aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیدل دهلوی» ثبت شده است

بر خود از غفلت بهشتی را جهنم کرده‌ایم // گر دل از شرم معاصی آب گردد کوثر است
کلیات ( بیدل دهلوی ) 
  • Zed.em

نقد فرصت مده از دست به افسون امل // وهم وهم است چو عقلش منشان بر تارک
رفته‌ها را صلوات است ، تو هم خواهی رفت // می‌خوری بیهده امروز غم باغ فدک
حال مفت است ، چه ماضی و کدام استقبال // گر نیی طفل به افسانه‌ی متن ای مردک

کلیات ( بیدل دهلوی )

  • Zed.em
به هر دیار که باشی به جستجو می‌باش // چه روم و هند و خراسان ، چه زابل و ارکنج
ز خدمت عقلا چون ادب مشو غافل // چو عقل باش گریزان ز مردم خودسنج
مدان رفاقت نادان کم از شکنجه‌ی نزع // به سکته ساز و مکن اختیار این قولنج
کلیات ( بیدل دهلوی )
  • Zed.em
گر جلوه کنی طوری از افسون تماشا است // ور فال تغافل زنی آزادگی انشاء است 
صلح است به هر رنگ که مقدار هوس‌ها است // این کارگه از وضع خیال تو مبرا است 
خواه آیینه شو خواه مشو جنگ ندارد 
از وضع دد و دام به اکراه نگشتی // ناموس دلی داشتی آگاه نگشتی 
خفت اثر عالم افواه نگشتی // آخر خجل از فطرت کوتاه نگشتی 
آدم نشدن هرچه شود ننگ ندارد♧
کلیات ( بیدل دهلوی )

♧البته آدم نشدن ننگ دارد به‌زعم بنده !! به هرحال شاعر در معذورات بوده و ما هم می‌پذیریم :) چون در مجموع مخمس زیبایی است ... (نویسنده‌ی وبلاگ)
  • Zed.em

عمری دراین جنون‌زار ، بی‌پا و سر دویدیم // گرد شکسته دل داشت ، در هر کجا رسیدیم
آخر به ‌ناامیدی از مدعا بریدیم // آیینه در بغل بود ما غافلان ندیدیم
حیف از دلی که با ما است ، آه از کسی که ماییم

کلیات ( بیدل دهلوی )

  • Zed.em
اعتبار حقیقت ازلیم // آب و رنگ بهار لم‌یزلیم
عشق ، هرجا به خون تپَد بالیم // حُسن ، هرجا چمن شود حللیم
شوق ما داشت جلوه‌ها در کار // علم بودیم ، این زمان عملیم
بهر ترتیب نظم امکانی // چون ردیف و قوافی غزلیم
صلح ، درس کتابِ وحدت بود // تا طرف آشکار شد ، جدلیم
مدعا هیچ و اینهمه نیرنگ // عرض اوهام و اینقدر حیلیم
وهم ، کثرت‌نمای یکتایی است // معنی واحدیم و مبتذلیم
با همه اعتبار ساز شکست // به همین نکته ایمن از خللیم
که جهان نیست جز تجلی دوست
این من و ما همان اضافت او است
کلیات ( بیدل دهلوی )
  • Zed.em
بیدلا گر تو صاحبِ رأیی // فهم کن تا چه رنگ پیدایی
از عناصر بنای ظاهر توست // گرچه تو پاک‌تر از اینهایی
لیک هست اختلاط را اثری // که محال است از آن شکیبایی
گاه چون خاک تیره‌ای مجهول // گاه چون شعله فطرت‌آرایی
گاه چون آب در کمند خودی // گاه چون باد بی‌سر و پایی
گاه مکروهی و گَهی مطبوع // مصدر کار زشت و زیبایی
گاه محکوم طبع خویشتنی // گاه برعکس کارفرمایی
گاه مظروف و گاه ظرف خیال // گاه صهبا و گاه مینایی
گاه از امروز نیز بی‌خبری // گاه حیران فکر فردایی
بی‌نیازی است این نه صورت عجز // که به صد رنگ جلوه‌ پیرایی
گر سمیع است گر بصیر تویی // هم تو دانا هم تو بینایی
از تو سر زد صنایع آفاق // فی‌الحقیقت اگرچه تنهایی
صنعتت بی‌نهایت افتاده است // تا چه عالم ز خود بیارایی
چشمی از خود بپوش همچو حباب // تا شود جلوه‌گر که دریایی
یعنی از وهم این آن بگذر // ای سزاوار آنچه می‌شایی°
من‌عرف نفسه دلیلت بس // تا بدانی که ذات یکتایی
خویش را گر شناختی یک‌چند // سر برآور ز جیب دانایی
که محال است جز به سعی جنون // رفع فهم صفات و اسمایی
پس خموشی گزین و فارغ باش // که همین است حد دانایی
شوخی ما و من ز غفلت توست // با که می‌سنجی این من و مایی
که جهان نیست جز تجلی دوست
این من و ما همان اضافت او است
کلیات ( بیدل دهلوی )

°شایستن /šāyestan/ : (مصدر لازم) [پهلوی: šāyistan] ‹شاییدن› [قدیمی] سزاوار بودن؛ لایق و مناسب بودن؛ درخور بودن . [فرهنگ فارسی عمید]
  • Zed.em

رجزخوانی شاه اورنگ خیز بر سپاهیان برادرش 


" کشتگان شما ، هیچگاه کسی را دوست نداشتند 

کشتگان ما همه عاشق بودند 

وقتی ما در برف شعر می گفتیم 

شما مثل سگ می لرزیدید 

چنان که در این نبرد می لرزانیمتان 

تا خون از کوه و کتل ، خورشید را بدرقه کند ... 


کشتگان ما و کشتگان شما 

شما گرسنه ی نان بودید 

و ما با دستانی ، از خونتان سرخ 

قرقاول و طاووس به نیش می کشیدیم 


کشتگان ما و کشتگان شما 

هزاران بار آری 

ما همیشه شاعرتر بوده ایم از زیبایی خون شما 

بر شمشیرهای ما 

ما از سرهای شما پُشته نمی سازیم 

ما سرهای شما را خواهیم خورد ..." 

*** 

اسپم و من ، بهمن و گوسپندانش 

از دره فرو رفتیم تا رودخانه 

دختران بر رودخانه انار می شستند 


جوری نگاهم شد 

که نافم سوخت 


اینان فرزانگانند 

نگاهشان تیره ، نخستین خانه های گرم را به یاد می آورد 

با دودکشهایى مست 

که هرجا هست 

دودشان ، 

پیکى برای فرشتگان است 


اینان بانوان اند که از آهو 

چشمهایش را به خود مالیده اند 

از اسب برازندگی پالیده ، 

و از انار ، کوشیده اند 

خونخواری بیاموزند . 


اینان راهزنان اند ؟ 

بهمن با چشمهایش نیز سخن می سازد : 

" دندان داری بر جگر بگذار ، 

شب تقه تقه پیش می آید 

بعد از آهو انار باید خورد ." 


پاره اى از بخش نخست افسانه ی کامدی و مدن ( بیدل دهلوی )


  • Zed.em