دلِ مِرگان میخواست برخیزد و برود روی گونهی پسرش را دزدانه ببوسد . اما چیزی مثل لایهای نامرئی مانعش میشد . از اینکه محبت خود را بنمایاند شرمنده بود . مِرگان چنین بود . مهر خود را نمیتوانست بهسادگی بازگو کند . عادت نداشت . شاید چون بروز دادن عشق ، فرصت میخواهد . گهگاه هم اگر مِرگان گرفتار قلب خود میشد ، ثقل خشک و خشنی سد راهش بود . پس بیانِ مهر گویی خود بیگانهترین خصلت او شده بود . گرچه جوهر مهر ، عمیقترین خصلت مِرگان بود . بهجای هرچه ، زبری و خشونت . بهجای هرچه ، چنگ و دندان و خشم . و این ، عادت شده بود . عادت پرخاش و واکنشهای سخت ، به هرچه . احساس محبت مِرگان غصب شده بود . شاید بشود گفت 'تاراج' . و این حس تنها هنگامی جلوه میکرد که جان او آرام گرفته باشد . دریا که آرام بگیرد مروارید دست میدهد : تبلور مهر .
جای خالی سلوچ ( محمود دولتآبادی )
جای خالی سلوچ ( محمود دولتآبادی )
- ۰ نظر
- ۲۸ مهر ۹۸ ، ۱۰:۴۳