aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «میخائیل بولگاکف» ثبت شده است

مهمان با لحنی محبت‌آمیز پرسید : "مگر حاکم از اورشلیم خوششان نمی‌آید ؟"
حاکم خنده‌ای کرد و با تعجب گفت : "ای خدایان مهربان ! ناراحت‌ترین جای دنیا است . مسأله فقط آب و هوای اینجا نیست ؛ هر بار که به اینجا می‌آیم بیمار می‌شوم ؛ این تازه نیمی از گرفتاری‌های من است . اما امان از دست اعیاد و جادوگران و ساحران و شعبده‌بازان و گروه‌های متعدد زُوّار ... همه متعصب‌اند . همه‌شان همینطورند . و این منجی‌ای که انتظارش را می‌کشند و منتظرند همین امسال ظهور کند ، چقدر دردسر ایجاد کرده ؟ هر لحظه امکان خونریزی بی‌دلیل وجود دارد . نصف وقت من صرف این می‌شود که سپاهیان را جابجا کنم و شکایات و تکذیب‌نامه‌هایی را بخوانم که حداقل نیمی از آنها علیه خود من نوشته شده است . قبول دارید که این کارها خسته‌کننده است . اگر خدمت‌گذار امپراطور نبودم ، آنوقت می‌دانستم چه کنم ."
مرشد و مارگاریتا ( میخائیل بولگاکف )
  • Zed.em

چه اندوهبار است ، ای خدایان ، جهان به شب هنگامان ، و چه رازگونه است مهی که مرداب ها را می پوشاند . اگر پیش از مرگ رنجی فراوان برده باشی و اگر در این وادی مه گرفته به درماندگی پرسه ای زده باشی و اگر بار گران جانکاهی بردوش ، گرد جهان می گشتی ، می فهمیدی . و اگر خسته باشی و بی هیچ بیم و دریغی به ترک جهان و ترک مه و مرداب و رودخانه هایش رضا داده باشی ، می فهمیدی . اگر حاضر بودی با قلبی سبک به کام مرگ فرو روی و می دانستى که تنها مرگ مرهم زخم تو است ، می فهمیدی . 

مرشد و مارگاریتا ( میخائیل بولگاکف )

  • Zed.em

مارگاریتا می توانست با طیب خاطر نسخه ی کتاب را تورق کند ؛ اگر مایل بود می توانست این کار را تا صبح سحر ادامه دهد ؛ می توانست به کتاب خیره شود ، آن را ببوسد و این کلمات را دوباره بخواند : 

" ظلمتی که از سوی دریای مدیترانه فرا می رسید ، شهری را که پیلاطس از آن بی نهایت متنفر بود می پوشاند ..." 

مرشد و مارگاریتا ( میخائیل بولگاکف )

  • Zed.em

در نخستین ساعات چهاردهمین روز ماه بهاری نیسان ، پونتیوس پیلاطس حاکم یهودا ، ردای سفیدی با حاشیه ی سرخ به رنگ خون بر دوش ، همچون سوارکاران لخ لخ کنان ، در دالانی که دو بخش کاخ هیرودیس کبیر را به هم متصل می کرد ظاهر شد ؛ در این دنیا این حاکم بیش از هر چیز از بوی گل سرخ نفرت داشت . قران روز نحس بود ، چون همین بو از بامداد تعقیبش می کرد .

***

زندانی که دیگر کسی جلودارش نبود گفت : " گرفتاری تو این است که ذهنت بیش از حد محدود است ، و مهمتر اینکه ایمان خودت به انسان ها را یکسر از دست داده ای ؛ باید پذیرفت که همه ی زندگی را نباید وقف یک سگ کرد . سرور من ، تو زندگی حقیری داری !" به اینجا که رسید تنها به لبخندی اکتفا کرد .

***

زندانی ادامه داد : " از جمله گفتم که هرنوع قدرت به هرحال خشونتی است علیه مردم و زمانی فراخواهد رسید که نه سزار و نه هیچ انسان دیگری حاکم نخواهد بود . انسان به ملکوت حقیقت و عدالت گام خواهد گذاشت ، جایی که به هیچگونه قدرتی نیازی نخواهد بود ." 

مرشد و مارگاریتا ( میخائیل بولگاکف )

  • Zed.em