aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۲۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

ابن‌بطوطه بخارا را چنین توصیف می‌کند : "به دست چنگیز تاتاری ملعون ... ویران گردید . اینک مساجد و بازارهای آن جز قسمت کوچکی مخروبه است و مردمِ آن در نهایت ذلت و خواری به‌سر می‌برند چنانکه گواهی بخاراییان در خوارزم و دیگر جاها مقبول نیست زیرا مردم این شهر در تعصب ، دعوی باطل و انکارِ حق اشتهار دارند و اکنون در بخارا کسی که چیزی از علم بداند یا عنایتی به دانش و هنر داشته باشد پیدا نمی‌شود ." بخارای پرشکوه که زمانی به‌خاطر علم و هنر خود در سراسر آسیا معروف بود ، چه وضع اسف‌انگیزی پیدا کرده بود !
[...]
ابن‌بطوطه سپس به شهر ترمذ رسید ، شهری که بعد از تهاجم مغولان در محلی جدید تجدید بنا شد و به‌خاطر میوه‌های خوب و گوشت و شیر خود معروف بود : "مردم در گرمابه‌ها سرِ خود را به‌جای گِل [احتمالاً منظور گِلِ سرشوی بوده باشد (؟)] با شیر می‌‌شویند ؛ پیش گرماوه‌بان ظروف بزرگی مملو از شیر وجود دارد که هرکس وارد حمام شود ظرف کوچکی از آن پر می‌کند و سر خود را بدان می‌شوید . شیر ، موی سر را نرم و شفاف می‌گرداند ."
[...]
ابن‌بطوطه اینک دیگر عازم هند بود اما عبور از هندوکش را به تأخیر انداخت تا کمر زمستان بشکند ؛ ضمناً او نخستین نویسنده‌ای بود که از نام "هندوکش" استفاده کرد و توضیح داد که معنای آن "کشنده‌ی هندوان" است ، زیرا هندیان بیشماری که به بردگی به ترکستان می‌رفتند در این کوه‌ها از سرما تلف شدند . ابن‌بطوطه با عبور از غزنی و کابل در سپتامبر ۱۳۳۳ میلادی (محرم ۷۳۴ هجری) به کرانه‌های سند رسید .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )
  • Zed.em
سفر سختی بود ، اما پلوها از دریای مواج و بی‌پایان شن به‌سلامت گذشتند و به تون رسیدند ؛ در اینجا مارکو شرح سفرش را قطع می‌کند تا به توصیف معروف خود از پایگاه فداییان (حشاشین) در مولاهت (الموت) که نزدیک قزوین است بپردازد⁰ ؛ رئیس فداییان مردی بود به نام علاءالدین ، در اروپا معروف به پیرِ کوهستان ، که تشکیلاتی تروریستی را رهبری می‌کرد که شعبه‌ای هم در سوریه داشت :
"او در دره‌ای میان دو کوه ، بزرگ‌ترین و زیباترین باغی را که بشر تا آن‌زمان به‌خود دیده بود ، با بهترین میوه‌های جهان و پرشکوه‌ترین عمارت‌ها و کاخ‌ها ... مزین به طلا و پیکره‌هایی از همه‌ی زیبایی‌های زمین و نیز چهار جویبار ، یکی پر از شراب ، یکی پر از شیر ، یکی پر از عسل و یکی پر از آب احداث کرد . زنان زیبارو و دوشیزگانی دلفریب‌تر از همه‌ی دوشیزگان جهان نیز در باغ بودند که در نوازندگی ، آواز و رقص همتا نداشتند ..."
و به قول مارکو : "در خدمت هر آرزویی بودند ."
پیرمرد گروه‌های کوچکی از پسران برگزیده‌ی ۱۲ تا ۲۰ ساله را که گلِ سرسبد همسالان خود بودند در این باغ گرد می‌آورد و می‌فریفت تا هنر شریف آدم‌ کشتن را بیاموزند . روش سربازگیری‌اش این بود که پسران را با حشیش تخدیر می‌کرد و سپس بی‌آنکه متوجه شوند به این باغ منتقل می‌کرد ؛ پسران به‌هوش می‌آمدند فکر می‌کردند در بهشت هستند . پیرمرد وقتی می خواست "یکی از بزرگان" را به قتل برساند ، شماری از این دست‌آموزان را برمی‌گزید و به قتل یکی از اهالی عادی محلی می‌فرستاد تا آزمایش پس دهند . جاسوسان درباره‌ی نحوه‌ی اجرای مأموریت گزارش می‌دادند ؛ جوانانی که بیشترین امتیاز را می‌آوردند به عیش و نوش روانه می‌شدند و بعد به مأموریت اصلی اعزام می‌شدند . پیرمرد آنان را در راه‌شان تشویق می‌کرد . می‌گفت اگر سالم برگردند می‌توانند دوباره به آن بهشت برگردند ؛ اگر کشته شوند ، در آنصورت حتی زودتر به بهشت می‌رسند . در هر دو حال چیزی از دست نمی‌دادند . پیرمرد کاری پرمنفعت پیشه کرده بود ، چون بسیاری از افراد مورد نظرش که قرار بود کشته شوند ، وقتی پیش‌آگهی می‌یافتند ، با پرداخت پول زندگی خود را می‌خریدند .
این داستان با آنکه آرایه‌های فراوان بر آن بسته شده است ، اساساً صحت داشت ، اما همانطور که مارکو می‌پذیرد چندان هم مطابق روز نبود ؛ چراکه قلعه‌ی الموت که در سده‌ی یازدهم میلادی (پنجم هجری) بنیاد یافته بود در سال ۱۲۵۶ میلادی (۶۵۴ هجری) به دست هولاکو ویران و غارت شد و علاء‌الدین نیز به قتل رسید . اما شعبه‌ی سوریه تا مدتی به حیات خود ادامه داد ؛ و در سال ۱۲۷۲ میلادی (۶۷۱ هجری) یعنی همان سالی که پلوها در تون بودند ، ادوارد شاهزاده‌ی انگلستان (که بعداً ادوارد اول لقب گرفت) زمانی که در سوریه بود ، به‌زحمت از دست یکی از اعضای این شعبه جان سالم به‌در برد .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰این قطعه را ممکن است روستیلچو ، کاتب مارکو ، در متن گنجانده باشد .
  • Zed.em
با آنکه منگو به اعتقادات پدران خود ، شمنیسم ، پای‌بند مانده بود ، اما هیچگونه تبعیض قومی یا مذهبی در دربار اعمال نمی‌شد . مادرش که به تازگی مرده بود مسیحی بود اما چنان روشن‌اندیش بود که حتی مدرسه‌ای مذهبی برای مسلمانان در بخارا ساخته بود .
[...]
روزی به خان خبر رسید که روبروک او را بت‌پرست خوانده است (که به‌راستی هم چنین بود) ؛ روبروک به قصر احضار شد تا در مقابل این اتهام از خودش دفاع کند . منگو [خان] فوراً قبول کرد که این سخن ، ترجمه‌ی اشتباهِ دیلماجِ ناشیِ روبروک بوده است :
"سپس منگو عصایی را که بر آن تکیه می‌‌داد به طرف من گرفت و گفت : "نترس ." و من لبخندی زدم و با صدایی آرام گفتم : "اگر ترسیده بودم به اینجا نمی‌آمدم ." از دیلماج پرسید چه گفته‌ام و دیلماج صحبت مرا ترجمه کرد . بعد اعتقادات خود را برای من شرح داد و گفت : "ما مغولان معتقدیم که فقط یک خدا وجود دارد و مرگ و زندگی ما در دست او است . اما خداوند همانطور که انگشتان مختلفی در دست‌های ما گذاشته است ، آدم‌ها را هم به راه‌های مختلفی هدایت می‌کند . خداوند به شما کتاب آسمانی می‌دهد ولی شما مسیحیان زندگی خود را مطابق آن نظم نمی‌دهید . مثلاً کتاب آسمانی به شما نمی‌گوید که در میان یکدیگر عیب‌جویی کنید ، درست است ؟" من گفتم : "درست است سرور من ؛ اما همان ابتدا به شما گفتم که قصد مشاجره با کسی نداشته‌ام ." منگوخان گفت : "منظورم فقط شخص شما نبود . باری ، در کتاب مقدس‌تان نیامده که آدمی بخاطر ثروت از جاده‌ی عدالت منحرف شود ." گفتم : "خیر ، سرور من ، و به‌راستی هم من برای کسب مال به اینجا نیامدم ؛ برعکس ، وقتی پولی به من پیشنهاد شد نپذیرفتم ." یکی از دبیران که حضور داشت حرف مرا تأیید کرد ... منگو دوباره گفت : "منظورم شخص شما نبود . خداوند برای شما کتاب مقدس فرستاده و شما دستورات آن را رعایت نمی‌کنید . خداوند غیب‌گویانی به ما داده است ؛ ما آنچه آنها بگویند همان می‌کنیم و در آرامش و صلح به‌سر می‌بریم ."
روبرک از سر حسرت آهی کشید : "اگر قدرت معجزه‌آفرینی موسی را داشتم ، چه‌بسا می‌توانستم قانعش کنم ."
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت ) 
  • Zed.em