aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۹ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

ابوالعباس طوسی در باب بنای باب‌الابواب می‌نویسد :
در عهد خلافت منصور از ما سؤال کرد که : آیا می‌دانید چرا انوشیروان دیوار باب‌الابواب را ساخت یا نه ؟
جواب گفتند : اطلاع نداریم .
منصور گفت : قوم خزر که مملکت ایران را تا همدان و موصل متصرف شده بودند ، انوشیروان که به تخت نشست ، چند نفر رسول نزد پادشاه این قوم فرستاده دختر او را برای خود خواستگاری نمود و نیز دختر خود را به پادشاه وعده کرد که اتحاد مابین حاصل و محکم گردد و متفقاً به دفع خصم خویش بکوشند . خاقان ، پادشاه این قوم ، قبول کرد و انوشیروان یکی از کنیزان صاحب حسن حرم را به‌جای دختر خویش با هدایای ممتاز نزد خاقان ارسال داشت و خاقان دخترش را برای انوشیروان فرستاد . بعدها انوشیروان خواهش کرد که با خاقان ملاقات کند . خواهش او مقبول افتاده یک محل مناسبی را معین نمود . هر دو پادشاه در آنجا همدیگر را ملاقات کردند و چندی هم با هم ماندند .
انوشیروان یک‌روز به یکی از صاحب‌منصبان خود سفارش کرد که سیصدنفر مرد جنگی منتخب کند و به اردوی دشمن که خواب بودند بتازد . حسب‌الامر انوشیروان معمول داشت ‌. روز بعد خاقان از انوشیروان جویای علت این رفتار شد . انوشیروان تجاهل کرده گفت : من هیچ اطلاعی ندارم و باید تحقیق کرد .
از تحقیق هم حاصلی عاید نشد و سه‌دفعه‌ی دیگر باز به اردوی خاقان تاختند . خاقان متغیر شده به سرداران خویش حکم کرد که همان سلوک° را به اردوی انوشیروان مسلوک°° و منظور دارند . انوشیروان از این‌کار سخت متغیر شد و با خاقان به‌تندی سخن راند . خاقان گفت : تو زیاد در پرخاش مبالغه می‌کنی ، حال آنکه یک‌بار متعرض لشکر تو شده‌اند و به لشکر من چندبار تاختند و من حوصله نمودم .
آنگاه انوشیروان گفت : این تعرضات از کسانی است که می‌خواهند وفاق ما را به نفاق تبدیل کنند . من یک تکلیفی به‌تو می‌کنم که اگر قبول کنی طرفین را نتایج و فواید حسنه عاید خواهد شد .
خاقان گفت : آن تکلیف کدام است ؟
انوشیروان گفت : مرا بگذار یک دیواری و دروازه‌ای محکم سد مانند در سرحد مملکتین³° بسازم تا کسی بی‌اجازه نتواند داخل و خارج شود .
خاقان پسندید و به خاک خود رفت ؛ اما انوشیروان در آنجا ماند و از سنگ کوه و سرب دیواری ساخت که سیصدذراع⁴° طول داشت و ارتفاعش محازی⁵° رؤس جبال بود و نیز دیوار را تا دریا امتداد داد .
گویند به‌حکم او مشک‌ها را پر باد کردند و شالوده‌ی دیوار را روی مشک‌ها گذاردند تا سنگین شده به‌قعر دریا نشست و دیواری در بحر ساخت که به بزرگی دیوارِ برّ و خشکی بود ، و درهای آهنی برای آن قرار داد و به صدنفر مستحفظ سپرد ، حال‌آنکه این محل قبل از ساخت دیوار صدهزارنفر حافظ و حارس لازم داشت .
این‌کار که به پایان رسید ، انوشیروان حکم کرد تختش را روی سدی که مشرف به دریا ساخته بودند گذاردند و به زمین افتاده پروردگار را حمد نموده و گفت : حالا به مقصودم رسیدم و بعدها می‌توانم به‌راحت زندگی کنم .
حکایت‌های دهخدا ( محمدحسین صفاخواه )


°راه و روش
°°انجام دادن ، عمل کردن
³°دو مملکت
⁴°دست انسان از آرنج تا سر انگشتان ، در قدیم واحدی برای طول بوده است
⁵°روبرو ، مقابل ، برابر
[دهخدا ص۸۳ ، ذیل باب‌الابواب]

  • Zed.em

...و عمرو مردی بود که در همه‌ی قریش از او مردانه‌تر نبود . و با یکدیگر آویختند از بامداد تا نماز پیشین ، و هر ضربتی که علی بزدی عمرو رد کردی و هر ضربتی که عمرو زدی علی رد کردی ، پس علی عمرو را گفت : نگفته بودی که کسی را به‌یاری نیاورم ؟
گفت : که‌را به‌یاری آوردم ؟
گفت : اینک پسرت آمد .
عمرو بازپس نگریست ، علی شمشیر بزد و پای عمرو بیافکند . عمرو گفت : مکر کردی .
امیرالمؤمنین گفت : الحرب خدعة .
پس عمرو آن پای بریده برداشت و سوی علی انداخت و علی شمشیر بزد و عمرو را به دو نیم کرد و به خندق فرود آمد و سوی مسلمانان شد . و مشرکان چون خاک و گرد دیدند و عمرو ابن عبدود را کشته دیدند ، دل کافران بشکست و به حرب فراز نیامدند . ...
حکایت‌های دهخدا ( محمدحسین صفاخواه )


[دهخدا ص۹۲۱-۹۲۵ ، ذیل احزاب]

  • Zed.em

ابوالفداء گوید که پادشاهان ایران هیچ‌کاری را از کارهای دیوانی به مردم پست‌نژاد نمی‌سپردند . فردوسی حکایتی کرده است که حاکی از همین ممنوعیت عوام‌الناس است ، در زمانیکه نوشیروان لشکر به روم می‌کشید :

از اندازه‌ی لشکر شهریار // کم آمد ز دینار سیصدهزار
بیامد بر شاه موبد چو گرد // به گنج آنچه بود از درم یاد کرد
بدو گفت ازیدر دو اسبه برو // گزین کن یکی نامبردار گو
ز بازارگانان و دهقان شهر // کسی را کجا باشد از نام بهر
ز بهر سپاه این درم وام‌خواه // به‌زودی بفرماید از گنج شاه
بیامد فرستاده‌ی خوش‌سخن // که نو بُد به سال و به دانش کهن
درم خواست وام از پی شهریار // بر او انجمن شد بسی مایه‌دار
یکی کفشگر بود موزه‌فروش° // به‌گفتار او پهن بگشاد گوش
درم چند باید بدو گفت مرد // دلاور شمار درم یاد کرد
چنین گفت کای پرخرد مایه‌دار // چهل مر درم هر مری صدهزار
بیاورد کپان و سنگ درم // نبُد هیچ دفتر به کار و قلم
بدو کفشگر گفت کین من دهم // سپاهی ز گنجور بر سر نهم
چو بازارگان را درم سخته شد°° // فرستاده از کار پردخته شد
بدو کفشگر گفت کای خوب‌چهر // نرنجی بگویی به بوذرجمهر
که اندر زمانه مرا کودکی است // که بازار او بر دلم خوار نیست
بگویی مگر شهریار جهان // مرا شاد گرداند اندر نهان
که او را سپارم به فرهنگیان // که دارد سر مایه و هنگ°°° آن
فرستاده گفت این ندارم به رنج // که کوتاه کردی مرا راه گنج
بیامد بر شاه بوذرجمهر // بر آن خواسته شاد بگشاد چهر
به شاه جهان گفت بوذرجمهر // که ای شاه نیک‌اختر خوب‌چهر
یکی آرزو کرد موزه‌فروش // اگر شاه دارد به گفتار گوش
فرستاده گفتا که این مرد گفت // که شاه جهان با خرد باد جفت
یکی پور°°°° دارم رسیده به‌جای // به فرهنگ جوید همی رهنمای
اگر شاه باشد بدین دستگیر // که این پاک فرزند گردد دبیر
به یزدان بخواهم همی جان شاه // که جاوید باد این سزاوارگاه
بدو گفت شاه ای خردمند مرد // چرا دیو چشم تو را خیره کرد
بر او همچنان بازگردان شتر // مبادا کز او سیم خواهیم و دُر
چو بازارگان‌بچه گردد دبیر // هنرمند و با دانش و یادگیر
چو فرزند ما برنشیند به‌تخت // دبیری ببایَدش پیروزبخت
هنر باید ار مرد موزه‌فروش // سپارد بدو چشم بینا و گوش
به دست خردمند مرد نژاد // نماند جز از حسرت و سرد باد
به ما بر پس مرگ نفرین بود // چو آیین این روزگار این بود
نخواهیم روزی جز از گنج داد // درم زو مخواه و مکن رنج یاد
هم‌اکنون شتر بازگردان ز راه // درم‌خواه و از موزه‌دوزان مخواه
فرستاده برگشت و شد با درم // دل کفشگر زان درم پر ز غم
حکایت‌های دهخدا ( محمدحسین صفاخواه )


°چکمه‌فروش
°°سنجیده
°°°هوش و فراست ، فهم و معرفت (در زبان پهلوی)
°°°°فرزند
[دهخدا شماره‌ی مسلسل ۱۲۸ ، ص۱۵۹ ، ذیل طبقات اجتماعی]

  • Zed.em

ذالقوس لقب حاجب‌بن زرارة است و وجه تلقّب° او به ذی‌القوس این است که در قحط‌سالی نزد کسری شد و دستوری خواست تا کسری اجازت دهد که بنو تمیم ، قوم وی که دچار عسرت‌اند ، به یکی از نواحی ایران درآیند و پس از آنکه تنگی برخاست ، به اوطان°² خویش بازگردند . کسری گفت : شما عربان زینهارخوار°³ و پیمان‌شکن و آزوَرید°⁴. چون من رخصت اقامت دهم ، به ویرانی بلاد و ستم بر عِباد°⁵ دست‌یازید .
حاجب گفت : من پذرفتار°⁶ ملک باشم که قوم من چنین نکنند .
گفت : از چه دانم که تو به‌عهد خویش وفا خواهی کرد ؟
گفت : من کمان خویش نزد ملک گروگان نهم .
حواشیِ°⁷ کسری را بر گفته‌ی او خنده آمد ، لکن کسری کمان او پذیرفت و ورود آنان را به ایران اذن داد .
قوم حاجب بیامدند و از خِصب°⁸ و رفاه ایران بهره یافتند . و حاجب خود بمرد و پس از مرگ وی پسر او عطارد ابن حاجب نزد کسری شد و کمان پدر بازخواست و کسری کمان بدو باز داد و حُلّه‌ای°⁹ نیز به‌وی خلعت فرمود . و او چون بازگشت و قبولِ مسلمانی کرد آن حُلّه به رسول اکرم پیشکش کردن خواست و رسول قبول نفرمود و او آن را به جهودی به چهارهزار درهم بفروخت .
حکایت‌های دهخدا ( محمدحسین صفاخواه )


°لقب گرفتن
²°جمع وطن
³°پیمان‌شکن
⁴°صاحب آز ، حریص
⁵°بندگان
⁶°ضامن ، کفیل ، متعهد
⁷°اطرافیان
⁸°خوبی سال ، کثرت محصول
⁹°لباس نو ، جامه ، سلاح
[دهخدا ، شماره‌ی مسلسل ۸ ، ص۱۲۵ ، ذیل ذالقوس]

  • Zed.em

چون قشون اسکندر از فریگیه می‌گذشت ، او شنید که در این ولایت شهری است موسوم به گردیوم که سابقاً مقر پادشاهی بود میداس نام .
شهر به یک مسافت از دریای سیاه و کلیکیه واقع بود و رودی از آن می‌گذشت که سانگاریوس نام داشت . در اینجا ارابه‌ی کوچکی از زمان گریدیوس باقی مانده و قید° آن ترکیب یافته بود از گره‌هایی که ماهرانه یکی را روی دیگری زده بودند و کسی نمی‌توانست این گره‌ها را باز کند . غیبگویی گفته بود که هرکس این گره‌ها را باز کند آسیا از آنِ او خواهد بود .
اسکندر داوطلب شد این‌کار را انجام دهد و دور او جمعی از فرنگی‌ها و مقدونی‌ها جمع شدند . مقدونی‌ها نگران بودند از اینکه اسکندر نتواند گره‌ها را باز کند و این قضیه باعث تطیّراتی°° گردد . اسکندر گره‌ها را نگاه کرد و هرچند کوشید که سر یا ته رشته‌ها را بیابد بهره‌مند نشد . بالاخره چون از گشودن گره‌ها عاجز ماند شمشیر خود را کشیده رشته‌ها را ببرید و گفت : تفاوت نمی‌کند ، این هم یک‌نوع گشودن است .
این قضیه ضرب‌المثل شده و در مواردی که کسی مسئله‌ی غامض و لاینحلی را حل نکند ولی به‌سرعت با تردستی آن‌را از میان بردارد ، گویند "گره‌ی گردیوس را برید" .
حکایت‌های دهخدا ( محمدحسین صفاخواه )


°بند ، ریسمان
°°فال بد زدن ، از پرواز مرغ فال بد زدن ، به‌فاا بد گرفتن
[دهخدا ، شماره‌ی مسلسل ۱۵ ، ص۲۳۸۶ ، ذیل اسکندر]

  • Zed.em

روزی ابومکرم بغدادی ، به‌قصد تعریض° ابولعیناء را گفت : شمارِ دروغزنان بصره چند است ؟
گفت : به‌عده‌ی زناکارانِ بغداد .
حکایت‌های دهخدا ( محمدحسین صفاخواه )


°تعریض : کنایه‌زدن

  • Zed.em

... و نیز گفته‌اند که فیلیپوس ، پدر اسکندر مقدونی ، هر سال صدهزار خایه‌ی زر° به دارا به‌رسم باژ°° می‌فرستاد . چون وی بمرد و اسکندر بر اریکه‌ی ملک نشست ، این پیغام به دارا داد : مرغی که تخم زرّین می‌کرد بمرد .
حکایت‌های دهخدا ( محمدحسین صفاخواه )


°تخم‌مرغ طلا
°°باج ، مالیات
[دهخدا ، شماره‌ی مسلسل ۷۰ ، ص ۴۸۰ ، ذیل 'تخم' به‌نقل از امثال الحکم]

  • Zed.em

'بَلیّه' شتری بود که در ایام جاهلیت بر گور صاحبش عقال° می‌بستند تا بی‌آب و علف بماند و بمیرد . و آن را در حفره‌ای می‌کردند و عقیده داشتند که مرده در روز حشر بر آن می‌نشیند و اگر چنین نکنند وی پیاده می‌ماند .
حکایت‌های دهخدا ( محمدحسین صفاخواه )


°عقال : ریسمانی که با آن زانوی شتر را می‌بندند .
[دهخدا ، شماره‌ی مسلسل ۶۱ ص ۳۴۳ ذیل بلیّه ؛ به‌نقل از اقرب الموارد]

  • Zed.em

... دهخدا در جای دیگر چنین بیان کرده است :
وقتی ضعف و انکسار ملت خود را دیدم ، دانستم که ما ناگزیر باید با سلاح وقت مسلح شویم و آن آموختن تمام علوم امروزی بود ، واگرنه ما را جزو ملل وحشی می‌شمردند و بر ما آقایی روا می‌بینند ‌‌... پس بایستی آن علوم و فنون را ما ترجمه کنیم و در دسترس مکاتب بگذاریم . و این میسر نمی‌شد جز بدین‌که اول لغات خود را بدانیم و این‌کار ، نوشتن لغتنامه‌ی شامل و کافل و تمام لغات را لازم داشت . این بود که من به‌فکر تدوین لغتنامه افتادم .
حکایت‌های دهخدا ( محمدحسین صفاخواه )

  • Zed.em