aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کارل گوستاو یونگ» ثبت شده است

در این روزگاران ، مردم ، به‌ویژه آنها که در شهرهای بزرگ به‌سر می‌برند از احساس وحشتناک تُهی بودن و اندوه رنج می‌برند و گویی انتظار چیزی را می‌کشند که هرگز فرا نمی‌رسد . گرچه سینما ، تلوزیون ، نمایش‌های ورزشی و رویدادهای سیاسی آنها را برای مدت محدودی سرگرم می‌سازد اما باز ناکام و درمانده در برابر کویر زندگی خویش قرار می‌گیرند . تنها حادثه‌ای که هنوز هم برای انسان امروزی ارزشمند است ، در پهنه‌ی درون روان ناخودآگاه قرار دارد ؛ و از همین‌رو با همین انگاره‌ی مبهم است که بسیاری از مردم به یوگا و دیگر رسوم معمول در مشرق زمین روی آورده‌اند . اما اینها نیز حادثه‌ی جدیدِ اصیلی در پی ندارند ، زیرا ما از طریق آنها تنها به خِرد هندوها یا چینی‌ها دست می‌یابیم بی‌آنکه بتوانیم به یاری آنها مستقیماً با مرکز روانِ فردی خود تماس حاصل کنیم . اگرچه درست است که شیوه‌ی شرقی‌ها برای تمرکزِ ذهن و تعمقِ درونی (که به یک مفهوم شبیه درونگرایی ناشی از درمان تخیلی است) سودمند است ، اما تفاوت بسیار مهمی وجود دارد . یونگ شیوه‌ای برای راه‌یابی به این مرکز درونی و ارتباط با راز ناخودآگاه زنده ، به تنهایی و بدون کمک ، ابداع کرد . شیوه‌ای که با تمامی راه‌های معمول تفاوت دارد . کوشش برای توجه کردن دائمی به حقیقت زنده‌ی 'خود' مانند کوششی است که انسان بخواهد در آن واحد در دو سطح مختلف یا در دو جهان متفاوت زندگی کند . و بدین‌سان انسان همانند گذشته ، هم خود را وقف فعالیت‌های زندگی می‌کند و هم مراقب تمام اشاره‌ها و علائمی است که در خواب‌ها و رویدادهای خارجی بروز می‌کنند و 'خود' برای نمادین کردن نیات خویش و جریان زندگی از آنها بهره می‌گیرد . متون قدیم چینی که به چنین تجربه‌ای اشاره دارند اغلب نمایه‌ی گربه‌ای که مراقب سوراخ موش است را به کار می‌گیرند . در یک متن آمده است که حواس انسان نباید بوسیله‌ی اندیشه‌های ناگهانی پرت شود و درعین حال باید توجهش نسبت به این اندیشه‌ها نه بسیار زیاد و نه خیلی کم باشد . برای ادراک ، آستانه‌ی کاملاً مشخصی وجود دارد : "اگر آموزش با این شیوه صورت گیرد ... نرم‌نرمک مؤثر خواهد افتاد و هنگامی که تلاش به نتیجه رسید مانند میوه‌ی رسیده‌ای که خود از درخت بیافتد ، هر چیزی که با آن تماس بیابد به ناگهان موجب بیداری فرد خواهد شد ." و این زمانی است که کارآموز همانند کسی می‌شود که پس از نوشیدن آب ، تنها خود می‌داند سرد بوده یا گرم . و بدین‌سان از تمامی بندهای تردید رهایی می‌یابد و درست همانند کسی که در میانه‌های راهی با پدر خود برخورد کند ، سخت احساس شادمانی می‌کند .
و بدینگونه انسان در بطن زندگی خارجی و روزمره ، به ناگاه و به شورانگیزترین وجهی ، قدم به دنیای ماجراهای درونی می‌گذارد . و از آنجاییکه این وضع برای هر شخص منحصر به فرد است بنابراین نه می‌توان به آن دست‌اندازی کرد و نه از آن تقلید .
انسان به دو دلیل عمده تماس خود با مرکز تنظیم‌کننده‌ی روان خویش را از دست می‌دهد ‌. یکی محرکی غریزی یا تصویری بسیار کارآ که می‌تواند فرد را یکسویه‌نگر کرده توازنش را برهم بزند . که این نزد حیوانات نیز معمول است ؛ بعنوان مثال گَوَزنِ نری که گرفتار تحریک جنسی شود بطور کامل گرسنگی و مراقبت از ایمن بودن خود را فراموش می‌کند . مردمان بدوی از این زوال عقلی و بر هم خوردن توازن ، سخت بیمناک‌اند و آن‌را "گمگشتگی روحی" می‌خوانند . توازن درونی همچنین بر اثر رؤیا که معمولاً و به‌گونه‌ای پنهانی بر پاره‌ای از عقده‌ها استوار است مورد تهدید قرار می‌گیرد . در حقیقت چنین رؤیایی از این‌رو شکل می‌گیرد که انسان را با عقده‌هایش پیوند دهد و در عین حال تمرکز و تداوم خودآگاهش را مورد تهدید قرار دهد . دومین مانع درست نقطه‌ی مقابل اولی است و نتیجه‌ی استواریِ بسیارِ خودآگاه 'من' است . اگرچه خودآگاهِ باانضباط برای انجام فعالیت‌های انسان متمدن ضروری است (همه می‌دانیم اگر سوزن‌بان قطار گرفتار رؤیاهای خود شود چه فاجعه‌ای رُخ می‌دهد) اما این نقیصه‌ی مهم را نیز دارا است که می‌تواند به راحتی مانع دریافت انگیزه‌ها و پیام‌های برآمده از مرکز [ناخودآگاه روان] گردد . از همین‌رو است که خواب‌های مردمان متمدن اغلب می‌کوشند این قابلیت دریافت را با اصلاح رفتار خودآگاه نسبت به مرکز ناخودآگاه 'خود' بهبود ببخشند .
انسان و سمبول‌هایش ( کارل گوستاو یونگ )
  • Zed.em
مردم‌شناسان علت آسیب دیدنِ ارزش‌های ذهنی یک جامعه‌ی بدوی در برخورد با تمدنِ امروزی را اغلب توضیح داده‌اند . زندگی مفهوم خود را برای اعضای چنین جامعه‌ای از دست می‌دهد . سازمان اجتماعی آن از هم می‌گسلد و افراد آن از نظر اخلاقی فاسد می‌شوند . ما اکنون در چنین وضعیتی قرار داریم و هرگز به‌درستی درنیافته‌ایم سبب گمگشتگی‌مان چیست ؟ چرا که رهبران مذهبی ما بجای آنکه به درک رازِ نمادهای مذهبی بپردازند ، سخت درگیر حفظ نمادهای مذهبی خود شده‌اند . من بر این باورم که ایمان به‌هیچ‌وجه اندیشه (یعنی کارآترین سلاح انسان) را از خود نمی‌راند . اما متاسفانه بسیاری از روحانیون چنان از علم (و در مورد حاضر روانشناسی) وحشت دارند که چشمان خود را به روی این نیروهای روانی فراطبیعی حاکم بر سرنوشت انسان می‌بندند . ما همه چیز را از رمز و رازِ فوق‌طبیعی خودش تهی کرده‌ایم و دیگر هیچ چیز برای ما مقدس نیست .
در دوران گذشته ، هنگامی که ادراکات غریزی هنوز به ذهن آدمی راه داشتند خودآگاه به‌راحتی می‌توانست آنها را بصورت مجموعه‌ی روانیِ به‌هم‌پیوسته درآورد . اما انسان 'متمدن' دیگر توانایی چنین کاری را ندارد . زیرا خودآگاهِ 'هدایت شده‌ی' وی از امکان یکسان‌سازی بخش‌های تکمیلی غرایز ناخودآگاهش محروم شده است . و این امکانات یکسان‌سازی تکمیلی دقیقاً همان نمادهای فوق‌طبیعی هستند که همه آنها را مقدس می‌شمارند .
مثلاً امروزه ما از 'ماده' سخن می گوییم و ویژگی‌های فیزیکی آن را توصیف می‌کنیم . و برای نشان دادن پاره‌ای ویژگی‌های آن از پژوهش‌های آزمایشگاهی بهره می‌گیریم . اما واژه‌ی 'ماده' دیگر یک مضمون ناب زمختِ غیرانسانی و صرفاً عقلانی شده است . و برای ما مفهوم روانی ندارد . چقدر متفاوت بود نمایه‌ی باستانی و مادی مادر کبیر (در دوران باستان مادر کبیر یعنی زمین ، بازگو کننده ی بار عاطفی ماده بود) با توان توصیفش از مفهوم ژرف عاطفی مادر زمین ، با 'ذهن' که زمانی پدرِ همگان بود و امروزه با عقل یکسان شمرده می‌شود و تا به‌درجه‌ی خودمحوربینی انسان تنزل کرده است ؛ آن نیروی شگرف عاطفی که در 'پدر ما' بیان می شد، اکنون در شنزارهای کویر عقل گم شده است .
این دو اصل کهن‌الگویی اساس تضاد نظام‌های شرقی و غربی است . توده‌های مردم و رهبرانشان متوجه نیستند که میان اصطلاحِ مذکرِ پدر (روح) برای نامگذاری بنیان جهان چنانکه غربی‌ها بکار می‌گیرند و اصطلاح مونث مادر (ماده) که کمونیست‌ها بکار می‌برند تفاوت چندانی وجود ندارد . و ما سبب هیچکدام از این دو گزینش را نمی‌دانیم . اگر در گذشته این اصول جزو شعائر احترام برانگیز دینی بودند ، دستکم نشان می‌دادند برای انسان اهمیت روانی دارند . اما امروزه تنها مفاهیمی گنگ می‌باشند .
هرچه شناخت علمی افزایش می یابد ، دنیا بیشتر غیرانسانی می شود . انسان خود را جدای از کائنات احساس می‌کند ، چراکه دیگر با طبیعت سر و کار ندارد و مشارکت عاطفی خودآگاه خویش را با پدیده‌های طبیعی از دست داده است . و پدیده‌های طبیعی هم بتدریج معنای نمادین خود را از دست داده‌اند . دیگر نه تندر ، آوای خشمآگین خداست و نه آذرخش تیر انتقام او . دیگر نه رودخانه پناهگاه ارواح است و نه درخت سرچشمه ی زندگی انسان . دیگر هیچ غاری مأوای شیاطین نیست . دیگر سنگ‌ها ، گیاهان و حیوانات با انسان سخن نمی‌گویند و انسان نیز با آنها سخن نمی‌گوید ، چراکه می‌انگارد گفته‌هایش را نمی‌شنوند . تماس انسان با طبیعت قطع شده است و نیروی عاطفی عمیقِ ناشی از این تماس که موجب روابط نمادین وی می‌شد از میان رفته است .
انسان و سمبولهایش ( کارل گوستاو یونگ )
  • Zed.em
اینکه انتزاعِ ناب نمایه‌ای از خود طبیعت است حقیقتی است البته گمراه کننده . اما شاید یونگ بتواند از گمراهی بیرونمان بیاورد ، او می‌گوید :
هرچه لایه‌های روان عمیق‌تر باشند و به همان نسبت در تیرگی فرو روند ، بیشتر از ویژگی‌های غریب فرد می‌کاهند . "و در پایین‌ترین حد" یعنی هنگامی که به دستگاه رفتارهای خودکار نزدیک می‌شویم بیش از پیش جنبه‌ی جمعی به خود می‌گیرند تا جایی که جهانی می‌شوند و در مادیت اندام یعنی مواد شیمیایی بدن ناپدید می‌گردند . کربن بدن چیزی بیش از کربن نیست و بنابراین "بنیاد روان نیز چیزی بیش از آنچه در جان است را در خود ندارد ."
[...]
... ویلهلم وُرینگر نویسنده ی آلمانی هنر انتزاعی را نمود ناراحتی متافیزیکی و نگرانیی می‌دانست که نزد مردمان شمال بیشتر معمول است . بر مبنای نظر او واقعیت برای مردمان شمال (اروپا) دردآور است . آنها از طبیعت مردمان جنوب (اروپا) بی‌بهره‌اند و از همین‌رو آرزوی دنیای فوق‌واقعی و فوق‌احساسی را دارند و این را در هنر 'تخیلی' یا انتزاعی خود آشکار می کنند .
اما همانگونه که سِر هربرت رید در کتاب خود به نام 'چکیده ی تاریخ هنر نوین' آورده است ، نگرانی متافیزیکی ، دیگر به ژرمن‌ها و حتی شمالی‌ها محدود نمی‌شود و ویژگی تمامی دنیای امروز شده است . هربرت رید به نقل از مقاله‌ای که کِلِی در روزنامه‌ی خود در آغاز سال ۱۹۱۵ منتشر کرد می‌نویسد : "هرچه دنیا (همانند امروز) دهشتناک‌تر می‌شود ، هنر انتزاعی‌تر می‌گردد ؛ هنرِ واقع‌گرایانه محصول دنیای صلح‌آمیز است ." از نظر فرانتس مارک ، هنرِ انتزاعی گریز از بدی‌ها و زشتی‌های دنیاست : "من در زندگی خود خیلی زود پی‌بردم که انسان موجودی زشت است . به نظرم حیوانات مهربان‌تر و بی‌غش‌تر می‌آمدند . و در میان همین انسان‌های زشت نیز به چنان مسائل نفرت‌انگیز و کریهی برخوردم که نقاشی‌ام بیش از پیش در قالب طرح‌های ساده درآمدند و انتزاعی شدند ."
در اینجا هم می‌خواهم گفتگوی بسیار آموزنده‌ی مارینو مارینی پیکرتراش ایتالیایی و ادوارد رودیتی نویسنده را نقل کنم . موضوعی که سالها و به شکل های گوناگون در کارهای مارینی جنبه‌ی غالب به خود گرفته بود مرد جوان اسب سوار بود . در نخستین کارها که او در گفتگوی خود آنها را 'نمادهای امید و حقشناسی' می‌نامد (کارهای متعلق به پایان جنگ جهانی دوم) سوارکار با دستانی فراخ و بدنی کمی خمیده به عقب بر پشت اسب نشسته است . و با گذشت زمان حالت سوارکار بیش از پیش 'انتزاعی' می شود و حالت کم و بیش 'کلاسیکِ' وی به مرور تحلیل می‌رود .
مارینی درباره‌ی احساسی که انگیزه‌ی این تغییر شده بود می‌گوید : "اگر به تندیس‌های سوارکار من که در این دوازده سال اخیر آفریده‌ام به ترتیبِ زمانی نظر بیافکنید خواهید دید که هراسِ حیوان هر دم فزونی می‌یابد . اما به‌جای آنکه بر روی دو پای خود بلند شود یا بگریزد از ترس فلج شده است ؛ و سبب این است که من فکر می‌کنم به پایانِ جهان نزدیک می‌شویم . من کوشیده‌ام در تمامی تندیس‌های خود این ترس و نومیدی فزاینده را بیان کنم . و بدین‌سان می‌کوشم آخرین مرحله‌ی اسطوره‌ی میرا ، اسطوره‌ی فرد و قهرمانِ پیروز و اسطوره‌ی شرافت بر مبنای انسانگرایی را نمادین کنم ."
در اسطوره‌ها و حکایاتِ پریان ، 'قهرمان پیروز' نماد خودآگاهی است . مارینی می‌گوید : "شکستِ قهرمان ، مرگ فرد را بدنبال دارد و این پدیده در اجتماع بصورت حل شدن فرد در توده‌ها است و از نظر زیبایی‌شناسی انحطاطِ عنصر انسانی است ." وقتی رودیتی پرسید آیا مارینی برای اینکه انتزاعی نقاشی کند اصول کلاسیک را رها می‌کند ؟ مارینی پاسخ داد : "به محض آنکه هنر بیانگر ترس شود ، ناگزیر از آرمانهای کلاسیک جدا می‌گردد ." او موضوع تابلوهای خود را از میان جسدهای بدست آمده از پمپئی برمی‌گزید . رودیتی هنر مارینی را "شیوه‌ی هیروشیمایی" می‌نامد ، زیرا بیانگر پایان جهان است . و مارینی این را می‌پذیرد . او می‌گوید ، احساس می‌کند از بهشت زمینی رانده شده است : "تا همین اواخر پیکرتراش به کُلیّت جسمانی و صلابت اشکال توجه داشت . و از پانزده سال پیش به این‌سو بیشتر گسستگیِ شکل‌ها را می‌نمایاند ." گفتگوی مارینی و رودینی بیانگر تغییر هنرِ 'مفاهیم' به هنر انتزاعی است و این برای کسانی که به دقت از یک نمایشگاهِ هنر نوین دیدن کرده‌اند روشن شده است .
انسان و سمبولهایش ( کارل گوستاو یونگ )
  • Zed.em
پرفسور یونگ نشان داد که سایه‌ی بازتاب یافته از ذهن خودآگاهِ فرد ، شامل جنبه‌های پنهان ، واپس نهاده شده و نامطبوع (ناپسند) شخصیت است . اما سایه همواره تنها وارونه‌ی منِ خودآگاه نیست ؛ و همانقدر که منِ خودآگاه شامل جنبه‌های مخرب و زیانبار است ، به همان اندازه سایه کیفیت‌های خوبی همچون غرایز طبیعی و انگیزه‌های خلاق دارد . اگرچه منِ خویشتن و سایه از یکدیگر متمایزند ، اما درعین‌حال همانند اندیشه و احساس به‌یکدیگر وابسته‌اند .
با اینهمه برمبنای آنچه پرفسور یونگ "مبارزه برای رهایی" می‌نامد ، منِ خویشتن همواره با سایه در ستیز است . این ستیزه در کشمکش انسان بدوی برای دست یافتن به خودآگاهی به‌صورت نبرد میان قهرمان کهن‌الگویی با قدرت‌های شرور آسمانی که به هیبت اژدها و دیگر اهریمنان نمود پیدا می کند بیان شده است . شخصیت قهرمان در خلال انکشاف خودآگاه فردی ، امکانی نمادین است تا بوسیله‌ی آن منِ خویشتن بتواند سکون ناخودآگاه را درنوردد ، و انسان پخته را از تمایل واپسگرایانه‌ی بازگشت به دوران خوش کودکی زیر سلطه‌ی مادر رهایی دهد .
در اسطوره‌ها معمولاً این قهرمان است که بر اهریمن پیروز میشود . اما اسطوره‌هایی هم وجود دارند که در آنها قهرمان تسلیم اهریمن می‌شود . مانند اسطوره‌ی آشنای یونس و نهنگ که در آن موجود دریاییِ غول‌آسایی ، قهرمان را به کام خود می‌کشد و او را به سفر دریایی شبانه از غرب به شرق می‌برد ، که حرکت نمادین خورشید از غروب تا به طلوع سحر می باشد ؛ و قهرمان در ظلمت که نمایانگر نوعی مرگ است فرو می‌رود . من در خلال تجربه‌های بالینی‌ام با همین مضمون برخورد داشته‌ام .
نبرد میان قهرمان و اژدها شکل فعال‌تر این اسطوره است و اجازه می‌دهد مضمون کهن‌الگویی پیروزیِ منِ خویش بر گرایش‌های واپسگرایانه آشکارتر شود . در بیشتر مردم طرف تیره و منفی شخصیت در ناخودآگاه می‌ماند . اما قهرمان ، درست به وارونه باید متوجه‌ی وجود سایه باشد تا بتواند از آن نیرو بگیرد . و اگر بخواهد به اندازه‌ای نیرومند شود تا بتواند بر اژدها پیروز شود باید با نیروهای ویرانگر خود کنار بیاید . به بیانی دیگر ، منِ خویشتن تا ابتدا سایه را مقهور خود نسازد و با خود همگونش نکند پیروز نخواهد شد .
فاووست شخصیت ادبی مشهور گوته همین مضمون را در خود دارد . او با پذیرش شرط‌بندی مِفیستوفِلِس خود را در اختیار 'سایه' و در واقع شخصیتی قرار می‌دهد که گوته بمثابه‌ی بخشی از قدرتی بیانش می‌کند که با خواست بدی ، به نیکی دست می‌یابد .
انسان و سمبولهایش ( کارل گوستاو یونگ )
  • Zed.em
'مکاشفه' شرح حالات و تخیلات یک مسیحی دوران اولیه است که چون در جامعه‌ی مسیحی یک رهبر روحانی تلقی می‌گردید احتمالاً ناگزیر بود از اینکه به طرزی زندگی کند که سرمشقی برای دیگران باشد و صفاتِ مسیحی [چون] ایمان حقیقی ، فروتنی ، صبر و پارسایی ، محبت بی شائبه و اعراض از لذات دنیایی را در روش خود مجسم نماید .
یک چنین نحوه‌ی زندگی ممکن است حتی برای درستکارترین فرد ، بالمآل طاقت‌فرسا شود . می‌دانیم که حالات عصبانیت ، بدخلقی و انفجار احساسات ، همه از علائم پرهیزکاری مزمن می‌باشند . °
پاسخ به ایوب ( کارل گوستاو یونگ )

°بی‌جهت نبود که مسیح یوحنای رسول را "پسر رعد" می‌خواند .
  • Zed.em
وظیفه‌ی فارقلیط یا 'روح حقیقت' این است که در درون فرد بشر جایگزین شده و چنان عمل کند که او را به تعالیم مسیح متذکر و به سمت نور هدایت نماید . یک مثال خوب از این فعالیت روح‌القدس ، شخص پولس رسول است که مولای ما را نمی‌شناخت و بشارت ظهور او را [نه] به وسیله‌ی حواریون ، بلکه از راه مکاشفه دریافت . او از جمله‌ی کسانی است که ضمیر ناخودآگاهشان به هیجان آمده و حالات وجدِ پُر از مکاشفات به آنان دست داده است .
روح‌القدس زنده بودن خود را درست بدین وسیله ظاهر می‌سازد که فعال و موجد آثاری است که نه تنها آنچه را که قبلا وجود دارد تأیید می‌کنند بلکه از آن فراتر می‌روند . مثلا در ضمن گفته‌های مسیح اشاره به افکاری است که از آنچه طی قرون بعدی به عنوان 'روح مسیحیت' شناخته شده تجاوز می‌کند ، مانند داستان ناظر خائن ° که نتیجه ی اخلاقی آن با پند حکیمانه‌ای که در مجموعه‌ی بزای (Codex Bezae) یافت می‌شود تطبیق می کند°° و حاکی از یک معیار اخلاقی است که با آنچه انتظار می‌رود بسیار فرق دارد . اینجا ملاک اخلاق عبارت است از خودآگاهی و نه رعایت قانون یا عهد و پیمان .
به‌این مناسبت می‌توانیم این نکته‌ی قابل توجه را نیز متذکر شویم که مسیح چون خواست که کلیسای خود را روی یک صخره با پی محکمی بنا کند ، مخصوصا پطرس رسول را انتخاب کرد که فاقد خویشتن داری و ثبات اخلاق بود ؛ به نظر من این افکار نشانه‌ی پیدایش یک معیار اخلاقی سنجیده‌تری است که 'شر' نیز در آن جا دارد ، مثل اینکه بگوییم : شری که به طرز معقول پوشیده شود خیر است ، و عملی که از روی ناخودآگاهی انجام گردد شر است . تقریبا می‌توان چنین تصور کرد که این افکار طلیعه‌ی عصر و زمانی بوده‌اند که در آن شر نیز دوشادوش خیر مورد توجه قرار خواهد گرفت ، بدین معنی که دیگر بشر با توسل به این فرض مشکوک که در هر مورد دقیقاً معلوم است که شر چه چیز است بنا را بر مغلوب و مقهور کردن شر نخواهد گذاشت .
حتی انتظار ظهور دجال نیز دنباله‌ی کشف و شهودی است که انسان را به حقایق دوردست‌تری راهنمایی می‌کند . مانند این گفتار عجیب که ابلیس با وجود سقوط و طردش هنوز "شاهزاده ی این جهان" و مقر او در هوای محیط بر همه جاست . ابلیس با وجود تباهکاری هایش و با وجود کاری که خداوند برای رستگاری بشر صورت داد [اشاره به اعتقاد مسیحیان مبنی بر قربانی کردن عیسی ، پسر خدا برای کفاره ی گناه اولیه دارد] ، هنوز صاحب قدرت عظیمی است چنانکه همه‌ی موجودات زیرِ ماه را تحت فرمان خود نگاه می‌دارد !
پاسخ به ایوب ( کارل گوستاو یونگ )

°انجیل لوقا باب شانزدهم ۸-۱ 
°°اشاره به یک عبارت الحاقی است که در دنبال آیه‌ی ۴ باب ششم انجیل لوقا نقل شده ولی مورد قبول قرار نگرفته است و مضمون آن این است : "ای دوست اگر بدانی که چه می‌کنی سعادتمندی ، اما اگر ندانی چه می کنی ملعون و خطاکار می باشى ."
  • Zed.em

یک منبع دیگر هم عبارت است از کتابِ 'حکمت' عیسی پسر شیراخ (Ecclesiastique) که حدود ۲۰۰ سال قبل از میلاد نوشته شده است . در اینجا 'حکمت' درباره‌ی خود چنین می‌گوید : 

"من از دهان برترین موجودات بیرون آمدم و مانند ابری زمین را فرا گرفتم . من در جاهای بلند مقر گزیدم و تخت من در ستونی از ابر جا دارد . تنها من بودم که فلکِ آسمان را احاطه کردم و اعماق دره‌ها را پیمودم . من بر موج‌های دریا و بر همه‌ی زمین و بر همه‌ی اقوام و ملل تسلط یافتم ... او مرا از ازل پیش از جهان خلق کرد و من همواره کامیاب خواهم بود . من در سراپرده‌ی قدس ، در پیشگاه او خدمت گزاردم ، و بدین ترتیب در صهیون مستقر شدم . همچنین او مرا در شهر محبوب جا داد و در اورشلیم به من توانایی بخشید ... مرا مانند درخت ارز لبنان و مانند سرو کوه‌های هرمون بلندی داد و قامت مرا مثل درخت خرمای انگادی رفیع ساخت . من مثل بوته‌ی گل سرخ اریحا ، مثل درخت زیبای زیتون در کشتزار دلپذیر و مثل درخت چنار در کنار جویبار روئیدم . از من بوی خوش دارچین و گیاهان معطر و رایحه‌ی مُرّ اعلا به مشام‌ها رسید . مانند درخت بنه ، شاخه گستردم و شاخه‌های من مظهر عظمت و لطف می‌باشند . طعم خوش انگور از من به ذائقه‌ها رسید . گلهای من فراورده‌ی شکوه و فراوانی هستند . من مادرِ عشق زیبا و ترس و دانش و امید مقدس می‌باشم . و چون ابدی هستم همواره از آنِ فرزندانم می‌باشم که نامشان نام اوست ." °

ارزش دارد که این متن را با دقت بیشتری مطالعه کنیم . 'حکمت' در حقیقت خود را به عنوان Logos یا کلمةالله معرفی می کند : "من از دهان برترین موجودات بیرون آمدم ." وی به صورت 'رواخ' یا روح خدا "سطح آب ها را فرا گرفت" °° مانند خدا تخت او در آسمان است . وی به صورت نفخه‌ی جهان‌آفرین در وجود آسمان و زمین و همه‌ی مخلوقات ساری است . او تقریبا از هرجهت با 'کلمه'ی Logos یوحنا تطبیق می کند و در صفحات آینده خواهیم دید که این انطباق تا چه حد از لحاظ مضمون نیز دارای اهمیت است . 

این سوفیا ربةالنوع 'برترین شهر' یعنی اورشلیم یا ام البلاد است . او مادرِ محبوب است ، انعکاسی است از ایشتار Ishtar یا الهه‌ی شهر در دوران بت‌پرستی . تأیید این مطلب را ما در مقایسه‌ی تفصیلی 'حکمت' با درخت‌هایی مانند ارز ، نخل و بنه ، زیتون ، سرو و غیره می‌یابیم . همه‌ی این درخت‌ها از زمان‌های قدیم رمز و نشانه‌ی الهه‌ی عشق و مادر ، بینِ اقوام سامی بوده‌اند . همیشه یک درختِ مقدس در جاهای بلند ، پهلوی قربانگاه منسوب به این الهه وجود داشت . 

در تورات درختان بلوط و بنه ، درخت‌هایی محسوب می شوند که ندای خدا از میان آنها شنیده می‌شد . چِنین گفته می‌شود که خدا و فرشتگان در درون یا پهلوی درختان ظاهر می‌شوند . معروف است که داوود برای پرسش از آینده به یک توتستان توسل جست . در بابیلون درختی نماینده‌ی تموز Tammuz (پسر عاشق مادر) بوده است ، همانطور که درخت ، نماینده‌ی اوزیریس Osiris و آدونیس Adonis و آتیس Attis و دیونیز Dyonise ، یعنی خدایان جوانمرگ شده‌ی آسیای صغیر نیز بود . همه‌ی این صفاتِ رمزی در کتاب غزل 'غزل‌های سلیمان' هم ذکر شده‌اند ، چه در وصف داماد چه در وصف عروس . درختِ مو ، میوه ، گل آن و تاکستان در اینمورد اهمیتی به سزا دارند . معشوقه مانند یک درخت سیب است و از کوه‌ها (پرستشگاه رب النوع مادر) و "از مغاره‌های شیرها و از کوه‌های پلنگ‌ها " °°° خواهد آمد . رَحِمِ او "بستان انارها است ، با میوه‌های نفیسه ، با عطر سنبل و زعفران ، با نی خوشبو و دارچین ، با انواع درختان کندر ، با مُرّ و عود و با جمیع عطرهای نفیسه ." از دستش مُرّ می‌چکید (چنانکه به یاد داریم آدونیس از مُرّ زائیده شد) ، 'حکمت' مانند روح‌القدس عطیه‌ای‌ست که به برگزیدگان خدا اعطا می‌گردد . و این مفهومی است که بعدها در مورد فارقلیط Paraclet باز به آن برمی‌خوریم . 

پاسخ به ایوب ( کارل گوستاو یونگ )


° Ecclesiastique باب بیست و چهارم ۱۸-۳  
°° سفر پیدایش باب اول
°°°کتاب غزل های سلیمان باب چهارم
  • Zed.em