aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه
میانه‌ی راه ، آنسوی زعفرانی و مانده به قلعه‌چمن ، بر کنارِ کهنه‌راهِ مشهد ، در جایی به نام حوض غلامو ، هفت ستون گچی چون هفت تختِ دیو ، خود را به رُخِ راه و مردمِ گذرنده می‌کشاندند . پیرانِ این پاره از بیابان خراسان واگوی می‌کردند که درون این هفت ستون ، هفت مرد را به گچ گرفته‌اند . هفت ستون را با درون تهی بالا آورده‌اند ، هفت مرد را زنده‌زنده در غلاف خشتی ستون‌ها جای داده‌اند و سراپا راست نگاه‌داشته ، پس آرام‌آرام دوغاب گچ به درون هر ستون ریخته و مردان را در چشم‌براهی خویش ، در عذابی کُند و گدازنده ، نظاره‌گر کَنده شدن پاره‌های جان از تن ، واداشته‌اند . در آغاز از کف پا تا مچ ، پس از مچ تا زانو ، از زانو تا کشاله‌ی ران ، از ران تا به زیر ناف ، از ناف تا به سینه ، از سینه تا به گردن ، از گردن تا سبیل ، تا بینی آخرین تقلاهای نفس ، پس تا قبه‌ی سر . تا کاکل .
اینچنین هفت مرد ، مردانِ مرد ، دم‌به‌دم و آن‌به‌آن جان کنده‌اند ؛ در گچاب وابسته‌اند ؛ منجمد شده‌اند و نفس از یاد برده‌اند . مرده‌اند و سرپوش از گِل و خشت ، سر و ستون را پوشانده‌ است . غروب باید آمده باشد . روستاییان نظاره‌گر ، خاموش و اندوهگین ، شاد و بی‌خبر ، خشمگین و افسرده ، با اینهمه بغض در گلو ، می‌باید از آنجا دور شده باشند و این یاد به خانه‌های خود ، به زیر سقف‌های کوتاهِ کلوخین باید برده باشند . آرام‌آرام و بیمناک از یکدیگر ، بیمناک از موشِ دیوار ، کنارِ اجاق‌های سرد ، باید پچ‌پچ کرده باشند . زیرک‌ترین کِشت‌گران به ادعای فرّاشان حکومت باید شک کرده باشند . اما داعیه‌ی فرّاشان همان بود که بود . همانچه پیشتر در کوچه‌های دیه‌ها جار زده بودند :
"برای عبرت مردمان ، امروز هفت دزد ، هفت ارقه‌ی بی‌ناموس ، هفت خیانتکار خانه‌به‌دوش ، کنار حوض غلامو گچ گرفته می‌شوند ."
این زبان دراز حکومت وقت بود که در کوچه‌های گرسنه‌ی دیه‌ها می‌چرید و نوک در هر روزن فرو می‌برد . او چنین خواسته بود که هفت مردِ به گچ گرفته را ، هفت ارقه‌ی خیانتکارِ دزد بنامد . چنین خواسته و چنین نیز کرده بود . پیرانِ این پاره‌ی بیابان خراسان نیز چنین نقل می‌کردند . پیران به تفاوت واگوی داشتند . پاره‌ای از این پیران ، بر هفت مرد ، نام هفت 'بلوایی' نهاده بودند . هفت بلوایی که سرِ هفتاد ارباب و مباشر و تفنگچی را گوش تا گوش بریده بودند . گفته این بود که هفت بلوایی می‌خواسته‌اند نرخ گندم ارزان کنند . داد می‌خواسته‌اند این هفت بلوایی ، هفت دادگر .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
کرانه‌ای به پهنای فرسنگ‌ها بر کویر . اَبرویی زمخت بر نگاهی گداخته . کشیده شده از باختر افغان تا فراسوی یزدِ کهن . طاغزار ، جنگل‌گونه‌ای گسسته ، ناپیوسته . از تایباد برمی‌گذرد ، طبس را در خود می‌گیرد ، جنوب خراسان را می‌پیماید ، بر بالاسرِ کاشمر و پناه کوه‌سرخ ، دست و بازو به‌سوی یزد پیش می‌کشاند . جنگلِ کویری ، بوته‌زار . گاه از خود واکنده می‌شود . پاره می‌شود ، می‌گریزد ، دور می‌شود و بار دیگر ، در منزلی دیگر به‌خود می‌پیوندد ؛ طاغی .
طاغ درختی است نه‌افراشته و سر به آسمان برداشته . کوتاه است و ریشه در ژرفاها دارد . گاه بیش از بیست پا ، تا که ریشه به نم رساند . در دل خاک ، بی‌امان فرو می‌دود . رمز ماندگاری طاغی در کویر هم در این است . خشکسالی و بی‌آبی نابودش نمی‌تواند کرد . در کشمکش کویر و طاغی ، طاغی فراز آمده است . طاغی توانسته است تن خویش در خاک خشک بنشاند و بماند . به پشتی ریشه‌های کاونده و ژرف‌رونده‌اش ، تاب توانسته بیاورد . اما به قد ، درختان اگر یَلان‌اند ، طاغی گرد است . کوتاه و در زمین کوفته . استخوان‌دار و استوار . بی‌نیازِ باران که ببارد یا نه . بر زمین و در زمین نشسته ، یال بر خاک فشانده ، با اینهمه خودسر و پُرغرور . طاغی ، عارفان خراسان را به‌یاد می‌آورد .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
اهالی بیابان بابقلی را همانجور که بود پذیرفته بودند و با او داد و ستد داشتند . نیازی دوسویه وامی‌داشتشان که در نیک و بد یکدیگر سازشی کج‌دار و مریز داشته باشند . بیشتر مردمِ ما دروغ‌های آشکار یکدیگر را می‌بینند و در پوششی از لبخند (دروغی دیگر) از نگاه هم پنهان می‌دارند . کردارِ حساب‌شده و اگر بشود گفت خردمندانه‌شان در داد و ستدها مایه‌ای از دروغ دارد که در لابلای عواطف و احساسات گذرا لاپوشانی می‌شود . گویی نیازهای معیشتی نیازهای دوسویه را موّجه می‌نماید :
"این دم بگذار بگذرد . این کار بگذار راه بیافتد . این نیاز بگذار رفع شود . و سرانجام ، این دروغ بگذار گفته شود ، کرده شود ؛ روزگار یک روز پایان می‌گیرد . پس مشکلِ همین امروز را (راست و دروغ) باید حل کرد . فردا که هنوز نیامده است ."
این بود که رفتار دوپهلوی بابقلی بندار برای گُل‌محمد بیگانه نبود .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
در همه‌ی دوره‌ها مردم نیک یافت می‌شوند ، اما در آن سال‌ها ، روزگاری که داستان ما در بستر آن روان است ، از این‌دست مردمان بیشتر یافت می‌شدند . چشم‌های مراقب هنوز مهلت نیکیِ ساده‌ی مردم را به‌خود ، از آن‌ها نگرفته بود . نیز نیکی گناه نبود . کردار نیک جسارت می‌خواهد . و در آن دوران ، هنوز این جسارتِ خجسته درهم نشکسته بود ، گرچه قوام هم نگرفته بود .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
بلقیس در پهندشت خشک بیابان اول به نان می‌اندیشید . نان ، و چه بهتر که بریان باشد . پس آسمان در چشم بلقیس آن‌هنگام خوش بود که ببارد ، ستاره از پیِ بارشی پُربار خوش بود . ابر ، تَرَش خوش بود ، نه بازی‌هایش بر رُخ ماه . سحر آنگاه خوش بود که آدمی چشم به سبزه بگشاید ؛ امیدِ سیر شدن گلّه . زیبایی آب نه در زلالی‌اش که در سرشاری‌‌اش بود . بسیار ، بگذار رود دیوانه فرزندی از من بگیرد ، اما تشنگی خاک فرو بنشاند . این آب و خاک فرزندان بسیار ستانده ، اما این زمینِ ما ، این زبان ما هنوز تشنه‌اند . تشنه‌کام مانده‌ایم .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
مردم خراسان به مردی نشان بی‌غیرتی می‌دهند که گوشتش بر استخوان بچربد . گوشتش بیش از استخوان باشد . گل‌محمد چنین نبود . استخوانش بر گوشت می‌چربید .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
زیر آسمانی که دمادم تهی و تهی‌تر از ستاره می‌شد ، مارال استوار بر اسب نشسته و لگام را می‌کشید . صدای سُم بر سنگفرش صبحِ خالی خیابان ، بازتابی انگیزاننده داشت . قره‌آت را همین به بیتابی می‌کشانید . گردن می‌تاباند ، سر بالا می‌انداخت و مست از جو صبح ، سُم‌دست‌ها را فزون از اندازه فراز می‌آورد و بر سنگفرش فرو می‌کوفت . بی‌تاب بود . گردن غُراب نگاه‌داشته بود و در هر حرکتی یال می‌تکاند ، و با هر گام سینه‌ی فراخش گشاده و بسته می‌شد . ناآرامِ تاختن . اما مارال ، همسان همه‌ی ایلیاتی که به خرید و فروش ، یا به درمان و گشت و گذار پای به شهر می‌گذاشتند ملاحظه‌ی مردم را داشت . این خوی مردم بیابان شده بود . پاس داشتن مردم شهر آرایه‌ای بود بر چهره و رفتار بیابان‌گردهای ما . پدران از تبار خویش آموخته بودند تا به فرزندان خود چنین بگویند : "ما محتاج اهالی هستیم . از آنها برای خودمان دشمن نتراشیم ." این پند آویزه‌ی گوش هر ایلی بود که شهر را باید از دشت‌های دست‌گسترده و تا به افق دامن کشیده ، تمیز داد . در پس این پند بیمی دیرینه نهفته بود . چراکه شهر همواره در جان ایلیاتی با حاکم و نظمیه و عدلیه و همه‌ی قدرت معنا می‌شده است . در شهر می‌بایست دست به عصا راه رفت . آرام و سربه‌راه . شهر خانه‌ی تاجر و دوستاق‌بان [زندان‌بان] است . گنجینه‌ای با هزار چشم پنهان . در هر پناه و پسه‌اش چشم و گوشی کمین دارد . در شهر نمی‌باید به کاریت کاری باشد . تو هرچه باشی بیگانه‌ای . از این گذشته ، جایی ، چیزی ، وضعی را نمی‌شناسی . نمی‌شناسی . این خود از همه بدتر . کوری و راه به‌جایی نمی‌بری . به‌جایش دیگران همه‌ی سوراخ و سمبه‌هایش را می‌شناسند . سرت را بچرخانی تا زیر گوش‌هایت کلاه گذاشته‌اند . پس آرام به شهر رو ، آرام و بی‌ های و هوی کارت را انجام ده ، و به همانگونه بازگرد . آرام و خاموش . از دروازه که به‌در آمدی لگام رها کن ، همه‌ی بیابان و کوه و کویر از آنِ تو است . بتازان .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
چشم‌هایش از شوق برق می‌زد :
- ما در آن سال‌ها چینی‌آلات از روسیه می‌آوردیم . چینی‌آلات و برنج‌آلات . نفت هم می‌آوردیم ‌. در مملکت ما هنوز نفت یافت نشده بود . از این طرف کشمش و بادام می‌بردیم ، از آن طرف اینجور اجناس می‌آوردیم . پارچه هم می‌آوردیم . قافله‌ها همیشه در راه بودند . راه آزاد بود . بعد که آنجا بلشویکی شد مرزها را بستند . خوب ، خوب خاطر جمع . خاطر جمع . حالا چای را درست می‌کنم .
پیرخالو میان حرف‌هایش بیخ دیوارِ سکو ، کنار اجاق نشست و آتش اجاق را گیراند .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
سؤال :
دیگری گفتش که ای دارای راه // دیده‌ی ما شد در این وادی سیاه
پُر سیاست می‌نماید این طریق // چند فرسنگ است این راه ای رفیق
جواب :
گفت ما را هفت وادی در ره است // چون گذشتی هفت وادی ، درگه است
وا نیامد در جهان زین راه کس // نیست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نیامد باز کس زین راه دور // چون دهندت آگهی ای ناصبور
چون شدند آن‌جایگه گم سربه‌سر // کی خبر بازت دهد از بی‌خبر
هست وادیِ طلب آغازِ کار // وادی عشق است زان پس ، بی‌کنار
پس سِیُم وادیِ آنِ معرفت // پس چهارم ‌وادی ، استغنی صفت
هست پنجم وادی توحید پاک // پس ششم وادیِ حیرت صعبناک
هفتمین وادی ، فقر است و فنا // بعد از این روی و روش نبود تو را
در کشش افتی ، روش گم گرددت // گر بود یک قطره قلزم° گرددت
منطق‌الطیر ( فریدالدین محمد عطار نیشابوری )

°قلزم . [ ق ُ زُ ] (اِخ ) (دریای ...) این دریا به نام دریای موسی و دریای زیلعنیز نامیده میشود، و آن خلیج باریکی است که مانند زبان از دریای یمن بیرون آمده است . در این دریا فرعون و سپاهیانش غرق شدند. (از نخبةالدهر دمشقی ص ۱۶۵).
[لغت‌نامه‌ی دهخدا]
  • Zed.em
یافتند آن بُت که نامش بود لات // لشکر محمود اندر سومنات
هندوان از بهر بُت برخاستند // ده رهش هم سنگ زر می‌خواستند
هیچ گونه شاه می‌نفروختش // آتشی بر کرد و حالی سوختش
سرکشی گفتش نمی‌بایست سوخت // زر به از بُت ، می‌بایستش فروخت
گفت ترسیدم که در روز شمار // بر سر آن جمع گوید کردگار
آزر و محمود را دارید گوش // زانک هست آن بُت‌تراش این بُت‌فروش
گفت چون محمود آتش برفروخت // وآن بُتِ آتش‌پرستان را بسوخت
بیست من جوهر بیامد از میانش // خواست شد ازدست حالی رایگانش
شاه گفتا لایق لات این بود // وز خدای من مکافات این بود
بشکن آن بُت‌ها که داری سر به سر // تا چو بُت در پا نه‌افتی در به در
نفسِ چون بُت را بسوز از شوق دوست // تا بسی جوهر فرو ریزد ز پوست
چون به گوش جان شنیدستی اَلَست // از بلی گفتن مکن کوتاه دست
بسته‌ای عهد اَلَست از میش تو // از بلی سر درمکش زین بیش تو
چون بدو اقرار آوردی درست // کی شود انکارِ آن کردن درست
ای به اول کرده اقرارِ اَلَست // پس به آخر کرده انکار اَلَست
چون در اول بسته‌ای میثاق تو // چون توانی شد در آخر عاق تو
ناگزیرت او است ، پس با او بساز // هرچه پذرُفتی وفا کن ، کژ مباز
منطق‌الطیر ( فریدالدین محمد عطار نیشابوری )
  • Zed.em
بوعلی طوسی که پیرِ عهد بود // سالِکِ وادیِ جدّ و جهد بود
آن‌چنان جا کو به ناز و عز رسید // من ندانم هیچکس هرگز رسید
گفت فردا اهل دوزخ زار زار // اهل جنت را بپرسند آشکار
کز خوشیِ جنت و ذوق وصال // حال خود گویید با ما حسبِ حال
اهل جنت جمله گویند این زمان // خوشیِ فردوس برخاست از میان
زانکه ما را در بهشت پُرکمال // روی بنمود آفتاب آن جمال
چون جمال او به ما نزدیک شد // هشت خُلد از شرم آن تاریک شد
در فروغِ آن جمالِ جان‌فشان // خُلد را نه نام باشد نه نشان
چون بگویند اهل جنت حال خویش // اهل دوزخ در جواب آیند پیش
کای همه فارغ ز فردوس و جنان // هرچه گفتید آنچنان است آنچنان
زانکه ما کاصحاب جای ناخوشیم // از قدم تا فرق غرق آتشیم
روی چون بنمود ما را آشکار // حسرت واماندگی از روی یار
چون شدیم آگه که ما افتاده‌ایم // وز چنان رویی جدا افتاده‌ایم
زآتش حسرت دل ناشاد ما // آتش دوزخ ببرد از یاد ما
هر کجا کین آتش آید کارگر // زآتش دوزخ کجا ماند خبر
هر که‌را شد در رهش حسرت پدید // کم تواند کرد از غیرت پدید
حسرت و آه و جراحت بایدت // در جراحت ذوق و راحت بایدت
گر درین منزل تو مجروح آمدی // محرم خلوتگه روح آمدی
گر تو مجروحی دم از عالم مزن // داغ می‌نِه بر جراحت ، دم مزن
منطق‌الطیر ( فریدالدین محمد عطار نیشابوری )
  • Zed.em
محتسب آن مرد را می‌زد به‌زور // مرد گفت ای محتسب کم کن تو شور
زانکه کز نام حرام این جایگاه // مستی آوردی و افگندی ز راه
بودیی تو مست‌تر از من بسی // لیک آن مستی نمی‌بیند کسی
در جفای من مرو زین بیش نیز // داد بِستان اندکی از خویش نیز
منطق‌الطیر ( فریدالدین محمد عطار نیشابوری )
  • Zed.em
اگر بخواهم از سر عدالت حرف بزنم ؛ دانشجو به ما سفارش کرده بود که شب را نخوابیم و کار کنیم تا احساس گرسنگی نکنیم ... من دیگر دراینباره حرفی نخواهم زد ، همانگونه که طرح‌های تجاوز به مالکیت خصوصی در جامعه‌‌ای متمدن به زبان نمی‌آید .
آرزو داشتم که عادل باشم ، زیرا از ولگرد بودن خوشم نمی‌آمد . البته می‌دانم که در دوران بسیار متمدن روسیه ، مردم بیشتر و بیشتر رقت قلب پیدا می‌کنند . مثلاً وقتی کسی گلوی همسایه‌ی خود را می‌فشارد تا او را خفه کند ، اینکار را با رقت قلب و آداب‌دانیِ بجایی انجام می‌دهد ! تجربه‌ی فشردن گلو مرا متوجه کرده است که اینکار نوعی پیشرفت معنوی است ، بطوری که می‌توانم با احساس دلپذیر اطمینان ، ادعا کنم که همه چیز در این دنیا در حال تحول و پیشرفت است . این پیشرفت را بویژه می‌توان در افزایش سالانه‌ی تعداد زندان‌ها ، میخانه‌ها و روسپی‌خانه‌ها یافت ! ...
و بدین‌سان ، درحالیکه آب دهان گرسنه‌ی خود را قورت می‌دادیم و با گفتگو درباره‌ی غذا بر درد معده‌ی خود می‌افزودیم ، از میان جلگه‌های پهن و بی‌درخت روسیه که خشک و خاموش بودند گذشته و بسوی پرتو قرمز رنگ غروب می‌رفتیم که انباشته از نوعی امید ناشناخته بود . در برابر ما خورشید با پرتوهای رنگین خود به آرامی در دل ابرها فرومی‌رفت .
در پشت سرِمان از هر سمت ، تاریکیِ آبی رنگی که از جلگه‌های پهن و بی‌درخت روسیه برمی‌خواست ، افق را به گونه‌ی ناخوشایندی در پیرامون ما تنگ‌تر می‌کرد .
در جلگه‌های پهن و بی‌درخت روسیه ( ماکسیم گورکی )
  • Zed.em
وفاداری تام تنها زمانی امکان‌پذیر است که وفاداری از هرگونه محتوای عینی خالی گردد ، تا مبادا بر اثر دگرگونی در محتوا ، طبیعتاً تغییری در نوع وفاداری پدید آید . جنبش‌های توتالیتر هریک به‌شیوه‌ی خویش تا آنجا که می‌توانستند کوشیدند خود را از شر هرگونه برنامه‌ی حزبی خلاص کنند ، برنامه‌هایی که محتوای عینی مشخصی داشتند و میراث مراحل تحول غیرتوتالیتر پیشین بودند . هر برنامه‌ای هرچقدر هم که ریشه‌ای تنظیم شده باشد ، اگر هدف سیاسی مشخصی را در بر داشته باشد که داعیه‌ی فرمانروایی جهانی را بیان نکند و هر برنامه‌ی سیاسی‌ای که به مسائلی به جز "مسائل ایدوئولوژیک سده‌های آینده" بپردازد مانعی بر سر راه توتالیتاریسم به شمار می‌آید . بزرگ‌ترین دستاورد هیتلر در سازمان جنبش نازی ، سازمانی که از اعضای عقل‌باخته و گمنام یک حزب کوچک ملیت‌گرا ساخته شده بود ، این بود که او جنبش را از شر برنامه‌ی پیشین حزب خلاص کرد و این کار را نه تنها با دگرگونی یا الغای رسمی برنامه‌ی حزبی سابق ، بلکه با خودداری از هرگونه بحث و صحبت درباره‌ی نکات آن انجام داده بود . میانه‌روی نسبی محتوا و جمله‌بندی برنامه‌های حزبی پیشین ، بزودی زود منسوخ گشت . وظیفه‌ی استالین در این مورد همچون موارد دیگر ، دشوارتر بود ؛ برنامه‌ی سوسیالیستی حزب بلشویک در مقایسه با برنامه‌ی بیست و پنج ماده‌ای یک اقتصاددان غیرحرفه‌ای و یک سیاست‌مدار عقل‌باخته ، دردسر سهمگین‌تری بود . اما استالین نیز پس از نابودی جناح‌های حزب بلشویک ، از طریق اتخاذ خطوط معمولاً مارپیچ در حزب کمونیست و بازتفسیر و استعمال بیش از حد و نابجای فرمول‌های مارکسیستی ، سرانجام به همان هدف دست یافت . او با تکرار بیش از حد نسخه‌های مارکسیستی ، آیین عقیدتی مارکسیسم را از محتوایش خالی ساخت و دیگر نمی‌شد پیش‌بینی کرد که مارکسیسم انسان را به چه مسیر و چه عملی رهنمود می‌دهد . این واقیعت که کامل‌ترین آموزش در مارکسیسم و لنینیسم هیچ نقشی در رفتارهای سیاسی نداشت - درحالیکه برعکس ، تنها تکرار گفته‌های شب پیشِ استالین در فردای آن‌روز نشانه‌ی پیروی از خط‌مشی حزبی به شمار می‌رفت - طبیعتاً به همان حالت ذهنی و فرمانبرداری شدید و به همان عدم گرایش به شناخت ماهیت اعمال انجامیده بود که شعار ابداعی هیملر برای اِس‌اِس‌‌‌هایش بیان می‌کرد : "شرف من وفاداری من است" . (یا : "فخر من دال بر وفاداری من است" .م)
صِرف فقدان یا نادیده گرفتن یک برنامه‌ی حزبی ، بخودی خود نشانه‌ای از توتالیتاریسم نیست . نخستین کسی که برنامه‌ها و خط‌مشی‌ها را به عنوان کاغذپاره‌های غیرضروری و وعده‌های دست و پا گیر و ناسازگار با سبک و انگیزه‌ی یک جنبش تلقی کرده بود موسیلینی بود که فلسفه‌ی سیاسی فاشیستی او عبارت بود از کنشگرایی و الهام گرفتن از خودِ لحظه‌ی تاریخی . شهوت قدرت همراه با نفرت از تفصیل "حرّافانه‌ی" مقاصد مورد نظر ، ویژه‌گی همه‌ی رهبران اوباش را تشکیل می‌دهد ، اما با معیارهای توتالیتاریسم چندان مطابقت ندارد .
توتالیتاریسم ؛ حکومت ارعاب ، کشتار ، خفقان ( هانا آرنت )

  • Zed.em
اغلب درمی‌یابیم که اعضای جدیدِ یک گروه ممتاز در برخورد با مسائل آداب و حیثیت طبقاتی ، از نمایندگان پدر مادر دارِ گروه سخت‌گیرترند . آنان از پندارهایی که دسته‌ی خاصی را به هم می‌پیوندد و آن‌را از دیگران متمایز می‌سازد آگاهی روشن‌تری دارند تا کسانی که در درونِ [یا با] این پندارها بزرگ شده‌اند . این نکته جنبه‌ی آشنا و تکراریِ تاریخ اجتماعی است ؛ تازه‌به‌دوران رسیده ، همواره گرایش بر این دارد که احساس حقارت خویش را پُرتلافی کند و بر شرایط اخلاقی لازم برای امتیازهایی که ازشان بهره‌مند است تأکید بیشتر داشته باشد .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )
  • Zed.em
ریو با دقت به حرف‌های روزنامه‌نویس گوش داده بود . درحالیکه چشم از او برنمی‌داشت با ملایمت گفت :
- رامبر ، انسان اندیشه نیست .
- اندیشه است . از آن لحظه‌ای که از عشق روی‌گردان می‌شود ، اندیشه‌ای است کوتاه . و ما دیگر لیاقت عشق را نداریم . تسلیم شویم دکتر ، صبر کنیم که چنین لیاقتی را پیدا کنیم و اگر واقعاً ممکن نباشد ، بی‌آنکه نقش قهرمان را بازی کنیم به‌ انتظار نجات عمومی باشیم . من دورتر از این نمی‌روم .
ریو با حالت خستگی ناگهانی که در چهره‌اش پیدا شده بود برخاست و گفت :
- شما حق دارید رامبر ، کاملاً حق دارید . و به‌هیچ قیمتی من دلم نمی‌خواهد شما را از آن کاری که می‌خواهید بکنید ، که به نظر من درست و خوب است ، منصرف کنم . اما با وجود این باید به شما بگویم ، اینجا مسأله‌ی "قهرمانی" در میان نیست . بلکه 'شرافت' در میان است . این عقیده‌ای است که ممکن است مضحک به‌نظر آید ، اما یگانه راه مبارزه با طاعون 'شرافت' است .
طاعون ( آلبر کامو )
  • Zed.em
در ۶ اکتبر رئیس‌جمهورِ مصر ، انور سادات توسط تروریست‌ها به‌قتل رسیده بود . آاُمامه این واقعه را با تأسفی دوباره برای سادات به‌یاد آورد . همیشه کَله‌ی تاس انور سادات را دوست داشت و از هر نوع اصولگرایی مذهبی بیزار بود . فکر جهان‌بینی متعصبانه‌ی این مردم ، توهم خودبرتربینی‌شان و اعتقاد راسخشان در مقابل دیگران کافی بود تا او را مملو از خشم کند . خشمش تقریباً غیرقابل کنترل بود . اما این هیچ ربطی به آنچه که اکنون با آن درگیر بود نداشت . چند نفس عمیق کشید تا اعصابش را آرام کند و سپس کاغذ را ورق زد .
۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )
  • Zed.em
آاُمامه در این جهان به‌آسانی گریه نمی‌کرد . هرگاه احساس می‌کرد می‌خواهد گریه کند به‌جایش خشمگین می‌شد ‌. از دست خودش یا از دست کسی دیگر ، که یعنی به‌ندرت اشک می‌ریخت . اما هنگامی که شروع به اشک ریختن می‌کرد ، نمی‌توانست جلوی آنها را بگیرد . از زمانی که تاماکی اوتسوکا خودش را کُشت این‌چنین گریه‌ی طولانی نکرده بود . چند سال پیش بود ؟ به یاد نمی‌آورد . به هرحال مدت‌ها پیش بود و او برای همیشه گریه کرد . گریه‌اش چند روز طول کشید . در تمام این مدت چیزی نخورد و پشت درهای بسته خود را زندانی کرد . گاه و بی‌گاه آبی را که بدنش با اشک‌ریختن از دست داده بود با نوشیدن ، دوباره پر می‌کرد و سپس بی‌هوش می‌شد و چرت می‌زد . همین ! بقیه‌ی مواقع مانند بید می‌لرزید . آن‌بار آخرین باری بود که چنین کاری انجام می‌‌داد .
آیومی دیگر در این دنیا نبود . او اکنون جسدی سرد بود که احتمالاً به کالبدشکافی قانونی فرستاده شده بود . هنگامی که این کار پایان یابد او را دوباره به‌هم خواهند دوخت ، احتمالاً مراسم خاکسپاری ساده‌ای برایش برگزار می‌کنند ، او را به کوره می‌فرستند و می‌سوزانند . او تبدیل به دود می‌شود ، به آسمان می‌رود ، و با ابرها درمی‌آمیزد . سپس به شکل باران به زمین باز می‌گردد و گیاهان و سبزه‌های بی‌نام را تغذیه می‌کند ، بدون آنکه داستانی بگوید . آاُمامه هرگز دوباره آیومی را زنده نمی‌دید . این برخلاف جریان طبیعت ، به‌نظر منحرف و هدایت نشده می‌رسید و به‌طرز موحشی غیرمنصفانه بود .
۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )
  • Zed.em
آاُمامه گفت : "هرجا که امید هست رنج نیز هست ."
تامارا دوباره برای لحظه‌ای ساکت شد و سپس شروع به صحبت کرد : "آیا در مورد آخرین امتحان کاندیداهایی که در دستگاه پلیس استالین می‌خواستند بازجو شوند شنیده‌ای ؟"
- "نه ، نشنیده‌ام ."
- "یک کاندیدا در یک اتاق مربع شکل قرار می‌گرفت . تنها چیزی که در اتاق قرار داشت یک صندلی چوبی کوچک و معمولی بود . رئیس بازجو به او دستور می‌داد و می‌گفت : کاری کن که این صندلی اعتراف کند و گزارش اعترافاتش را بنویس ؛ تا وقتی که این‌کار را انجام نداده‌ای حق ترک کردن این اتاق را نداری ."
- "به‌نظر غیرواقعی می‌رسد ."
- "نه ، غیرواقعی نیست . داستانی واقعی است . در حقیقت استالین چنین جنونی را خلق کرد ، و حدود ده میلیون نفر با این جنون کشته شدند . اکثرشان هموطنان سابقش بودند . و ما واقعاً در چنین دنیایی زندگی می‌کنیم . هرگز این‌را فراموش مکن ."
- "تو پر از داستان‌های دلگرم کننده‌ای ، اینطور نیست ؟"
- "واقعاً نه ، من فقط چند داستان می‌دانم . من هرگز بصورت رسمی مورد آموزش قرار نگرفته‌ام . من فقط چیزهایی که به‌نظر مفید می‌‌رسید را با تجربه آموختم . هر جا که امید وجود داشته باشد رنج نیز وجود دارد ؛ کاملاً حق با تو است . اما امید محدود و خیالی است درحالیکه رنج‌های بیشماری وجود دارد که همه‌ی آن‌ها واقعی هستند . این هم چیزی است که خودم به تنهایی آموختم ."
- "خب کاندیداها چه نوع اعترافی از صندلی می‌گرفتند ؟"
تامارا گفت : "این سؤالی است که قطعاً ارزش فکر کردن دارد . نوعی فلسفه‌ی ذن است ."
آاُمامه گفت : "ذن استالینی ."
بعد از مکث کوتاهی تامارا گوشی را گذاشت .
۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )
  • Zed.em
مرد گفت : "احتمالاً هیچکس دقیقاً نمی‌داند آدم‌کوچولوها که هستند . تنها چیزی که مردم می‌توانند بیاموزند این است که آن‌ها وجود دارند . آیا تاکنون کتاب شاخه طلایی فریزر را خوانده‌ای ؟"
- "نه ، نخوانده‌ام ."
- "کتاب بسیار جالبی است که چیزهای زیادی برای آموختن به ما دارد . در مدت زمان مشخصی از تاریخ در برخی نقاط جهان ، البته در قرون وسطی ، اغلب پادشاه در پایان سلطنتش کشته می‌شد ، معمولاً بعد از مدت زمانی معین مثل ده یا دوازده سال . هنگامی که دوره‌اش به پایان می‌رسید ، مردم جمع می‌شدند و او را قصابی می‌کردند . این کار برای جامعه ضروری فرض می‌شد ، و پادشاهان خودشان با رضایت آن‌را می‌پذیرفتند . کشتن باید خشن و خونین می‌بود و برای کسی که پادشاه می‌شد احترام زیادی قائل بودند . اکنون ، چرا پادشاه باید کشته می‌شد ؟ به این دلیل بود که در آن روزها پادشاه کسی بود که صداها را می‌شنید ، بعنوان نماینده‌ی مردم . چنین شخصی این را بر خود واجب می‌دانست که دوره‌ای باید رابط بین ما و آن‌ها باشد . و کشتن کسی که صداها را می‌شنید برای جامعه امری واجب بود تا تعادل را بین افکار کسانی که روی زمین زندگی می‌کردند و قدرت آشکار آدم‌کوچولوها برقرار کند . در دنیای باستانی 'فرمان‌روایی کردن' مشابه 'گوش دادن به صدای خدایان' بود . البته در برهه‌ای از تاریخ این سیستم از بین رفت . پادشاهان دیگر کشته نشدند ، و پادشاهی سکولار و موروثی شد . به اینصورت مردم دیگر صداها را نشنیدند ."
آاُمامه ناخودآگاه دست راست بالا مانده‌اش را باز و بسته می‌کرد و به مرد گوش می‌داد .
- "آن‌ها ممکن است به نام‌های گوناگون زیادی شناخته شوند ، اما در اغلب موارد هیچ نامی ندارند . آن‌ها به‌سادگی آنجا هستند . اصطلاح "آدم‌کوچولوها" تنها یک اصطلاح است . دخترم هنگامی که خیلی جوان بود وقتی‌‌که آنها را با خود آورد ، آنها را با این نام خواند ."
- "بعد شما پادشاه شدید ."
مرد نفس عمیقی به درون بینی‌اش کشید و آن‌را برای مدتی قبل از بیرون دادن در شُش‌هایش نگاه داشت : "من پادشاه نیستم ، من کسی شدم که به صداها گوش می‌داد ."
۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )
  • Zed.em