aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نیکوس کازانتزاکیس» ثبت شده است

یهودا بر روی او خم شد و با تغییر لحن با وی صحبت کرد . چنگال سنگین او اینک شانه‌ی فیلیپ را با ملایمت لمس کرد و آن‌را نوازش نمود : "مگر زندگی آدم چیست و چقدر ارزش دارد ؟ اگر آزاد نباشد ؛ هیچی . ما برای آزادی می‌جنگیم . بیا به ما ملحق شو ."
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )

  • Zed.em
روفوس گفت : "من یک رومی‌ام و خدایم رومی است . او جادّه‌ها را باز می‌کند ، قلاع می‌سازد ، آب به شهرها می‌آورد ، خود را مسلّح می‌کند و به جنگ می‌رود . فرماندهی قشون را به‌دست می‌گیرد و ما دنبالش می‌کنیم . جسم و روحی که تو درباره‌ی آنها حرف می‌زنی برای ما یکی است ، و بر فرازِ آنها مُهرِ رُم قرار دارد . بدانگاه که می‌میریم ، روح و جسم با هم از میان می‌روند ، اما پسرانمان بر جای می‌مانند ؛ منظور ما از فنا ناپذیری این است . متأسفم ، ولی آنچه که تو درباره‌ی ملکوت آسمان می‌گویی ، به‌نظر ما افسانه‌ای بیش نیست ." و پس از توقفی کوتاه ادامه داد : "ما رومی‌ها برای حکومت کردن به انسان‌ها ساخته شده‌ایم ، و با عشق نمی‌شود بر انسان‌ها حکومت کرد ."
عیسی درحالیکه به چشمان آبی و سرد ، صورت تازه تیغ انداخته و دست‌های فربه‌ و انگشت کوتاه یوزباشی می‌نگریست ، گفت : "عشق بی‌سلاح نیست . عشق هم جنگ‌افروزی می‌کند و یورش می‌برد ."
یوزباشی درآمد که : "در اینصورت دیگر عشق نیست ."
عیسی سرش را پایین انداخت . با خود اندیشید : "شرابِ نو را خُمِ نو باید ، و سخن نو را واژه‌ای نو ..."
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
پای‌بست دنیا متزلزل بود ، چراکه قلب انسان متزلزل بود : زیر آوار سنگ‌هایی که انسان‌ها اورشلیمش می‌خواندند ، زیر آوار پیش‌گویی‌ها ، ظهور منجی‌ها ، مراسم مذهبی ، زیر یوغ فریسیان و صدّوقیان ، اغنیایی که می‌خوردند ، فقرایی که گرسنه بودند ، و زیر سیطره‌ی خداوند یهوه ، که از محاسنِ او خون بشریت ، قرن‌ها و قرن‌ها ، به‌درون گرداب مرموز روان بود ، خُرد گشته بود . از هر دری که با این خدا وارد می‌شدی ، فریادش بلند می‌شد . اگر کلامی محبت‌آمیز بر زبان می‌راندی ، فریاد می‌زد : "من گوشت می‌خواهم ." برّه یا پسرِ نخست‌زاده‌ات را که بعنوان قربانی هدیه می‌کردی ، داد می‌زد : "من گوشت نمی‌خواهم . جامه‌هایتان را ندرید ، قلب‌هایتان را بدرید . جسم خویش را به روح و روح را به عبادت مبدل کنید و به‌دست بادش بسپارید ." قلب انسان زیر آوار ششصد و سیزده فرمان مکتوب شریعت یهود ، به‌اضافه‌ی فرامین غیرمکتوب خُرد گشته بود ، اما تپشی نداشت . زیرِ آوار 'سفر پیدایش' ، 'سفر لاویان' ، 'سفر اعداد' ، 'کتاب داوران' و 'کتاب پادشاهان' خُرد گشته بود ، اما نمی‌تپید . و آنگاه ناگهان ، در غیر منتظره‌ترین لحظات ، بادی ملایم در وزیدن آمد ، نه از آسمان که از زمین ، و تمامی حجره‌های قلب انسان به‌لرزه افتاد . بلادرنگ ، داوران و پادشاهان و مراسم مذهبی و فریسیان و صدّوقیان و سنگ‌هایی که انسان‌ها اورشلیمش می‌خواندند ، ترک برداشتند ، به نوسان افتادند و شروع به فروریختن کردند . ابتدا درون قلب ، آنگاه درون ذهن ، و دست آخر بر روی خود زمین . یهوه‌ی متکبر بار دیگر پیشبند چرمی استادکاری خود را بست ، تراز و خط‌کش خویش را برگرفت ، به‌زمین فرود آمد و شخصاً در کمک به ویرانی گذشته و ساختن آینده همراه با انسان‌ها پیش‌قدم شد .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
لحظه‌ای از سخن گفتن باز ایستاد و بعد ادامه داد :
- انسان یک مرز است ، جایی که زمین به پایان می‌رسد و آسمان آغاز می‌گردد . اما این مرز هیچگاه از دگرگونی و پیشروی بسوی آسمان باز نمی‌ایستد . فرامین خدا هم همراه آن خود را دگرگون می‌سازند و به‌پیش می‌روند . من فرامین خدا را از الواح موسی برمی‌گیرم و آنها را بسط می‌دهم : به پیشروی وامی‌دارمشان .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
تعمید دهنده ، با بازوان استخوانیش که در تاریکیِ سنگین بسوی اورشلیم اشاره می‌کرد ، کنارش ایستاده بود .
- نگاه کن ، چه می‌بینی ؟
- هیچ چیز .
- هیچ چیز ؟ فراروی تو اورشلیم مقدس ، آن روسپی است . او را نمی‌بینی ؟ بر روی زانوانِ چاق رُم نشسته است و می‌خندد . [...] قلعه‌ی او چهار دروازه دارد . کنار دروازه‌ی اولی گرسنگی نشسته است ، کنار دومی ترس ، کنار سومی ستم ، و کنار چهارمی ، دروازه‌ی شمالی ، ننگ . وارد می‌شوم . از خیابان‌هایش بالا و پائین می‌روم . به ساکنینش می‌رسم و آنان را ورانداز می‌کنم . چهره‌هاشان را ببین : سه چهره خپل ، چاق و بیش از اندازه سیر است ، سه‌هزار چهره از گرسنگی تکیده شده است . مگر یک دنیا چگونه محو می‌شود ؟ آنگاه که سه ارباب خوب بچرند و سه‌هزار نفر از گرسنگی جان بدهند . بار دیگر به چهره‌هاشان بنگر . ترس بر روی چهره‌ها نشسته است پره‌ی بینی‌شان می‌لرزد . روز خدا را بو می‌کشند .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
اورشلیم سبزپوش بود : خیابان‌ها ، پشتِ‌بام‌ها ، حیاط و میدان‌هایش ، جشن بزرگ پاییزی بود . اهالی اورشلیم ، هزاران خیمه از برگ‌های زیتون و مو ، شاخه‌های نخل ، کاج و سرو ، طبق فرمان خدای اسرائیل ، به‌یادبود چهل سالی که نیاکانشان زیر خیمه‌ها در بیابان سر کرده بودند ، ساخته بودند . هنگام خرمن‌برداری و انگورچینی سر آمده بود . سال به پایان رسیده و مردم تمامی گناهان خود را دورِ گردن نَرّه‌ بُزی° پروار آویخته و با انداختن سنگ ، سر در دنبال او گذاشته ، در بیابان رهایش کرده بودند . اینک ، احساس آرامشی عظیم می‌کردند . روح‌شان پاک و طاهر گشته و سالی جدید آغاز شده بود . خداوند ، دفتر اعمال تازه‌ای باز کرده بود . به مدت هشت روز زیر خیمه‌های سبز می‌خوردند و می‌نوشیدند و در ستایش خدای اسرائیل که محصول خرمن و تاکستان‌شان را برکت می‌داد ، و نَرّه‌ بُزی هم برای گردن گرفتن گناهان ایشان می‌فرستاد ، سرود می‌خواندند .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )

° این بُز به 'بُزِ عزازیل' معروف است .
  • Zed.em
زمان نه به مزرعه‌ای می‌ماند که بتوان با چوب اندازه‌اش گرفت و نه به دریایی می‌ماند که بتوان مساحتش را با متر سنجید ، زمان تپش قلب است .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
برگشت و بسرعت برق کلاف راه‌پیمایی طولانی در درون او از هم باز شد . کوه‌ها ذوب شدند . آدم‌ها محو گردیدند . رؤیا به مکان جدیدی منتقل شد . و جوان دید که سرزمین کنعان ، چون هوای ملیله‌دوزی شده ، رنگارنگ ، پُر زیب و زیور ، و لرزان ، بالای سر او روی سقف کوتاه خانه‌ی نی‌اندودش خود را گسترده است . بطرف جنوب ، صحرای مرتعش ادومیّه بود که به پشت یوزپلنگ می‌مانست . دورتر بحرالمیّت ، با غلظت مسمومِ خویش ، نور را به‌درون می‌کشید و می‌نوشید . پس پشت ، اورشلیم ظالم قرار داشت و از هر سو با فرمان‌های یهوه خندق‌کنی شده بود . خون قربانیان خدا ، برّه‌ها و پیامبران ، از خیابان‌های سنگفرش آن جاری بود . آنگاه سامره ، کثیف و لگدکوبِ بُت‌پرستان با چاهی در وسط ، و زنی با سرخاب و سفیداب که آب از چاه می‌کشید ، پدیدار گشت . و دستِ آخر در انتهای شمالی ، جلیل ، تابناک و مهربان و سبزفام ، نمایان گشت ، و از کران تا کرانِ رؤیا ، رود اُردن جاری بود ، رودی که شاهرگ خدا است و از کنار ریگزارها و باغ‌های پُر میوه ، یحییِ تعمید دهنده و بدعت‌گزاران سامری ، روسپی‌ها و ماهیگیران جنسارت می‌گذرد ، و با بی‌تفاوتی همه را سیراب می‌کند .
مرد جوان از دیدن آب و خاک مقدس بوجد آمد . دستش را دراز کرد تا آنها را لمس کند ، اما سرزمین موعود که با شبنم و باد و آرزوهای کهن انسانی سِرِشته شده بود و همچون گلسرخی در سپیده‌دمان می‌درخشید ، ناگاه در تاریکی کورسویی زد و به خاموشی گرایید . با محو شدن سرزمین موعود ، صدای ناله و نفرین بگوشش خورد و دسته‌ی بیشماری آدم از پس پشت صخره‌های نوک‌تیز و درخت‌های گلابی تیغ‌دار دوباره نمایان شدند . اما اینک بکّلی مسخ شده و غیرقابل تشخیص بودند .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
  • Zed.em
پرسیدم :
- باباجان ، چه غذایی را بیشتر دوست داری ؟
- همه ی غذاها را پسرم . گفتن اینکه این غذا خوب است و آن غذا بد گناه است .
- چطور؟ مگر ما حق انتخاب نداریم ؟
- مسلما نه !
- چرا نه ؟!
- زیرا در دنیا بسیاری افراد وجود دارند که گرسنه هستند .
شرمنده شدم و خاموش . هیچگاه موفق نشده بودم به این مرتبه ی عالی از مناعت و همدردی با ابناء بشر برسم !
زوربای یونانی ( نیکوس کازانتزاکیس )
  • Zed.em

... به این ترتیب با خود صحبت می کردم . سرانجام به نوشتن پرداختم ، ولی نه ! این کار را نمی شود گفت 'نوشتن' ، جنگی بود واقعی ، شکاری بیرحمانه ، محاصره ، طلسمی برای بیرون کشیدن دیو از نهانگاهش . هنر درواقع تجسمی است سحرانگیز ... در نهاد ما قوای فعاله ی مرموز آدمکشی نهفته است ، نبضش برای قتل نفس ، ویرانی و رسوایی می تپد ، در اینگونه مواقع است که هنر با تجسم گیرا و دل آویز خود فرا می رسد و ما را از دست این قوا می رهاند .

سراسر آنروز را به نوشتن ، تعقیب و مبارزه پرداختم ، شامگاه گرچه از شدت خستگی وامانده شده بودم ، احساس می کردم به پیشرفت هایی نایل شده و چند نقطه از خطوط مقدم دشمن را به تصرف خویش درآورده ام ... 

زوربای یونانی ( نیکوس کازانتزاکیس )

  • Zed.em

زن دخمه ای است از دورویی و بی وفایی ؛ معبدی از گستاخی ؛ انبانی از گناه ؛ مزرعه ای که در آن تخم نیرنگ و فریب روئیده . زن دروازه ی دوزخ است ؛ سبدی است مالآمال از مکر و حیله گری ؛ زهری جانکاه با طعم شهد و نوش ؛ زنجیری مشئوم که انسان فانی را به زمین متصل کرده است . این وجود ناپاک را چه کسی آفریده است ؟! 

کنار اجاق بر زمین نشسته ، آرام و خموش از ترانه اى بودایی رونوشت برمی داشتم . به هر طلسمی که از پیراستاد به یادم بود متوسل می شدم تا مگر تصویر بدن این زن نم کشیده از باران را - که هرلحظه از برابرم می گذشت و تهیگاه لغزان خود را می جنباند - از مخیله ام طرد کنم . از لحظه ی فرو ریختن تونل ، که نزدیک بود زندگیم نیز یکسره درهم فرو ریزد ، وجود بیوه زن را در یکایک اعضا و جوارح خویش احساس می کردم . وی همچون جانوری درنده ، افسون کنان ، با سماجتی هرچه بیشتر مرا به خود می خواند و از ته دل چنین فریاد بر می آورد : 

" بیا ، بیا ! زندگی به آنی بر باد می رود . بیا ، زود بیا ! قبل از اینکه وقت بگذرد ." 

به خوبی می دانستم که این صدای 'مارا' یعنی روح شیطان است که به صورت زنی با ران و کپلهای بزرگ و شهوت انگیز درآمده است . من بر علیه او مبارزه می کردم . به همان شیوه که غارنشینان عصرحجر بر دیوارهای غار خود با سنگی نوک تیز نقش جانوران گرسنه و درنده را حک ، و با رنگ های قرمز و سفید رنگ آمیزی می کردند ، من نیز به استنساخ نوشته های بودا می پرداختم . منظور آن غارنشینان از کشیدن آن تصاویر بر روی دیواره های غار این بود که با منقوش کردن نقش حیوانات درنده و رنگ آمیزی آنها ، ددان را بر لوح سنگى صخره میخکوب کنند ، اگر چنین نمی کردند ، جانوران آنها را می دریدند و طعمه ی خود می ساختند ! [...] 

زوربای یونانی ( نیکوس کازانتزاکیس ) 


* Mara : بنابر اساطیر بودایی ، روح شیطان و دشمن بودا .

  • Zed.em

فکر می کردم این مرد درس نخوانده پس مغزش منحرف نشده است . در هرکاری صاحب تجربه است . فکرش باز و قلبش بزرگ تر از قلب معمولی است . درعین حال ، در گستاخی غریزی او نیز هیچ کاهشی حاصل نشده است . تمام مسائلی را که به نظر ما فوق العاده پیچیده و بغرنج یا حتی حل نشدنی جلوه می کند ، همچون شمشیر اسکندر که گره ی گوردیوس (1) را گشود ، با یک حمله حل می کند . در هر قصد و نیتی که اراده کند ، توفیق می یابد . زیرا اراده ای محکم دارد و صرفا به خود متکی است ، به اصطلاح دو پایش محکم به زمین چسبیده است و وزن بدنش را تحمل می کند . 

بومیان آفریقایی مار را می پرستند ، از اینجهت که سراسر بدنش با زمین تماس دارد . بنابراین از کلیه ی اسرار و رموز زمین آگاه می باشد . به کمک شکم و دم و سر خود به این اسرار پی می برد و همواره با زمین یعنی مادرطبیعت ، در تماس می باشد . همین امر هم در مورد زوربا صادق است . ما مردمان تحصیل کرده به مثابه ی پرندگان هوا ، موجوداتی تهی مغز هستیم . 

زوربای یونانی ( نیکوس کازانتزاکیس )


(1) Gordius : پادشاه اساطیری ناحیه ی فریگیا . گرهی که مال بند او را به یوغ وصل می کرد بسیار پیچیده بود . معروف بود که هرکس گره را بگشاید فرمانروای سراسر آسیا می شود . اسکندر مقدونی آن را با یک ضربه ی شمشیر گشود . در زبانهای اروپایی قطع گره ی گوردیوس به معنای حل مسأله ای بسیار دشوار و یک اقدام جسورانه است .

  • Zed.em

می خواهم بدانی که بشر اینگونه با خدا همکاری می کند ، عده ای مرا رافضی می دانند بگذار چنین کنند من کتاب مقدس خودم را دارم ، که آنچه را که کتاب مقدس دیگر فراموش کرد ، یا جرات نکرد بگوید ، می گویم . کتابم را می گشایم و در سفر آفرینش می خوانم ، خداوند جهان را آفرید و به روز هفتم استراحت کرد ، در آنوقت واپسین آفریده ش انسان را صدا زد و گفت : " پسرم اگر دعای خیرم را می خواهی به من گوش کن . جهان را آفریده ام ، اما از تمام کردن آن غفلت ورزیده ام ، نیمه کاره رهایش کردم ، تو آفرینش را ادامه بده ، جهان را شعله ور ساز ، آنرا به آتش بدل کن و به منش باز گردان ، آن را بدل به نور خواهم کرد ."

نیکوس کازانتزاکیس

  • Zed.em