رؤیا
شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۵۷ ق.ظ
برگشت و بسرعت برق کلاف راهپیمایی طولانی در درون او از هم باز شد . کوهها ذوب شدند . آدمها محو گردیدند . رؤیا به مکان جدیدی منتقل شد . و جوان دید که سرزمین کنعان ، چون هوای ملیلهدوزی شده ، رنگارنگ ، پُر زیب و زیور ، و لرزان ، بالای سر او روی سقف کوتاه خانهی نیاندودش خود را گسترده است . بطرف جنوب ، صحرای مرتعش ادومیّه بود که به پشت یوزپلنگ میمانست . دورتر بحرالمیّت ، با غلظت مسمومِ خویش ، نور را بهدرون میکشید و مینوشید . پس پشت ، اورشلیم ظالم قرار داشت و از هر سو با فرمانهای یهوه خندقکنی شده بود . خون قربانیان خدا ، برّهها و پیامبران ، از خیابانهای سنگفرش آن جاری بود . آنگاه سامره ، کثیف و لگدکوبِ بُتپرستان با چاهی در وسط ، و زنی با سرخاب و سفیداب که آب از چاه میکشید ، پدیدار گشت . و دستِ آخر در انتهای شمالی ، جلیل ، تابناک و مهربان و سبزفام ، نمایان گشت ، و از کران تا کرانِ رؤیا ، رود اُردن جاری بود ، رودی که شاهرگ خدا است و از کنار ریگزارها و باغهای پُر میوه ، یحییِ تعمید دهنده و بدعتگزاران سامری ، روسپیها و ماهیگیران جنسارت میگذرد ، و با بیتفاوتی همه را سیراب میکند .
مرد جوان از دیدن آب و خاک مقدس بوجد آمد . دستش را دراز کرد تا آنها را لمس کند ، اما سرزمین موعود که با شبنم و باد و آرزوهای کهن انسانی سِرِشته شده بود و همچون گلسرخی در سپیدهدمان میدرخشید ، ناگاه در تاریکی کورسویی زد و به خاموشی گرایید . با محو شدن سرزمین موعود ، صدای ناله و نفرین بگوشش خورد و دستهی بیشماری آدم از پس پشت صخرههای نوکتیز و درختهای گلابی تیغدار دوباره نمایان شدند . اما اینک بکّلی مسخ شده و غیرقابل تشخیص بودند .
آخرین وسوسهی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
مرد جوان از دیدن آب و خاک مقدس بوجد آمد . دستش را دراز کرد تا آنها را لمس کند ، اما سرزمین موعود که با شبنم و باد و آرزوهای کهن انسانی سِرِشته شده بود و همچون گلسرخی در سپیدهدمان میدرخشید ، ناگاه در تاریکی کورسویی زد و به خاموشی گرایید . با محو شدن سرزمین موعود ، صدای ناله و نفرین بگوشش خورد و دستهی بیشماری آدم از پس پشت صخرههای نوکتیز و درختهای گلابی تیغدار دوباره نمایان شدند . اما اینک بکّلی مسخ شده و غیرقابل تشخیص بودند .
آخرین وسوسهی مسیح ( نیکوس کازانتراکیس )
- ۹۸/۰۸/۱۱