aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جورج اوروِل» ثبت شده است

تلاش برای دستیابی به سلاح‌های جدید بی‌وقفه ادامه دارد و جزو معدود فعالیت‌هایی است که هنوز در آن ذهنِ خلاق و نظریه‌پردازِ انسان امکانِ بروز می‌یابد . امروزه در اوشنیا ، دیگر علم به معنای قدیمیِ آن تقریباً وجود ندارد . در زبان نوین کلمه‌ای برای 'علم' وجود ندارد . روشِ تجربیِ تفکر که مبنای تمامِ موفقیت‌های علمیِ گذشته بوده با بنیادی‌ترین اصولِ اینگسوس در تضاد است . و حتی پیشرفت‌های فناوری فقط در صورتی روی می‌دهند که محصولِ آنها در کاهش آزادی بشر کاربرد داشته باشد . دنیا در زمینه‌ی تمام صنایع و هنرهای سودمند یا دچارِ وقفه شده و یا سقوط کرده است . زمین‌ها را با گاوآهن شخم می‌زنند ولی کتاب‌ها را با دستگاه می‌نویسند . اما در مورد مسائلی از قبیل جنگ و جاسوسی ، که از اهمیت حیاتی برخوردارند ، هنوز از دیدگاه‌های تجربی حمایت می‌شود و یا حداقل با تسامح با آنها برخورد می‌شود . اهداف حزب تسخیر تمام کُره‌ی زمین و خاموش کردنِ امکانِ تفکر مستقل برای همیشه است .
۱۹۸۴ ( جورج اوروِل )
  • Zed.em
بعد لحنش را عوض کرد و گفت : "از موضوع پرت شدیم ... قدرتِ واقعی که ما باید شب و روز برای آن بجنگیم ، قدرت تسلط بر اشیاء نیست ، بلکه قدرتِ تسلط بر انسان است ." مکث کرد و برای لحظه‌ای خود را در نقشِ معلمی دید که در حالِ سوال پرسیدن از یک دانش‌آموزِ مستعد بود : "وینستون ، چگونه یک انسان می‌تواند قدرت‌ش را بر انسانِ دیگری اِعمال کند ؟"
وینستون فکر کرد ، "با وادار کردن او به رنج کشیدن ."
- دقیقاً . با وادار کردن او به رنج کشیدن . اطاعت کافی نیست . اگر او رنج نکشد ، چطور می‌شود مطمئن شد که او در حالِ اطاعت از خواسته‌ی تو است نه خواسته‌ی خودش ؟ ماندن در قدرت یعنی تحمیل درد و حقارت . قدرت به معنی متلاشی کردن ذهنِ انسان و شکل دادن مجدد آن در قالبِ مورد نظر خودت است . پس حالا متوجه می‌شوی ما در پی ایجاد چه دنیایی هستیم ؟ دنیای ما دُرست متضاد آرمانشهرِ احمقانه‌ی طرفدارانِ اصالت لذّت است . مصلحانِ قدیم در فکرِ چنان آرمانشهری بودند . 
دنیایی پُر از ترس و خیانت و عذاب ، مکانی برای لگدمال‌کردن و لگدمال شدن ، دنیایی که هرچه رو به تعالی پیش می‌رود بی‌رحمی در آن بیشتر می‌شود . پیشرفت در دنیای ما ، رفتن به سوی درد بیشتر است . تمدن‌های قدیم ادعا می‌کردند که بنیاد آنها بر عشق و عدالت نهاده شده ، تمدن ما بر اساسِ تنفر بنا شده است . در دنیای ما تنها عواطفی که وجود دارند ترس ، خشم ، پیروزی و ذلّت هستند . هر چیزِ دیگری را ما نابود می‌کنیم ، هر چیزی را . در حالِ حاضر ما موفق شدیم عادت‌های فکری را که بقایای زمانِ قبل از انقلاب هستند از بین ببریم . ما پیوندهای بین فرزند و والدین ، مرد با مرد ، و مرد با زن را گسسته‌ایم . دیگر هیچکس به همسرش ، فرزندش و یا دوست‌ش اعتماد نمی‌کند . ...
۱۹۸۴ ( جورج اوروِل )
  • Zed.em
انجمن برادری به دلیل اینکه تشکیلاتی به شکل معمولی ندارد ، هرگز ممکن نیست کاملا نابود شود . تنها چیزی که باعث انسجام آن می‌شود ، عقیده است که نابود شدنی نیست . تنها چیزی هم که باعث دوام شما می‌شود ، همین عقیده است . هیچ شفقتی در کار نخواهد بود و دلسوزی و حمایتی از شما به عمل نمی‌آید . هنگامی که بالاخره دستگیر شوید ، هیچکس نمی‌تواند به شما کمکی برساند . ما هیچوقت به اعضاء کمک نمی‌کنیم . در مواردی که نیازِ مبرم به ساکت کردن یکنفر باشد ، حداکثر کاری که ممکن است بتوانیم انجام دهیم این است که یک تیغِ ریش‌تراشی را بطورِ ناگهانی وارد سلولش کنیم . باید عادت کنید بدونِ امید و آینده زندگی کنید . مدتی فعالیت می‌کنید ، دستگیر می‌شوید ، اعتراف می‌کنید و بعد شما را می‌کُشند . تنها نتیجه‌ای که بدست می‌آورید همین است . احتمال خیلی کمی وجود دارد که تغییر محسوس دیگری در طول عمر ما اتفاق بیافتد ، همه‌ی ما مُرده‌ایم . زندگی واقعیِ ما در آینده خلاصه می‌شود . ما با گوشت و پوستِ خود در ساختنِ آن شرکت می‌کنیم . ولی هیچکس نمی‌داند چقدر طول می‌کشد تا این آینده فرا برسد . ممکن است هزار سال طول بکشد . در حالِ حاضر کاری نمی‌شود کرد جز اینکه آگاهی و شعور را ذرّه ذرّه افزایش دهیم . ما نمی‌توانیم بصورت جمعی عمل کنیم ، فقط می‌توانیم دانسته‌هایمان را از فردی به فرد دیگر و از نسلی به نسل دیگر انتقال دهیم . در برابر پلیسِ افکار ، جز این راهی نیست .
۱۹۸۴ ( جورج اوروِل )
  • Zed.em
وینستون دلش می‌خواست باز هم درباره‌ی مادرش صحبت کند . با چیزهایی که از مادرش به یاد داشت ، گمان نمی‌کرد او زنی غیرمعمول یا خیلی باهوش بوده باشد ؛ ولی از نوعی نجابت و اصالت برخوردار بود ، زیرا روش‌ها و معیارهای مخصوص به خود را داشت . احساستش متعلق به خودش بود و وقایع بیرون تاثیری بر آن نمی‌گذاشت . از نظر او اینطور نبود که اگر عملی بی‌تاثیر باشد پس حتما بی‌معنی نیز خواهد بود . اگر آدم کسی را دوست داشت ، حتی اگر هیچ چیز دیگر را برای بخشیدن نداشت ، باز هم محبتش را به او می‌بخشید . وقتی آخرین تکّه‌ی شکلات دیگر خورده شده بود ، مادر بچه را در آغوش خود گرفت . این کار فایده‌ای نداشت ، چیزی را عوض نمی‌کرد ، مشکلاتی بوجود نمی‌آورد ، از مرگ کودک یا خودِ او جلوگیری نمی‌کرد ، اما به نظرِ او انجام اینکار طبیعی بود . زنِ پناهنده نیز در قایق ، کودک را در بازوان خویش پناه داده بود ، بازوانی که در مقابل گلوله‌ها ، همچون برگِ کاغذی بی‌تاثیر بود . پست‌ترین کار حزب این بود که مردم را قانع می‌کرد که احساسات و هیجانات هیچ خاصیتی ندارند . غیر از اینکه آدم را از تسلط بر جهان مادی باز دارند . وقتی کسی در جنگِ حزب گرفتار می‌شد ، هرآنچه را که احساس می‌کرد یا نمی‌کرد ، هر کاری که انجام می‌داد یا نمی‌داد ، واقعا تفاوتی نمی‌کرد . هرطور که بود آدم نابود می‌شد و دیگر از او یا از کارهایش هیچ صحبتی به میان نمی‌آمد . بکلی از صفحه‌ی روزگار و تاریخ محو می‌شد . ولی این امر برای مردم دو نسل پیش اصلا مهم نبود . چراکه آنها در پیِ تغییر تاریخ نبودند . راهنمای آنها علایق و وابستگی‌هایشان بود که به آن اطمینان داشتند . چیزی که برای آنها اهمیت داشت ، روابط افراد با یکدیگر بود ؛ اقدامی عاجزانه ، در آغوش گرفتنی ، اشکی ، چند کلمه به انسانی که در حالِ مرگ است ، اینها بود که برای آنها به خودیِ خود ارزشمند بود . ناگهان به یادش آمد که کارگران این وضعیت خود را حفظ کرده‌اند . آنها به حزب ، کشور یا یک عقیده پایبند نبودند ؛ آنها نسبت به یکدیگر وفادار بودند . او که قبلا کارگران را تحقیر می‌کرد و آنها را نیروهای بی‌خاصیتی می‌دانست که باید روزی سریردارند و دنیا را از نو بسازند ، برای اولین بار در زندگی ، دیدش نسبت به آنها عوض شد . کارگرها انسانیت خود را حفظ کرده بودند . عواطف و احساسات خود را نباخته بودند . عواطف اولیه‌ای را که خود او مجبور بود با کوشش آگاهانه دوباره بیاموزد ، آنها در خود داشتند . در همین افکار بود که بی‌دلیل به یادش آمد چند هفته‌ی پیش با دیدنِ دست جدا شده‌ای بر روی پیاده رو ، مانند یک بوته کلم ، آن را با پا به درونِ جوی آب انداخته بود .
وینستون با صدای بلند گفت : "ما انسان نیستیم ، کارگرها انسان هستند ."
۱۹۸۴ ( جورج اوروِل )
  • Zed.em
با لذت نانَ‌ش را گاز زد و دو لقمه از آن را قورت داد ، بعد با حالتی فضل‌فروشانه به صحبتَ‌ش ادامه داد . صورت لاغر و تیره‌اش جان گرفته بود و در چشم‌هایش به جایِ تمسخر ، حالتی رویایی پدید آمده بود .
- از بین بردنِ واژه‌ها کارِ خیلی زیبایی است . گرچه افعال و صفت‌ها بیشترین گستردگی را دارند ؛ ولی صدها اسم هم هست که می‌شود از شرّشان خلاص شد ، نه فقط مترادف‌ها ، بلکه متضادها هم هستند . اصلاً به چه دلیل باید از کلماتی استفاده کرد که صرفاً مخالفِ یک کلمه‌ی دیگر هستند ؟ هر کلمه‌ای ضدّ خودش را در دلِ خود دارد . مثلاً واژه‌ی 'خوب' را در نظر بگیر ، وقتی این کلمه را داریم دیگر چه نیازی به کلمه‌ی 'بد' داریم ؟ 'ناخوب' می‌تواند کارِ آنرا انجام دهد ؛ تازه بهتر هم هست چون دقیقاً متضادِ کلمه‌ی 'خوب' است و واژه‌ی 'بد' این معنا را نمی‌رساند . همینطور اگر بشکلِ قوی‌ترِ کلمه‌ی 'خوب' نیاز داشته باشیم چه معنی دارد که یکرشته کلمه‌ی بدردنخور مثلِ 'عالی' و 'فوق‌العاده' و مانندِ اینها بکار ببریم ؟ 'بیش‌خوب' همان معنی را می‌رساند ، یا اگر باز هم شکلِ قوی‌تری مدِّنظر داشته باشیم 'دوچندان بیش‌خوب' این معنا را می‌رساند . البته تا الآن از این شکل‌ها استفاده می‌کردیم اما در شکل نهاییِ زبانِ نوین غیر از اینها لغت دیگری وجود ندارد ، در پایان کار فقط شِش لغت برای نشان دادنِ خوبی و بدی کفایت می‌کند ، که آنهم درواقع فقط یک لغت است . قشنگی کار را متوجه می‌شوی وینستون ؟
سِپس دوباره فکری کرد و گفت : "البته در اصل این فکرِ برادر بزرگ بود ."
با یادآوری برادر بزرگ احساسِ شوقِ بی‌محتوایی به چهره‌ی وینستون سایه افکند . با وجودِ این سایم بلافاصله متوجه بی‌علاقه‌گی خاص او شد .
تقریباً با حالتی اندوهگین گفت : "تو هنوز درکِ کاملی از زبان نوین نداری ، حتی وقتی که داری آنرا می‌نویسی هم‌چنان در فکرِ زبان قدیم هستی . من بعضی از چیزهایی را که گه‌گاه در تایمز می‌نویسی خوانده‌ام ، بد نیستند ولی مثلِ ترجمه می‌مانند . قلباً ترجیح می‌دهی به زبانِ قدیم بچسبی ، با وجودِ اینهمه ابهام و اشکالِ بی‌معنی که دارد . متوجه‌ی زیباییِ کارِ نابودسازیِ کلمات نشدی . می‌دانی در دنیایی که هر سال وسعت واژه‌گانش کمتر می‌شود ، زبانِ نوین تنها زبان مورد استفاده است ؟"
البته وینستون این را می‌دانست ، ولی چون به خودش مطمئن نبود نمی‌خواست لب به سخن بگشاید . سعی کرد لبخندی از سرِ همدلی تحویل دهد . سایم یک لقمه‌ی دیگر از نانَ‌ش را گاز زد و جوید و به صحبت ادامه داد :
- متوجه نیستی که تنها هدفِ زبانِ نوین ، محدود کردن عرصه‌ی تفکر است ؟ در نهایت ما امکانِ وقوعِ جرایم فکری را ناممکن می‌کنیم . چون دیگر کلمه‌ای برایِ اِبرازِ آنها وجود ندارد . هر مفهومی که احتیاج به بیان داشته باشد فقط با یک کلمه نشان داده می‌شود که معنایی کاملاً تعریف شده دارد و تمامِ معانی جنبی بکلی فراموش می‌شوند . در همین چاپِ یازدهم ، ما خیلی به این موضوع نزدیک شدیم . اما این جریان تا مدتها بعد از مرگِ من و تو هم ادامه دارد . هر سال کلمات کمتر و کمتر می‌شوند و عرصه‌ی آگاهی هم محدودتر می‌شود . حتی همین حالا هم هیچ عذر و بهانه‌ای برای ارتکابِ جرائم وجود ندارد . مسئله بر سرِ انضباطِ شخصی و کنترلِ واقعیت است . اما در نهایت به این هم احتیاجی نیست . وقتی زبان کامل شود ، انقلاب هم کامل می‌شود . "زبانِ نوین اینگسوس خواهد بود و اینگسوس ، زبانِ نوین ." جمله‌ی آخر را با رضایتِ عجیبی عنوان کرد . و افزود :
- وینستون تا به‌حال به فکرت رسیده که حدود سال ۲۰۵۰ حتی یک نفر هم پیدا نمی‌شود که بتواند حرف‌های امروزِ ما را درک کند ؟
وینستون با تردید گفت : "به‌جز ..." و سپس مکث کرد .
سرِ زبانش بود که بگوید : "به‌جز طبقه‌ی کارگر" ولی خودش را کنترل کرد . تردید داشت که شاید گفتنِ این حرف نشانه‌ی بی‌اعتقادیِ او به عقایدِ مرسوم باشد ، ولی سایم به فراست دریافت که او می‌خواست چه بگوید و با بی‌تفاوتی گفت : "کارگرها که آدم نیستند ، تا سالِ ۲۰۵۰ ، شاید هم زودتر ، تمامِ دانش واقعی به زبانِ قدیم از بین می‌رود . ادبیاتِ گذشته به‌کلی نابود می‌شود . چاسر [؟] ، شکسپیر ، میلتون ، بایرون ، همه‌ی اینها فقط در شکلِ زبانِ نوین وجود خواهند داشت ، و نه فقط با شکلِ امروزیِ‌شان متفاوت می‌شوند ، بلکه درواقع به چیزی کاملاً متضادِ ماهیتِ خودشان تبدیل می‌شوند . حتی ادبیاتِ حزب هم تغییر می‌کند . حتی شعارها تغییر می‌کنند . وقتی مفهومِ آزادی وجود نداشته باشد دیگر چطور می‌توانیم شعاری مثلِ "آزادی ، بردگی است" را داشته باشیم ؟ حال و هوای تفکر کاملاً تفاوت خواهد کرد . درواقع با درک فعلی ما باید گفت آن‌موقع دیگر اندیشه‌ای‌ وجود ندارد . پیروی از عقاید مرسوم به معنی فکر نکردن خواهد بود ، نیاز نداشتن به تفکر . پیروی از عقاید مرسوم یعنی عدمِ خودآگاهی ."
ناگهان به فکر وینستون خطور کرد که بدونِ شک یکی از همین روزها سایم را سربه‌نیست خواهند کرد . او خیلی باهوش است . خیلی روشن می‌بیند و خیلی واضح حرف می‌زند . حزب از اینجور آدم‌ها خوشش نمی‌آید . او یک‌روز بُخار می‌شود و به هوا می‌رود ، این موضوع را روی پیشانی‌اش می‌شد خواند .
۱۹۸۴ ( جورج اوروِل )
  • Zed.em
در فاصله‌ای دور هلیکوپتری بر فرازِ بام خانه‌ها پرسه می‌زد ، مانندِ خرمگسی ، در یک نقطه ، درجا می‌چرخید و بعد مجدداً چرخی زده و به سمتی دیگر پرواز می‌کرد . هلیکوپترِ گشتِ پلیس بود که از پشتِ پنجره‌ها به خانه‌های مردم سَرَک می‌کشید . ولی این هلیکوپترهای پلیس چندان اهمیتی نداشتند ، بلکه مهمتر از آنها پلیسِ اَفکار بود .
پشتِ سرِ وینستون ، صدایی که از صفحه‌ی سخنگو پخش می‌شد همچنان مشغولِ پرحرفی درباره‌ی چُدنِ خام و موفقیتِ کاملِ برنامه‌ی سه‌ساله‌ی نُهم بود . صفحه‌ی سخنگو نوعی دستگاه فرستنده و گیرنده بود که صدایِ وینستون را ، حتی وقتی که زمزمه‌ی بسیار آهسته‌ای بود ، بلافاصله دریافت می‌کرد . خلاصه ، تا زمانی که وینستون در محدوده‌ی دیدِ دستگاه قرار داشت ، هم تصویر و هم صدایَ‌ش دریافت می‌شد . البته هیچ راهی وجود نداشت که بفهمی در فلان لحظه‌ی خاص آیا زیرِنظر قرار داشته‌ای یا نه . همچنین هرگز نمی‌توانستی سر دربیاوری که پلیسِ اَفکار چندبار و از چه طریقی ، به تفتیشِ عقایدِ تو پرداخته است . حتی اگر می‌گفتند همه‌ی مردم را تمامِ وقت کنترل می‌کنند ، چندان دور از ذهن نبود . یعنی آنها هر زمان که اراده می‌کردند می‌توانستند ، همه‌ی رفتار و کردارت را زیرِنظر بگیرند . مردم از رویِ عادتی که تبدیل به غریزه شده بود ، همواره باید با این تصور زندگی می‌کردند که هر حرفی که می‌زنند شنیده می‌شود و هر حرکتی که انجام می‌دهند (بجز در تاریکی) زیرِنظر است .
وینستون به صفحه‌ی سخنگو پُشت کرد . اینطوری مطمئن‌تر بود ؛ گرچه بخوبی می‌دانست که اینکار فایده‌ای ندارد و کماکان تحتِ کنترل است . یک کیلومتر آنطرف‌تر ، ساختمانِ سفیدِ وزارت حقیقت ، محلِ کارش ، بر فراز منظره‌ی دودآلودِ شهر ، سر به فلک کشیده بود . با حالتی انزجارگونه پیشِ خود اندیشید : اینجا شهرِ لندن است ، شهرِ عمده‌ی پایگاهِ شماره یکِ هوایی و سومین ایالتِ سرزمینِ اوشنیا از لحاظِ جمعیت .
[...]
وزارتِ حقیقت (یا همان مینی ترو در زبانِ نوین) به طرزِ شگفت‌آوری در میانِ چشم‌انداز خودنمایی می‌کرد . ساختمانِ عظیمِ هرمی شکلی به رنگِ سفید ، که بصورتِ پله پله تا ارتفاعِ سیصدمتر بالا رفته بود . از جایی که وینستون ایستاده بود ، سه شعارِ حزب را که بنحوی موزون بر نمایِ سفیدِ ساختمان بطورِ برجسته نوشته بودند ، براحتی می‌شد خواند :
جنگ ، صلح است .
آزادی ، بردگی است .
نادانی ، توانایی است .

آنطور که می‌گفتند وزارتِ حقیقت شاملِ سه‌هزار اتاق در بالایِ طبقه‌ی همکف و همین تعداد اتاق در زیرزمین بود . در تمامِ شهرِ لندن تنها سه ساختمانِ دیگر با این اندازه و شکل وجود داشت .
۱۹۸۴ ( جورج اوروِل )
  • Zed.em