aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۸۳۷ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

داستان فریدون در ودا به‌شکل خاصی موجود است بدین ترتیب که Traitana (ترائی‌تنه) یا فریدون ، اژدهایی را که سه سر و سه چشم داشت بکشت . این اژدها داسه نام داشت که همان ضحاک است .
[...]
به‌قول اوستا فرّ شاهی که به‌صورت مرغی از جمشید جدا شده بود ، فریدون آن را دریافت کرد . بنا به اوستا فریدون را سه پسر بود : آئی‌ریه Airya به پهلوی ارچ Eréch و به فارسی ایرج ، سئیریمه Sairima به پهلوی سرم و به فارسی سلم ، توریه Tuirya به پهلوی توچ و به فارسی تور . در دینکرد آمده که فریدون پادشاه خونیرث (ممالک مرکزی) کشور خونیرث را میان سلم ، تور و ایرج تقسیم کرد .
[...]
[بنابراین] فریدون سه پسر داشت ایرج ، سلم و تور [تورج] ، وی دختران سروشاه ، ملک‌یمن را به‌زنی برای آنان گرفت و کشور خود را بین آنان تقسیم کرد . ایران را به ایرج ، توران را به تور و روم را به سلم داد . تور و سلم ، ایرج را به‌نامردی کشتند و فریدون به‌دست منوچهر کین ایرج بخواست .
داستان فریدون چون هم در اوستا و هم در ودا آمده است ، [پس] مربوط به زمانی می‌شود که هنوز آریاهای هند و ایرانی با هم می‌زیستند . راجع به تقسیم مملکت فریدون بین سه پسر او منظور از آئیر باید همان آریاهای ایرانی باشند ، سئیریمه (سرم یا سلم) باید مردمانی از سکاها باشند که مابین دریاچه‌ی آرال و جنوب روسیه می‌زیستند که یونانیان قدیم آنان را سرمت می‌نامیدند . توئیریا ، یا تور نیز قومی سکایی بودند که در نواحی سیحون و خوارزم زندگی می‌کردند که از آنها به تورانیان نیز تعبیر شده است . بنابراین سه اسم مذکور نام سه قوم و مردم است نه اسم سه شخص و مقصود از جنگ بین سلم و تور با ایرج ، جنگ اقوام یا تاخت و تاز همسایگان آریایی‌نژاد ایرانیان ، چون سکاها به ایران است . در اینجا باید متذکر شویم که منظور از تورانی‌ها اقوام تُرک نیست که در قرون بعد در نواحی پشت جیحون پیدا شدند ، چه قوم ترک در قرن دوم قبل از میلاد از نواحی چین به نواحی مزبور مهاجرت کردند و در آن عصرِ داستانی و قبل از تاریخ ، در نواحی سیحون و جیحون هیچگاه ترکان سکنی نداشتند . بنابراین [منظور از] جنگ ایرج و سلم و تور جنگ اقوام آریایی‌نژاد است با یکدیگر که بعدها در زمان ساسانیان شاخ و برگ پیدا کرده و بصورت داستان‌های اساطیری درآمده است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

دیدگاه نویسنده‌ی وبلاگ :
البته در داستانی که فردوسی از فریدون و پسرانش نقل می‌کند (در نسخه‌ای از شاه‌نامه که من دارم) مشخصاً سرزمین توران را سرزمین اقوام ترک و چینی معرفی میکند :
نهفته چو بیرون کشید از نهان // به‌سه بخش کرد آفریدون جهان
یکی روم و خاور ، دگر تُرک و چین // سِیُم دشت گردان و ایران‌زمین
نخستین به سلم اندرون بنگرید // همه روم و خاور مر او را سزید
به فرزند تا لشکری برگزید // گرازان سوی خاور اندرکشید
به تخت کیان اندر آورد پای // همی خواندندیش خاور خدای
دگر تور را داد توران‌زمین // ورا کرد سالار ترکان و چین
یکی لشکری نامزد کرد شاه // کشید آنگهی تور لشکر به راه
بیامد به تخت کئی برنشست // کمر برمیان بست و بگشاد دست 
بزرگان بر او گوهر افشاندند // همی پاک توران شهش خواندند 
از ایشان چو نوبت به ایرج رسید // مر او را پدر شاه ایران گزید
هم ایران و هم دشت نیزه‌وران // هم آن تخت شاهی و تاج سران 
بدو داد کو را سزا بود تاج // همان کرسی و مهر و آن تخت عاج
نشستند هر سه به آرام و شاد // چنان مرزبانان فرّخ‌نژاد
که این شاید به دلیل متأخر بودن فردوسی بوده باشد ، چراکه در دوران او ساکنان منطقه‌ای که در داستان فریدون ، توران خوانده می‌شود اقوام ترک زبان بودند (؟؟) هرچند که احتمالاً فردوسی هم می‌بایست برای به‌نظم درآوردن شاه‌نامه برای خود منابع مکتوبی داشته باشد که به آنها رجوع کرده باشد (؟)
البته در دوره‌ای هم سغدیان ، که شاخه‌ی دیگری از سکاها یا اقوام آریایی‌نژاد بودند ، در آن نواحی ساکن بودند که با چینیان مراودات (تجاری) داشتند ... با توجه به اینکه تاریخ رشته‌ی من نیست بواقع نمی‌دانم که آیا سغدیان می‌توانند ربطی به تورانیانِ داستان فریدون داشته باشند یا خیر (؟) ، اما ممکن است ایشان همان شاخه‌ی منشعب شده از اقوام آریایی باشند که منظور نظر مؤلف کتابِ 'ایران در عهد باستان' است ، که به‌عنوان تورانیان در داستان پسران فریدون ، تورج آنها را نمایندگی می‌کند (؟)
  • Zed.em
نام او در اوستا اژیدهاکا آمده است که به‌معنی اژدهای ده‌ عیب است . در اوستا اژیدهاک از مردم باوری Bavri است که همان بابل باشد ، او دارای سه‌ پوزه ، سه سر و شش چشم و دارنده‌ی هزار گونه چالاکی بود و نیز از شکست دهنده‌ی او فریدون یاد شده و نیز آمده که اژیدهاک در کوی‌رینتا Kavirinta (کرند) برای وایو فرشته‌ی هوا قربانی کرد و از وی درخواست نمود تا او را یاری دهد تا هر هفت کشور را از آدمی تهی سازد . ولی وایو خواهش او را برنیاورد ، در بندهشن و کتب مذهبیِ زرتشت نام پدر ضحاک ارونداسب یا خروتاسب و نام مادرش اذاک Odhág آمده است و لقب ضحاک بیوراسب است یعنی صاحب ده‌هزار اسب و نسب او به عرب می‌رسد .
به‌روایت فردوسی به‌روزگار جمشید در دشت سوارانِ نیزه‌گزار (عربستان) نیک‌مردی به‌نام مرداس بود که پسری زشت‌سیرت و ناپاک اما دلیر و جهان‌جوی به‌نام ضحاک داشت که او را بیوراسب می‌گفتند ؛ به‌فریب ابلیس در سر راه پدر چاه کند و او را به‌کُشت و به‌شاهی نشست ، آنگاه اهریمن به‌صورت جوانی خوب‌روی ظاهر شد و خوالگیر او شد و روزی کِتف او را ببوسید و در اثر آن دو مار از دوش‌های وی بروئید . چون آن مارها باعث رنجوری او شدند اهریمن به‌صورت پزشکی درآمد و ضحاک را گفت چاره‌ی آن دو مار سیر داشتن آنها است با مغز سر آدمی ، باید دو تن از آدمیان را هر روز کُشت و از مغز ایشان خورش به این دو مار داد ؛ به‌این حیله اهریمن می‌خواست نسل آدمیان را براندازد . ضحاک پس از کشتن جمشید هزار سال و یک روز کم پادشاهی کرد و بر مردم ستم می‌نمود و هر روز دو تن از جوانان را می‌کُشت و مغز آنان را به ماران می‌داد .
دو مرد گرانمایه و پارسا که از گوهر پادشاهان و به‌نام‌های آرمائیل و کرمائیل بودند برآن شدند که به‌خوالگیری (طباخی) به‌خدمت ضحاک روند تا مگر از این‌راه هر روز یک‌تن را از مرگ برهانند . به‌جای آنکه هر روز دوتن را برای خورش ماران بکشند ، یک‌تن را بکشتند ، چنانکه هر ماه سی‌تن به‌همت ایشان از مرگ نجات می‌یافتند و آن سی‌نفر را به‌صحرا به شبانی می‌فرستادند و نژاد کُرد از ایشان پدید آمده است . تا روزی کاوه‌ی آهنگر که ضحاک یازده پسر او را کُشته بود و خیال کشتن پسر دوازدهم وی را داشت پیش‌بند چرمی آهنگری خود را بر سر نیزه کرد و مردم را بر ضحاک بشورانید ، این پیش‌بند بعدها به‌اسم 'درفش کاویان' نامیده گردید . کاوه فریدون را به‌شاهی برگزید ، به‌قول بندهشن فریدون بر ضحاک دست یافت و خواست او را بکشد ، هرمزد او را گفت که اگر تو ضحاک را بکشی زمین پُر از مخلوقات موذی و زیان‌آور خواهد شد . پس او را بربسته به‌دماوند کوه برد و در غاری بیاویخت . در سنت زرتشتی است که در هزاره‌ی هوشیدرماه دومین موعد مزدیسنی ، ضحاک در دماوند زنجیر خود را گشوده و یک‌ثلث از مردان و ستوران را نابود خواهد کرد آنگاه هرمزد گرشاسب را از دشت زابلستان برانگیخته آن نابکار را نابود خواهد ساخت .
داستان ضحاک ظاهراً خاطره‌ی تسلط سامی‌ها را بر ایران در روزگاران قدیم به‌یاد می‌آورد . از مجموعه‌ی این روایات برمی‌آید که اژیدهاک از مردم ممالک غربی ایران ، بابل یا آشور بوده و علی‌الظاهر از آشور یا کلده بر ایران تاخته است . چنانکه می‌دانیم پیش از تشکیل دولت‌های ماد و هخامنشی ایران چندبار دچار مهاجمین و سفاکی لشکرِ آشور شد و از این مهاجمات خاطراتی در ذهن ایرانیان باقی ماند و این خاطرات سینه به سینه نقل می‌شد و باعث پدید آمدن داستان ضحاک گشت و در روزگارانی که ایرانیان تاریخ کلده و آشور را فراموش کرده بودند ضحاک را به نژاد عرب که از قبایل سامی و با آشوریان و بابلیان از یک نژاد بودند نسبت دادند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )
  • Zed.em
در اوستا دو نیروی عظیم و متضاد همیشه تظاهر می‌کنند یکی نیروی نیکی به‌نام اسپنت مینو (خرد و معنای مقدس) و دیگری انگره مینو (خرد و معنای خبیث) که بعدها آن‌دو را به یزدان و اهریمن تعبیر کرده‌اند . بشر مختار است که از این دو نیرو یکی را برگزیند ، اگر نیکی را اختیار کند مستوجب بهشت و اگر بدی را اختیار کند مستحق دوزخ خواهد بود . سعادت و نیک‌بختی عبارت است از تشخیص نیکی و بدی و پیروی از اصول و دستورات نیک . بنابراین یک فرد زرتشتی در انتخاب این‌دو اصل آزاد و مختار بود و بر اساس این تفکر بزرگ خود را در طبیعت مختار و آزاد حس می‌کرد و از افکار جبری و صوفیانه احتراز می‌جست و می‌دانست که سعادت و شقاوت به‌دست خود او است که می‌تواند خویش را نیک‌بخت یا بدبخت سازد . چون دین مزدیسنی (خداپرستی) یا زرتشتی بر اصول اخلاقی استوار بود از این‌رو برای نجات و خوشبختی سه اصل در آن دین مراعات می‌شد که آنها را سه 'بوخت' یا سه‌ راه نجات گفته‌اند : هومته (پندار نیک) هوخته (گفتار نیک) هوورشته (کردار نیک) . اهورامزدا سرسلسله و آفریدگار کائنات و مظهر نیکی و عدالت است .
ارباب انواعی که جنبه‌ی فرشته بودن آنها بر جنبه‌ی خدائیشان غلبه دارد 'یزته' می‌باشند و جمع آنها یزتان و ایزتان نامیده می‌شود . ایزدان و ارباب انواع جاودانی را که تنها جنبه‌ی معنوی دارد امشاسپندان گویند که به معنی مقدسات نامیرا می‌باشند و آنها شش روانند ، از این‌قرار :
۱. وهومنه Vahumana ، بهمن یا اندیشه‌ی نیک .
۲. اشاوهیشته Ashavahishta یعنی اردیبهشت و بهترین پاکی .
۳. خشتراوئیریا Xshtra Vairiya یعنی شهریور ، دولت یا حکومت خوب .
۴. اسپنتا ارمئی‌تی Spanta Armaiti ، اسفندارمذ یعنی عدالت ، گذشت و جوان‌مردی .
۵. هئوروتات Haurvatat ، خرداد یعنی تندرستی و نیک‌بختی .
۶. امرتات Amertat امرداد یعنی جاودانی و فناناپذیری .
پائین‌تر از امشاسپندان وجودهای مجردی هستند که یزته نام دارند ، هرکدام از آنها چیزی را حمایت می‌کنند . آفتاب ، ماه ، ستارگان ، آب ، آتش ، خاک و هوا هرکدام تحت حمایت یکی از یزته‌ها می‌باشند . مثلاً آتر Atar فرشته‌ی حامی آتش و وات Vata باد ، زما Zamâ زمین و آسمانه ، یزته‌های حامی باد و زمین و آسمانند . پس از یزته‌ها فره‌وشی Faravashi (فروهران) یا ارواح مجردی هستند که حافظ انسانند و پیش از تولد او در آسمانند و پس از فوت انسان با روح او به آسمان می‌روند .
اهریمن و یزدان ، نیک و بد و خیر و شر با هم همواره در جنگ‌اند و سرانجام هرمزد با ایزدان خود بر اهریمن و لشکریان او چیره خواهد شد و جهان به خیر و نیکی محض تبدیل خواهد گشت .
مقایسه‌ی آیین اوستایی با ودایی :
در اوستا بسیاری از کلمات با مختصر اختلاف لهجه با الفاظی که در ودا آمده است یکی است و غالباً حرف 'سین' ودایی یا سانسکریت در زبان اوستایی و فرس باستان به 'ها' تبدیل می‌شود . چنانکه سیندو : هندو ، واسورا : اهورا ، وسپت : هپت ، وسومه : هومه⁰ می‌شود .
در اوستا چهار بار از هند یاد شده و علاوه بر تشابهی که بین زبان سانسکریت (زبان کتاب ودا) با اوستا است ، بین ارباب انواع ودایی و ایزدان اوستایی شباهت بسیار موجود است . مثلاً وارونا یا رب‌النوع آسمانِ پر ستاره و رب‌الارباب ودایی در اوستا تبدیل به اهورامزدا شده و صفت جدیدی که در اوستا به او داده شده دانای توانا است . در ودا نام دیگری از رب‌الارباب موجود است که اسورا می‌باشد و در اوستا تبدیل به اهورا گردیده است . چنانکه میتهرا با میترا در ودا و اوستا اختلاف جزئی در تلفظ دارند و هر دو رب‌النوع آفتابند و حتی دوا Deva که در کتاب ودا به ارباب انواع مفید و نورانی اطلاق می‌شد در اوستا به شکل Daeva درآمده و مفهوم مخالف پیدا کرده و به‌معنی شیطان و خبیث و رب‌النوع بد و دیو تغییر معنی داده است . همچنین می‌توان سوما و هئوما Haoma (شراب مقدس آریایی) و آگنی و آتر را که در هر دو دین ایزد آتش بودند با هم مقایسه کرد .
اختلاف اساسی آریاهای زرتشتی با ادیان هندی از اینجا است : اولاً اسوره‌ها که در دین ودا نام هفت رب‌النوع بوده و وارونا و میترا از آنها بوده‌اند در کیش زرتشتی مبدل به یک خدای قادر و دانا که اهورا است شده‌اند . ثانیاً دیوها یا ارباب انواع خیر و نورانی هندی‌ها تبدیل به ارواح بد و اهریمنی شده‌اند . لیکن نباید تصور کرد که کلیه‌ی دیوها در مذهب زرتشت مردود شده‌اند زیرا از اوستا برمی‌آید که بعضی از دیوهای ودایی مورد ستایش و احترام آریایی‌های ایرانی بوده‌اند مانند وراتراهن Verathrahen که صفت ایندرا رب‌النوع رعد و جنگ بود و اژدهایی را که وراترا Vratra نام داشت بکشت و نام او در اوستا وراتراغن آمده و به‌جای رب‌النوع جنگ یعنی ایندرا (تندر) مورد ستایش و احترام ایرانیان بوده و نام دیگر آن بهرام است که ایزد پیروزی است و از آن در زبان لاتین تعبییر به مارس می‌شود . موکل آتش مقدس را هندی‌ها و ایرانیان هر دو اتروان می‌گفتند . تعداد اسوره‌ها در ودا به‌غیر از وارونا شش‌تا بوده است ، در اوستا نیز تعداد امشاسپندان پس از هرمز شش است .
از آنچه گفتیم به این نتیجه می‌رسیم که آریاهای ایرانی در قرون قبل از تاریخ مدت‌ها با هندی‌ها در یک‌جا زندگی کرده و دارای معتقدات واحدی بودند ، بعدها بین آنان جدایی افتاد و معلوم نیست این افتراق چه زمان بوده است . در لوحه سفالینی که در سال ۱۹۰۷ در بوغازکوی (در محل Peteria پایتخت قدیم هیت‌ها) پیدا شد و موضوع آن معاهده‌نامه‌ای است که در میان پادشاه هیت‌ها و پادشاه میتانی‌ها که هر دو آریایی‌نژاد بوده‌اند انعقاد یافته ، نام میترا ، وارونا و ایندرا یاد شده است و این خدایان نگهبان آن عهدنامه گردیدند و نشان می‌دهد در ۱۳۵۰ قبل از میلاد هنوز جدایی مذهبی بین آریاهای ایرانی و هندی روی نداده بوده است ، بعدها دوتیرگی مابین آریاها حاصل شد ، بدین معنی که ارباب انواع خیر و خوب هندی‌ها مبغوض آریاهای ایرانی گردید و به‌عکس ارباب انواع بد آنان مقبول ایشان شد . این تیرگی همچنان ادامه یافت تا به‌درجه‌ی توحید [یکتاپرستی (؟)] رسید و با پیدایش زرتشت توحید تثبیت گردید و به‌صورت آیین مزدیسنا درآمد .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

⁰هئومه گاوخدایی بود که مرده و سپس زنده شده بود و خون خود را همچون نوشابه‌ی حیات‌بخش به آدمیزادگان بخشیده بود .
  • Zed.em
آریاها در این عصر [در عصر ودایی] دارای عقاید ساده و بی‌آلایش بودند و بیشتر مظاهر طبیعت مانند آفتاب ، ماه ، آسمان ، کوه ، سپیده‌دم و ستارگان را می‌پرستیدند و برای آنها قربانی می‌کردند . آنان مجموعه عناصر مفید و نورانی را داوس Davos یعنی ذرات درخشنده می‌گفتند ، چنانکه در اکثر زبان‌های آریایی نام خداوند از این کلمه مشتق است و رب‌الارباب را داوس‌پاتر Davos Pater می‌گفتند . مهمترین خدایان و ارباب انواعی که آریایی‌های عصر ودایی می‌پرستیدند از این‌قرارند :
۱. ایندرا Indra رب‌النوع رعد و جنگ .
۲. وارونا Varuna رب‌النوع آسمان پر ستاره که عنوان رب‌الارباب به‌خود گرفته بود .
۳. اگنی Agni رب‌انوع آتش .
۴. سوما Smua عبارت از مشروبی بود که از عصاره‌ی یک‌نوع گیاه کوهی آمیخته با شیر و عسل ساخته می‌شد و بواسطه‌ی نیرو و حرارتی که در بدن تولید می‌نمود در شمار خدایان محسوب می‌گشت .
روحانیان عصر ودایی را ریشی می‌گفتند ، و اینان علاوه بر مقام روحانیت از شعرا و سرایندگان عصر ودایی محسوب می‌شدند ، چنانکه کتاب ودا را عده‌ای از ایشان سروده‌اند .
[...]
چنانکه در پیش گفتیم روحانیون عصر ودایی ریشی نام داشتند . ریشی‌ها حافظ سنن ، آداب و رسوم و عقاید ملی آریایی‌ بودند و از خانواده گرفته تا عشیره ، قبیله ، قریه ، شهر و دربار پادشاهی ، در همه‌جا نفوذ داشتند . زرتشت اسپیت‌مان ، پیغمبر بزرگ ایران ، در آغاز یکی از این ریشی‌ها به‌شمار می‌رفت . بعدها که بر اثر مهاجرت آریاهای ایرانی و پیدا شدن جامعه‌ی جدید موجبات تازه لازم آمد که در سنن قدیم ودایی تجدید نظر شود ، زرتشت به‌نام یک مصلح و پیغمبر از مقررات و سنن قدیم ودایی ، آنچه که موافق زمان و جامعه‌ی جدید آریایی می‌دانست اخذ کرد و تغییراتی در مذهب آریایی قدیم داد و دینی پدید آورد که بعدها به‌نام او آیین زرتشتی و مزدیسنا خوانده شد .
نام زرتشت در اوستا زرتوشتر Zarathostera آمده که به‌معنی دارنده‌ی اشتر زرد است . برای نام وی معنی دیگری ذکر کرده‌اند ، از جمله هوگ انگلیسی ترجمه‌ی نام او را 'راهنمای اعلی' دانسته است . لقب وی اسپیت‌مان و نام پدرش پوروشسب و نام مادرش دوغدو بوده است . زرتشت در ۲۰ سالگی از مردم کناره گرفت و بر ریاضت می‌گذرانید . در ۳۰ سالگی در کنار رود دائی‌تی از طرف اهورامزدا به او امر شد که مردم را به خداشناسی دعوت کند . پس از آن زرتشت به تبلیغ عقاید خود در میان توران و سکستان پرداخت ، ولیکن پیشرفتی نیافت زیرا روحانیانی که کوی Kavi نام داشتند بر او قیام کردند و بر ضد او شوریدند . سپس او به‌امر اهورامزدا به‌درگاه گشتاسب پادشاه باختر رفت و او را به‌آیین خود آورد . وزیر گشتاسب که جاماسب نام داشت دختر زرتشت را گرفت و برادرزاده‌ی خود هووی Huvi را که دخت فرشوستر بود به زرتشت داد . زرتشت در اواخر عمر به جنگ‌های مذهبی برای اشاعه‌ی دین خود پرداخت و وقتی که با مردم هیون که سردارشان ارجاسب بود و در مقام مدافعه با وی جنگ می‌کرد ، به‌دست مردی تورانی که توری براتروخش نام داشت کشته شد .
در کتب پهلوی و اسلامی اصل زرتشت آذرباییجانی یاد شده و نوشته است که از آن سرزمین برای تبلیغ آیین خود به شرق ایران یعنی به‌دربار گشتاسب به بلخ رفت . شاید این عقیده از آنجا ناشی شده باشد که آذرباییجان از روزگار هخامنشیان مرکز مغان و در عهد ساسانی و پیش از آن محل بزرگ‌ترین آتشکده‌ی ایران یعنی آذرگشنسب بوده است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )
  • Zed.em
طبق کاوش‌های دامغان بنابه‌آمارِ دکتر اشمیت در دوره‌ی اول تپه‌حصار مردگان را به‌جانب مشرق یعنی طرف طلوع خورشید خوابانیده‌اند ، این رسم در ادوار بعد رعایت نمی‌شد . در حدود ۳۶۰۰ تا ۳۰۰۰ قبل از میلاد در تمام فلات ایران خورشید در شمار بزرگ‌ترین خدایان بود و پرستش می‌شد ، در اغلب ایران مانند تخت‌جمشید ، نهاوند ، کاشان ، دامغان و خصوصاً نواحی جنوبی ایران نقش خورشید دیده می‌شود . در ناحیه‌ی فارس مانند تل‌بگم نزدیک تخت‌جمشید ، کم‌کم خورشید به صورت صلیبی درآمده که روی بیشتر ظروف دیده می‌شود . این صلیب به‌تدریج به صلیب شکسته⁰ تبدیل گردید . علاوه بر خورشید نقش بعضی از حیوانات مانند مار بر روی ظروف سفالی هزاره‌ی چهارم قبل از میلاد در دامغان ، شوش ، کاشان ، نهاوند و غیره دیده می‌شود که از آن به‌مظهر قوای زیرزمینی تعبیر گشته است .
در لرستان برخلاف سایر نقاط ایران مجسمه‌ی خدایان و نیمه‌خدایان بسیار دیده می‌شود . یکی از خدایانی که در لرستان بیش از همه مورد پرستش بود گیلگامش است که در بین‌النهرین جزو نیمه‌خدایان شمرده می‌شد [و با نمرود در تورات تطبیق می‌شود] ، و از این‌رو معلوم می‌شود که اهالی لرستان یا کاسی‌ها عقاید خود را از مردم جلگه‌ی بین‌النهرین تقلید و اقتباس کرده‌ و بعدها تغییراتی به‌سلیقه‌ی خود در آن داده‌اند . گیلگامش Gilgamesh در لرستان عموماً به‌شکل مردی است که روی سرش دو شاخ دیده می‌شود . علامت دو شاخ در میان مردم بین‌النهرین نشان خدایی بود . گیلگامش حامی حیوانات و گله‌های بز و گوسفند به‌شمار می‌رفت ، در تصاویر او را به‌شکل انسانی دو شاخ که با دو دست دو شیر را گرفته و مشغول خفه‌کردن آن‌ها است مجسم می‌نمودند . بعدها به‌جای دو شیر دو بز در طرفین آن قرار دادند که مشغول نوازش آن‌ها است . افسانه‌ی گیلگامش مطابق مدارکی که از دوره‌ی آسوربانی‌پال پادشاه آسور به‌دست آمده بدین‌قرار است :
گیلگامش پادشاه ارخ برای رعایای خود بارِ سنگینی بود ، از این‌رو مردم به‌ مادر او ربةالنوع آرورو شکایت کرده تقاضا نمودند برای گیلگامش رقیبی خلق کند که از زیاده‌روی‌های او جلوگیری نماید ، وی آنکیدور را آفرید . برخلاف انتظار ، گیلگامش با آنکیدور رفیق شد و متفقاً به‌جنگ هوواوا که عفریتی در کوهستان شمالی بود رهسپار شده و مردم را از شرّ او رهانیدند ، سپس ربةالنوع ایشتار به گیلگامش اظهار عشق کرد ، وی عشق او را نپذیرفت ، لذا ایشتار از پدرش آنو تقاضا کرد گاو آسمانی را خلق نماید ولی گیلگامش آن گاو را مغلوب کرد . چون پس از این واقعه انکیدور ربةالنوع را تمسخر نمود مورد غضب واقع شد و هلاک گردید . گیلگامش برای رهایی از مرگ عزم رفتن نزد اوتناپیشتین کرد تا از او آب حیات بطلبد ، در بین راه به‌عجایبی برخورد و پس از ۴۵ روز به‌مقصد رسید . اوتناپیشتین درختی را به‌او نشان داد که رسیدن به‌آن مایه‌ی زندگی ابدی بود . گیلگامش پس از رنج‌های فراوان به‌آن رسید ولی پیش از آنکه بتواند به‌آن دست یابد اژدهایی آن‌را به‌ربود .
چنانکه دیدیم گیلگامش در بین‌النهرین نیمه‌خدایی بیش نبود ، ولی کاسی‌های لرستان او را به‌رتبه‌ی خدایی بالا بردند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

⁰صلیب شکسته : در آیین مهر این نشان را گردونه مهر می‌نامند که آمیزش چهار عنصر اصلی آب ، باد ، خاک و آتش را می‌رساند.
گردونه‌ی‌ مهر یا گردونه‌ی خورشید که به چلیپای شکسته نیز مشهور است ، نماد و نشان‌واره بسیار کهنسالی است که آن را به قوم آریا و سرزمین ایران نسبت می دهند ، هرچند که یافته‌های باستان‌شناسی در زمینه‌ی پیشینه‌ی گردونه‌ی مهر بسیار اندک و تفسیر پیرامون آن بسیار دشوار است ، اما از همین یافته‌های نادر باستان‌شناسی می‌توان چنین برداشت کرد که گردونه‌ی مهر نمادی مختص ایرانیان باستان بوده و به احتمال قریب‌به‌یقین ، این نشانواره از نمادهای آیین مهری یا میتراییسم بوده است . آیینی که پیش از ظهور زرتشت در ایران رواج داشته و پس از تولد دین زرتشت نیز همچنان موقعیت خود را حفظ نمود و در دین زرتشتی نیز نفوذ یافت و بعدها (حدوداً در سده یکم پیش از میلاد) به غرب آسیای صغیر گسترش یافت . خصوصاً ورود آیین مهر به روم و اروپا کاملاً محسوس است ، چنانکه دستاوردهای باستان شناسی در این زمینه این امر را تأیید می‌کنند . [تاریخِ ما]
  • Zed.em
در ایران بهترین جا برای ایجاد شهرهای اولیه جلگه‌های کوچک و حاصل‌خیز کنار رودخانه‌ها بوده است ، این شهرها بر روی تپه‌های کوچک طبیعی در جلگه‌ها تشکیل می‌شد تا از خطر سیل مصون بماند ؛ خانه‌هایی که بر روی این بلندی‌ها ساخته می‌شد ابتدا شباهت به غارهای اولیه‌ی بشر در کوه‌ها داشت . استخوان‌بندی این خانه‌‌ها از شاخه‌های بزرگ درختان تشکیل می‌شد و شاخه‌های کوچک روی آن‌را می‌پوشانیدند ، بعدها بر روی آن اندودی از گِل نیز قرار دادند آثار این کلبه‌ها در کهن‌ترین طبقات سیالک ، نزدیک کاشان پیدا شده است . کاوش کننده‌ی آن‌ها گیرشمن ، قدمت آن‌ها را به ۵۰۰۰ سال قبل از میلاد نسبت می‌دهد ، کم‌کم در ایران ساختن خانه‌ی گِلی معمول شد ، کاه‌گِل در مرحله‌ی سوم ساختمان‌های مشرق‌زمین قرار گرفته است . خشت برای نخستین‌بار در بناهای سیالک و شوش به‌کار برده شد و بعدها در تمام نقاط ایران عمومیت یافت . آجر در دوره‌های بعد معمول شد و چون تهیه‌ی آن گران تمام می‌شد ساختمان آجری برای همه‌کس میسر نبود ، کم‌کم شهرهای کوچکی با حصار و بارو بوجود آمد . هرقدر بر ساکنین شهر افزوده می‌شد اداره‌ی آن برای رئیس قبیله دشوارتر می‌گشت ، در نتیجه‌ی افزایش شهرها و قدرت رؤسای قبایل ، اختلاف شدیدی میان آنان ایجاد می‌شد و موجب جنگ و ستیز بین آنها می‌گشت . در این جوامع بدوی ، وظیفه‌ی زنان سنگین بود ، آنان نگهبان آتش ، سازنده‌ی ظروف سفالین و فراهم آورنده‌ی میوه‌های طبیعی بودند ، و حتی بر مردان نیز تفوق داشتند و به مقام روحانیت می‌رسیدند و حق داشتند شوهران متعدد برای خود برگزینند و این یکی از اختصاصات نخستین ساکنان فلات ایران بوده است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )
  • Zed.em
افغانستان در سده‌ی نوزدهم خود را در وضعی بسیار مخاطره‌آمیز یافت . با گذشت سال‌ها ، روسیه مرحله به مرحله ، و بویژه از نیمه‌ی سده‌ی پیشین به بعد ، هرچه بیشتر به سمت جنوب رخنه می‌کرد ؛ نانسن ، کاشف معروف در سال ۱۹۱۴ گفت که طی ۴۰۰ سال گذشته قلمرو ارضی روسیه با آهنگ تقریباً ۹۰ کیلومتر در روز افزایش پیدا کرده است . [(؟!)] بین روسیه در آسیای میانه و راجِ بریتانیا در هند [راج در هندی به معنی حکومت است] که با هم دشمنی و سوءظن داشتند ، دیگر فقط یک میانگیر وجود داشت و آن افغانستان بود . وضع آنگاه بغرنج‌تر شد که ایران سعی کرد ، و البته سعی معقولانه ، که هرات را بازپس گیرد ؛ هرات از استان‌های قدیم ایران بود که بصورت امیرنشینی مستقل درآمده بود . مداخله‌ی ایران و تمایلات روسیه‌گرایانه‌ی [؟] آن علت اصلی نخستین جنگ افغان (۱۸۳۸ - ۱۸۴۲) بود⁰ .
[...]
طی نیمه‌ی دوم سده‌ی نوزدهم ، روسیه دامنه‌ی نفوذ خود را به‌طرف جنوب گسترش داد ؛ در سال ۱۸۶۸ پادشاهی بخارا [بصورت] دولت خراج‌گزار روسیه⁰⁰[درآمد] ، در افغانستان و خطری که در اثر این پیشروی متوجه هندِ بریتانیا شده بود ، به جنگ دوم افغان در سال‌های ۱۸۸۰ - ۱۸۷۸ انجامید .
در سال ۱۹۲۰ بخارا به جمهوری شوروی خلق بخارا تحول یافت و چهار سال بعد از آن ، سرزمین این جمهوری دو قسمت شد : یک قسمت جزو خاک جمهوری شوروی سوسیالیستی ترکمنستان و قسمت دیگر جزو خاک جمهوری سوسیالیستی ازبکستان شد ، که هر دو نوبنیاد بودند .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰جنگ اول افغان و انگلیس (۱۸۳۹ – ۱۸۴۲) در بخش جنوبی درهٔ هلمند روی داد . این جنگ که میان نیروهای کمپانی هند شرقیِ بریتانیا و افغانستان رخ داد ، روی‌هم رفته با پیروزی افغان‌ها بر انگلیس پایان یافت . مشهور است که در این جنگ حدود ۴۵۰۰ نفر از سربازان انگلیسی و هندیِ کمپانی هند شرقی بریتانیا به همراه ۱۲۰۰۰ نفر از مردمان و خانواده‌های وابسته به اردوگاه انگلیس ، توسط جنگجویان قبائل افغان کشته شدند، اما در نهایت در جنگ کابل ، انگلیسی‌ها بر افغان‌ها فائق آمدند . این جنگ ، یکی از اولین لشکرکشی‌های بزرگ قرن نوزدهم در جریان رقابت‌ها بر سر تصاحب قدرت و نفوذ در منطقه‌ی آسیای مرکزی بود که با عنوان 'بازی بزرگ' میان امپراتوری بریتانیا و امپراتوری روسیه شناخته می‌شود.
طی این جنگ دوست محمدخان تسلیم شده و مجبور به رفتن به هند شد و شاه‌شجاع با حمایتِ نیروهای انگلیسیِ مستقر در کابل به حکومت رسید . [ویکیپدیا]
⁰⁰در سال ۱۸۶۸ امارت بخارا از امپراتوری روسیه شکست خورد و با واگذاری بخشی از قلمرو خود از جمله سمرقند تحت‌الحمایه‌ی روسیه شد . [ویکیپدیا]
  • Zed.em
مسافران ‌پس از عبور از (نیژنی) نوفگو رود⁰ و غازان در نیمه‌ی ژوئیه به آستاراخان در نزدیکی دهانه‌های ولگا رسیدند ؛ ایوان [ایوانِ مخوف] این سه شهر را به تازگی از دست تاتارها به‌در آورده بود ، و بدین‌ترتیب ولگا برای نخستین‌بار به‌صورت یک رودخانه‌ی روس درآمد . جنکینسون وضعیت آستاراخان را ، که به‌رغم گذشت شش‌سال از تسخیر آن ، هنوز از یورش و فشار و قحطی و طاعون رنج می‌برد ، آنقدر "اسف‌ناک" یافت که گفتنی نبود ، تل‌های اجساد مردگان همچنان دفن نشده مانده بود . او نوشت : "مدتی که آنجا بودم می‌توانستم بسیاری کودکان زیبای تاتار را بخرم ، اگر می‌خواستم حتی می‌توانستم هزارتای آنها را بخرم ، آن هم از خود پدر و مادرهای‌شان ؛ مثلاً پسر یا دختری را می‌شد در مقابل یک قرص نان خرید که در انگلستان شش پنی می‌ارزد ، ولی در آن‌وقت ما به آذوقه‌ی خود بیشتر نیاز داشتیم تا به چنین مال‌التجاره‌هایی ." (اما به‌نظر می‌رسد او در راه بازگشت به میهن یکی از آن‌ها را خرید ، دختری به نام عوره‌سلطانه که بعد از برگشتن به انگلستان به ملکه الیزابت پیشکش داد) به نظر او "اگر خود روس‌ها مسیحیان خوبی بودند ، خیلی راحت می‌شد این ملت گنهکار را به ایمان مسیحی هدایت کرد ."
جنکینسون برخلاف برادران پلو و ابن‌بطوطه سفر خود را از ولگا به بعد از طریق دریا ادامه داد ، اما در مرحله‌های بعد تقریباً قدم بر جای پای آنها نهاد تا به بخارا رسید .
[...]
بخارا با آنکه دیگر آن مرکز فرهنگی بزرگ پیشین نبود ، اما مرکز بازرگانی مهمی به‌شمار می‌رفت . جنکینسون نوشت : "هرساله بازرگانانی که با کاروان‌های بزرگ از سرزمین‌های همسایه ، مثل هند ، ایران ، بلخ ، روسیه و جاهای دیگر ، و در گذشته که راه باز بود از ختای پای در سفر می‌نهند در این شهر ، بخارا ، به هم می‌رسند و می‌آسایند ." از هند و حتی بنگال همه‌نوع کالاهای پنبه‌ای می‌آوردند تا با ابریشم ایران ، اسب ، پوست روسیه و برده مبادله کنند ؛ بخارا بزرگ‌ترین بازار برده را در آسیای میانه داشت . روس‌ها هم پارچه ، افسار و زین و ظرف‌های چوبی می‌آوردند و پنبه و ابریشم می‌بردند ؛ ولی اوضاع آشفته‌ی این سرزمین در قسمت‌های خاوری مانع ورود کاروان‌های "مشک و عنبر ، اطلس و حریر و بسیاری چیزهای دیگر" می‌شد ، که سابقاً از چین می‌آمد .
اما جنکینسون امکانات تجارت را جالب نیافت . البته زمانی که او در بخارا بود کاروان‌هایی از روسیه ، هند و ایران وارد شدند ولی مقدار کالایی که می‌آوردند اندک بود ؛ و بدتر از این ، هیچ‌یک از بازرگانان کوچک‌ترین علاقه‌ای به پارچه‌های پشمی او نشان ندادند چراکه می‌توانستند همان را ارزان‌تر از ایرانیان بخرند ؛ در واقع یگانه مشتری او شاه عبدالله‌خان بود که بی‌آنکه بهای نوزده قطعه صوف خریده شده را بپردازد عازم حمله به سمرقند شد و نشان داد که "یک تاتار واقعی" است .
[...]
زبان مردم شهر فارسی بود ولی در زمان دیدار جنکینسون از شهر ، بخاراییان پیوسته مشغول جنگ‌های کوچک با ایرانیان بودند . هر بهانه‌ای ، و بیشتر بهانه‌های مذهبی کافی بود تا زد و خوردی به‌راه افتد ؛ مثلاً علت یکی از نبردها این بود که ایرانیان که مسلمان شیعه بودند "موی پشت لب خود را کوتاه نمی‌کردند اما بخاراییان و همه‌ی تُرک‌های دیگر کوتاه می‌کردند و این گناهی بزرگ محسوب می‌شد ." بخاراییان پیرو مذهب تسنن بودند و تا به امروز هم پشت لب خود را می‌تراشند .
هرکس از آب رودخانه‌ی کوچک زرافشان می‌نوشید کرم‌هایی "به‌طول یک متر" در پاهایش بوجود می‌آمد و جنکینسون شرح می‌دهد که این کرم‌ها را در قسمت مچ پا نوازش می‌کردند . هر روز دو سه سانتیمتر بیرون می‌آوردند و جمع می‌کردند بی‌آنکه پاره شود ؛ اگر کرم پاره می‌شد بیمار می‌مرد . این همان رشته یا کرم پیوک است که هرکس به بخارا می‌رفت از آن یاد کرد . از آنجا که آب قابل آشامیدن نبود و شراب هم حرام بود ، تنها چیزی که می‌شد نوشید شیر مادیان بود . مقام‌های مذهبی با سختگیری فراوان بر امر ممنوعیت شراب‌خواری نظارت می‌کردند ؛ اینان مأمورانی تعیین کرده بودند که وارد منازل می‌شدند و دهان اشخاص مظنون را می‌بوئیدند و اگر تقصیرکاری می‌یافتند او را "با بیرحمی تمام در ملاءعام تازیانه و کتک می‌زدند ." شیخ‌الاسلام "بانفوذتر از شاه" و بسیار قدرتمند بود و می‌توانست سلطنتی را برپا دارد یا فروریزد و در وقت لزوم جلو قتل و کشتار را هم نمی‌گرفت . شاه کم قدرت و بی‌مال بود ؛ وقتی پولش کمتر می‌شد یا مغازه‌داران را می‌چاپید یا (مثل حکومت‌های امروزی) ارزش پول رایج را تنزل می‌داد .
[...]
در سفر بعدی خود به روسیه در سال ۱۵۶۱ میلادی ، به نمایندگی ملکه الیزابت نزد تزار رفت و سرانجام توانست سفر خود را به ایران ادامه دهد . شاه شیروان به او محبت کرد ؛ اما در قزوین ، شاه طهماسب اصلاً روی خوش به این "نامؤمن" [کافر] نشان نداد و جنکینسون وقتی بعد از برخورد خصمانه‌ی شاه صفوی با شتاب از قصر خارج می‌شد مشاهده کرد که "مردی با کیسه‌ای شن در دست به دنبالم می‌آید و راهی را که می‌روم با آن پاک می‌کند ." آن‌وقت بود که فهمید شانس آورده که زندگی‌اش را از دست نداده است .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰گورکی کنونی .
  • Zed.em
بابر به پسرش عشق می‌ورزید اما در جای خود سختگیر هم بود . در سال ۱۵۲۷ میلادی (۹۳۳ هجری) وقتی همایون گنجینه‌های دهلی را بی‌اجازه تصرف کرد ، بابر در یادداشت روزانه‌ی خود با خشم نوشت : "هیچوقت به مغزم خطور نمی‌کرد که او چنین کاری بکند . بسیار خشمگین شدم و نامه‌های تند به او نوشتم ." عیبِ کوچک‌تر همایون اکراه در نامه نوشتن بود و وقتی هم که نامه می‌نوشت از شیوه‌ای پرطمطراق بهره می‌جست . در نوامبر ۱۵۲۸ (ربعین ۹۳۵) بابر لازم دید او را ملامت کند :
"همانطور که امر کردم ، به من نامه نوشتی ؛ ولی چرا نامه‌ات را یک‌بار برای خودت نخواندی ؟ اگر به خودت زحمت می‌دادی و خودت آن‌را می‌خواندی آن‌وقت اینطور نامه نمی‌نوشتی و مطمئناً نامه‌ی دیگری می‌نوشتی . نامه‌ات را می‌توان خواند اما به‌زحمت ، چراکه معماگونه است . با آنکه املایت چندان بد نیست اما باز هم اشتباهاتی داری [بابر دو نمونه ذکر می‌کند] بی‌مبالاتی‌ات در نوشتن ظاهراً نتیجه‌ی شرح و تفصیلات زیاده از حدی است که نامه‌هایت را این‌قدر مغشوش و مبهم می‌کند . در آینده بی‌مبالغه و بی‌آرایش بنویس و از زبانی روشن ، صاف و ساده استفاده کن ؛ در این‌صورت هم خودت کمتر به زحمت می‌افتی ، هم خواننده‌ات ."
و این نصیحتی درست به تمام نویسندگان است ؛ بابر خود به آنچه می‌گفت عمل می‌کرد .
در پاییز ۱۵۳۰ میلادی (صفر و ربیعین ۹۳۸ هجری) همایون در سمبال بیمار شد و تبی شدید بر او عارض گشت . او را از راه آب به اگرا بردند تا بهترین مراقبت‌های پزشکی از او به‌عمل آید اما طبیبان آنجا کاری از دست‌شان ساخته نبود . پدرش در اوج ناامیدی به یکی از سنت‌های خاورزمین متوسل شد که همان قربانی کردنِ باارزش‌ترین چیزها در مقابل زندگی بیمار بود . یکی گفت الماس کوه نور را (که یادآوری می‌کنیم متعلق به پسرش بود) باید وقف این کار کرد ؛ بابر تصمیم گرفت از جان خودش در مقابل جان پسرش چشم بپوشد . یکی از دختران بابر و زندگی‌نامه‌نگارِ نوه‌ی او ، چنین حکایت کرده‌اند :
"بابر از طریق یکی از زاهدها به درگاه خدا استغاثه کرد و سه‌مرتبه پیرامون بستر همایون چرخید⁰ و در همان حال دعا می‌کرد : خدایا ! اگر امکان دارد جانی ستانده شود تا جانی دیگر باقی بماند ، من که بابر هستم ، جان و هستی خود را برای همایون نثار می‌کنم . حتی همان موقع که حرف می‌زد احساس کرد تب گریبانش را گرفته است و اعتقاد پیدا کرد که دعا و استغاثه‌اش اجابت شده است ، و فریاد زد : موفق شدم ! موفق شدم !"
همایون بر سر خود آب ریخت و همان‌روز توانست برخیزد و دیگران را به حضور بپذیرد . اما بابر به بستر خویش رفت و دیگر از آن برنخاست و چند هفته‌ای نگذشت که دنیا را وداع گفت . این افسانه‌ای بیش نبود ؛ در واقع چندین‌ماه طول کشید تا بابر در اثر بیماری واپسین خود از پای درآید . جنازه‌اش را موقتاً در اگرا ، در محلی مقابل جای فعلی تاج‌محل به گور سپردند ، ولی چندسال بعد آن‌را به کابل بردند و مطابق وصیتش در باغ محبوبش در پای تپه‌ی شاه کابل "در قبری بی‌سقف و رو به آسمان ، بی‌ هیچ عمارتی در بالا و هیچ نگهبانی برای مراقبت" دفن کردند . می‌خواست در مرگ نیز همچون دوران حیاتِ خود در میان طبیعت باشد .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰احتمالاً آن دعای پُرکاربردِ "الهی دورِت بگردم !" که در محاوراتمون زیاد می‌شنویم ، ریشه در چنین رسم و رسومی داشته باشد (؟!)
  • Zed.em
... اندکی دورتر از شهر ، بر زمین مرتفع مشرف به رودخانه‌ی زرافشان ، زمانی رصدخانه‌ی الغ‌بیگ جای داشت که در روزگار خود جزو مهمترین رصدخانه‌های جهان بود ، اما اندکی پس از مرگ الغ‌بیگ به‌دستِ کهنه‌اندیشان ویرانه شد . این محل که مدت‌های دراز به‌دست فراموشی سپرده شده بود ، در سال ۱۹۰۸ مجدداً توسط یک باستان‌شناس روس به نام ویاتکین کشف شد و در پی حفاری‌ها ، قسمت تحتانی یک ربع عظیم به‌دست آمد (به‌قول راهنمایان شوروی ، چیزی شبیه پله‌برقی زیرزمینی) که به‌وسیله‌ی آن الغ‌بیگ و همکارانش بدون استفاده از تلسکوپ موقعیت بیش از هزار ستاره را محاسبه کردند . این دانشمندان ، خورشید ، ماه و سیاره‌ها را نیز رصد کردند و میل دایرةالبروج ، تقدیم اعتدالین و طول سال را به‌دست آوردند . در نزدیکی این محل ، موزه‌ای کوچک اما جالب ساخته شده است که چه‌بسا تلاشی بوده است برای بازسازی رصدخانه‌ی سه طبقه‌ی⁰ الغ‌بیگ .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰بابر این رصدخانه را سه‌طبقه می‌دانست .
  • Zed.em
با گذشت هر روز سرما شدیدتر می‌شد ؛ هیچ‌کس چنین زمستان وحشت‌انگیزی را به یاد نداشت . اما تیمور بی‌توجه به این چیزها ، فرمان داد اردو بزنند . می‌خواست سپاه را تا اترار پیش براند و آنجا در قصر خود منتظر بهار شود . وقتی به سیحون رسید ، رودخانه یک متر یخ بسته بود . "پس ، از آن عبور کرد و سرسختانه پیش راند ."
اما زمستان با خشمِ طوفان‌های خود آنها را در بر گرفت ، زوزه‌ی تندبادهای خود را بر بالای سرشان به صدا درآورد ، با تمام نیروی بادهای یخبندان بر آنها کوفت و با قاصد خویش پایین آمد و به تیمور گفت : "چرا معطلی ترسو ؛ چرا درنگ می‌کنی ستمگر ؟ تا کی قلب‌ها در آتش تو بسوزند و سینه‌ها از خشمِ زبانه‌های آتشت داغدار شوند ؟ اگر تو یکی از ارواح دوزخی هستی ، من دیگرم ؛ هر دو پیریم ، و هر دو در نابودی انسان‌ها و سرزمین‌ها سپیدموی شده‌ایم . پس باید در قران دو ستاره‌ی نامیمون‌مان ، فالی نحس برای خودت بگیری . اگر تو ارواح مرده و نفس خشکیده‌ی آدمیان را داری ، به‌راستی که نفسِ یخبندان من بس سردتر از مالِ تو است ؛ اگر در میان سوارانت مردانی هستند که با شکنجه ، موی مسلمانان را کندند و با پیکان سوراخ‌شان کردند و گوش‌شان را کر کردند ، به‌راستی که من هم در وقت خود به یاری خداوند ، مردان را کرتر و عریان‌تر کردم . به خداوند سوگند . حاشا که دروغ گویم ! پس سوگند به خدا ، زینهار مرا بشنو ! نه حرارتِ پشته‌های ذغال می‌تواند تو را در یخبندان مرگ محافظت کند و نه آتش در منقل‌هایت شعله خواهد کشید ."⁰
آنگاه از انبار پر از برف خود بر او بارید ، برفی که زره‌های آهنین را می‌شکافت و حلقه‌های آهن را می‌گسست ؛ و بر تیمور و سپاهیانش از آسمان‌های یخ‌بسته‌ی خود کوهی از تگرگ بارید و به دنبال آن طوفانی از بادهای پرسوز فرو راند که گوش‌ها و گوشه‌ی چشمان‌شان را سوراخ و بینی‌شان را پر از دانه‌های تگرگ کرد و به دنبالش ، آن باد ویران‌گر که همه‌چیز را در سر راه خود نابود و خراب می‌کرد از همه‌سو بر بدن‌هاشان تازید . زمین سراسر پوشیده از برف بود ، مانند صحرای محشر یا دریایی از نقره که به‌دست خدا ذوب شده است . وقتی خورشید بالا آمد و یخبندان درخشش آغاز کرد ، چه شگفت‌انگیز بود آن منظره ! آسمانی از گوهرهای تُرکی و زمینی بلورین که ذرات طلا شکاف‌های آن‌را پر کرده بود .
وقتی نفس باد بر نفس آدمی می‌وزید (خدا نصیب کس نکند !) روح‌ش را می‌خشکاند و او در همان حالِ سواری یخ می بست ؛ وقتی بر شتران می‌وزید ، ضعیف‌ترهاشان می‌مردند . و وضع بر همین منوال بود تا آنگاه که عطر شیرین گل‌سرخ از آتش دمید و به کسانی که نزدیکش می‌شدند آسودگی و استراحت اعطا می‌کرد . و اما خورشید هم می‌لرزید ؛ چشمانش یخ بست و سفید شد ... وقتی کسی نفس می‌کشید ، نفسش بر محاسن او یخ می‌زد و شبیه فرعون می‌شد که ریش خود را با گردن‌بند می‌آراست ؛ اگر کسی تف می‌کرد ، آب دهان هرچقدر هم گرم بود ، قبل از رسیدن به زمین چون گلوله یخ می‌بست . پوشش حیات از آنان پس رفته بود ...
بدین‌گونه ، بسیاری از سپاهیانش ، اعم از بالادستان و فرودستان ، جان باختند . زمستان ، صغیر و کبیرشان را به هلاکت افکند ؛ بینی و گوش‌هایشان که در اثر سرما خشک شده بود جدا شد و بر زمین افتاد ؛ و نظم‌شان برهم خورد . زمستان از حمله باز نایستاد و آنقدر باد و طوفان بر آنها فروبارید ، تا درمیان دست و پا زدن‌های مأیوسانه مدفون شدند ...
ولی تیمور اعتنایی به مرگ نداشت و برای آنانی که مرده بودند شیون نکرد ...
***
سرانجام در اواخر ماه ژانویه تیمور به اترار رسید . [اما سرمای آن سفر چنان در استخوان‌هایش نفوذ کرده بود که بعد از مدت زمانِ کوتاهی به علت بیماری ، سرمازدگی ، جان باخت]
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰این بند از اثر ابن‌عرب‌شاه را ، گوته تحت عنوان 'زمستان و تیمور' در دیوان باختر-خاور به شعر درآورد ، سر ویلیام جونز آن را به لاتین برگرداند .
  • Zed.em
بلخ ، "مادرِ شهرها" ، یکی از قدیمی‌ترین شهرهای مسکون جهان است ؛ و اگر به‌یاد داشته باشید در همین شهر بود که اسکندر کبیر تقریباً ۱۰۰۰ سال پیش [از ورود هسوآن تسانگ° راهب بودایی دوره‌گرد چینی به بلخ] با رکسانا عقد ازدواج بسته بود . کسانی که بلخ کنونی را می‌شناسند ، شرح پرشور هسوآن تسانگ از "این قلمرو به‌راستی ممتاز" با آن جلگه‌ها و دره‌های حاصلخیز و با آن هزار رهبانگاه و سه‌هزار روحانی را شگفت‌آور خواهند یافت .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

°هسوآن تسانگ : راهب بودایی چینی که به منظور زیارت در سال ۶۲۹ میلادی از طریق یکی از شاهراه‌های بازرگانی سراسری آسیا عازم هند شد . از تاشکند ، سمرقند ، بلخ و بامیان عبور کرد ... شرح سفرنامه‌ش منبع نویسنده‌ی این کتاب است .
  • Zed.em
ابن‌بطوطه بخارا را چنین توصیف می‌کند : "به دست چنگیز تاتاری ملعون ... ویران گردید . اینک مساجد و بازارهای آن جز قسمت کوچکی مخروبه است و مردمِ آن در نهایت ذلت و خواری به‌سر می‌برند چنانکه گواهی بخاراییان در خوارزم و دیگر جاها مقبول نیست زیرا مردم این شهر در تعصب ، دعوی باطل و انکارِ حق اشتهار دارند و اکنون در بخارا کسی که چیزی از علم بداند یا عنایتی به دانش و هنر داشته باشد پیدا نمی‌شود ." بخارای پرشکوه که زمانی به‌خاطر علم و هنر خود در سراسر آسیا معروف بود ، چه وضع اسف‌انگیزی پیدا کرده بود !
[...]
ابن‌بطوطه سپس به شهر ترمذ رسید ، شهری که بعد از تهاجم مغولان در محلی جدید تجدید بنا شد و به‌خاطر میوه‌های خوب و گوشت و شیر خود معروف بود : "مردم در گرمابه‌ها سرِ خود را به‌جای گِل [احتمالاً منظور گِلِ سرشوی بوده باشد (؟)] با شیر می‌‌شویند ؛ پیش گرماوه‌بان ظروف بزرگی مملو از شیر وجود دارد که هرکس وارد حمام شود ظرف کوچکی از آن پر می‌کند و سر خود را بدان می‌شوید . شیر ، موی سر را نرم و شفاف می‌گرداند ."
[...]
ابن‌بطوطه اینک دیگر عازم هند بود اما عبور از هندوکش را به تأخیر انداخت تا کمر زمستان بشکند ؛ ضمناً او نخستین نویسنده‌ای بود که از نام "هندوکش" استفاده کرد و توضیح داد که معنای آن "کشنده‌ی هندوان" است ، زیرا هندیان بیشماری که به بردگی به ترکستان می‌رفتند در این کوه‌ها از سرما تلف شدند . ابن‌بطوطه با عبور از غزنی و کابل در سپتامبر ۱۳۳۳ میلادی (محرم ۷۳۴ هجری) به کرانه‌های سند رسید .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )
  • Zed.em
سفر سختی بود ، اما پلوها از دریای مواج و بی‌پایان شن به‌سلامت گذشتند و به تون رسیدند ؛ در اینجا مارکو شرح سفرش را قطع می‌کند تا به توصیف معروف خود از پایگاه فداییان (حشاشین) در مولاهت (الموت) که نزدیک قزوین است بپردازد⁰ ؛ رئیس فداییان مردی بود به نام علاءالدین ، در اروپا معروف به پیرِ کوهستان ، که تشکیلاتی تروریستی را رهبری می‌کرد که شعبه‌ای هم در سوریه داشت :
"او در دره‌ای میان دو کوه ، بزرگ‌ترین و زیباترین باغی را که بشر تا آن‌زمان به‌خود دیده بود ، با بهترین میوه‌های جهان و پرشکوه‌ترین عمارت‌ها و کاخ‌ها ... مزین به طلا و پیکره‌هایی از همه‌ی زیبایی‌های زمین و نیز چهار جویبار ، یکی پر از شراب ، یکی پر از شیر ، یکی پر از عسل و یکی پر از آب احداث کرد . زنان زیبارو و دوشیزگانی دلفریب‌تر از همه‌ی دوشیزگان جهان نیز در باغ بودند که در نوازندگی ، آواز و رقص همتا نداشتند ..."
و به قول مارکو : "در خدمت هر آرزویی بودند ."
پیرمرد گروه‌های کوچکی از پسران برگزیده‌ی ۱۲ تا ۲۰ ساله را که گلِ سرسبد همسالان خود بودند در این باغ گرد می‌آورد و می‌فریفت تا هنر شریف آدم‌ کشتن را بیاموزند . روش سربازگیری‌اش این بود که پسران را با حشیش تخدیر می‌کرد و سپس بی‌آنکه متوجه شوند به این باغ منتقل می‌کرد ؛ پسران به‌هوش می‌آمدند فکر می‌کردند در بهشت هستند . پیرمرد وقتی می خواست "یکی از بزرگان" را به قتل برساند ، شماری از این دست‌آموزان را برمی‌گزید و به قتل یکی از اهالی عادی محلی می‌فرستاد تا آزمایش پس دهند . جاسوسان درباره‌ی نحوه‌ی اجرای مأموریت گزارش می‌دادند ؛ جوانانی که بیشترین امتیاز را می‌آوردند به عیش و نوش روانه می‌شدند و بعد به مأموریت اصلی اعزام می‌شدند . پیرمرد آنان را در راه‌شان تشویق می‌کرد . می‌گفت اگر سالم برگردند می‌توانند دوباره به آن بهشت برگردند ؛ اگر کشته شوند ، در آنصورت حتی زودتر به بهشت می‌رسند . در هر دو حال چیزی از دست نمی‌دادند . پیرمرد کاری پرمنفعت پیشه کرده بود ، چون بسیاری از افراد مورد نظرش که قرار بود کشته شوند ، وقتی پیش‌آگهی می‌یافتند ، با پرداخت پول زندگی خود را می‌خریدند .
این داستان با آنکه آرایه‌های فراوان بر آن بسته شده است ، اساساً صحت داشت ، اما همانطور که مارکو می‌پذیرد چندان هم مطابق روز نبود ؛ چراکه قلعه‌ی الموت که در سده‌ی یازدهم میلادی (پنجم هجری) بنیاد یافته بود در سال ۱۲۵۶ میلادی (۶۵۴ هجری) به دست هولاکو ویران و غارت شد و علاء‌الدین نیز به قتل رسید . اما شعبه‌ی سوریه تا مدتی به حیات خود ادامه داد ؛ و در سال ۱۲۷۲ میلادی (۶۷۱ هجری) یعنی همان سالی که پلوها در تون بودند ، ادوارد شاهزاده‌ی انگلستان (که بعداً ادوارد اول لقب گرفت) زمانی که در سوریه بود ، به‌زحمت از دست یکی از اعضای این شعبه جان سالم به‌در برد .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰این قطعه را ممکن است روستیلچو ، کاتب مارکو ، در متن گنجانده باشد .
  • Zed.em
با آنکه منگو به اعتقادات پدران خود ، شمنیسم ، پای‌بند مانده بود ، اما هیچگونه تبعیض قومی یا مذهبی در دربار اعمال نمی‌شد . مادرش که به تازگی مرده بود مسیحی بود اما چنان روشن‌اندیش بود که حتی مدرسه‌ای مذهبی برای مسلمانان در بخارا ساخته بود .
[...]
روزی به خان خبر رسید که روبروک او را بت‌پرست خوانده است (که به‌راستی هم چنین بود) ؛ روبروک به قصر احضار شد تا در مقابل این اتهام از خودش دفاع کند . منگو [خان] فوراً قبول کرد که این سخن ، ترجمه‌ی اشتباهِ دیلماجِ ناشیِ روبروک بوده است :
"سپس منگو عصایی را که بر آن تکیه می‌‌داد به طرف من گرفت و گفت : "نترس ." و من لبخندی زدم و با صدایی آرام گفتم : "اگر ترسیده بودم به اینجا نمی‌آمدم ." از دیلماج پرسید چه گفته‌ام و دیلماج صحبت مرا ترجمه کرد . بعد اعتقادات خود را برای من شرح داد و گفت : "ما مغولان معتقدیم که فقط یک خدا وجود دارد و مرگ و زندگی ما در دست او است . اما خداوند همانطور که انگشتان مختلفی در دست‌های ما گذاشته است ، آدم‌ها را هم به راه‌های مختلفی هدایت می‌کند . خداوند به شما کتاب آسمانی می‌دهد ولی شما مسیحیان زندگی خود را مطابق آن نظم نمی‌دهید . مثلاً کتاب آسمانی به شما نمی‌گوید که در میان یکدیگر عیب‌جویی کنید ، درست است ؟" من گفتم : "درست است سرور من ؛ اما همان ابتدا به شما گفتم که قصد مشاجره با کسی نداشته‌ام ." منگوخان گفت : "منظورم فقط شخص شما نبود . باری ، در کتاب مقدس‌تان نیامده که آدمی بخاطر ثروت از جاده‌ی عدالت منحرف شود ." گفتم : "خیر ، سرور من ، و به‌راستی هم من برای کسب مال به اینجا نیامدم ؛ برعکس ، وقتی پولی به من پیشنهاد شد نپذیرفتم ." یکی از دبیران که حضور داشت حرف مرا تأیید کرد ... منگو دوباره گفت : "منظورم شخص شما نبود . خداوند برای شما کتاب مقدس فرستاده و شما دستورات آن را رعایت نمی‌کنید . خداوند غیب‌گویانی به ما داده است ؛ ما آنچه آنها بگویند همان می‌کنیم و در آرامش و صلح به‌سر می‌بریم ."
روبرک از سر حسرت آهی کشید : "اگر قدرت معجزه‌آفرینی موسی را داشتم ، چه‌بسا می‌توانستم قانعش کنم ."
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت ) 
  • Zed.em
اما در سال ۱۲۳۸ میلادی (۶۳۶ هجری) مغولان به فرماندهی درخشان سوبوتای ، این جنگاور پیر ، برای بار دوم ناغافل به باختر تاختند . روسیه نخستین ضربه را خورد . مسکو که در آنزمان شهر کم اهمیتی بود در همان سال سقوط کرد ، دو سال بعد منگو و باتو ، نوه‌های چنگیزخان ، کیف بزرگ را تصرف و غارت کردند . در اوایل بهار سال بعد ، اردوی زرین با استفاده از تاکتیک‌هایی که برای باختر ناآشنا بود از گذرگاه‌های کارشات عبور کرد . لهستانی‌ها و شوالیه‌های تیوتون که به کمک آمده بودند در لینیتس شکست خوردند ؛ ظاهراً مغولان در این محل از نوعی گاز سمی⁰ استفاده کردند . باتو سراسر مجارستان را ویران کرد ؛ سیلسیا و موراویا غارت شد . در آسیا و اروپای خاوری می‌گفتند : "از مرزهای لهستان تا آمور و دریای زرد ، حتی سگ هم بی‌اجازه‌ی مغولان نمی‌تواند پارس کند ."
ج. ب. بری در اواخر سده‌ی نوزدهم در یادداشت‌های خود بر کتاب انحطاط و سقوط اثر گیبون نوشت که تاریخ‌نگاران تنها در این اواخر دریافته‌اند که این پیروزی‌های مغولان :
"نتیجه‌ی استراتژی کامل‌شان بود و فقط از برتری نفرات ناشی نمی‌شد ... عوام هنوز فکر می‌کنند تاتارها گله‌ای وحشی هستند و فقط به علت کثرت خود همه را شکست می‌دهند ، بدون هیچ برنامه‌ی استراتژیکی اروپای خاوری را درنوردیدند و به تمام موانع یورش بردند و تنها به‌خاطر شمار زیاد خود از موانع گذشتند ... چنین کارزاری در آنزمان از قدرت تمام ارتش‌های اروپا خارج بود و هیچ فرمانده‌ی اروپایی تصور آن را هم نمی‌کرد . در اروپا سرداری نبود جز فردریک دوم که او هم از لحاظ استراتژی به پای سوبوتای نمی‌رسید . به‌علاوه مغولان با آگاهی کامل از اوضاع سیاسی مجارستان و شرایط لهستان وارد کارزار شده بودند ، با سیستم دقیق جاسوسی از وضع کشورها باخبر می‌شدند ؛ اما مجارها و قدرت‌های مسیحی همچون کودکان خام‌اندیش چیزی درباره‌ی دشمنان خود نمی‌دانستند ..."
خلاصه آنکه به نظر می‌آمد هیچ چیز نمی‌تواند اروپا را از تهاجم نجات دهد .
در سال ۱۲۳۹ میلادی (۶۳۷ هجری) هیأتی از طرف مسلمانان اسماعیلیه (یا 'فدائیان' شمال ایران) به نزد لوئی نهم رفت تا علیه مغولان تقاضای کمک کند و این احتمالاً نخستین آگهی باختر از خطر جدید بود ، خطری که بالقوه مانند تهاجم هون‌ها در هشت سده‌ی پیشتر ، تهدید کننده بود . یکی از اعضای هیأت به انگلستان رفت و در دربار هنری سوم بار یافت . اسقف وینچستر که در آنجا حضور داشت اعلام کرد دلیلی برای نگرانی وجود ندارد و پیشنهاد این اتحاد "نامقدس" را رد کرد . بی‌تردید وقتی او گفت : بگذار سگ‌ها همدیگر را بدرند ، در واقع نظر عموم را بیان می‌کرد ؛ اسقف گفت : "وقتی مغولان و مسلمانان یکدیگر را نابود کنند ، آنگاه بر ویرانه‌های‌شان کلیسای کاتولیک جهانی بنیاد خواهد گرفت ."
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰ یکی از واقعه‌نگاران از ظاهر شدن ناگهانیِ سرِ ریشویِ نفرت‌انگیزِ یک انسان ، بر نوک یک زوبین یاد می‌کند که : "دود و بوهای شیطانی" می‌داد و دشمن را به گیجی می‌افکند و مغولان مهاجم را از دیده پنهان می‌داشت .
  • Zed.em
مغولان در سرزمین‌هایی که تصرف و اشغال می‌کردند فقط اقلیت کوچکی را تشکیل می‌دادند ؛ هرگونه نرمی و ملایمت برای ایشان مصیبت‌بار و بدفرجام می‌بود ، برقراری حکومتِ وحشت ، هرچند نفرت‌انگیز اما [برای آنها] ضرورتی نظامی بود ‌. به‌علاوه باید به یاد داشت که چنگیزخان امپراطوری بزرگی را پایه‌گذاری کرد که در زمان حیاتش آرامش تاتاری بر آن حاکم بود و چنانکه گفته‌اند در قلمرو او زنی با کیسه‌ی پر از طلا می‌توانست از این‌سو به آن‌سو سفر کند بی‌آنکه تعرضی ببیند .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )
  • Zed.em
مذهب مغولان شکلی از شمنیسم بود . شمن هم ناظر ارواح بود ، هم طبیب ، هم دریافت کننده‌ی الهام‌های غیبی ، و هم مراقب رعایت مقدسات . درون هر چادر ، عروسک‌هایی نمدی آویخته بودند ، "برادر آقا" (بالای نیمکت) [؟] ، "برادر خانم" [؟] و الی‌آخر . کارپن می‌نویسد :
"عروسک‌های نمدی به شکل آدم دارند که طرفین درگاه می‌گذارند ؛ و بالای این عروسک‌ها چیزهایی نمدی به شکل پستان زن قرار می‌دهند که به اعتقادشان حافظ رمه‌ها و زیاد کننده‌ی شیر و کُرّه‌ها است . عروسک‌های دیگری نیز از ابریشم درست می‌کنند که نزد آنها بسیار عزیز است . برخی این عروسک‌ها را در گاری‌های پوشیده‌ای در کنار درگاه چادر می‌گذارند و هرکس چیزی از آنها بِرُباید بدون هیچگونه گذشتی به مرگ محکوم می‌شود ."
ساختن این عروسک‌ها طی مراسم مذهبی مخصوصی صورت می‌گرفت :
"وقتی می‌خواهند این عروسک‌ها را بسازند ، تمام بانوان سرشناس خیمه‌گاه جمع می‌شوند و مطابق با مقام خود عروسک می‌سازند ؛ وقتی کار عروسک‌سازی به اتمام می‌رسد ، گوسفندی می‌کشند و گوشتش را می‌خورند ... هرگاه کودکی بیمار می‌شود ، به همان ترتیب عروسکی درست می‌کنند و بر بالای بستر کودک می‌بندند ... نخستین شیر هر دام یا مادیان را به این عروسک‌ها تعارف می‌کنند ؛ وقتی می‌خواهند چیزی بخورند یا بیاشامند ، ابتدا آن را به عروسک‌ها تعارف می‌کنند ..."
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )
  • Zed.em
در روایت‌ها ، بنیان‌گذاری شهر سمرقند را به افراسیاب ، قهرمان نیمه افسانه‌ای شاه‌نامه‌ی فردوسی نسبت می‌دهند ؛ ولی در این اواخر شوروی‌ها [روس‌ها (؟)] سال ۵۳۰ قبل از میلاد را زمان تولد این شهر دانستند و به تبع آن مراسم دوهزار و پانصدمین سال زایش آن ، در سال ۱۹۷۰ برگزار شد . اینکه سپاهیانِ فرمانروایان هخامنشی در ایران به‌واقع به ماراکاندا (نام نخست سمرقند) رسیدند یا نه ، معلوم نیست ؛ اما اسکندر کبیر در سال ۳۲۸ قبل از میلاد "در جریان لشکرکشی دیوانه‌وار خود آنجا توقف کرد ." و از آن‌موقع به بعد است که سمرقند از افسانه به‌در می‌آید و به تاریخ می‌پیوندد . سمرقند زمانی ساموکین ، باختری‌ترین استان امپراطوری آسمانی بود ؛ ولی نزدیک به پایان سده‌ی هفتم میلادی ، سپاهیان مقاومت‌شکن اسلام به ماوراءالنهر تاختند و اندکی بعد آنجا را تصرف کردند و مذهبی مستقر ساختند که تا سده‌ی حاضر ادامه‌ی حیات داد و گاه رونق بیشتری هم گرفت . هارون‌الرشید ، خلیفه‌ی اسرارآمیز بغداد که درباره‌اش اغراق فراوان کرده‌اند و شهرت خود را بیشتر مدیون عجایب افسانه‌ای‌اش در [داستان‌های] هزار و یک شب است تا اقدامات واقعی ، در سال ۸۰۹ میلادی (۱۹۳ هجری) در سر راه خود برای فرونشاندن شورشی در سمرقند ، در نزدیکی مشهد درگذشت .
در دوران فرمان‌روایی سامانیانِ ایران در سده‌ی دهم ، سمرقند و بخارا مراکز بزرگ فرهنگی شدند . سپس تُرک‌های سلجوقی جای آنان را گرفتند ؛ امپراطوری اینان در زمان ملک‌شاه (۱۰۹۲-۱۰۵۵ میلادی / ۴۸۵-۴۴۷ هجری) چنان دامنه گسترده بود که "هر روز در شهرهای اورشلیم ، مکه ، مدینه ، بغداد ، اصفهان ، ری ، بخارا ، سمرقند ، اورگنج و کاشغر" (به نقل از ملکلم) به نام این پادشاه خطبه می‌خواندند .
بعد در سال ۱۲۲۱ (۶۱۸ هجری) نوبت به یورش مغولان رسید که به تصرف و غارت و در پایان ویرانی سمرقند انجامید . ولی در دهه‌های پایانی سده‌ی چهاردهم (هشتم هجری) ، در زمان تیمور لنگ ، شهر سمرقند در یکی دو کیلومتری جنوب باختریِ محل سابق ، دوباره سر از خاک به‌در آورد و دوره‌ی حیات تیمور به صورت زیباترین و آبادترین شهر آسیای میانه درآمد و پایتخت امپراطوری او شد که یک‌سوم دنیای شناخته شده‌ی آن روزگار را زیر پوشش داشت . در سال ۱۵۱۲ (۹۱۸ هجری) جانشینان تیمور از تُرک‌های اُزبک شکست خوردند و بابر ، نواده‌ی نوه‌ی تیمور ، مجبور شد این دیار را ترک کند و سرنوشت خود را در افغانستان و سرانجام در هند بجوید ، و در هند بود که او نخستین فرمانروای سلسله‌ی امپراطوران مغول شد .
در نیمه‌ی سده‌ی هجدهم (۱۲ هجری) پس از دویست سال تلخی و شیرینیِ سرنوشت ، سمرقند تقریباً خالی از سکنه شده بود . سپس مدتی دوباره زیر فرمان چین رفت و بالأخره وابسته‌ی بخارا شد . در سال ۱۸۶۸ (۱۲۸۵ هجری) به دست روس‌ها افتاد که بیست سال بعد از کرانه‌های خزر به آنجا راه‌آهن کشیدند . پس از انقلاب بلشویکی ، سمرقند پایتخت جمهوری سوسیالیستی اُزبک (اُزبکستان) شد و اینک شهرِ مدرن و شکوفایی است .
این بود تاریخچه‌ی کوتاه شهری که 'آیینه‌ی جهان' ، 'باغ ارواح' و 'بهشت چهارم'اش می‌گفتند و تیمور لنگ 'چشم و ستاره‌ی' امپراطوری خود می‌خواندش ؛ شهری که سرانجام پذیرای دیدگان مشتاق جهانگردانی شده است که هرسال بیش از سال قبل پای در 'جاده‌ی زرّین سمرقند' می‌نهند .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )
  • Zed.em
جوانی و زندگانی . غنیمت بدانشان حیدر ! حالا که فکرش را می‌کنم ، می‌بینم که همه‌اش ، سر تا پایش ، هر کار کرده‌ام و هر کار که خیال داشته‌ام بکنم ، همه‌اش برای زندگانی بوده . زندگانی حیدر ! نعمتی است زندگانی حیدر ، نعمتی است که فقط یک‌بار به‌دست می‌آید و همان یک‌بار فرصت هست که قدرش را بدانیم . نه ؛ اصلاً مخواه که تو را همراه خودم ببرم وقتی یقین دارم که عاقبت کارِ این جنگ زندگانی نیست . ببین عزیز برادر ، من حتی تفنگچی‌هایم را نخواستم به قماری بکشانم که باختش حتمی است . حالا می‌خواهی تو را ، ای دسته‌ی گل ، بدهم به دم گلوله‌ها ؟ ها ؟! نه گمان کنی که خود را باخته‌ام ، نه . این را به ملامعراج هم بگو . نه برادر ، خود را نباخته‌ام . کار من اول به ناچاری سرگرفت ، بعد از آن با غرور دنباله یافت ، چندگاهی است که با عقل حلاجی‌اش می‌کنم و در این منزل آخر هم خیال دارم با عشق تمامش کنم . این آتش همه‌گیر نشد حیدر . اگر همه‌گیر شده بود تو را رها نمی‌کردم . در من چیزی کم بود و در این زندگانی هم چیزی درست نبود . میان ما و زندگانی یک چیزی گنگ ماند . ما دیر آمدیم ، یا زود . هرچه بود به موقع نیامدیم . گذشت و بهتر که می‌گذرد . هر طلوع غروبی دارد ، هر جوانی پیری دارد و هر پیری مرگی دارد . درخت بارآور هم تمام فصل‌های سال را نمی‌تواند سبز بماند . حالا دیگر برو حیدر ، بِران .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em