aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه
بابر به پسرش عشق می‌ورزید اما در جای خود سختگیر هم بود . در سال ۱۵۲۷ میلادی (۹۳۳ هجری) وقتی همایون گنجینه‌های دهلی را بی‌اجازه تصرف کرد ، بابر در یادداشت روزانه‌ی خود با خشم نوشت : "هیچوقت به مغزم خطور نمی‌کرد که او چنین کاری بکند . بسیار خشمگین شدم و نامه‌های تند به او نوشتم ." عیبِ کوچک‌تر همایون اکراه در نامه نوشتن بود و وقتی هم که نامه می‌نوشت از شیوه‌ای پرطمطراق بهره می‌جست . در نوامبر ۱۵۲۸ (ربعین ۹۳۵) بابر لازم دید او را ملامت کند :
"همانطور که امر کردم ، به من نامه نوشتی ؛ ولی چرا نامه‌ات را یک‌بار برای خودت نخواندی ؟ اگر به خودت زحمت می‌دادی و خودت آن‌را می‌خواندی آن‌وقت اینطور نامه نمی‌نوشتی و مطمئناً نامه‌ی دیگری می‌نوشتی . نامه‌ات را می‌توان خواند اما به‌زحمت ، چراکه معماگونه است . با آنکه املایت چندان بد نیست اما باز هم اشتباهاتی داری [بابر دو نمونه ذکر می‌کند] بی‌مبالاتی‌ات در نوشتن ظاهراً نتیجه‌ی شرح و تفصیلات زیاده از حدی است که نامه‌هایت را این‌قدر مغشوش و مبهم می‌کند . در آینده بی‌مبالغه و بی‌آرایش بنویس و از زبانی روشن ، صاف و ساده استفاده کن ؛ در این‌صورت هم خودت کمتر به زحمت می‌افتی ، هم خواننده‌ات ."
و این نصیحتی درست به تمام نویسندگان است ؛ بابر خود به آنچه می‌گفت عمل می‌کرد .
در پاییز ۱۵۳۰ میلادی (صفر و ربیعین ۹۳۸ هجری) همایون در سمبال بیمار شد و تبی شدید بر او عارض گشت . او را از راه آب به اگرا بردند تا بهترین مراقبت‌های پزشکی از او به‌عمل آید اما طبیبان آنجا کاری از دست‌شان ساخته نبود . پدرش در اوج ناامیدی به یکی از سنت‌های خاورزمین متوسل شد که همان قربانی کردنِ باارزش‌ترین چیزها در مقابل زندگی بیمار بود . یکی گفت الماس کوه نور را (که یادآوری می‌کنیم متعلق به پسرش بود) باید وقف این کار کرد ؛ بابر تصمیم گرفت از جان خودش در مقابل جان پسرش چشم بپوشد . یکی از دختران بابر و زندگی‌نامه‌نگارِ نوه‌ی او ، چنین حکایت کرده‌اند :
"بابر از طریق یکی از زاهدها به درگاه خدا استغاثه کرد و سه‌مرتبه پیرامون بستر همایون چرخید⁰ و در همان حال دعا می‌کرد : خدایا ! اگر امکان دارد جانی ستانده شود تا جانی دیگر باقی بماند ، من که بابر هستم ، جان و هستی خود را برای همایون نثار می‌کنم . حتی همان موقع که حرف می‌زد احساس کرد تب گریبانش را گرفته است و اعتقاد پیدا کرد که دعا و استغاثه‌اش اجابت شده است ، و فریاد زد : موفق شدم ! موفق شدم !"
همایون بر سر خود آب ریخت و همان‌روز توانست برخیزد و دیگران را به حضور بپذیرد . اما بابر به بستر خویش رفت و دیگر از آن برنخاست و چند هفته‌ای نگذشت که دنیا را وداع گفت . این افسانه‌ای بیش نبود ؛ در واقع چندین‌ماه طول کشید تا بابر در اثر بیماری واپسین خود از پای درآید . جنازه‌اش را موقتاً در اگرا ، در محلی مقابل جای فعلی تاج‌محل به گور سپردند ، ولی چندسال بعد آن‌را به کابل بردند و مطابق وصیتش در باغ محبوبش در پای تپه‌ی شاه کابل "در قبری بی‌سقف و رو به آسمان ، بی‌ هیچ عمارتی در بالا و هیچ نگهبانی برای مراقبت" دفن کردند . می‌خواست در مرگ نیز همچون دوران حیاتِ خود در میان طبیعت باشد .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰احتمالاً آن دعای پُرکاربردِ "الهی دورِت بگردم !" که در محاوراتمون زیاد می‌شنویم ، ریشه در چنین رسم و رسومی داشته باشد (؟!)
  • Zed.em
... اندکی دورتر از شهر ، بر زمین مرتفع مشرف به رودخانه‌ی زرافشان ، زمانی رصدخانه‌ی الغ‌بیگ جای داشت که در روزگار خود جزو مهمترین رصدخانه‌های جهان بود ، اما اندکی پس از مرگ الغ‌بیگ به‌دستِ کهنه‌اندیشان ویرانه شد . این محل که مدت‌های دراز به‌دست فراموشی سپرده شده بود ، در سال ۱۹۰۸ مجدداً توسط یک باستان‌شناس روس به نام ویاتکین کشف شد و در پی حفاری‌ها ، قسمت تحتانی یک ربع عظیم به‌دست آمد (به‌قول راهنمایان شوروی ، چیزی شبیه پله‌برقی زیرزمینی) که به‌وسیله‌ی آن الغ‌بیگ و همکارانش بدون استفاده از تلسکوپ موقعیت بیش از هزار ستاره را محاسبه کردند . این دانشمندان ، خورشید ، ماه و سیاره‌ها را نیز رصد کردند و میل دایرةالبروج ، تقدیم اعتدالین و طول سال را به‌دست آوردند . در نزدیکی این محل ، موزه‌ای کوچک اما جالب ساخته شده است که چه‌بسا تلاشی بوده است برای بازسازی رصدخانه‌ی سه طبقه‌ی⁰ الغ‌بیگ .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰بابر این رصدخانه را سه‌طبقه می‌دانست .
  • Zed.em
دولتشاه در اثرِ شیوا و اغراق‌آمیز خود به نام تذکرةالشعراء نوشت : "از زمان آدم تا به امروز ، هیچ عصر ، دوران ، دوره یا لحظه‌ای را نمی‌توان نشان داد که مردم از چنین صلح و آرامشی برخوردار شده باشند ؛" و یک تاریخ‌نگارِ تُرک نیز که در اغراق دستِ کمی از دولتشاه ندارد ، چنین می‌افزاید : "شاهرخ هیچگاه به‌عمد مرتکب گناهی بزرگ نشد ."
هنرمندان ، موسیقی‌دانان ، نقاشان و خوشنویسان ایران به دربار شاهرخ رفتند . به تشویق و اغلب به سرپرستی شخص شاهرخ و پسرش بایسنغر ، دست‌نوشته‌های زیبایی تهیه شد که با مینیاتورهایی ظریف ، منقش به غنی‌ترین رنگ‌ها تصویرسازی شدند ؛ بایسنغر یکی از بزرگ‌ترین حامیان هنرِ کتاب‌نگاری در سراسر تاریخ بود و خود ، خوشنویسی ماهر به‌شمار می‌رفت . این شاهزاده که به‌عنوان وزیر پدر خود اغلب در هرات به‌سر می‌برد ، عهده‌دار تهیه‌ی کتاب نقادانه‌ی تازه‌ای از شاه‌نامه‌ی معروف فردوسی بود که نسخه‌هایی از آن تهیه شد . متأسفانه او هم مثل بسیاری دیگر از اعضای خاندان خود معتاد به باده شد و در سن سی‌وچند سالگی ، چهارده‌سال زودتر از مرگ پدر ، در پی سکته‌ی ناشی از یک عیاشی توأم با باده‌گساری ، دنیا را ترک کرد .
الغ‌بیگ⁰ ، پسر ارشد شاهرخ ، دو سال بعد از مرگ پدر زنده بود و مدتی کوتاه بر تخت نشست . او دانشمند خاندان بود و در زمان حیات شاهرخ نایب‌السلطنه‌ی او در سمرقند محسوب می‌شد و در همین شهر رصدخانه‌ای ساخت که به‌زودی شهرت جهانی پیدا کرد . دولتشاه او را چنین وصف می‌کند : "فرهیخته ، دادگر ، چیره‌دست و پر جنب و جوش بود . در اخترشناسی به پایه‌ای بلند رسید و در علم بیان و معانی می‌توانست موی را بشکافد ." با کمک دو دانشمند برجسته‌ی دیگر به اصلاح تقویم پرداخت و محاسبه‌هایش افتخاری پس از مرگ در آکسفورد به او بخشید ؛ این محاسبه‌ها را جان گریوز ، که زمانی استاد مدرس اخترشناسی بود ، در سال ۱۶۵۲ میلادی (۱۰۶۲ هجری) به زبان لاتین منتشر کرد .
دولتشاه از "مدرسه‌ی بسیار خوب الغ‌بیگ در سمرقند" نام می‌برد که آنزمان "در آن بیش از یکصد دانشجو به‌سر می‌بردند و از هرجهت در آسایش بودند" و هنوز هم یکی از افتخارات این شهر به‌شمار می‌آید . وی از قوه‌ی حافظه‌ی الغ‌بیگ نیز نمونه‌ای ذکر می‌کند . این شاهزاده به هنگام شکار یک کتاب مفصلِ شکار همراه خود می‌برد که یک‌بار موقتاً آن‌را جا گذاشت . وقتی یکی از درباریان با سرآسیمگی خبر گم شدن آن‌را داد ، الغ‌بیگ به او گفت جای نگرانی نیست چون می‌تواند به کمک حافظه‌ی خود آن‌را دوباره بنویسد . همین کار را هم کرد و هنگامی که کتاب سرانجام پیدا شد ، هر دو نسخه یکی از کار درآمدند . الغ‌بیگ قیافه‌ها را هم خوب به خاطر می‌سپرد . عموی دولتشاه قصه‌گوی تیمور لنگ بود و خودِ دولتشاه می‌گوید که در کودکی چند سال "همبازی شاهزاده در بازی‌های کودکانه بودم و برایش قصه و داستان نقل می‌کردم و او بنابر عادت کودکان با من صمیمی شد." پنجاه سال بعد این‌دو همدیگر را ملاقات کردند و الغ‌بیگ همبازی دوران کودکی خود را فوراً شناخت .
توجه‌ برانگیزترین زن این عصر همانا گوهرشاد ، هسر شاهرخ ، دختر یکی از بزرگان تُرک‌نژاد جغتایی و مادر الغ‌بیگ و بایسنغر بود ؛ وی به چنان پایه‌ای از قدرت و اختیار رسید که در جهان اسلام به‌ندرت نصیب کسی جز مردان می‌شد . گوهرشاد را اصولاً به‌عنوان سازنده‌ی مسجدی در مشهد (از ۱۴۰۵ تا ۱۴۱۸ میلادی (۸۲۱ - ۸۰۸ هجری)) و شماری عمارت در هرات : مسجد ، مدرسه و مقبره که مجموعاً به مصلا معروف است (۱۴۳۷ - ۱۴۱۷ میلادی (۸۴۱ - ۸۲۰ هجری)) می‌شناسند . البته گوهرشاد این عمارت‌ها را با کمک معمار خود قوام‌الدین شیرازی به‌وجود آورد . پیدا است که مصلای هرات برترین دستاورد معماری جهان اسلام در آن روزگار بوده است ؛ مسجدِ مشهد در مرتبه‌ای پایین‌تر از آن قرار دارد اما کمبود آن از لحاظ درخشش اندیشه ، تا حد زیادی بر اثر نگهداری شایسته‌ی آن جبران شده است . از عمارت‌های هرات فقط چند مناره ، که به‌عاریه برجای ایستاده و نیز مقبره‌ی ملکه هنوز باقی است .
تأسف‌بار این است که بخش بزرگی از نابودی مصلا در زمانی نسبتاً نزدیک روی داد . آرتور کانالی ، مأمور کمپانی هند شرقی که در سال ۱۸۳۰ میلادی در هرات بود درباره‌ی "ایوانی چنان بلند که دیدنش چشم را به درد می‌آورد" و درباره‌ی بیست مناره سخن می‌گفت که بالای یکی از آنها رفت ؛ "و از آنجا به تماشای شهر و باغ‌ها و تاکستان‌ها پر محصول اطراف آن نشستم ؛ منظره‌ای بود چنان متنوع و زیبا که شاید جز منظره‌های ایتالیا هیچ چیز مانند آن به تصورم نمی‌آید ." اما در سال ۱۸۸۵ میلادی بیشتر مصلا خود به‌ خود و بی‌جهت خراب شد ؛ [!] به نظرِ بریتانیا باید خراب می‌شد تا مبادا ارتش روسیه که از شمال پیش می‌آمد از آن به‌عنوان پوشش و سنگر استفاده کند . [!!]
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰میرزا محمد طارق بن شاهرخ ، یا میرزا محمد تَراغای بن شاهرخ ، مشهور به‌‌نام الغ‌بیگ (۱۳۹۳ تا ۱۴۴۹ میلادی) فرزند شاهرخ و نوه‌ی تیمور از پادشاهان تیموری ایران بود . او پادشاهی ستاره‌شناس، ریاضی‌دان و اهل علم و ادب بود. او از عجایب تاریخ بشر است که در عین اینکه پادشاه بوده ، کتابش به نام زیجِ الغ‌بیگ دقیق‌ترین تقویم اسلامی است . و همچنین به افتخار او دهانه‌ی الغ‌بیگ در کُره‌ی ماه در کنار بزرگترین دانشمندان علم نجوم ، به نام این پادشاه دانشمند ثبت شده است . الغ‌بیگ در سلطانیه ، در زنجان به دنیا آمد . مادرش گوهرشاد آغا از شاهزادگان ترک زبان بود که بناهایی چون مسجد گوهرشاد را در مشهد ساخت و پدرش شاهرخ ، در تحکیم حکومت تیموری و رشد هنر در آن دوران و شکل گرفتن مکتب هرات بسیار مؤثر بود.
الغ بیگ ، پس از دو سال درگیری با پسرش عبداللطیف، عاقبت در سال ۸۲۸ خورشیدی (۱۴۴۹ میلادی) به دست او کشته شد . [ویکیپدیا]
  • Zed.em
با گذشت هر روز سرما شدیدتر می‌شد ؛ هیچ‌کس چنین زمستان وحشت‌انگیزی را به یاد نداشت . اما تیمور بی‌توجه به این چیزها ، فرمان داد اردو بزنند . می‌خواست سپاه را تا اترار پیش براند و آنجا در قصر خود منتظر بهار شود . وقتی به سیحون رسید ، رودخانه یک متر یخ بسته بود . "پس ، از آن عبور کرد و سرسختانه پیش راند ."
اما زمستان با خشمِ طوفان‌های خود آنها را در بر گرفت ، زوزه‌ی تندبادهای خود را بر بالای سرشان به صدا درآورد ، با تمام نیروی بادهای یخبندان بر آنها کوفت و با قاصد خویش پایین آمد و به تیمور گفت : "چرا معطلی ترسو ؛ چرا درنگ می‌کنی ستمگر ؟ تا کی قلب‌ها در آتش تو بسوزند و سینه‌ها از خشمِ زبانه‌های آتشت داغدار شوند ؟ اگر تو یکی از ارواح دوزخی هستی ، من دیگرم ؛ هر دو پیریم ، و هر دو در نابودی انسان‌ها و سرزمین‌ها سپیدموی شده‌ایم . پس باید در قران دو ستاره‌ی نامیمون‌مان ، فالی نحس برای خودت بگیری . اگر تو ارواح مرده و نفس خشکیده‌ی آدمیان را داری ، به‌راستی که نفسِ یخبندان من بس سردتر از مالِ تو است ؛ اگر در میان سوارانت مردانی هستند که با شکنجه ، موی مسلمانان را کندند و با پیکان سوراخ‌شان کردند و گوش‌شان را کر کردند ، به‌راستی که من هم در وقت خود به یاری خداوند ، مردان را کرتر و عریان‌تر کردم . به خداوند سوگند . حاشا که دروغ گویم ! پس سوگند به خدا ، زینهار مرا بشنو ! نه حرارتِ پشته‌های ذغال می‌تواند تو را در یخبندان مرگ محافظت کند و نه آتش در منقل‌هایت شعله خواهد کشید ."⁰
آنگاه از انبار پر از برف خود بر او بارید ، برفی که زره‌های آهنین را می‌شکافت و حلقه‌های آهن را می‌گسست ؛ و بر تیمور و سپاهیانش از آسمان‌های یخ‌بسته‌ی خود کوهی از تگرگ بارید و به دنبال آن طوفانی از بادهای پرسوز فرو راند که گوش‌ها و گوشه‌ی چشمان‌شان را سوراخ و بینی‌شان را پر از دانه‌های تگرگ کرد و به دنبالش ، آن باد ویران‌گر که همه‌چیز را در سر راه خود نابود و خراب می‌کرد از همه‌سو بر بدن‌هاشان تازید . زمین سراسر پوشیده از برف بود ، مانند صحرای محشر یا دریایی از نقره که به‌دست خدا ذوب شده است . وقتی خورشید بالا آمد و یخبندان درخشش آغاز کرد ، چه شگفت‌انگیز بود آن منظره ! آسمانی از گوهرهای تُرکی و زمینی بلورین که ذرات طلا شکاف‌های آن‌را پر کرده بود .
وقتی نفس باد بر نفس آدمی می‌وزید (خدا نصیب کس نکند !) روح‌ش را می‌خشکاند و او در همان حالِ سواری یخ می بست ؛ وقتی بر شتران می‌وزید ، ضعیف‌ترهاشان می‌مردند . و وضع بر همین منوال بود تا آنگاه که عطر شیرین گل‌سرخ از آتش دمید و به کسانی که نزدیکش می‌شدند آسودگی و استراحت اعطا می‌کرد . و اما خورشید هم می‌لرزید ؛ چشمانش یخ بست و سفید شد ... وقتی کسی نفس می‌کشید ، نفسش بر محاسن او یخ می‌زد و شبیه فرعون می‌شد که ریش خود را با گردن‌بند می‌آراست ؛ اگر کسی تف می‌کرد ، آب دهان هرچقدر هم گرم بود ، قبل از رسیدن به زمین چون گلوله یخ می‌بست . پوشش حیات از آنان پس رفته بود ...
بدین‌گونه ، بسیاری از سپاهیانش ، اعم از بالادستان و فرودستان ، جان باختند . زمستان ، صغیر و کبیرشان را به هلاکت افکند ؛ بینی و گوش‌هایشان که در اثر سرما خشک شده بود جدا شد و بر زمین افتاد ؛ و نظم‌شان برهم خورد . زمستان از حمله باز نایستاد و آنقدر باد و طوفان بر آنها فروبارید ، تا درمیان دست و پا زدن‌های مأیوسانه مدفون شدند ...
ولی تیمور اعتنایی به مرگ نداشت و برای آنانی که مرده بودند شیون نکرد ...
***
سرانجام در اواخر ماه ژانویه تیمور به اترار رسید . [اما سرمای آن سفر چنان در استخوان‌هایش نفوذ کرده بود که بعد از مدت زمانِ کوتاهی به علت بیماری ، سرمازدگی ، جان باخت]
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰این بند از اثر ابن‌عرب‌شاه را ، گوته تحت عنوان 'زمستان و تیمور' در دیوان باختر-خاور به شعر درآورد ، سر ویلیام جونز آن را به لاتین برگرداند .
  • Zed.em
بلخ ، "مادرِ شهرها" ، یکی از قدیمی‌ترین شهرهای مسکون جهان است ؛ و اگر به‌یاد داشته باشید در همین شهر بود که اسکندر کبیر تقریباً ۱۰۰۰ سال پیش [از ورود هسوآن تسانگ° راهب بودایی دوره‌گرد چینی به بلخ] با رکسانا عقد ازدواج بسته بود . کسانی که بلخ کنونی را می‌شناسند ، شرح پرشور هسوآن تسانگ از "این قلمرو به‌راستی ممتاز" با آن جلگه‌ها و دره‌های حاصلخیز و با آن هزار رهبانگاه و سه‌هزار روحانی را شگفت‌آور خواهند یافت .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

°هسوآن تسانگ : راهب بودایی چینی که به منظور زیارت در سال ۶۲۹ میلادی از طریق یکی از شاهراه‌های بازرگانی سراسری آسیا عازم هند شد . از تاشکند ، سمرقند ، بلخ و بامیان عبور کرد ... شرح سفرنامه‌ش منبع نویسنده‌ی این کتاب است .
  • Zed.em
ابن‌بطوطه بخارا را چنین توصیف می‌کند : "به دست چنگیز تاتاری ملعون ... ویران گردید . اینک مساجد و بازارهای آن جز قسمت کوچکی مخروبه است و مردمِ آن در نهایت ذلت و خواری به‌سر می‌برند چنانکه گواهی بخاراییان در خوارزم و دیگر جاها مقبول نیست زیرا مردم این شهر در تعصب ، دعوی باطل و انکارِ حق اشتهار دارند و اکنون در بخارا کسی که چیزی از علم بداند یا عنایتی به دانش و هنر داشته باشد پیدا نمی‌شود ." بخارای پرشکوه که زمانی به‌خاطر علم و هنر خود در سراسر آسیا معروف بود ، چه وضع اسف‌انگیزی پیدا کرده بود !
[...]
ابن‌بطوطه سپس به شهر ترمذ رسید ، شهری که بعد از تهاجم مغولان در محلی جدید تجدید بنا شد و به‌خاطر میوه‌های خوب و گوشت و شیر خود معروف بود : "مردم در گرمابه‌ها سرِ خود را به‌جای گِل [احتمالاً منظور گِلِ سرشوی بوده باشد (؟)] با شیر می‌‌شویند ؛ پیش گرماوه‌بان ظروف بزرگی مملو از شیر وجود دارد که هرکس وارد حمام شود ظرف کوچکی از آن پر می‌کند و سر خود را بدان می‌شوید . شیر ، موی سر را نرم و شفاف می‌گرداند ."
[...]
ابن‌بطوطه اینک دیگر عازم هند بود اما عبور از هندوکش را به تأخیر انداخت تا کمر زمستان بشکند ؛ ضمناً او نخستین نویسنده‌ای بود که از نام "هندوکش" استفاده کرد و توضیح داد که معنای آن "کشنده‌ی هندوان" است ، زیرا هندیان بیشماری که به بردگی به ترکستان می‌رفتند در این کوه‌ها از سرما تلف شدند . ابن‌بطوطه با عبور از غزنی و کابل در سپتامبر ۱۳۳۳ میلادی (محرم ۷۳۴ هجری) به کرانه‌های سند رسید .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )
  • Zed.em
سفر سختی بود ، اما پلوها از دریای مواج و بی‌پایان شن به‌سلامت گذشتند و به تون رسیدند ؛ در اینجا مارکو شرح سفرش را قطع می‌کند تا به توصیف معروف خود از پایگاه فداییان (حشاشین) در مولاهت (الموت) که نزدیک قزوین است بپردازد⁰ ؛ رئیس فداییان مردی بود به نام علاءالدین ، در اروپا معروف به پیرِ کوهستان ، که تشکیلاتی تروریستی را رهبری می‌کرد که شعبه‌ای هم در سوریه داشت :
"او در دره‌ای میان دو کوه ، بزرگ‌ترین و زیباترین باغی را که بشر تا آن‌زمان به‌خود دیده بود ، با بهترین میوه‌های جهان و پرشکوه‌ترین عمارت‌ها و کاخ‌ها ... مزین به طلا و پیکره‌هایی از همه‌ی زیبایی‌های زمین و نیز چهار جویبار ، یکی پر از شراب ، یکی پر از شیر ، یکی پر از عسل و یکی پر از آب احداث کرد . زنان زیبارو و دوشیزگانی دلفریب‌تر از همه‌ی دوشیزگان جهان نیز در باغ بودند که در نوازندگی ، آواز و رقص همتا نداشتند ..."
و به قول مارکو : "در خدمت هر آرزویی بودند ."
پیرمرد گروه‌های کوچکی از پسران برگزیده‌ی ۱۲ تا ۲۰ ساله را که گلِ سرسبد همسالان خود بودند در این باغ گرد می‌آورد و می‌فریفت تا هنر شریف آدم‌ کشتن را بیاموزند . روش سربازگیری‌اش این بود که پسران را با حشیش تخدیر می‌کرد و سپس بی‌آنکه متوجه شوند به این باغ منتقل می‌کرد ؛ پسران به‌هوش می‌آمدند فکر می‌کردند در بهشت هستند . پیرمرد وقتی می خواست "یکی از بزرگان" را به قتل برساند ، شماری از این دست‌آموزان را برمی‌گزید و به قتل یکی از اهالی عادی محلی می‌فرستاد تا آزمایش پس دهند . جاسوسان درباره‌ی نحوه‌ی اجرای مأموریت گزارش می‌دادند ؛ جوانانی که بیشترین امتیاز را می‌آوردند به عیش و نوش روانه می‌شدند و بعد به مأموریت اصلی اعزام می‌شدند . پیرمرد آنان را در راه‌شان تشویق می‌کرد . می‌گفت اگر سالم برگردند می‌توانند دوباره به آن بهشت برگردند ؛ اگر کشته شوند ، در آنصورت حتی زودتر به بهشت می‌رسند . در هر دو حال چیزی از دست نمی‌دادند . پیرمرد کاری پرمنفعت پیشه کرده بود ، چون بسیاری از افراد مورد نظرش که قرار بود کشته شوند ، وقتی پیش‌آگهی می‌یافتند ، با پرداخت پول زندگی خود را می‌خریدند .
این داستان با آنکه آرایه‌های فراوان بر آن بسته شده است ، اساساً صحت داشت ، اما همانطور که مارکو می‌پذیرد چندان هم مطابق روز نبود ؛ چراکه قلعه‌ی الموت که در سده‌ی یازدهم میلادی (پنجم هجری) بنیاد یافته بود در سال ۱۲۵۶ میلادی (۶۵۴ هجری) به دست هولاکو ویران و غارت شد و علاء‌الدین نیز به قتل رسید . اما شعبه‌ی سوریه تا مدتی به حیات خود ادامه داد ؛ و در سال ۱۲۷۲ میلادی (۶۷۱ هجری) یعنی همان سالی که پلوها در تون بودند ، ادوارد شاهزاده‌ی انگلستان (که بعداً ادوارد اول لقب گرفت) زمانی که در سوریه بود ، به‌زحمت از دست یکی از اعضای این شعبه جان سالم به‌در برد .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰این قطعه را ممکن است روستیلچو ، کاتب مارکو ، در متن گنجانده باشد .
  • Zed.em
با آنکه منگو به اعتقادات پدران خود ، شمنیسم ، پای‌بند مانده بود ، اما هیچگونه تبعیض قومی یا مذهبی در دربار اعمال نمی‌شد . مادرش که به تازگی مرده بود مسیحی بود اما چنان روشن‌اندیش بود که حتی مدرسه‌ای مذهبی برای مسلمانان در بخارا ساخته بود .
[...]
روزی به خان خبر رسید که روبروک او را بت‌پرست خوانده است (که به‌راستی هم چنین بود) ؛ روبروک به قصر احضار شد تا در مقابل این اتهام از خودش دفاع کند . منگو [خان] فوراً قبول کرد که این سخن ، ترجمه‌ی اشتباهِ دیلماجِ ناشیِ روبروک بوده است :
"سپس منگو عصایی را که بر آن تکیه می‌‌داد به طرف من گرفت و گفت : "نترس ." و من لبخندی زدم و با صدایی آرام گفتم : "اگر ترسیده بودم به اینجا نمی‌آمدم ." از دیلماج پرسید چه گفته‌ام و دیلماج صحبت مرا ترجمه کرد . بعد اعتقادات خود را برای من شرح داد و گفت : "ما مغولان معتقدیم که فقط یک خدا وجود دارد و مرگ و زندگی ما در دست او است . اما خداوند همانطور که انگشتان مختلفی در دست‌های ما گذاشته است ، آدم‌ها را هم به راه‌های مختلفی هدایت می‌کند . خداوند به شما کتاب آسمانی می‌دهد ولی شما مسیحیان زندگی خود را مطابق آن نظم نمی‌دهید . مثلاً کتاب آسمانی به شما نمی‌گوید که در میان یکدیگر عیب‌جویی کنید ، درست است ؟" من گفتم : "درست است سرور من ؛ اما همان ابتدا به شما گفتم که قصد مشاجره با کسی نداشته‌ام ." منگوخان گفت : "منظورم فقط شخص شما نبود . باری ، در کتاب مقدس‌تان نیامده که آدمی بخاطر ثروت از جاده‌ی عدالت منحرف شود ." گفتم : "خیر ، سرور من ، و به‌راستی هم من برای کسب مال به اینجا نیامدم ؛ برعکس ، وقتی پولی به من پیشنهاد شد نپذیرفتم ." یکی از دبیران که حضور داشت حرف مرا تأیید کرد ... منگو دوباره گفت : "منظورم شخص شما نبود . خداوند برای شما کتاب مقدس فرستاده و شما دستورات آن را رعایت نمی‌کنید . خداوند غیب‌گویانی به ما داده است ؛ ما آنچه آنها بگویند همان می‌کنیم و در آرامش و صلح به‌سر می‌بریم ."
روبرک از سر حسرت آهی کشید : "اگر قدرت معجزه‌آفرینی موسی را داشتم ، چه‌بسا می‌توانستم قانعش کنم ."
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت ) 
  • Zed.em
اما در سال ۱۲۳۸ میلادی (۶۳۶ هجری) مغولان به فرماندهی درخشان سوبوتای ، این جنگاور پیر ، برای بار دوم ناغافل به باختر تاختند . روسیه نخستین ضربه را خورد . مسکو که در آنزمان شهر کم اهمیتی بود در همان سال سقوط کرد ، دو سال بعد منگو و باتو ، نوه‌های چنگیزخان ، کیف بزرگ را تصرف و غارت کردند . در اوایل بهار سال بعد ، اردوی زرین با استفاده از تاکتیک‌هایی که برای باختر ناآشنا بود از گذرگاه‌های کارشات عبور کرد . لهستانی‌ها و شوالیه‌های تیوتون که به کمک آمده بودند در لینیتس شکست خوردند ؛ ظاهراً مغولان در این محل از نوعی گاز سمی⁰ استفاده کردند . باتو سراسر مجارستان را ویران کرد ؛ سیلسیا و موراویا غارت شد . در آسیا و اروپای خاوری می‌گفتند : "از مرزهای لهستان تا آمور و دریای زرد ، حتی سگ هم بی‌اجازه‌ی مغولان نمی‌تواند پارس کند ."
ج. ب. بری در اواخر سده‌ی نوزدهم در یادداشت‌های خود بر کتاب انحطاط و سقوط اثر گیبون نوشت که تاریخ‌نگاران تنها در این اواخر دریافته‌اند که این پیروزی‌های مغولان :
"نتیجه‌ی استراتژی کامل‌شان بود و فقط از برتری نفرات ناشی نمی‌شد ... عوام هنوز فکر می‌کنند تاتارها گله‌ای وحشی هستند و فقط به علت کثرت خود همه را شکست می‌دهند ، بدون هیچ برنامه‌ی استراتژیکی اروپای خاوری را درنوردیدند و به تمام موانع یورش بردند و تنها به‌خاطر شمار زیاد خود از موانع گذشتند ... چنین کارزاری در آنزمان از قدرت تمام ارتش‌های اروپا خارج بود و هیچ فرمانده‌ی اروپایی تصور آن را هم نمی‌کرد . در اروپا سرداری نبود جز فردریک دوم که او هم از لحاظ استراتژی به پای سوبوتای نمی‌رسید . به‌علاوه مغولان با آگاهی کامل از اوضاع سیاسی مجارستان و شرایط لهستان وارد کارزار شده بودند ، با سیستم دقیق جاسوسی از وضع کشورها باخبر می‌شدند ؛ اما مجارها و قدرت‌های مسیحی همچون کودکان خام‌اندیش چیزی درباره‌ی دشمنان خود نمی‌دانستند ..."
خلاصه آنکه به نظر می‌آمد هیچ چیز نمی‌تواند اروپا را از تهاجم نجات دهد .
در سال ۱۲۳۹ میلادی (۶۳۷ هجری) هیأتی از طرف مسلمانان اسماعیلیه (یا 'فدائیان' شمال ایران) به نزد لوئی نهم رفت تا علیه مغولان تقاضای کمک کند و این احتمالاً نخستین آگهی باختر از خطر جدید بود ، خطری که بالقوه مانند تهاجم هون‌ها در هشت سده‌ی پیشتر ، تهدید کننده بود . یکی از اعضای هیأت به انگلستان رفت و در دربار هنری سوم بار یافت . اسقف وینچستر که در آنجا حضور داشت اعلام کرد دلیلی برای نگرانی وجود ندارد و پیشنهاد این اتحاد "نامقدس" را رد کرد . بی‌تردید وقتی او گفت : بگذار سگ‌ها همدیگر را بدرند ، در واقع نظر عموم را بیان می‌کرد ؛ اسقف گفت : "وقتی مغولان و مسلمانان یکدیگر را نابود کنند ، آنگاه بر ویرانه‌های‌شان کلیسای کاتولیک جهانی بنیاد خواهد گرفت ."
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰ یکی از واقعه‌نگاران از ظاهر شدن ناگهانیِ سرِ ریشویِ نفرت‌انگیزِ یک انسان ، بر نوک یک زوبین یاد می‌کند که : "دود و بوهای شیطانی" می‌داد و دشمن را به گیجی می‌افکند و مغولان مهاجم را از دیده پنهان می‌داشت .
  • Zed.em
مغولان در سرزمین‌هایی که تصرف و اشغال می‌کردند فقط اقلیت کوچکی را تشکیل می‌دادند ؛ هرگونه نرمی و ملایمت برای ایشان مصیبت‌بار و بدفرجام می‌بود ، برقراری حکومتِ وحشت ، هرچند نفرت‌انگیز اما [برای آنها] ضرورتی نظامی بود ‌. به‌علاوه باید به یاد داشت که چنگیزخان امپراطوری بزرگی را پایه‌گذاری کرد که در زمان حیاتش آرامش تاتاری بر آن حاکم بود و چنانکه گفته‌اند در قلمرو او زنی با کیسه‌ی پر از طلا می‌توانست از این‌سو به آن‌سو سفر کند بی‌آنکه تعرضی ببیند .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )
  • Zed.em
مذهب مغولان شکلی از شمنیسم بود . شمن هم ناظر ارواح بود ، هم طبیب ، هم دریافت کننده‌ی الهام‌های غیبی ، و هم مراقب رعایت مقدسات . درون هر چادر ، عروسک‌هایی نمدی آویخته بودند ، "برادر آقا" (بالای نیمکت) [؟] ، "برادر خانم" [؟] و الی‌آخر . کارپن می‌نویسد :
"عروسک‌های نمدی به شکل آدم دارند که طرفین درگاه می‌گذارند ؛ و بالای این عروسک‌ها چیزهایی نمدی به شکل پستان زن قرار می‌دهند که به اعتقادشان حافظ رمه‌ها و زیاد کننده‌ی شیر و کُرّه‌ها است . عروسک‌های دیگری نیز از ابریشم درست می‌کنند که نزد آنها بسیار عزیز است . برخی این عروسک‌ها را در گاری‌های پوشیده‌ای در کنار درگاه چادر می‌گذارند و هرکس چیزی از آنها بِرُباید بدون هیچگونه گذشتی به مرگ محکوم می‌شود ."
ساختن این عروسک‌ها طی مراسم مذهبی مخصوصی صورت می‌گرفت :
"وقتی می‌خواهند این عروسک‌ها را بسازند ، تمام بانوان سرشناس خیمه‌گاه جمع می‌شوند و مطابق با مقام خود عروسک می‌سازند ؛ وقتی کار عروسک‌سازی به اتمام می‌رسد ، گوسفندی می‌کشند و گوشتش را می‌خورند ... هرگاه کودکی بیمار می‌شود ، به همان ترتیب عروسکی درست می‌کنند و بر بالای بستر کودک می‌بندند ... نخستین شیر هر دام یا مادیان را به این عروسک‌ها تعارف می‌کنند ؛ وقتی می‌خواهند چیزی بخورند یا بیاشامند ، ابتدا آن را به عروسک‌ها تعارف می‌کنند ..."
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )
  • Zed.em
در روایت‌ها ، بنیان‌گذاری شهر سمرقند را به افراسیاب ، قهرمان نیمه افسانه‌ای شاه‌نامه‌ی فردوسی نسبت می‌دهند ؛ ولی در این اواخر شوروی‌ها [روس‌ها (؟)] سال ۵۳۰ قبل از میلاد را زمان تولد این شهر دانستند و به تبع آن مراسم دوهزار و پانصدمین سال زایش آن ، در سال ۱۹۷۰ برگزار شد . اینکه سپاهیانِ فرمانروایان هخامنشی در ایران به‌واقع به ماراکاندا (نام نخست سمرقند) رسیدند یا نه ، معلوم نیست ؛ اما اسکندر کبیر در سال ۳۲۸ قبل از میلاد "در جریان لشکرکشی دیوانه‌وار خود آنجا توقف کرد ." و از آن‌موقع به بعد است که سمرقند از افسانه به‌در می‌آید و به تاریخ می‌پیوندد . سمرقند زمانی ساموکین ، باختری‌ترین استان امپراطوری آسمانی بود ؛ ولی نزدیک به پایان سده‌ی هفتم میلادی ، سپاهیان مقاومت‌شکن اسلام به ماوراءالنهر تاختند و اندکی بعد آنجا را تصرف کردند و مذهبی مستقر ساختند که تا سده‌ی حاضر ادامه‌ی حیات داد و گاه رونق بیشتری هم گرفت . هارون‌الرشید ، خلیفه‌ی اسرارآمیز بغداد که درباره‌اش اغراق فراوان کرده‌اند و شهرت خود را بیشتر مدیون عجایب افسانه‌ای‌اش در [داستان‌های] هزار و یک شب است تا اقدامات واقعی ، در سال ۸۰۹ میلادی (۱۹۳ هجری) در سر راه خود برای فرونشاندن شورشی در سمرقند ، در نزدیکی مشهد درگذشت .
در دوران فرمان‌روایی سامانیانِ ایران در سده‌ی دهم ، سمرقند و بخارا مراکز بزرگ فرهنگی شدند . سپس تُرک‌های سلجوقی جای آنان را گرفتند ؛ امپراطوری اینان در زمان ملک‌شاه (۱۰۹۲-۱۰۵۵ میلادی / ۴۸۵-۴۴۷ هجری) چنان دامنه گسترده بود که "هر روز در شهرهای اورشلیم ، مکه ، مدینه ، بغداد ، اصفهان ، ری ، بخارا ، سمرقند ، اورگنج و کاشغر" (به نقل از ملکلم) به نام این پادشاه خطبه می‌خواندند .
بعد در سال ۱۲۲۱ (۶۱۸ هجری) نوبت به یورش مغولان رسید که به تصرف و غارت و در پایان ویرانی سمرقند انجامید . ولی در دهه‌های پایانی سده‌ی چهاردهم (هشتم هجری) ، در زمان تیمور لنگ ، شهر سمرقند در یکی دو کیلومتری جنوب باختریِ محل سابق ، دوباره سر از خاک به‌در آورد و دوره‌ی حیات تیمور به صورت زیباترین و آبادترین شهر آسیای میانه درآمد و پایتخت امپراطوری او شد که یک‌سوم دنیای شناخته شده‌ی آن روزگار را زیر پوشش داشت . در سال ۱۵۱۲ (۹۱۸ هجری) جانشینان تیمور از تُرک‌های اُزبک شکست خوردند و بابر ، نواده‌ی نوه‌ی تیمور ، مجبور شد این دیار را ترک کند و سرنوشت خود را در افغانستان و سرانجام در هند بجوید ، و در هند بود که او نخستین فرمانروای سلسله‌ی امپراطوران مغول شد .
در نیمه‌ی سده‌ی هجدهم (۱۲ هجری) پس از دویست سال تلخی و شیرینیِ سرنوشت ، سمرقند تقریباً خالی از سکنه شده بود . سپس مدتی دوباره زیر فرمان چین رفت و بالأخره وابسته‌ی بخارا شد . در سال ۱۸۶۸ (۱۲۸۵ هجری) به دست روس‌ها افتاد که بیست سال بعد از کرانه‌های خزر به آنجا راه‌آهن کشیدند . پس از انقلاب بلشویکی ، سمرقند پایتخت جمهوری سوسیالیستی اُزبک (اُزبکستان) شد و اینک شهرِ مدرن و شکوفایی است .
این بود تاریخچه‌ی کوتاه شهری که 'آیینه‌ی جهان' ، 'باغ ارواح' و 'بهشت چهارم'اش می‌گفتند و تیمور لنگ 'چشم و ستاره‌ی' امپراطوری خود می‌خواندش ؛ شهری که سرانجام پذیرای دیدگان مشتاق جهانگردانی شده است که هرسال بیش از سال قبل پای در 'جاده‌ی زرّین سمرقند' می‌نهند .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )
  • Zed.em
جوانی و زندگانی . غنیمت بدانشان حیدر ! حالا که فکرش را می‌کنم ، می‌بینم که همه‌اش ، سر تا پایش ، هر کار کرده‌ام و هر کار که خیال داشته‌ام بکنم ، همه‌اش برای زندگانی بوده . زندگانی حیدر ! نعمتی است زندگانی حیدر ، نعمتی است که فقط یک‌بار به‌دست می‌آید و همان یک‌بار فرصت هست که قدرش را بدانیم . نه ؛ اصلاً مخواه که تو را همراه خودم ببرم وقتی یقین دارم که عاقبت کارِ این جنگ زندگانی نیست . ببین عزیز برادر ، من حتی تفنگچی‌هایم را نخواستم به قماری بکشانم که باختش حتمی است . حالا می‌خواهی تو را ، ای دسته‌ی گل ، بدهم به دم گلوله‌ها ؟ ها ؟! نه گمان کنی که خود را باخته‌ام ، نه . این را به ملامعراج هم بگو . نه برادر ، خود را نباخته‌ام . کار من اول به ناچاری سرگرفت ، بعد از آن با غرور دنباله یافت ، چندگاهی است که با عقل حلاجی‌اش می‌کنم و در این منزل آخر هم خیال دارم با عشق تمامش کنم . این آتش همه‌گیر نشد حیدر . اگر همه‌گیر شده بود تو را رها نمی‌کردم . در من چیزی کم بود و در این زندگانی هم چیزی درست نبود . میان ما و زندگانی یک چیزی گنگ ماند . ما دیر آمدیم ، یا زود . هرچه بود به موقع نیامدیم . گذشت و بهتر که می‌گذرد . هر طلوع غروبی دارد ، هر جوانی پیری دارد و هر پیری مرگی دارد . درخت بارآور هم تمام فصل‌های سال را نمی‌تواند سبز بماند . حالا دیگر برو حیدر ، بِران .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
مارال واپرس کرد :
- چه می‌کنیم عمه بلقیس ؟!
- جلا بده آتش را !
مارال با چشمان آغشته به اشک ، لب گَزید و آتش تنور را با سیخ برآشوبید تا بلقیس تاهای خمیر را بر سینه ی تنور بچسباند . بلقیس از کنار تنور قدم واپس کشید ؛ یک‌تا نان از روی پشته‌ی خار برداشت ، سربرآورد و به بام نظر کرد ، بیگ‌محمد به لب بام آمد ، بلقیس شانه و بازو کشید و نان را برای پسرش به بام پرانید . بیگ‌محمد نان را در هوا گرفت و به لب‌ها برد ، بوسید و هم بوییدش . بلقیس به نزدیک تنور بازگشت و دست به کار برد .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
پس اکنون موج موج گویه‌های به شک آمیخته ، گویه‌های به شکِ شکست آمیخته‌ی مردم ، گفت و گوی راوی نیروی فزون از باوری که بر گُل‌محمد سردار بسیج شده بود ، بیشترین بخش پیکار را به‌سود حریف می‌رفت تا پیش ببرد . چراکه با برآشوبیدن هیاهوی مردم و دم‌افزون ساختن وهم شکست در گمان ایشان ، نخست مردم را مغلوب خود می‌ساختند و با مرعوب و مغلوب ساختن مردم ، اندیشه و سپس بازوی ایشان را به‌کار می‌گرفتند . که معرفت به معرفت توده‌های مردم در این معنا ، نخستین درسی بود که بر مردم از مردم آموخته بودند و این پیشینه‌ای بس کهن داشت که خود بار از یکه‌گویی برگرفته بود . پس آموخته بودند که دستمایه‌ی چیرگی بر خلایق ، خود خلایقند و حدود چیرگی بر ایشان بسته بدان است که تا چه پایه بتوان بر ذهن‌شان چیره شد . هم دانسته شده بود که آنچه و چیزی می‌تواند بر ذهن توده‌های انبوه چیرگی بیابد که در هر شکل و قواره‌اش بتواند تجلّیِ وجهی از قدرت باشد .
قدرت ؛ و مگر نه این بود که گُل‌محمد سردار به‌مثابه یک قدرت در ذهن و خیال مردم جا افتاده بود ؟ چرا و جز این نبود . پس هنگامی می‌توان آن نام و آن معنا را از میدان خیال مردم روفت که قدرتی قادرتر را بتوان بر جای آن نشانید . اما تسخیر و تصرف این دژ نیز جز با قدرت و تزویر میسر نتواند بود . پس نخست قلمرو پندار مردمان را می‌بایست درنوردید با هر وسیله و امکان . از پخش موج موج دروغ گرفته تا بارش تازیانه و دشنام ؛ قانون ننگ‌بار خصومت . کار سترگ بر عهده‌ی خود مردم ، بر باور و گرایش مردم . بازی ، میدانِ بازی و هم بازیگران خود مردمانند تا در این میان باور خود را به نیرویی از سنخ خود در خود باژگونه کنند و از آن‌پس سُکّان گرایش خود را با دستان نوین خود بدان سوی برند که از برای‌شان پرداخته و آماده شده است . و در این‌کار شیوع هولناک‌ترین دروغ‌ها مجاز شمرده شده است ؛ دروغ در خوار و خردینه شمردن دشمن ، در بدنام کردن و نهایت را در نفی و نیست کردن دشمن .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
... نافی‌اند و نیرویند ؛ نیرویند و نافی‌اند . نیروی خام و وحشی و بازداشت شده در قید ، با شوق مجالی به فوران . تشنه‌ی رهّی و رهایش تا مگر نقطه‌ای از زندگانی را ویران کند . ویران‌گر در لحظه‌لحظه‌ی عمر خویشتن است و به‌جز ویرانی نمی‌شناسد ، مجهول و جهل است و مایه‌ی دست است . گرسنه است به چشم و گرسنه به دل ، گرسنه به روح و به دندان ؛ پس هار است و سیرمانیِ ولع پایان‌ناپذیر خود را با چشم و چنگ و دست و زبانِ ویرانی پیشه می‌کند . ترس‌زده است و از اینرو می‌کوشد تا بترساند . فرومایه است ؛ پس روچوب [آلتِ دست] و سنگِ روی یخ می‌شود به ویران‌گری ، و پروای نیک و بدش نیست ، و جان می‌دهد در گرو لبخندی که مگر از پوزه‌ی آقایش بر او نثار شود . گمشده می‌جوید ، خود را می‌جوید ، تکه‌پاره‌های روح خود را می‌جوید ، پاره‌پاره‌‌ی وجود خود را در گذر از هر منزلی برجای گذارده است ، می‌جوید و حرص و شتابی وحشیانه در این جستجوی سردرگم به‌خرج می‌دهد . این است که اگر هر دم گم می‌کند ، هر دم پاره‌ای از خود را گم می‌کند و ناکام ، ویرانی خود را با ویران‌گری شتابناک‌تر ، می‌رود که ترمیم کند ؛ و تخریب می‌کند و دم‌به‌دم خود را نفی می‌کند ؛ و به ترمیم و جبران نفی خود ، باز هم خود را نفی می‌کند و زندگانی را نفی می‌کند و با نفی زندگانی ، خود را نفی می‌کند . فرومایه به‌جز نفی و نابودی خود ، چشم‌اندازی به زندگانی ندارد . فرومایه‌ انباشته‌ی تواضعی دروغین و کِبری دروغین‌تر ، نمایش نیروهای خود را ، پشتوانه‌ای اگر بشناسد ، از هیچ مانعی پروایش نیست !
از کجای خاک بدر جوشیده‌اند این هرزبوته‌ها ؛ و از پستان کدام مادر آیا شیر نوشیده‌اند ؟ از پستان مادری آیا شیر نوشیده‌اند ؟ چشمان کدام یوز بر خون جوانی اکبر به شادمانی تواند نگریست ؟ اکبر آهنگر را چگونه بدین آشکارگی و آسانی می‌توان کُشت ؟ از کجای خاک بدر جوشیده‌اند این هرزبوته‌ها ؟ چه کسانی اکبر را می‌کُشند و چه کسانی اکبر را به کُشتن می‌دهند ؟
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
برخاستند و ایستادند . فربخش دکمه‌ی پایینه‌ی پالتو را بست و پرسید :
- حالا ... تو چه می‌خواهی بکنی گُل‌محمد ؟
گُل‌محمد نگاه از آتش برگرفت ، به فربخش لبخند زد و بسوی قره‌آت پیش کشید و بر اسب سوار شد . قربا‌ن‌بلوچ عنان اسب فربخش را به او سپرد و خود گام سوی آتش برداشت و گفت :
- خاموشش کنم !
خان‌عمو انگار با زبانِ گُل‌محمد ، بلوچ را گفت :
- بگذار بسوزد !
قربان‌بلوچ میان کپه‌ی آتش و اسبی که باید سوار می‌شد ، به تردید ماند و گفت :
- ترسم که آتش در هیزم بیابان بیفتد !
گُل‌محمد عنان قره‌آت بگردانید ، به روی بلوچ لبخند زد و مایه‌ای از طعنه در کلام گفت :
- در این بیابان چندان هم هیمه نرسته است مرد خوب خدا !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
- ... حالا است که می‌فهمم در همه‌ی عمرم برای رسیدن به قدرت ، با رذالت زندگی کرده‌ام . رذالت به قصدِ قدرت . من در دوران عمرم تن به هر کثافت‌کاری داده‌ام ، هر فسادی که تو فکرش را بکنی از سر گذرانده‌ام ، هر شرّی را که صلاح دانسته‌ام بر پا کرده‌ام ؛ اما به این کارهای خودم وقوف نداشته‌ام . وقوف نداشته‌ام که برای چی این‌کارها را می‌کرده‌ام . از قصد و هدف خودم هم اطلاع نداشتم ؛ یعنی به آن واقف نبودم . برای همین بوده که گاهی دلم به رحم می‌آمده و وجدانم ناراحت می‌شده . اما حالا دیگر ، نه . حالا واقف شده‌ام . عمرم ، زندگانی‌ام و همه ‌ی چیزهای دنیا به من یاد داده که همه‌کاری در این دنیا روا است ، هر کاری . عمرم و زندگانی‌ام و دنیایی که در آن زندگی می‌کنم به من فهمانده که یک چیز حقیقت دارد ، فقط یک چیز . آن یک چیز می‌خواهی بدانی چیست ؟! ... قدرت ، قدرت ؛ فقط قدرت !
نادعلی در بهت ساکن خود ، خاموش مانده بود . عباسجان نیز در گفتار فروکش کرد و با صدایی متفاوت ، صدایی که عمیقاً شکسته و خوار می‌نمود ، گفت :
- همان چیزی که من ندارمش ؛ ... قدرت !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
ستار به بلوچ واگشت ، و همراه لبخندی روشن در او نگریست و گفت :
- تا امروز وصف ناجوانمردی گُل‌محمدها را نشنیده‌ام من . نشنیده‌ام که آن‌ها اول پیشدستی کنند !
بلوچ گفت :
- من گوش به وصف ناجوانمردی‌ها نمی‌سپارم ؛ دهانِ ناجوانمردی را سُرب‌کوب می‌کنم !
ستار به‌عمد درنگ کرد و از آن‌پس پرسا پرسید :
- برنمی‌آمد که شماها اینجا به جنگ آمده باشید ! اول اینجور فهمیدم که به صلح آمده‌اید ؟!
- جنگ و صلح کی از هم جدا بوده‌اند ؟! ... زبان را برای صلح در دهان داریم و تفنگ را برای جنگ در دست‌ها . رسم مردی همین است !
ستار همراه پوزخندی گفت :
- شاید هم رسم زمانه !
بلوچ به جواب سرنینداخت و تا غافل از کار اصلی نماند ، همچنان‌که نشسته بود سر بالا گرفت و دهان به فریاد گشود :
- فرو بیا مرد ؛ فرو بیا از بام ! فرو بیا ... مگذار اوقاتمان تلخ بشود !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
باز خان‌عمو به ستار روی کرد و پرسا گفت :
- مغز حرف تو یعنی این است که ارباب‌ها ... این ارباب‌ها به‌خودی‌خود نمی‌توانند کاری از پیش ببرند ؟
ستار به جواب گفت :
- می‌توانند ... چرا ، می‌توانند ! اما ... این جماعت فقط با قدرت خودش به جنگ حریف نمی‌رود ! علاوه بر همه‌ی کثافتی که دارد ، چیزهای دیگری هم دارد . خیلی رذل و بی‌چشم و رو است ؛ بدتر از گربه . برخلاف آنچه می‌نماید ، خیلی هم بزدل و ترسو است . از همه‌ی اینها گذشته ، خیلی ملاحظه‌کار است ‌. یعنی اینکه کمتر بی‌گذر به آب می‌زند . تا در کاری که پیش می‌آید به برد خودش یقین نداشته باشد ، قاطی بازی نمی‌شود . این است که برای همچه خطر کردنی باید پشتش قرص و محکم باشد .
- کمی بیشتر بشکاف حرف‌هایت را !
ستار برای گُل‌محمد که چنین خواسته بود ، توضیح داد :
- گفتم علاوه بر همه‌ی کثافتی که دارد زمین‌دار جماعت ، رذل و دورو ، ترسو و محتاط است . رذل و بی‌چشم و رو است ؛ چون در همان حالی که دستش با تو به یک کاسه می‌رود با دست دیگرش برایت تله کار می‌گذارد . بزدل و ترسو است ؛ به این‌جهت که با دشمن چغرتر از خودش هرگز رو در رو وارد کارزار نمی‌شود . احتیاط‌کار است ؛ برای همین تکلیف حریف را روشن نمی‌کند . موضوع را گنگ و معلق نگاه‌ می‌دارد . لاف دوستی می‌زند و بر یک شانه صدتا دروغ رنگارنگ می‌گوید و خودش را جوری جلوه می‌دهد که حریف گیج بشود . اما این بازی را تا وقتی از خودش درمی‌آورد که هنوز به قدرت خودش و به بُرد خودش اطمینان پیدا نکرده . همین که اطمینان پیدا کرد و یقینش شد که می‌تواند بر حریف مسلط شود ، هار می‌شود و همه‌ی وجودش یکپارچه می‌شود خصومت و رذالت . و آنقدر بی‌چشم و رو می‌شود که انگار در همه‌ی عمرش یک‌بار هم تو را ندیده و نشناخته بوده ؛ چه رسد به اینکه با تو سلام و علیک داشته و بارها با تو هم‌نمک شده بوده .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em