aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

در آن سیستم طبقاتی !

پنجشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۱، ۰۸:۴۳ ق.ظ

ابوالفداء گوید که پادشاهان ایران هیچ‌کاری را از کارهای دیوانی به مردم پست‌نژاد نمی‌سپردند . فردوسی حکایتی کرده است که حاکی از همین ممنوعیت عوام‌الناس است ، در زمانیکه نوشیروان لشکر به روم می‌کشید :

از اندازه‌ی لشکر شهریار // کم آمد ز دینار سیصدهزار
بیامد بر شاه موبد چو گرد // به گنج آنچه بود از درم یاد کرد
بدو گفت ازیدر دو اسبه برو // گزین کن یکی نامبردار گو
ز بازارگانان و دهقان شهر // کسی را کجا باشد از نام بهر
ز بهر سپاه این درم وام‌خواه // به‌زودی بفرماید از گنج شاه
بیامد فرستاده‌ی خوش‌سخن // که نو بُد به سال و به دانش کهن
درم خواست وام از پی شهریار // بر او انجمن شد بسی مایه‌دار
یکی کفشگر بود موزه‌فروش° // به‌گفتار او پهن بگشاد گوش
درم چند باید بدو گفت مرد // دلاور شمار درم یاد کرد
چنین گفت کای پرخرد مایه‌دار // چهل مر درم هر مری صدهزار
بیاورد کپان و سنگ درم // نبُد هیچ دفتر به کار و قلم
بدو کفشگر گفت کین من دهم // سپاهی ز گنجور بر سر نهم
چو بازارگان را درم سخته شد°° // فرستاده از کار پردخته شد
بدو کفشگر گفت کای خوب‌چهر // نرنجی بگویی به بوذرجمهر
که اندر زمانه مرا کودکی است // که بازار او بر دلم خوار نیست
بگویی مگر شهریار جهان // مرا شاد گرداند اندر نهان
که او را سپارم به فرهنگیان // که دارد سر مایه و هنگ°°° آن
فرستاده گفت این ندارم به رنج // که کوتاه کردی مرا راه گنج
بیامد بر شاه بوذرجمهر // بر آن خواسته شاد بگشاد چهر
به شاه جهان گفت بوذرجمهر // که ای شاه نیک‌اختر خوب‌چهر
یکی آرزو کرد موزه‌فروش // اگر شاه دارد به گفتار گوش
فرستاده گفتا که این مرد گفت // که شاه جهان با خرد باد جفت
یکی پور°°°° دارم رسیده به‌جای // به فرهنگ جوید همی رهنمای
اگر شاه باشد بدین دستگیر // که این پاک فرزند گردد دبیر
به یزدان بخواهم همی جان شاه // که جاوید باد این سزاوارگاه
بدو گفت شاه ای خردمند مرد // چرا دیو چشم تو را خیره کرد
بر او همچنان بازگردان شتر // مبادا کز او سیم خواهیم و دُر
چو بازارگان‌بچه گردد دبیر // هنرمند و با دانش و یادگیر
چو فرزند ما برنشیند به‌تخت // دبیری ببایَدش پیروزبخت
هنر باید ار مرد موزه‌فروش // سپارد بدو چشم بینا و گوش
به دست خردمند مرد نژاد // نماند جز از حسرت و سرد باد
به ما بر پس مرگ نفرین بود // چو آیین این روزگار این بود
نخواهیم روزی جز از گنج داد // درم زو مخواه و مکن رنج یاد
هم‌اکنون شتر بازگردان ز راه // درم‌خواه و از موزه‌دوزان مخواه
فرستاده برگشت و شد با درم // دل کفشگر زان درم پر ز غم
حکایت‌های دهخدا ( محمدحسین صفاخواه )


°چکمه‌فروش
°°سنجیده
°°°هوش و فراست ، فهم و معرفت (در زبان پهلوی)
°°°°فرزند
[دهخدا شماره‌ی مسلسل ۱۲۸ ، ص۱۵۹ ، ذیل طبقات اجتماعی]

  • Zed.em

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی