جهلِ کَبَرهبسته !
لیلا ، زنها در این کشور همیشه روزگارِ سختی داشتهاند ، اما احتمالاً حالا آزادتر شدهاند و تحت لِوای کمونیسم از حقوق بیشتری برخوردارند . در اینگونه مواقع بابی همیشه آهسته حرف میزد ، میدانست همسرش از شنیدن تأیید حکومت کمونیستها عصبانی میشود . بابی میگفت : اما این حقیقت است . اکنون زمان خوبی برای زن بودن در افغانستان است ، تو میتوانی از این موقعیت استفاده کنی لیلا . بابی با اندوه سر تکان میداد و میگفت : البته آزاد شدن زنها در این کشور یکی از دلایلی است که مردم اسلحه بهدست گرفتهاند .
منظور حکیم ، مردم کابل نبودند که همیشه ترقیخواه بودند . در اینجا زنها در دانشگاه درس میدادند ، مدیر مدرسه بودند ، در کابینهی دولت بودند . نه ، منظور بابی مناطق قبیلهای بود ، بهویژه منطقهی پشتون در جنوب یا شرق ، در نزدیکی مرز پاکستان ، جایی که زنها بهندرت در خیابان دیده میشدند و در اینصورت هم برقع میپوشیدند و مردی همراهیشان میکرد . منظور بابی مناطق قبیلهای بود که مردها با همان سنتهای دیرینه زندگی میکردند و علیه کمونیستها و دادنِ آزادی به زنها قیام میکردند و حاضر نبودند قوانین کهنهای همچون ازدواجهای اجباری و یا بالا بردن حداقل سن ازدواج دخترها را منسوخ کنند . در آنجا مردها چنین آزادیهایی را توهینی به سنتهای دیرینهی خود میپنداشتند و حاضر نبودند بشنوند که دولت به آنها دستور میدهد دخترانشان را به مدرسه بفرستند و بگذارند کنار مردها کار کنند .
بابی به مسخره میگفت : خدایا توبه ! و بعد آهی میکشید و میگفت : لیلا ، عشقِ من ، تنها دشمنی که افغان نمیتواند از پا درآورد ، خودش است .
هزار آفتاب شگفتانگیز (خالد حسینی )
- ۰۰/۰۵/۰۸