از زبان شیطان !
مفیستافلس به فاووست گفت که شر را آرزو می کنم ، ولی همه اش کار خیر می کرد . خوب ! او می تواند هرچه خوش دارد بگوید ، قضیه در مورد من فرق می کند .
شاید در تمام آفرینش ، من تنها آدمی [مخلوقی] باشم که حقیقت را دوست می دارم و از صدق دل خیر را آرزو می کنم . من آنجا بودم که کلمه ، بر صلیب جان داد و به آسمان عروج کرد ، جان دزد تائب را برداشت و با خود برد . غوغای شوق آمیز کروبیان را که هوشیعانا می خواندند و زوزه ی رعدآسای سراف ها را که آسمان و تمام آفرینش را می لرزاند می شنیدم ؛ و به تمام مقدسات عالم قسم ، آرزو داشتم به گروه سرایندگان ملحق شوم و با آنها فریاد هوشیعانا را سر دهم ، کم مانده بود کلام از دهانم دربیاید و از زبانم بگریزد ... می دانی که چقدر حساسم و به لحاظ زیبایی شناسی تأثیرپذیر . اما عقل سلیم - آه یکی از ناشایست ترین ویژگی های خصلتم - عنانم را در دست گرفت و آن لحظه را از دست دادم ! چون اندیشیدم بعد از هوشیعانا خواندنم چه پیش می آمد ؟ همه چیز بر روی زمین آنا خاموش میشد و هیچ رویدادى صورت وقوع نمی یافت ؛ این بود که صرفا از روی وظیفه و موقعیت اجتماعی ام ، مجبور شدم جلوی آن لحظه ی خوب را بگیرم و به مسئولیت محوله ی زشتم بچسبم ... یک نفر امتیاز تمام کارهای خوب را به خود اختصاص می دهد و برای من چیزی جز پلیدی نمی ماند !
برادران کارامازوف ( فئودور داستایوفسکی )
- ۹۴/۰۸/۱۵