aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۱۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

اما در سال ۱۲۳۸ میلادی (۶۳۶ هجری) مغولان به فرماندهی درخشان سوبوتای ، این جنگاور پیر ، برای بار دوم ناغافل به باختر تاختند . روسیه نخستین ضربه را خورد . مسکو که در آنزمان شهر کم اهمیتی بود در همان سال سقوط کرد ، دو سال بعد منگو و باتو ، نوه‌های چنگیزخان ، کیف بزرگ را تصرف و غارت کردند . در اوایل بهار سال بعد ، اردوی زرین با استفاده از تاکتیک‌هایی که برای باختر ناآشنا بود از گذرگاه‌های کارشات عبور کرد . لهستانی‌ها و شوالیه‌های تیوتون که به کمک آمده بودند در لینیتس شکست خوردند ؛ ظاهراً مغولان در این محل از نوعی گاز سمی⁰ استفاده کردند . باتو سراسر مجارستان را ویران کرد ؛ سیلسیا و موراویا غارت شد . در آسیا و اروپای خاوری می‌گفتند : "از مرزهای لهستان تا آمور و دریای زرد ، حتی سگ هم بی‌اجازه‌ی مغولان نمی‌تواند پارس کند ."
ج. ب. بری در اواخر سده‌ی نوزدهم در یادداشت‌های خود بر کتاب انحطاط و سقوط اثر گیبون نوشت که تاریخ‌نگاران تنها در این اواخر دریافته‌اند که این پیروزی‌های مغولان :
"نتیجه‌ی استراتژی کامل‌شان بود و فقط از برتری نفرات ناشی نمی‌شد ... عوام هنوز فکر می‌کنند تاتارها گله‌ای وحشی هستند و فقط به علت کثرت خود همه را شکست می‌دهند ، بدون هیچ برنامه‌ی استراتژیکی اروپای خاوری را درنوردیدند و به تمام موانع یورش بردند و تنها به‌خاطر شمار زیاد خود از موانع گذشتند ... چنین کارزاری در آنزمان از قدرت تمام ارتش‌های اروپا خارج بود و هیچ فرمانده‌ی اروپایی تصور آن را هم نمی‌کرد . در اروپا سرداری نبود جز فردریک دوم که او هم از لحاظ استراتژی به پای سوبوتای نمی‌رسید . به‌علاوه مغولان با آگاهی کامل از اوضاع سیاسی مجارستان و شرایط لهستان وارد کارزار شده بودند ، با سیستم دقیق جاسوسی از وضع کشورها باخبر می‌شدند ؛ اما مجارها و قدرت‌های مسیحی همچون کودکان خام‌اندیش چیزی درباره‌ی دشمنان خود نمی‌دانستند ..."
خلاصه آنکه به نظر می‌آمد هیچ چیز نمی‌تواند اروپا را از تهاجم نجات دهد .
در سال ۱۲۳۹ میلادی (۶۳۷ هجری) هیأتی از طرف مسلمانان اسماعیلیه (یا 'فدائیان' شمال ایران) به نزد لوئی نهم رفت تا علیه مغولان تقاضای کمک کند و این احتمالاً نخستین آگهی باختر از خطر جدید بود ، خطری که بالقوه مانند تهاجم هون‌ها در هشت سده‌ی پیشتر ، تهدید کننده بود . یکی از اعضای هیأت به انگلستان رفت و در دربار هنری سوم بار یافت . اسقف وینچستر که در آنجا حضور داشت اعلام کرد دلیلی برای نگرانی وجود ندارد و پیشنهاد این اتحاد "نامقدس" را رد کرد . بی‌تردید وقتی او گفت : بگذار سگ‌ها همدیگر را بدرند ، در واقع نظر عموم را بیان می‌کرد ؛ اسقف گفت : "وقتی مغولان و مسلمانان یکدیگر را نابود کنند ، آنگاه بر ویرانه‌های‌شان کلیسای کاتولیک جهانی بنیاد خواهد گرفت ."
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰ یکی از واقعه‌نگاران از ظاهر شدن ناگهانیِ سرِ ریشویِ نفرت‌انگیزِ یک انسان ، بر نوک یک زوبین یاد می‌کند که : "دود و بوهای شیطانی" می‌داد و دشمن را به گیجی می‌افکند و مغولان مهاجم را از دیده پنهان می‌داشت .
  • Zed.em
مغولان در سرزمین‌هایی که تصرف و اشغال می‌کردند فقط اقلیت کوچکی را تشکیل می‌دادند ؛ هرگونه نرمی و ملایمت برای ایشان مصیبت‌بار و بدفرجام می‌بود ، برقراری حکومتِ وحشت ، هرچند نفرت‌انگیز اما [برای آنها] ضرورتی نظامی بود ‌. به‌علاوه باید به یاد داشت که چنگیزخان امپراطوری بزرگی را پایه‌گذاری کرد که در زمان حیاتش آرامش تاتاری بر آن حاکم بود و چنانکه گفته‌اند در قلمرو او زنی با کیسه‌ی پر از طلا می‌توانست از این‌سو به آن‌سو سفر کند بی‌آنکه تعرضی ببیند .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )
  • Zed.em
مذهب مغولان شکلی از شمنیسم بود . شمن هم ناظر ارواح بود ، هم طبیب ، هم دریافت کننده‌ی الهام‌های غیبی ، و هم مراقب رعایت مقدسات . درون هر چادر ، عروسک‌هایی نمدی آویخته بودند ، "برادر آقا" (بالای نیمکت) [؟] ، "برادر خانم" [؟] و الی‌آخر . کارپن می‌نویسد :
"عروسک‌های نمدی به شکل آدم دارند که طرفین درگاه می‌گذارند ؛ و بالای این عروسک‌ها چیزهایی نمدی به شکل پستان زن قرار می‌دهند که به اعتقادشان حافظ رمه‌ها و زیاد کننده‌ی شیر و کُرّه‌ها است . عروسک‌های دیگری نیز از ابریشم درست می‌کنند که نزد آنها بسیار عزیز است . برخی این عروسک‌ها را در گاری‌های پوشیده‌ای در کنار درگاه چادر می‌گذارند و هرکس چیزی از آنها بِرُباید بدون هیچگونه گذشتی به مرگ محکوم می‌شود ."
ساختن این عروسک‌ها طی مراسم مذهبی مخصوصی صورت می‌گرفت :
"وقتی می‌خواهند این عروسک‌ها را بسازند ، تمام بانوان سرشناس خیمه‌گاه جمع می‌شوند و مطابق با مقام خود عروسک می‌سازند ؛ وقتی کار عروسک‌سازی به اتمام می‌رسد ، گوسفندی می‌کشند و گوشتش را می‌خورند ... هرگاه کودکی بیمار می‌شود ، به همان ترتیب عروسکی درست می‌کنند و بر بالای بستر کودک می‌بندند ... نخستین شیر هر دام یا مادیان را به این عروسک‌ها تعارف می‌کنند ؛ وقتی می‌خواهند چیزی بخورند یا بیاشامند ، ابتدا آن را به عروسک‌ها تعارف می‌کنند ..."
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )
  • Zed.em
در روایت‌ها ، بنیان‌گذاری شهر سمرقند را به افراسیاب ، قهرمان نیمه افسانه‌ای شاه‌نامه‌ی فردوسی نسبت می‌دهند ؛ ولی در این اواخر شوروی‌ها [روس‌ها (؟)] سال ۵۳۰ قبل از میلاد را زمان تولد این شهر دانستند و به تبع آن مراسم دوهزار و پانصدمین سال زایش آن ، در سال ۱۹۷۰ برگزار شد . اینکه سپاهیانِ فرمانروایان هخامنشی در ایران به‌واقع به ماراکاندا (نام نخست سمرقند) رسیدند یا نه ، معلوم نیست ؛ اما اسکندر کبیر در سال ۳۲۸ قبل از میلاد "در جریان لشکرکشی دیوانه‌وار خود آنجا توقف کرد ." و از آن‌موقع به بعد است که سمرقند از افسانه به‌در می‌آید و به تاریخ می‌پیوندد . سمرقند زمانی ساموکین ، باختری‌ترین استان امپراطوری آسمانی بود ؛ ولی نزدیک به پایان سده‌ی هفتم میلادی ، سپاهیان مقاومت‌شکن اسلام به ماوراءالنهر تاختند و اندکی بعد آنجا را تصرف کردند و مذهبی مستقر ساختند که تا سده‌ی حاضر ادامه‌ی حیات داد و گاه رونق بیشتری هم گرفت . هارون‌الرشید ، خلیفه‌ی اسرارآمیز بغداد که درباره‌اش اغراق فراوان کرده‌اند و شهرت خود را بیشتر مدیون عجایب افسانه‌ای‌اش در [داستان‌های] هزار و یک شب است تا اقدامات واقعی ، در سال ۸۰۹ میلادی (۱۹۳ هجری) در سر راه خود برای فرونشاندن شورشی در سمرقند ، در نزدیکی مشهد درگذشت .
در دوران فرمان‌روایی سامانیانِ ایران در سده‌ی دهم ، سمرقند و بخارا مراکز بزرگ فرهنگی شدند . سپس تُرک‌های سلجوقی جای آنان را گرفتند ؛ امپراطوری اینان در زمان ملک‌شاه (۱۰۹۲-۱۰۵۵ میلادی / ۴۸۵-۴۴۷ هجری) چنان دامنه گسترده بود که "هر روز در شهرهای اورشلیم ، مکه ، مدینه ، بغداد ، اصفهان ، ری ، بخارا ، سمرقند ، اورگنج و کاشغر" (به نقل از ملکلم) به نام این پادشاه خطبه می‌خواندند .
بعد در سال ۱۲۲۱ (۶۱۸ هجری) نوبت به یورش مغولان رسید که به تصرف و غارت و در پایان ویرانی سمرقند انجامید . ولی در دهه‌های پایانی سده‌ی چهاردهم (هشتم هجری) ، در زمان تیمور لنگ ، شهر سمرقند در یکی دو کیلومتری جنوب باختریِ محل سابق ، دوباره سر از خاک به‌در آورد و دوره‌ی حیات تیمور به صورت زیباترین و آبادترین شهر آسیای میانه درآمد و پایتخت امپراطوری او شد که یک‌سوم دنیای شناخته شده‌ی آن روزگار را زیر پوشش داشت . در سال ۱۵۱۲ (۹۱۸ هجری) جانشینان تیمور از تُرک‌های اُزبک شکست خوردند و بابر ، نواده‌ی نوه‌ی تیمور ، مجبور شد این دیار را ترک کند و سرنوشت خود را در افغانستان و سرانجام در هند بجوید ، و در هند بود که او نخستین فرمانروای سلسله‌ی امپراطوران مغول شد .
در نیمه‌ی سده‌ی هجدهم (۱۲ هجری) پس از دویست سال تلخی و شیرینیِ سرنوشت ، سمرقند تقریباً خالی از سکنه شده بود . سپس مدتی دوباره زیر فرمان چین رفت و بالأخره وابسته‌ی بخارا شد . در سال ۱۸۶۸ (۱۲۸۵ هجری) به دست روس‌ها افتاد که بیست سال بعد از کرانه‌های خزر به آنجا راه‌آهن کشیدند . پس از انقلاب بلشویکی ، سمرقند پایتخت جمهوری سوسیالیستی اُزبک (اُزبکستان) شد و اینک شهرِ مدرن و شکوفایی است .
این بود تاریخچه‌ی کوتاه شهری که 'آیینه‌ی جهان' ، 'باغ ارواح' و 'بهشت چهارم'اش می‌گفتند و تیمور لنگ 'چشم و ستاره‌ی' امپراطوری خود می‌خواندش ؛ شهری که سرانجام پذیرای دیدگان مشتاق جهانگردانی شده است که هرسال بیش از سال قبل پای در 'جاده‌ی زرّین سمرقند' می‌نهند .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )
  • Zed.em
جوانی و زندگانی . غنیمت بدانشان حیدر ! حالا که فکرش را می‌کنم ، می‌بینم که همه‌اش ، سر تا پایش ، هر کار کرده‌ام و هر کار که خیال داشته‌ام بکنم ، همه‌اش برای زندگانی بوده . زندگانی حیدر ! نعمتی است زندگانی حیدر ، نعمتی است که فقط یک‌بار به‌دست می‌آید و همان یک‌بار فرصت هست که قدرش را بدانیم . نه ؛ اصلاً مخواه که تو را همراه خودم ببرم وقتی یقین دارم که عاقبت کارِ این جنگ زندگانی نیست . ببین عزیز برادر ، من حتی تفنگچی‌هایم را نخواستم به قماری بکشانم که باختش حتمی است . حالا می‌خواهی تو را ، ای دسته‌ی گل ، بدهم به دم گلوله‌ها ؟ ها ؟! نه گمان کنی که خود را باخته‌ام ، نه . این را به ملامعراج هم بگو . نه برادر ، خود را نباخته‌ام . کار من اول به ناچاری سرگرفت ، بعد از آن با غرور دنباله یافت ، چندگاهی است که با عقل حلاجی‌اش می‌کنم و در این منزل آخر هم خیال دارم با عشق تمامش کنم . این آتش همه‌گیر نشد حیدر . اگر همه‌گیر شده بود تو را رها نمی‌کردم . در من چیزی کم بود و در این زندگانی هم چیزی درست نبود . میان ما و زندگانی یک چیزی گنگ ماند . ما دیر آمدیم ، یا زود . هرچه بود به موقع نیامدیم . گذشت و بهتر که می‌گذرد . هر طلوع غروبی دارد ، هر جوانی پیری دارد و هر پیری مرگی دارد . درخت بارآور هم تمام فصل‌های سال را نمی‌تواند سبز بماند . حالا دیگر برو حیدر ، بِران .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
مارال واپرس کرد :
- چه می‌کنیم عمه بلقیس ؟!
- جلا بده آتش را !
مارال با چشمان آغشته به اشک ، لب گَزید و آتش تنور را با سیخ برآشوبید تا بلقیس تاهای خمیر را بر سینه ی تنور بچسباند . بلقیس از کنار تنور قدم واپس کشید ؛ یک‌تا نان از روی پشته‌ی خار برداشت ، سربرآورد و به بام نظر کرد ، بیگ‌محمد به لب بام آمد ، بلقیس شانه و بازو کشید و نان را برای پسرش به بام پرانید . بیگ‌محمد نان را در هوا گرفت و به لب‌ها برد ، بوسید و هم بوییدش . بلقیس به نزدیک تنور بازگشت و دست به کار برد .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
پس اکنون موج موج گویه‌های به شک آمیخته ، گویه‌های به شکِ شکست آمیخته‌ی مردم ، گفت و گوی راوی نیروی فزون از باوری که بر گُل‌محمد سردار بسیج شده بود ، بیشترین بخش پیکار را به‌سود حریف می‌رفت تا پیش ببرد . چراکه با برآشوبیدن هیاهوی مردم و دم‌افزون ساختن وهم شکست در گمان ایشان ، نخست مردم را مغلوب خود می‌ساختند و با مرعوب و مغلوب ساختن مردم ، اندیشه و سپس بازوی ایشان را به‌کار می‌گرفتند . که معرفت به معرفت توده‌های مردم در این معنا ، نخستین درسی بود که بر مردم از مردم آموخته بودند و این پیشینه‌ای بس کهن داشت که خود بار از یکه‌گویی برگرفته بود . پس آموخته بودند که دستمایه‌ی چیرگی بر خلایق ، خود خلایقند و حدود چیرگی بر ایشان بسته بدان است که تا چه پایه بتوان بر ذهن‌شان چیره شد . هم دانسته شده بود که آنچه و چیزی می‌تواند بر ذهن توده‌های انبوه چیرگی بیابد که در هر شکل و قواره‌اش بتواند تجلّیِ وجهی از قدرت باشد .
قدرت ؛ و مگر نه این بود که گُل‌محمد سردار به‌مثابه یک قدرت در ذهن و خیال مردم جا افتاده بود ؟ چرا و جز این نبود . پس هنگامی می‌توان آن نام و آن معنا را از میدان خیال مردم روفت که قدرتی قادرتر را بتوان بر جای آن نشانید . اما تسخیر و تصرف این دژ نیز جز با قدرت و تزویر میسر نتواند بود . پس نخست قلمرو پندار مردمان را می‌بایست درنوردید با هر وسیله و امکان . از پخش موج موج دروغ گرفته تا بارش تازیانه و دشنام ؛ قانون ننگ‌بار خصومت . کار سترگ بر عهده‌ی خود مردم ، بر باور و گرایش مردم . بازی ، میدانِ بازی و هم بازیگران خود مردمانند تا در این میان باور خود را به نیرویی از سنخ خود در خود باژگونه کنند و از آن‌پس سُکّان گرایش خود را با دستان نوین خود بدان سوی برند که از برای‌شان پرداخته و آماده شده است . و در این‌کار شیوع هولناک‌ترین دروغ‌ها مجاز شمرده شده است ؛ دروغ در خوار و خردینه شمردن دشمن ، در بدنام کردن و نهایت را در نفی و نیست کردن دشمن .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
... نافی‌اند و نیرویند ؛ نیرویند و نافی‌اند . نیروی خام و وحشی و بازداشت شده در قید ، با شوق مجالی به فوران . تشنه‌ی رهّی و رهایش تا مگر نقطه‌ای از زندگانی را ویران کند . ویران‌گر در لحظه‌لحظه‌ی عمر خویشتن است و به‌جز ویرانی نمی‌شناسد ، مجهول و جهل است و مایه‌ی دست است . گرسنه است به چشم و گرسنه به دل ، گرسنه به روح و به دندان ؛ پس هار است و سیرمانیِ ولع پایان‌ناپذیر خود را با چشم و چنگ و دست و زبانِ ویرانی پیشه می‌کند . ترس‌زده است و از اینرو می‌کوشد تا بترساند . فرومایه است ؛ پس روچوب [آلتِ دست] و سنگِ روی یخ می‌شود به ویران‌گری ، و پروای نیک و بدش نیست ، و جان می‌دهد در گرو لبخندی که مگر از پوزه‌ی آقایش بر او نثار شود . گمشده می‌جوید ، خود را می‌جوید ، تکه‌پاره‌های روح خود را می‌جوید ، پاره‌پاره‌‌ی وجود خود را در گذر از هر منزلی برجای گذارده است ، می‌جوید و حرص و شتابی وحشیانه در این جستجوی سردرگم به‌خرج می‌دهد . این است که اگر هر دم گم می‌کند ، هر دم پاره‌ای از خود را گم می‌کند و ناکام ، ویرانی خود را با ویران‌گری شتابناک‌تر ، می‌رود که ترمیم کند ؛ و تخریب می‌کند و دم‌به‌دم خود را نفی می‌کند ؛ و به ترمیم و جبران نفی خود ، باز هم خود را نفی می‌کند و زندگانی را نفی می‌کند و با نفی زندگانی ، خود را نفی می‌کند . فرومایه به‌جز نفی و نابودی خود ، چشم‌اندازی به زندگانی ندارد . فرومایه‌ انباشته‌ی تواضعی دروغین و کِبری دروغین‌تر ، نمایش نیروهای خود را ، پشتوانه‌ای اگر بشناسد ، از هیچ مانعی پروایش نیست !
از کجای خاک بدر جوشیده‌اند این هرزبوته‌ها ؛ و از پستان کدام مادر آیا شیر نوشیده‌اند ؟ از پستان مادری آیا شیر نوشیده‌اند ؟ چشمان کدام یوز بر خون جوانی اکبر به شادمانی تواند نگریست ؟ اکبر آهنگر را چگونه بدین آشکارگی و آسانی می‌توان کُشت ؟ از کجای خاک بدر جوشیده‌اند این هرزبوته‌ها ؟ چه کسانی اکبر را می‌کُشند و چه کسانی اکبر را به کُشتن می‌دهند ؟
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
برخاستند و ایستادند . فربخش دکمه‌ی پایینه‌ی پالتو را بست و پرسید :
- حالا ... تو چه می‌خواهی بکنی گُل‌محمد ؟
گُل‌محمد نگاه از آتش برگرفت ، به فربخش لبخند زد و بسوی قره‌آت پیش کشید و بر اسب سوار شد . قربا‌ن‌بلوچ عنان اسب فربخش را به او سپرد و خود گام سوی آتش برداشت و گفت :
- خاموشش کنم !
خان‌عمو انگار با زبانِ گُل‌محمد ، بلوچ را گفت :
- بگذار بسوزد !
قربان‌بلوچ میان کپه‌ی آتش و اسبی که باید سوار می‌شد ، به تردید ماند و گفت :
- ترسم که آتش در هیزم بیابان بیفتد !
گُل‌محمد عنان قره‌آت بگردانید ، به روی بلوچ لبخند زد و مایه‌ای از طعنه در کلام گفت :
- در این بیابان چندان هم هیمه نرسته است مرد خوب خدا !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
- ... حالا است که می‌فهمم در همه‌ی عمرم برای رسیدن به قدرت ، با رذالت زندگی کرده‌ام . رذالت به قصدِ قدرت . من در دوران عمرم تن به هر کثافت‌کاری داده‌ام ، هر فسادی که تو فکرش را بکنی از سر گذرانده‌ام ، هر شرّی را که صلاح دانسته‌ام بر پا کرده‌ام ؛ اما به این کارهای خودم وقوف نداشته‌ام . وقوف نداشته‌ام که برای چی این‌کارها را می‌کرده‌ام . از قصد و هدف خودم هم اطلاع نداشتم ؛ یعنی به آن واقف نبودم . برای همین بوده که گاهی دلم به رحم می‌آمده و وجدانم ناراحت می‌شده . اما حالا دیگر ، نه . حالا واقف شده‌ام . عمرم ، زندگانی‌ام و همه ‌ی چیزهای دنیا به من یاد داده که همه‌کاری در این دنیا روا است ، هر کاری . عمرم و زندگانی‌ام و دنیایی که در آن زندگی می‌کنم به من فهمانده که یک چیز حقیقت دارد ، فقط یک چیز . آن یک چیز می‌خواهی بدانی چیست ؟! ... قدرت ، قدرت ؛ فقط قدرت !
نادعلی در بهت ساکن خود ، خاموش مانده بود . عباسجان نیز در گفتار فروکش کرد و با صدایی متفاوت ، صدایی که عمیقاً شکسته و خوار می‌نمود ، گفت :
- همان چیزی که من ندارمش ؛ ... قدرت !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
ستار به بلوچ واگشت ، و همراه لبخندی روشن در او نگریست و گفت :
- تا امروز وصف ناجوانمردی گُل‌محمدها را نشنیده‌ام من . نشنیده‌ام که آن‌ها اول پیشدستی کنند !
بلوچ گفت :
- من گوش به وصف ناجوانمردی‌ها نمی‌سپارم ؛ دهانِ ناجوانمردی را سُرب‌کوب می‌کنم !
ستار به‌عمد درنگ کرد و از آن‌پس پرسا پرسید :
- برنمی‌آمد که شماها اینجا به جنگ آمده باشید ! اول اینجور فهمیدم که به صلح آمده‌اید ؟!
- جنگ و صلح کی از هم جدا بوده‌اند ؟! ... زبان را برای صلح در دهان داریم و تفنگ را برای جنگ در دست‌ها . رسم مردی همین است !
ستار همراه پوزخندی گفت :
- شاید هم رسم زمانه !
بلوچ به جواب سرنینداخت و تا غافل از کار اصلی نماند ، همچنان‌که نشسته بود سر بالا گرفت و دهان به فریاد گشود :
- فرو بیا مرد ؛ فرو بیا از بام ! فرو بیا ... مگذار اوقاتمان تلخ بشود !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
باز خان‌عمو به ستار روی کرد و پرسا گفت :
- مغز حرف تو یعنی این است که ارباب‌ها ... این ارباب‌ها به‌خودی‌خود نمی‌توانند کاری از پیش ببرند ؟
ستار به جواب گفت :
- می‌توانند ... چرا ، می‌توانند ! اما ... این جماعت فقط با قدرت خودش به جنگ حریف نمی‌رود ! علاوه بر همه‌ی کثافتی که دارد ، چیزهای دیگری هم دارد . خیلی رذل و بی‌چشم و رو است ؛ بدتر از گربه . برخلاف آنچه می‌نماید ، خیلی هم بزدل و ترسو است . از همه‌ی اینها گذشته ، خیلی ملاحظه‌کار است ‌. یعنی اینکه کمتر بی‌گذر به آب می‌زند . تا در کاری که پیش می‌آید به برد خودش یقین نداشته باشد ، قاطی بازی نمی‌شود . این است که برای همچه خطر کردنی باید پشتش قرص و محکم باشد .
- کمی بیشتر بشکاف حرف‌هایت را !
ستار برای گُل‌محمد که چنین خواسته بود ، توضیح داد :
- گفتم علاوه بر همه‌ی کثافتی که دارد زمین‌دار جماعت ، رذل و دورو ، ترسو و محتاط است . رذل و بی‌چشم و رو است ؛ چون در همان حالی که دستش با تو به یک کاسه می‌رود با دست دیگرش برایت تله کار می‌گذارد . بزدل و ترسو است ؛ به این‌جهت که با دشمن چغرتر از خودش هرگز رو در رو وارد کارزار نمی‌شود . احتیاط‌کار است ؛ برای همین تکلیف حریف را روشن نمی‌کند . موضوع را گنگ و معلق نگاه‌ می‌دارد . لاف دوستی می‌زند و بر یک شانه صدتا دروغ رنگارنگ می‌گوید و خودش را جوری جلوه می‌دهد که حریف گیج بشود . اما این بازی را تا وقتی از خودش درمی‌آورد که هنوز به قدرت خودش و به بُرد خودش اطمینان پیدا نکرده . همین که اطمینان پیدا کرد و یقینش شد که می‌تواند بر حریف مسلط شود ، هار می‌شود و همه‌ی وجودش یکپارچه می‌شود خصومت و رذالت . و آنقدر بی‌چشم و رو می‌شود که انگار در همه‌ی عمرش یک‌بار هم تو را ندیده و نشناخته بوده ؛ چه رسد به اینکه با تو سلام و علیک داشته و بارها با تو هم‌نمک شده بوده .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
صبرخان گفت :
- خیلی ...! فی‌الواقع خیلی ...! نمی‌دانم چرا به خیالش افتاده‌ام که خوبست یک بیله آدم دور این آتش برقصند ؟! به یاد عروسی افتاده‌ام ، نمی‌دانم چرا ؟ ... دلم می‌خواست امشب شب عروسی بیگ‌محمد می‌بود . یا هم ... عروسی شیرو ! امشب و این آتش ، عروس و داماد کم دارد و صدای ساز و دهل !
با مهری برادرانه و خویشاوند ، ستار به صبرخان نگریست و گفت :
- چه ذوق خوشی داری صبرخان ، چه ذوق خوشی !
بازتاب سخن ستار ، لبخندی شیرین بود بر تمام چهره‌ی تکیده و چشم‌های به گودی نشسته‌ی صبرخان ؛ پس او در سکوتی که سخن می‌طلبید ، گفت :
- نشاط خوب است ! نشاط ، استاد ستار ! شوق خوب است ، خوش‌دلی و سرخوشی خوب هستند . از اول شوق و نشاط کم داشته‌ایم ما ؛ از اولش ...! گهگاه ... من نی می‌زدم . زود ، خیلی زود نی زدن را یاد گرفته بودم . نی ! اما نشد که یک‌بار هم صدای شوق و نشاط را از زبان نی خودم بشنوم . نشد ! سر این‌کار را هم ندانستم . ندانستم که ندانستم ! اما چگور ...؛ صدای چگور صدای دیگری است . آدم را می‌جنباند ، تکان می‌دهد ، به شوق وامی‌دارد ! همین است که اگر بیگ‌محمد ما قبراق و سرکیف باشد ، این چگورش ، لاکردار ، آدم را به شور وامی‌دارد . گاهی که صدای چگورش را می‌شنوم ، باور کن که اگر خجالتم نشود ، دلم می‌خواهد از جا بکنم و مثل یک لوک مست به چرخ و تاو دربیایم ! اما این نی ... این نی وامانده فقط می‌نالد ! تو چی استاد ستار ؟ تو تا حالا نشاط داشته‌ای ؟ ... تب ، باز انگار تب دارم . نبضم را بگیر استاد ستار !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
گُل‌محمد گفت :
- زنِ مردم را به زیرِ ران کشیده‌ای ؛ این طریق ما نیست !
- زنِ مردم نبود او . بیوه‌زنی بود ! تو که این زن‌ها را نمی‌شناسی ؛ بغل‌شان را اگر گرم نکنی ، پلک‌هاشان گرم نمی‌شود ! حق هم ...
گُل‌محمد حرف عمویش را برید و کمی به‌دُرشتی گفت :
- آخر ما که قیّم خواب کردن زن‌ها نیستیم خان‌عمو !
خان‌عمو کلّه‌اش را جنبانید و نرم گفت :
- دُرست ... دُرست !
- علاوه‌ بر این قیّم زنکه را هم کتک زده‌ای . برارِ شویش را می‌گویم !
- دُرست ، دُرست !
- شراب خورده‌ای و اسبت را به آخور خانه‌ی مردم بسته‌ای تا جو - بیده پیش پوزَش بریزند ؛ مثل امنیه‌ها ! ... دیگر چه بگویم ؟!
خان‌عمو گفت :
- دُرست ... دُرست .
- آخر ما ... همچو قراری نداشتیم با خلایق ! ما ... چی بگویم با تو ؟! مردم همچو کارهایی را از ما انتظار ندارند خان‌عمو ؛ انتظار دارند ؟!
- دُرست ، دُرست .
- دشمن داریم خان‌عمو ، دشمن ! نمی‌بینی ؟! دشمن زیاد داریم . برایمان دزد و اوباش می‌تراشند تا بدنام‌مان کنند . این را خودت هم می‌بینی و می‌دانی . کارمان را می‌گذاریم تا دزدها را گیر بیاندازیم و به مردم نشان‌شان بدهیم ؛ اما همین که گیرشان انداختیم راهشان انداختیم میان آبادی‌ها ، یکدفعه تو غیبت می‌زند و خودت را می‌اندازی به خانه‌ی یک بیوه‌زن و آنجا اطراق می‌کنی ! این که بدتر است خان‌عمو ! شسته‌ها را هم ناشوی می‌کند ! یک‌ماه کمین می‌کنی و دله‌دزدها را می‌چرانی ، شب‌ها و روزها تله می‌گذاری تا اینکه بالأخره یک شب بوژدنی و چخماق را می‌اندازی به تله ، اما همین که وقتش می‌رسد تا بیایی و به مردم بگویی سرِ کدام بزنگاه دزدها را گرفته‌ای ، تو می‌زنی به زغال‌دان !
- دُرست ... دُرست عموجان ! اما ...
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em

نجف ارباب ، سرش را به زحمت بالا آورد و عاجز و بیمناک به بالای چشم‌های گُل‌محمد که پرمایی در پیشانی او بود نظر انداخت و گفت :
- من آدم آبروداری هستم . آدم گدا - گرسنه و بی‌سر و پا نیستم که اینجور به خواری اسیرم کنند ، روی اسبِ برهنه بنشاننم و بیابان تا بیابان من را بکشانند . کاری که تو با من کردی ! چرا ... برای چی همچو کاری با من می‌کنی ؟!
- برای چی ؟! برای اینکه تو آدم کشته‌ای !
- من ... اگر هم من آدم کشته باشم ، مگر فقط من یکی در این ولایت آدم کشته‌ام ؟!
گُل‌محمد گفت :
- نه ؛ اما به ناجوانمردی تو ندیده‌ام کسی آدم بکشد ! آن دوتا رعیت کم در خانه‌ی شما زحمت کشیده بودند ؟ چرا به آن حال و روز خفه‌شان کردی ؟ آن‌ها که با تو دشمنی نکرده بودند ؛ سهل است که روح‌شان از کار تو خبردار نبود ! بود ؟ آن دو تا مرد داشتند کاه‌های انبار تو را جابه‌جا می‌کردند ، ای از خدا بی‌خبر ! چرا آن دو تا آدم را قربانی کردی ؟ کی همچو راهی پیش پای تو گذاشت ؟ کی به گوش امثال تو خوانده که باد به سورنای بدنامی گُل‌محمد بیاندازید ؟ کی ؟ چه سودی می‌خواهید از این کارتان ببرید ؟ دست و زبان کدام زن‌جلب‌هایی در این‌کار هست ؟ چرا می‌خواهید در میان مردم این‌جور وانمود کنید که گُل‌محمد بزّه‌کش است ؟ که رعیت‌مردم را بی‌خود و بی‌جهت کاه - دود می‌دهد و خفه می‌کند ؟ که گُل‌محمد ظالم است ؟ ها ، چرا ؟ که یعنی مردم اینجور پندار کنند که من به فقیر - بیچاره‌مردم ظلم می‌کنم ؟ ها ؟! ... آخر شماها چه‌جور جانورهایی هستید ؟! چقدر دروغ می‌گویید ! دروغ ، آن‌هم به هر قیمتی ! به قیمت خون کسانی که شماها را با زحمت خودشان نان داده‌اند و بزرگ کرده‌اند ! تف به چشم‌های بی‌حیای شماها ! دلم می‌خواست اینجا نبودی تا خودم آن چشم‌هایت را از جا می‌کندم ، تخم حرام ولد زنا ! که اگر هزار - هزار شماهارم بکشم ، باز هم دلم قرار نمی‌گیرد !
با صدایی ترس‌زده و مسخ شده ، نجف گفت :
- تو نان و نمک من را خورده‌ای !
- خورده‌ام !
- فشنگ و اسلحه از من گرفته‌ای !
- گرفته‌ام !
- میان رختخواب قناویز خانه‌ام خوابیده‌ای !
- گیرم که !
- باز هم ... در این ولایت من و تو با هم سر و کار داریم .
- خوب ؟
- باز هم محتاج فشنگ و تفنگ می‌شوی !
- حرف آخر ؟
ارباب نجف ساکت ماند ؛ سپس با نگاهی پرذلت پرسید :
- حالا می‌خواهی چه با من بکنی ؟
گُل‌محمد برخاست و گفت :
- می‌گویم رختخواب پاکیزه‌ای زیرت بیاندازند . امشب را مهمان هستی !
- بعدش ؛ بعدش را می‌پرسم !
- بعدش ... بعدش همانچه که شنیدی ! می‌برمت به سنگرد و میان میدان قلعه وامی‌دارمت تا جواب بدهی . وامی‌دارمت تا برای اهالی بگویی چه‌جور و برای چی دوتا رعیت گرسنه‌ات را با کاه - دود خفه کرده‌ای . بعد از آن هم می‌گذارم تا خود مردم ، هرکاری که خواستند با تو بکنند !
- مردم ؟!
با وجود تنگنایی که نجف ارباب در آن دچار بود ، به هنگام بر زبان راندن این کلام ، نخواست پوزخندِ به تحقیر و نفرت آمیخته‌ی خود را پنهان بدارد . بس آنگاه که با سکوت سرد و منتظر گُل‌محمد برخورد ، زبان با شیوه‌ای دیگر گشود و گفت :
- راضیشان می‌کنم ؛ مردم را من راضی می‌کنم ! چی می‌گویی ؟ اگر راضیشان کردم چی ؟ سری پنج‌من غلّه می‌ریزم میان توبره‌هایشان ؛ خانوار آن دوتا رعیت را هم راضی می‌کنم . هرخانواری یک جوال گندم و پنجاه تومن پول . از هر خانواری هم یک نفر را به کار می‌زنم ! ... آن‌وقت چی ؟!
گُل‌محمد که احساس می‌کرد صدای سایش خشم‌آلود دندان خود را بر دندان به‌گوش می‌شنود ، بی‌پروای سفره و مهمان گفت :
- آن‌وقت ... خودم می‌کُشمت ! همانجا ، پیش چشم‌های گرسنه‌ی اهالی می‌کِشمت بالای دار ! ... خودم !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

  • Zed.em
مرد لب‌های خشکیده را به قنداب تر کرد ، پلک از پلک برداشت و زبان به درد و گلایه گشود :
- آب ... دو ساعت و نیم آب وقفی سردار . این دو ساعت و نیم آب وقفی را بیست سال است که من می‌گیرم و کشت می‌کنم . در همه‌ی این بیست سال ، یعنی از زمانی که من یاد می‌دهم ، حاجی خرسفی روی این آب وقفی دست گذاشته بود . چشمش بوده و این آب . تا اینکه امسال ، بالأخره از راه دیگری داخل شده . آمده و آبریزهای زمین‌های دیم من را زاله بسته و شیار کرده و داده به سرِ زمین‌های خودش . آبریز هر زمینی ، روی همان زمین است . آبریز بایر است ، اصلاً باید بایر باشد . برای اینکه دَق باشد ، صاف باشد و باران که می‌بارد ، آب را بگلاند و بیاورد روی دیمسار ؛ این را همه‌ی عالم می‌دانند . آبریز دیمسار وقتی شیار شود و زاله رویش بسته شود ، دایر می‌شود . زمینی که دایر شد و شخم خورد ، آب باران را به‌خودش می‌کشد ، دیگر نمی‌گذارد که آب باران به دیمسار من برسد . سهل است که زاله - پل هم زیرش بسته شده باشد . دیگر ... دیگر این‌کار چه معنایی دارد سردار ؟ معنایش این است که یک دستی بیاید و لقمه را از دهان من بدزدد . که یک دستی بیاید و خاک بپاشد در چشمه‌ی رزق آدم . آخر آب که نباشد دیمسار به چه دردی می‌خورد ؟ باید وابگذاری‌اش دیگر ، خان ؟ یا اینکه از ناچاری با چهارتا پول سیاه تاختش بزنی . آنهم به خود همان که دست روی آبریزهای زمین گذاشته . چون‌که دیگری همچو زمین بی‌آبریزی را از روی دست تو ورنمی‌دارد ! آخر همچو زمینی یک پول سیاه هم نمی‌ارزد دیگر ...
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
گُل‌محمد دست برآورد و قربان را آرام بداشت و گفت :
- قلبم به من می‌گوید که تو را اهل صدق بدانم قربان . تو را مردی نمی‌بینم که شرفت را با شکم‌ات سودا کرده باشی . سیری و صبوری داری ، هرچند که نان به سیری نخورده باشی . همین است که قلبم به من می‌گوید تو را اهل صدق بدانم ، ها ؟
بلوچ گامی به پیش برداشت و گفت :
- هر آدمی چیزهایی را در این دنیا دوست دارد گُل‌محمدخان . من هم مثل هر آدم دیگری چیزهایی را دوست می‌دارم . در حقیقت اگر دوست نداشته باشم ، نمی‌توانم زندگی کنم . 
گُل‌محمد دست به دیوار گرفت و چنان‌که انگار سر سوی قربان پیش می‌برد ، به خویشاوندی پرسید :
- تو چه چیزهایی را دوست داری قربان ؟
بی‌وقفه ، بلوچ گفت :
- همّت ، گُل‌محمدخان . همّت ! چیزی که بسیارش هم برای مرد کم است .
سکوتی افتاد . گُل‌محمد سر و شانه واپس برد و نیمی از نشیمنگاه بر لبِ آخور تکیه داد و خاموش ماند . بلوچ سکوت را به‌هنگام شکاند و پی سخن گفت :
- تو من را به یادِ او می‌اندازی گُل‌محمد . به یادِ دوست‌محمدخان . من آوازه‌ی دوست‌محمد را عاشق بودم . او توانست دمار از روزگار انگلیسی‌ها دربیاورد . اگر مجالش داده بودند ، قسم خورده بود که سرتاسر مرز ایران را کَلّه‌ی انگلیسی بکارد ! پنهان و پوشیده از شما ندارم من ... دیروقتی است که خواسته‌ام بطلبم من را همراه خود نگاه دارید . نانِ مرد به وجود من گواراتر است تا گوشت و پُلوی نامرد !
گُل‌محمد بی‌تأمل در طلب بلوچ پرسید :
- چرا جهن‌خان بلوچ تو را به یادِ دوست‌محمدخان بلوچ نمی‌اندازد ؟
قربان در جواب گُل‌محمد انگار ، گفت :
- آی ... دوست‌محمدخان ، دوست‌محمد ! ... نه ، نه سردار . هر ناکسی نمی‌تواند همتای دوست‌محمدخان قلمداد شود . دوست‌محمد اگر بود ، ماه‌درویش آدمی را از بام به زیر نمی‌انداخت . دوست‌محمد اگر بود دست ماه‌درویش آدمی را می‌گرفت و از خاک بلندش می‌کرد . دوست‌محمد گوشت را از گرده‌ی گاو می‌برید . دوست‌محمد بَزّه‌کُش [ضعیف‌کُش(؟)] نبود . نه سردار ، ظالم را من دوست نمی‌دارم ؛ اگرچه مرد را با قدرت و سرافراز می‌خواهم . نه ! جهن‌خان دیگر نه سرافراز است و نه قدرت‌مند . جهن سرشکسته است و نوکری قدرت را گردن گذاشته . بازوی زور ! بازوی زور شدن دلخواه من نیست سردار . نه ! دوست‌محمد و جهن هر دو بلوچ به‌حساب می‌آیند ، هر دو نامی هستند . دوست‌محمد نامی بود و جهن نامی هست . هر دو هیبت و شوکت دارند . دوست‌محمد هیبت و شوکت داشت و جهن هیبت و شوکت دارد . اما با هم یکی نیستند . جهن همانی نیست که دوست‌محمد بود . این دو مرد مثال روز و شب با همدیگر فرق دارند . نه ... سردار ، جهن‌خانِ بلوچ من را به یاد دوست‌محمدخان نمی‌اندازد ! جهن وقتی هم که یاغیِ حکومت بود ، دست رحمت نبود ؛ بازوی ظلم بود . برای همین هم شاید حکومت توانست خیلی زود با او معامله کند . اما دوست‌محمد این نبود . دوست‌محمدخان خونش بهای نامش بود ، که پرداخت .
از عمق سینه ، آنگونه که زنگ صدایش دیگر شده بود ، گُل‌محمد پرسید :
- دوست‌محمد را به چه راهی کشتند ؟
نیرومند و خشمخوار ، هم بدان‌مایه پر بغض ، بلوچ گفت :
- فریب ! ... خواندنش برای تأمین و کشتنش ! در راه ، راهی که می‌آمد برای گرفتن تأمین ، او را کشتند . برای سرش جایزه معیّن کرده بودند . شب ، وقتی روی تخت قهوه‌خانه خوابیده بود ، ریسمان‌پیچش کردند ، سرش را بریدند و راهی کردند به پایتخت . از یک‌طرف به او قول تأمین داده بودند ، از یک‌طرف برای سرش خنجر صیقل داده بودند !
- حکومت ! 
- ها بله ، حکومت ! دوست‌محمدخان قسم خورده بود که تا زنده است یک انگلیسی را زنده نگذارد در خاک ایران . حکایت هرات و ...
بی‌اختیار و به‌ناگاه ، چنان‌که گویی رشته‌ی پندار گُل‌محمد لحظه‌ای از هم گسیخته باشد ، پرسید :
- انگلیسی‌ها ؟!
- بله سردار ، انگلیسی‌ها !
- حالا کجایند انگلیسی‌ها ؟
- همه‌جا هستند . در همه‌جای این خاک هستند و بیشتر از همه‌جا ، در جنوب هستند .
- چه‌کار می‌کنند ... آنجا ؟!
نیرومند و خشمخوار ، هم بدان‌مایه پربغض ، بلوچ گفت :
- نفت ، نفت ! آنجا نفت می‌خورند !
- مثل اینکه چیزهایی از آنها شنیده‌ام . گمانم ... گمانم ... ها ... شنیده‌ام . که آنها ، انگلیسی‌ها می‌خواستند به دوست‌محمدخان تأمین بدهند ؟!
- نه خود انگلیسی‌ها ، حکومتی که زیر نگین داشتند .
گُل‌محمد تکیه از لب آخور واگرفت ، اخم پیشانی‌اش جمع شد و در مایه‌ای از کنجکاوی و بهت پرسید :
- تو ... این چیزها را از کی ... از کجا یاد گرفته‌ای قربان ؟!
بلوچ فشرده پاسخ داد :
- سینه به سینه سردار .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
کار باز هم مجال گفتار نداده بود . گذشته بود و باز سخن در میان آمده بود :
- برای اینکه مردمی را به زانو درآورند ، اول استقلالش را می‌دزدند ؛ و برای اینکه استقلال یک مردمی را بتوانند بدزدند ، آن مردم را به‌خود محتاج می‌کنند . با این احتیاج وامانده است که آدم خودش را از دست می‌دهد ، خوار و زبون می‌شود و به غیرخودی وابسته می‌شود ؛ و نوکر می‌شود ، و می‌شود مثل کفش پای آنها ، مثل نی سیگار آنها ، و حتی مثل تیغه‌ی شمشیر آنها که وقتی لازم باشد گردن برادر خود ، گردن زن و فرزند خود را هم می‌زند !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em
- من یک معلم هستم آقایان . از اینکه می‌بینم روستای شما مثل قاطبه‌ی روستاهای کشور ما ، هنوز از داشتن مدرسه محروم است قلباً غمگین هستم و با شما احساس همدردی می‌کنم . کشور ما مردان و حتی زنان بزرگی را در دامان خود پرورش داده بوده است . اگرچه کمتر کسی از آن بزرگان هم از تیغ جلادان در امان بوده است . اما امروزه حتی مجال نمی‌دهند تا چنین بزرگانی بار بیایند و پرورش پیدا کنند . پیشاپیش ، آنها را به تیغ جلاد می‌سپارند . در دوران ما ، یکی از این بزرگان تاریخ ، دکتر ... بود که کارش معلمی بود . شاید این اسم و اسم‌های دیگر به‌گوش شما ناآشنا باشد . همین‌طور است . اما بالأخره ما باید با افتخارات خودمان آشنا بشویم ؛ هرچند چنین آشنایی‌هایی به مذاق آقایان خوش نمی‌آید . اما کدام کار ما هست که به مذاق آقایان خوش بیاید ؟ یکی از هزاران جنایت این آقایان همیشه این بوده که مردم را از خودشان و از افتخارات خودشان دور و غریبه نگاه دارند . همیشه کارشان این بوده که تخم عداوت و کینه در میان مردم بپاشند . کینه و عداوت مردم به خود مردم . جهل و فقر و فساد و تباهی ...
[...]
- ... نزول‌خواری ، نبودن راه ، نبودن وسایل ، نبودن بذر ، نبودن وسایل حفر چاه ، نبودن تأمین کار برای دهقانان صاحب نسق ، نبودن کار برای خوش‌نشینان ، نبودن بهداشت و درمان ، بی‌توجهی به صنایع بومی ، بی‌توجهی به نوجوانان و کودکان و جوانان ، بی‌توجهی و بی‌مسئولیتی در قبال هنگ مردم ، ایجاد محیط سوءظن و بدگمانی ، ترویج خرافات ، بدنام کردن کسانی که به مردم و مملکت خودشان عشق و علاقه دارند ، دروغ و باز هم دروغ گفتن به مردم ، وعده‌های توخالی و فریب و دغلی ، مملکت‌فروشی و جاسوس‌پروری ، عقب نگاه داشتن کشاورزی ما در همان حدود و ثغور دو‌هزار سال پیش و تحمیق و تهدید مردم ، نوکرپروری ، تحقیر ، خودبدبینی ...
باز هم سرفه . یک بار دیگر کفچه‌های شانه‌های سمرقندی بیرون زدند و گردن درازش درون دوش‌هایش گُم شدند ، چانه‌اش به سینه چسبید و به حالت یک مشت فشرده درآمد ، بار دیگر درحالیکه آب در حلقه‌های چشمش جمع شده بودند ، سرش را بالا آورد و دکمه‌ی نیم‌تنه‌اش را میان انگشت‌هایش گرفت و گفت :
- پوزش آقایان ، ببخشید .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )
  • Zed.em