aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چارز بوکوفسکی» ثبت شده است

ساعت نه شب رفتم سر کار . سرکارگر آمد و ساعتی را که برای ثبت اوقات کار ازش استفاده می کردم نشانم داد . یک کارت هم داد بهم که فرو کردم تو ماشین و ساعت شروع کارم ثبت شد . بعد هم یک سطل بزرگ و سه چهار تکه کهنه داد دستم : " یک نرده ی برنجی دور این ساختمان هست . می خواهم این نرده را برق بیاندازی ."
رفتم بیرون دنبال نرده ی برنجی . پیدایش کردم ، دور تا دور ساختمان را گرفته بود . ساختمان عظیمی هم بود . کمی مایه ی صیقل دهنده مالیدم به نرده و با یکی از کهنه ها پاکش کردم . چندان توفیری نکرد . چندتا رهگذر از جلو ساختمان رد شدند و نگاه کنجکاوشان را دوختند بهم . من تا آنوقت مشاغل عجیب و غریب و احمقانه زیاد داشتم ، اما این یکی یک سر و گردن از همه ی آنها الکی تر و احمقانه تر بود .
به این نتیجه رسیدم که آدم نباید فکر کند . اما جطور می توانستم از فکر کردن خودداری کنم ؟ اصلا چرا قرعه ی جلا دادن این نرده ها به اسم من مادرمرده خورده بود ؟ من بایستی آن تو نشسته باشم ، پشت یکی از میزها و مشغول نوشتن مقاله ای باشم درباره ی فساد و رشوه خواری در شهرداری ! ولی خب ، فکرش را که کردم دیدم ، بدتر از این هم ممکن است ، مثلا اگر چینی بودم و تو شالیزارهای برنج چین کار می کردم خوب بود ؟!!
هزارپیشه ( چارز بوکوفسکی )
  • Zed.em
امید تنها چیزی است که آدمیزاد لازم دارد . امید که نباشد آدم دلسرد می شود . یاد دوره ای افتادم که نئواورلئان بودم ، و چند هفته ای مدام با روزی دو تا شکلات پنج سنتی سر می کردم تا بتوانم با خیال راحت بنشینم به نوشتن . اما متأسفانه ، گرسنگی کشیدن باعث اعتلای هنر نمی شود ؛ سد راهش می شود . روح انسان تو شکمش ریشه دارد . آدم بعد از خوردن یک استیک شاهانه و نوشیدن نیم بطر ویسکی ، خیلی بهتر می تواند بنویسد تا بعد از خوردن یک شکلات پنج سنتی . این افسانه هایی که راجع به هنرمند آس و پاس به هم بافته اند شر و ور است ، چندان طولی نمی کشد که هرکس متوجه می شود ، کلا همه چیز شر و ور است و عقلش می آید سرجایش و شروع می کند به کلاه برداری و دغل بازی و کلک سوار کردن تا زیرپای نفر بغل دستی اش را خالی کند و ازش جلو بیافتد . من هم می توانم از لاشه ها و زندگی درب و داغان مردان و زنان و کودکان عاجز و درمانده یک امپراطوری درست کنم ؛ چنان بلایی سرشان بیاورم که جانشان درآید . نشان شان می دهم !
هزارپیشه ( چارز بوکوفسکی )
  • Zed.em
رفتم تو رختخواب ، سر بطری را باز کردم ، بالش را قلمبه کردم و گذاشتم پشت سرم ، یک نفس عمیق کشیدم و تو تاریکی نشستم به تماشای بیرون . بعد از پنج روز اولین بار بود که با خودم خلوت می کردم . من به تنهایی معتاد بودم ، اگر تنهایی را ازم می گرفتند عین آدمی می شدم که آب و خوراکش را ازش گرفته باشند . اگر هر روز کمی با خودم خلوت نمی کردم مثل این بود که ضعیف تر می شدم ، چیزی نبود که فکر کنید بهش افتخار می کردم ، اما بدجور وابسته اش شده بودم ، تاریکی توی اتاق برایم مثل نور آفتاب بود ، یک جرعه شراب سر کشیدم .
یکهو اتاق نورانی شد ، و غرشی از بیرون به گوش رسید ، راه آهن مرتفع ، درست در امتداد پنجره ی اتاقم کشیده شده بود و حالا یک قطار مترو درست روبروی پنجره ی اتاقم متوقف شده بود . نگاهم افتاد به یک ردیف چهره های نیویورکی که آنها هم به من زل زده بودند ، قطار تکانی خورد بعد از جا کنده شد و راه افتاد ، تاریک شده بود . بعد دوباره اتاق نورانی شد ، و من دوباره به چهره ها چشم دوختم . عین این بود که تصویر دوزخ مرتب تو ذهن آدم شکل بگیرد . هر قطار آکنده از این چهره ها ، زشت تر از قطار قبلی بود و مثل این بود که جنون آمیزتر می شد و بیشتر آدم را اذیت می کرد ، من شرابم را سر کشیدم .
قضیه همینطور ادامه پیدا کرد : تاریکی ، بعد نور ... نور ، بعد تاریکی ... ته شراب که بالا آمد ، رفتم یک بطر دیگر خریدم . برگشتم ، لباسم را کندم و رفتم تو رختخواب ، آمدن و رفتن چهره ها ادامه پیدا کرد ؛ عین این بود که دارم کابوس می بینم . صدها ابلیس به عیادتم می آمدند که خود شیطان هم تاب تحمل آنها را نداشت . من شرابم را سر کشیدم .
هزارپیشه (چارز بوکوفسکی )
  • Zed.em