ انداخته‌اید و دارید یکه‌تاز قلعه‌چمن می‌شوید ! این هم چشمه‌ی آخرش ، کدخدایی . خدا برکت بدهد . لابد تا چند سال دیگر هم تمام این بلوک را قبضه خوا کردید !
شیدا بی‌آنکه دمی وا بماند گفت :
- تا چشم حسود کور شود ! همه‌ی این روضه‌ها را خواندی ، اما باز هم این را بدان که دکان بابقلی بندار به آفتاب‌نشین نسیه نمی‌دهد ! اعتبار آدم آفتاب‌نشین باد است که می‌رود . برو فکر دیگری بکن ! بیل دهقانی بگذار روی شانه‌ات !
پهلوان بلخی گفت :
- بیل دهقانی پیشکش همان‌ها که دست به خایه‌مالیشان چرب است ! من نوکر کسی نمی‌شوم . اما صاحب همین دکان که شماها باشید ، تریاکِ قاچاق را در سراسر بلوک به نسیه می‌دهد تا دست آن خرده‌فروش‌هایی را که نمی‌توانند نسیه بدهند ، توی پوست جوز بگذارند ! چطور پس ؟!
شیدا گفت :
- تا این خرده‌فروش‌ها که یکیش تو باشی زانوهاشان را از غصه بغل بگیرند و دق کنند !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
میانه‌ی راه ، آنسوی زعفرانی و مانده به قلعه‌چمن ، بر کنارِ کهنه‌راهِ مشهد ، در جایی به نام حوض غلامو ، هفت ستون گچی چون هفت تختِ دیو ، خود را به رُخِ راه و مردمِ گذرنده می‌کشاندند . پیرانِ این پاره از بیابان خراسان واگوی می‌کردند که درون این هفت ستون ، هفت مرد را به گچ گرفته‌اند . هفت ستون را با درون تهی بالا آورده‌اند ، هفت مرد را زنده‌زنده در غلاف خشتی ستون‌ها جای داده‌اند و سراپا راست نگاه‌داشته ، پس آرام‌آرام دوغاب گچ به درون هر ستون ریخته و مردان را در چشم‌براهی خویش ، در عذابی کُند و گدازنده ، نظاره‌گر کَنده شدن پاره‌های جان از تن ، واداشته‌اند . در آغاز از کف پا تا مچ ، پس از مچ تا زانو ، از زانو تا کشاله‌ی ران ، از ران تا به زیر ناف ، از ناف تا به سینه ، از سینه تا به گردن ، از گردن تا سبیل ، تا بینی آخرین تقلاهای نفس ، پس تا قبه‌ی سر . تا کاکل .
اینچنین هفت مرد ، مردانِ مرد ، دم‌به‌دم و آن‌به‌آن جان کنده‌اند ؛ در گچاب وابسته‌اند ؛ منجمد شده‌اند و نفس از یاد برده‌اند . مرده‌اند و سرپوش از گِل و خشت ، سر و ستون را پوشانده‌ است . غروب باید آمده باشد . روستاییان نظاره‌گر ، خاموش و اندوهگین ، شاد و بی‌خبر ، خشمگین و افسرده ، با اینهمه بغض در گلو ، می‌باید از آنجا دور شده باشند و این یاد به خانه‌های خود ، به زیر سقف‌های کوتاهِ کلوخین باید برده باشند . آرام‌آرام و بیمناک از یکدیگر ، بیمناک از موشِ دیوار ، کنارِ اجاق‌های سرد ، باید پچ‌پچ کرده باشند . زیرک‌ترین کِشت‌گران به ادعای فرّاشان حکومت باید شک کرده باشند . اما داعیه‌ی فرّاشان همان بود که بود . همانچه پیشتر در کوچه‌های دیه‌ها جار زده بودند :
"برای عبرت مردمان ، امروز هفت دزد ، هفت ارقه‌ی بی‌ناموس ، هفت خیانتکار خانه‌به‌دوش ، کنار حوض غلامو گچ گرفته می‌شوند ."
این زبان دراز حکومت وقت بود که در کوچه‌های گرسنه‌ی دیه‌ها می‌چرید و نوک در هر روزن فرو می‌برد . او چنین خواسته بود که هفت مردِ به گچ گرفته را ، هفت ارقه‌ی خیانتکارِ دزد بنامد . چنین خواسته و چنین نیز کرده بود . پیرانِ این پاره‌ی بیابان خراسان نیز چنین نقل می‌کردند . پیران به تفاوت واگوی داشتند . پاره‌ای از این پیران ، بر هفت مرد ، نام هفت 'بلوایی' نهاده بودند . هفت بلوایی که سرِ هفتاد ارباب و مباشر و تفنگچی را گوش تا گوش بریده بودند . گفته این بود که هفت بلوایی می‌خواسته‌اند نرخ گندم ارزان کنند . داد می‌خواسته‌اند این هفت بلوایی ، هفت دادگر .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
کرانه‌ای به پهنای فرسنگ‌ها بر کویر . اَبرویی زمخت بر نگاهی گداخته . کشیده شده از باختر افغان تا فراسوی یزدِ کهن . طاغزار ، جنگل‌گونه‌ای گسسته ، ناپیوسته . از تایباد برمی‌گذرد ، طبس را در خود می‌گیرد ، جنوب خراسان را می‌پیماید ، بر بالاسرِ کاشمر و پناه کوه‌سرخ ، دست و بازو به‌سوی یزد پیش می‌کشاند . جنگلِ کویری ، بوته‌زار . گاه از خود واکنده می‌شود . پاره می‌شود ، می‌گریزد ، دور می‌شود و بار دیگر ، در منزلی دیگر به‌خود می‌پیوندد ؛ طاغی .
طاغ درختی است نه‌افراشته و سر به آسمان برداشته . کوتاه است و ریشه در ژرفاها دارد . گاه بیش از بیست پا ، تا که ریشه به نم رساند . در دل خاک ، بی‌امان فرو می‌دود . رمز ماندگاری طاغی در کویر هم در این است . خشکسالی و بی‌آبی نابودش نمی‌تواند کرد . در کشمکش کویر و طاغی ، طاغی فراز آمده است . طاغی توانسته است تن خویش در خاک خشک بنشاند و بماند . به پشتی ریشه‌های کاونده و ژرف‌رونده‌اش ، تاب توانسته بیاورد . اما به قد ، درختان اگر یَلان‌اند ، طاغی گرد است . کوتاه و در زمین کوفته . استخوان‌دار و استوار . بی‌نیازِ باران که ببارد یا نه . بر زمین و در زمین نشسته ، یال بر خاک فشانده ، با اینهمه خودسر و پُرغرور . طاغی ، عارفان خراسان را به‌یاد می‌آورد .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
اهالی بیابان بابقلی را همانجور که بود پذیرفته بودند و با او داد و ستد داشتند . نیازی دوسویه وامی‌داشتشان که در نیک و بد یکدیگر سازشی کج‌دار و مریز داشته باشند . بیشتر مردمِ ما دروغ‌های آشکار یکدیگر را می‌بینند و در پوششی از لبخند (دروغی دیگر) از نگاه هم پنهان می‌دارند . کردارِ حساب‌شده و اگر بشود گفت خردمندانه‌شان در داد و ستدها مایه‌ای از دروغ دارد که در لابلای عواطف و احساسات گذرا لاپوشانی می‌شود . گویی نیازهای معیشتی نیازهای دوسویه را موّجه می‌نماید :
"این دم بگذار بگذرد . این کار بگذار راه بیافتد . این نیاز بگذار رفع شود . و سرانجام ، این دروغ بگذار گفته شود ، کرده شود ؛ روزگار یک روز پایان می‌گیرد . پس مشکلِ همین امروز را (راست و دروغ) باید حل کرد . فردا که هنوز نیامده است ."
این بود که رفتار دوپهلوی بابقلی بندار برای گُل‌محمد بیگانه نبود .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
در همه‌ی دوره‌ها مردم نیک یافت می‌شوند ، اما در آن سال‌ها ، روزگاری که داستان ما در بستر آن روان است ، از این‌دست مردمان بیشتر یافت می‌شدند . چشم‌های مراقب هنوز مهلت نیکیِ ساده‌ی مردم را به‌خود ، از آن‌ها نگرفته بود . نیز نیکی گناه نبود . کردار نیک جسارت می‌خواهد . و در آن دوران ، هنوز این جسارتِ خجسته درهم نشکسته بود ، گرچه قوام هم نگرفته بود .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
بلقیس در پهندشت خشک بیابان اول به نان می‌اندیشید . نان ، و چه بهتر که بریان باشد . پس آسمان در چشم بلقیس آن‌هنگام خوش بود که ببارد ، ستاره از پیِ بارشی پُربار خوش بود . ابر ، تَرَش خوش بود ، نه بازی‌هایش بر رُخ ماه . سحر آنگاه خوش بود که آدمی چشم به سبزه بگشاید ؛ امیدِ سیر شدن گلّه . زیبایی آب نه در زلالی‌اش که در سرشاری‌‌اش بود . بسیار ، بگذار رود دیوانه فرزندی از من بگیرد ، اما تشنگی خاک فرو بنشاند . این آب و خاک فرزندان بسیار ستانده ، اما این زمینِ ما ، این زبان ما هنوز تشنه‌اند . تشنه‌کام مانده‌ایم .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
مردم خراسان به مردی نشان بی‌غیرتی می‌دهند که گوشتش بر استخوان بچربد . گوشتش بیش از استخوان باشد . گل‌محمد چنین نبود . استخوانش بر گوشت می‌چربید .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
زیر آسمانی که دمادم تهی و تهی‌تر از ستاره می‌شد ، مارال استوار بر اسب نشسته و لگام را می‌کشید . صدای سُم بر سنگفرش صبحِ خالی خیابان ، بازتابی انگیزاننده داشت . قره‌آت را همین به بیتابی می‌کشانید . گردن می‌تاباند ، سر بالا می‌انداخت و مست از جو صبح ، سُم‌دست‌ها را فزون از اندازه فراز می‌آورد و بر سنگفرش فرو می‌کوفت . بی‌تاب بود . گردن غُراب نگاه‌داشته بود و در هر حرکتی یال می‌تکاند ، و با هر گام سینه‌ی فراخش گشاده و بسته می‌شد . ناآرامِ تاختن . اما مارال ، همسان همه‌ی ایلیاتی که به خرید و فروش ، یا به درمان و گشت و گذار پای به شهر می‌گذاشتند ملاحظه‌ی مردم را داشت . این خوی مردم بیابان شده بود . پاس داشتن مردم شهر آرایه‌ای بود بر چهره و رفتار بیابان‌گردهای ما . پدران از تبار خویش آموخته بودند تا به فرزندان خود چنین بگویند : "ما محتاج اهالی هستیم . از آنها برای خودمان دشمن نتراشیم ." این پند آویزه‌ی گوش هر ایلی بود که شهر را باید از دشت‌های دست‌گسترده و تا به افق دامن کشیده ، تمیز داد . در پس این پند بیمی دیرینه نهفته بود . چراکه شهر همواره در جان ایلیاتی با حاکم و نظمیه و عدلیه و همه‌ی قدرت معنا می‌شده است . در شهر می‌بایست دست به عصا راه رفت . آرام و سربه‌راه . شهر خانه‌ی تاجر و دوستاق‌بان [زندان‌بان] است . گنجینه‌ای با هزار چشم پنهان . در هر پناه و پسه‌اش چشم و گوشی کمین دارد . در شهر نمی‌باید به کاریت کاری باشد . تو هرچه باشی بیگانه‌ای . از این گذشته ، جایی ، چیزی ، وضعی را نمی‌شناسی . نمی‌شناسی . این خود از همه بدتر . کوری و راه به‌جایی نمی‌بری . به‌جایش دیگران همه‌ی سوراخ و سمبه‌هایش را می‌شناسند . سرت را بچرخانی تا زیر گوش‌هایت کلاه گذاشته‌اند . پس آرام به شهر رو ، آرام و بی‌ های و هوی کارت را انجام ده ، و به همانگونه بازگرد . آرام و خاموش . از دروازه که به‌در آمدی لگام رها کن ، همه‌ی بیابان و کوه و کویر از آنِ تو است . بتازان .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
چشم‌هایش از شوق برق می‌زد :
- ما در آن سال‌ها چینی‌آلات از روسیه می‌آوردیم . چینی‌آلات و برنج‌آلات . نفت هم می‌آوردیم ‌. در مملکت ما هنوز نفت یافت نشده بود . از این طرف کشمش و بادام می‌بردیم ، از آن طرف اینجور اجناس می‌آوردیم . پارچه هم می‌آوردیم . قافله‌ها همیشه در راه بودند . راه آزاد بود . بعد که آنجا بلشویکی شد مرزها را بستند . خوب ، خوب خاطر جمع . خاطر جمع . حالا چای را درست می‌کنم .
پیرخالو میان حرف‌هایش بیخ دیوارِ سکو ، کنار اجاق نشست و آتش اجاق را گیراند .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
سؤال :
دیگری گفتش که ای دارای راه // دیده‌ی ما شد در این وادی سیاه
پُر سیاست می‌نماید این طریق // چند فرسنگ است این راه ای رفیق
جواب :
گفت ما را هفت وادی در ره است // چون گذشتی هفت وادی ، درگه است
وا نیامد در جهان زین راه کس // نیست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نیامد باز کس زین راه دور // چون دهندت آگهی ای ناصبور
چون شدند آن‌جایگه گم سربه‌سر // کی خبر بازت دهد از بی‌خبر
هست وادیِ طلب آغازِ کار // وادی عشق است زان پس ، بی‌کنار
پس سِیُم وادیِ آنِ معرفت // پس چهارم ‌وادی ، استغنی صفت
هست پنجم وادی توحید پاک // پس ششم وادیِ حیرت صعبناک
هفتمین وادی ، فقر است و فنا // بعد از این روی و روش نبود تو را
در کشش افتی ، روش گم گرددت // گر بود یک قطره قلزم° گرددت
منطق‌الطیر ( فریدالدین محمد عطار نیشابوری )

°قلزم . [ ق ُ زُ ] (اِخ ) (دریای ...) این دریا به نام دریای موسی و دریای زیلعنیز نامیده میشود، و آن خلیج باریکی است که مانند زبان از دریای یمن بیرون آمده است . در این دریا فرعون و سپاهیانش غرق شدند. (از نخبةالدهر دمشقی ص ۱۶۵).
[لغت‌نامه‌ی دهخدا]
  • Zed.em
یافتند آن بُت که نامش بود لات // لشکر محمود اندر سومنات
هندوان از بهر بُت برخاستند // ده رهش هم سنگ زر می‌خواستند
هیچ گونه شاه می‌نفروختش // آتشی بر کرد و حالی سوختش
سرکشی گفتش نمی‌بایست سوخت // زر به از بُت ، می‌بایستش فروخت
گفت ترسیدم که در روز شمار // بر سر آن جمع گوید کردگار
آزر و محمود را دارید گوش // زانک هست آن بُت‌تراش این بُت‌فروش
گفت چون محمود آتش برفروخت // وآن بُتِ آتش‌پرستان را بسوخت
بیست من جوهر بیامد از میانش // خواست شد ازدست حالی رایگانش
شاه گفتا لایق لات این بود // وز خدای من مکافات این بود
بشکن آن بُت‌ها که داری سر به سر // تا چو بُت در پا نه‌افتی در به در
نفسِ چون بُت را بسوز از شوق دوست // تا بسی جوهر فرو ریزد ز پوست
چون به گوش جان شنیدستی اَلَست // از بلی گفتن مکن کوتاه دست
بسته‌ای عهد اَلَست از میش تو // از بلی سر درمکش زین بیش تو
چون بدو اقرار آوردی درست // کی شود انکارِ آن کردن درست
ای به اول کرده اقرارِ اَلَست // پس به آخر کرده انکار اَلَست
چون در اول بسته‌ای میثاق تو // چون توانی شد در آخر عاق تو
ناگزیرت او است ، پس با او بساز // هرچه پذرُفتی وفا کن ، کژ مباز
منطق‌الطیر ( فریدالدین محمد عطار نیشابوری )
  • Zed.em
بوعلی طوسی که پیرِ عهد بود // سالِکِ وادیِ جدّ و جهد بود
آن‌چنان جا کو به ناز و عز رسید // من ندانم هیچکس هرگز رسید
گفت فردا اهل دوزخ زار زار // اهل جنت را بپرسند آشکار
کز خوشیِ جنت و ذوق وصال // حال خود گویید با ما حسبِ حال
اهل جنت جمله گویند این زمان // خوشیِ فردوس برخاست از میان
زانکه ما را در بهشت پُرکمال // روی بنمود آفتاب آن جمال
چون جمال او به ما نزدیک شد // هشت خُلد از شرم آن تاریک شد
در فروغِ آن جمالِ جان‌فشان // خُلد را نه نام باشد نه نشان
چون بگویند اهل جنت حال خویش // اهل دوزخ در جواب آیند پیش
کای همه فارغ ز فردوس و جنان // هرچه گفتید آنچنان است آنچنان
زانکه ما کاصحاب جای ناخوشیم // از قدم تا فرق غرق آتشیم
روی چون بنمود ما را آشکار // حسرت واماندگی از روی یار
چون شدیم آگه که ما افتاده‌ایم // وز چنان رویی جدا افتاده‌ایم
زآتش حسرت دل ناشاد ما // آتش دوزخ ببرد از یاد ما
هر کجا کین آتش آید کارگر // زآتش دوزخ کجا ماند خبر
هر که‌را شد در رهش حسرت پدید // کم تواند کرد از غیرت پدید
حسرت و آه و جراحت بایدت // در جراحت ذوق و راحت بایدت
گر درین منزل تو مجروح آمدی // محرم خلوتگه روح آمدی
گر تو مجروحی دم از عالم مزن // داغ می‌نِه بر جراحت ، دم مزن
منطق‌الطیر ( فریدالدین محمد عطار نیشابوری )
  • Zed.em
محتسب آن مرد را می‌زد به‌زور // مرد گفت ای محتسب کم کن تو شور
زانکه کز نام حرام این جایگاه // مستی آوردی و افگندی ز راه
بودیی تو مست‌تر از من بسی // لیک آن مستی نمی‌بیند کسی
در جفای من مرو زین بیش نیز // داد بِستان اندکی از خویش نیز
منطق‌الطیر ( فریدالدین محمد عطار نیشابوری )
  • Zed.em
اگر بخواهم از سر عدالت حرف بزنم ؛ دانشجو به ما سفارش کرده بود که شب را نخوابیم و کار کنیم تا احساس گرسنگی نکنیم ... من دیگر دراینباره حرفی نخواهم زد ، همانگونه که طرح‌های تجاوز به مالکیت خصوصی در جامعه‌‌ای متمدن به زبان نمی‌آید .
آرزو داشتم که عادل باشم ، زیرا از ولگرد بودن خوشم نمی‌آمد . البته می‌دانم که در دوران بسیار متمدن روسیه ، مردم بیشتر و بیشتر رقت قلب پیدا می‌کنند . مثلاً وقتی کسی گلوی همسایه‌ی خود را می‌فشارد تا او را خفه کند ، اینکار را با رقت قلب و آداب‌دانیِ بجایی انجام می‌دهد ! تجربه‌ی فشردن گلو مرا متوجه کرده است که اینکار نوعی پیشرفت معنوی است ، بطوری که می‌توانم با احساس دلپذیر اطمینان ، ادعا کنم که همه چیز در این دنیا در حال تحول و پیشرفت است . این پیشرفت را بویژه می‌توان در افزایش سالانه‌ی تعداد زندان‌ها ، میخانه‌ها و روسپی‌خانه‌ها یافت ! ...
و بدین‌سان ، درحالیکه آب دهان گرسنه‌ی خود را قورت می‌دادیم و با گفتگو درباره‌ی غذا بر درد معده‌ی خود می‌افزودیم ، از میان جلگه‌های پهن و بی‌درخت روسیه که خشک و خاموش بودند گذشته و بسوی پرتو قرمز رنگ غروب می‌رفتیم که انباشته از نوعی امید ناشناخته بود . در برابر ما خورشید با پرتوهای رنگین خود به آرامی در دل ابرها فرومی‌رفت .
در پشت سرِمان از هر سمت ، تاریکیِ آبی رنگی که از جلگه‌های پهن و بی‌درخت روسیه برمی‌خواست ، افق را به گونه‌ی ناخوشایندی در پیرامون ما تنگ‌تر می‌کرد .
در جلگه‌های پهن و بی‌درخت روسیه ( ماکسیم گورکی )
  • Zed.em