aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

امید تنها چیزی است که آدمیزاد لازم دارد . امید که نباشد آدم دلسرد می شود . یاد دوره ای افتادم که نئواورلئان بودم ، و چند هفته ای مدام با روزی دو تا شکلات پنج سنتی سر می کردم تا بتوانم با خیال راحت بنشینم به نوشتن . اما متأسفانه ، گرسنگی کشیدن باعث اعتلای هنر نمی شود ؛ سد راهش می شود . روح انسان تو شکمش ریشه دارد . آدم بعد از خوردن یک استیک شاهانه و نوشیدن نیم بطر ویسکی ، خیلی بهتر می تواند بنویسد تا بعد از خوردن یک شکلات پنج سنتی . این افسانه هایی که راجع به هنرمند آس و پاس به هم بافته اند شر و ور است ، چندان طولی نمی کشد که هرکس متوجه می شود ، کلا همه چیز شر و ور است و عقلش می آید سرجایش و شروع می کند به کلاه برداری و دغل بازی و کلک سوار کردن تا زیرپای نفر بغل دستی اش را خالی کند و ازش جلو بیافتد . من هم می توانم از لاشه ها و زندگی درب و داغان مردان و زنان و کودکان عاجز و درمانده یک امپراطوری درست کنم ؛ چنان بلایی سرشان بیاورم که جانشان درآید . نشان شان می دهم !
هزارپیشه ( چارز بوکوفسکی )
  • Zed.em
رفتم تو رختخواب ، سر بطری را باز کردم ، بالش را قلمبه کردم و گذاشتم پشت سرم ، یک نفس عمیق کشیدم و تو تاریکی نشستم به تماشای بیرون . بعد از پنج روز اولین بار بود که با خودم خلوت می کردم . من به تنهایی معتاد بودم ، اگر تنهایی را ازم می گرفتند عین آدمی می شدم که آب و خوراکش را ازش گرفته باشند . اگر هر روز کمی با خودم خلوت نمی کردم مثل این بود که ضعیف تر می شدم ، چیزی نبود که فکر کنید بهش افتخار می کردم ، اما بدجور وابسته اش شده بودم ، تاریکی توی اتاق برایم مثل نور آفتاب بود ، یک جرعه شراب سر کشیدم .
یکهو اتاق نورانی شد ، و غرشی از بیرون به گوش رسید ، راه آهن مرتفع ، درست در امتداد پنجره ی اتاقم کشیده شده بود و حالا یک قطار مترو درست روبروی پنجره ی اتاقم متوقف شده بود . نگاهم افتاد به یک ردیف چهره های نیویورکی که آنها هم به من زل زده بودند ، قطار تکانی خورد بعد از جا کنده شد و راه افتاد ، تاریک شده بود . بعد دوباره اتاق نورانی شد ، و من دوباره به چهره ها چشم دوختم . عین این بود که تصویر دوزخ مرتب تو ذهن آدم شکل بگیرد . هر قطار آکنده از این چهره ها ، زشت تر از قطار قبلی بود و مثل این بود که جنون آمیزتر می شد و بیشتر آدم را اذیت می کرد ، من شرابم را سر کشیدم .
قضیه همینطور ادامه پیدا کرد : تاریکی ، بعد نور ... نور ، بعد تاریکی ... ته شراب که بالا آمد ، رفتم یک بطر دیگر خریدم . برگشتم ، لباسم را کندم و رفتم تو رختخواب ، آمدن و رفتن چهره ها ادامه پیدا کرد ؛ عین این بود که دارم کابوس می بینم . صدها ابلیس به عیادتم می آمدند که خود شیطان هم تاب تحمل آنها را نداشت . من شرابم را سر کشیدم .
هزارپیشه (چارز بوکوفسکی )
  • Zed.em