aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

aleshanee

سعی در معقول و متعادل بودن با مردمان نفهم کار بسیار خطرناکی است !

ما از قبیله‌ای هستیم که مدام می‌پرسیم ، و اینقدر می‌پرسیم تا دیگه هیچ امیدی باقی نمونه!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندهای روزانه

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آروندهاتی روی» ثبت شده است

دوقلوها کوچکتر از آن بودند که بدانند اینها فقط نوکران تاریخ هستند . فرستاده شده اند تا حساب ها را تصفیه کنند و بدهی ها را از کسانی که قوانین را زیرپا گذاشته اند دریافت دارند . آنها تحت تأثیر حس هایی بسیار ابتدایی و در واقع به طرز گیج کننده ای کاملا غیرشخصی بودند . حس حقارتی بنیادی ، ترس از تأیید نشدن ، ترس تمدن از طبیعت ، ترس مردها از زن ها ، ترس قدرت از ناتوانی .
نیاز ناخودآگاه انسان به نابود کردن آنچه نه می تواند بر آن چیره شود و نه آنرا بپرستد .
نیازهای مردانه .
آنچه راحل و استا آنروز صبح شاهدش بودند ، اگرچه در آنزمان هنوز خودشان چیزی نمی دانستند ، نمایشی بیمارگونه (در هرصورت این نه جنگ بود نه نسل کشی) از موقعیت های تحت کنترلی از برتری جویی طبیعت انسانی بود . برنامه ریزی ، دستور ، حکومت مطلقه ی کامل ، این تاریخ بشر بود که خود را به هیأت خواسته های پروردگار درآورده و چهره ی واقعی اش را بر تماشاگران کم سن و سال آشکار کرده بود .
خدای چیزهای کوچک ( آروندهاتی روی )
  • Zed.em

آنها در آیمنم می رقصیدند تا رنج تحقیر در 'قلب تاریکی' را از خود برانند . رنج نمایش های ناقص شده شان در کنار استخرها . رنج رو انداختن به جهانگردان برای عقب راندن گرسنگی . 

در راه برگشت از 'قلب تاریکی' در معبد توقف می کردند تا از خدایانشان طلب بخشش کنند . تا از آنها برای تغییر دادن داستانهایشان عذر بخواهند . برای مشخص کردن هویت شان . برای عدم درک زندگی هایشان . 

[ ... ] 

این که داستان قبلا شروع شده بود اهمیتی نداشت ، کاتاکالی از مدتها پیش دریافته بود که راز داستانهای بزرگ در این است که آنها رازی ندارند . داستانهای بزرگ آنهایی هستند که شما شنیده اید و می خواهید دوباره بشنوید . داستانهایی که شما از هر قسمت آنها می توانید وارد شوید و به راحتی با آنها ارتباط برقرار کنید . آنها شما را با پایان های هیجان انگیز و پرماجرا فریب نمی دهند . آنها شما را با حوادث دور از انتظار متحیر نمی کنند . آنها به اندازه ی خانه ای که در آن زندگی می کنید یا چون بوی تن عاشقتان ، برای شما آشنا هستند . می دانید چگونه به پایان می رسند . با این وجود چنان به تماشایشان می نشینید که انگار از پایان آنها خبر ندارید . در داستانهاى بزرگ شما میدانید چه کسی زنده می ماند و چه کسی می میرد ، چه کسی عشق را می یابد و چه کسی آنرا نمی یابد و با این وجود باز می خواهید بدانید . 

این راز و جادوی آنهاست . 

برای بازیگر مرد کاتاکالی این داستانها فرزندانش و کودکی خود او هستند . او در میان آنها رشد کرده . آنها خانه ای هستند که در آن بزرگ شده ، مرغزارانی هستند که در آنها بازی کرده . آنها پنجره های او و شیوه دیدنش هستند . به همین دلیل در وقت تعریف داستان ، با آن چنان رفتاری دارد که انگار فرزند خود اوست . سر به سرش می گذارد . تنبیه اش می کند . چون حبابی آنرا بالا می اندازد . روی زمین با آن گلاویز می شود . و باز همه چیز را از سر می گیرد . به آن می خندد چون دوستش دارد . می تواند دمی شما را بر فراز تمام جهان به پرواز درآورد ، می تواند ساعت ها برای مشاهده ی برگی پژمرده ، یا برای بازى با دم یک میمون ، توقف کند . می تواند بدون هیچ تلاشی از کشتارهای جنگ ، به شادمانی زنی که در جویباری در کوهستان گیسوانش را می شوید [بپردازد][میتواند] از داستان شادی نیرنگ آمیز یک راکشاسا (شیطان) به خاطر اندیشه ای تازه ، به یک مالایالی شایعه پرداز که ماجرای یک رسوایی را می پراکند ، رو کند . می تواند از شادی نفسانی زنی که کودکی را شیر می دهد ، به لبخند اغوا کننده و شیطنت آمیز کریشنا برسد . او می تواند اندوهی را که در شادمانی نهفته است آشکار کند . یا ماهی پنهان شرمندگی را در دریای شکوه و جلال نشان دهد . 

او داستانهای خدایان را باز می گوید . اما در رشته ی سخنش قلبی انسانی و غیرخدایی تابیده شده است . 

بازیگر مرد کاتاکالی زیباترین انسان است . زیرا بدنش روح اوست . تنها ابزار اوست . از سن سه سالگی این ابزار آماده و صیقل داده شده است ، اضافاتش حذف شده تا کاملا برای داستانگویی مناسب شود . این مرد با صورتک رنگین و دامن چرخانش ، در خود عنصری جادویی دارد . 

اما در این روزها او نمی تواند ادامه ی حیات دهد . بودنش ممکن نیست . محاسنش محکوم شده اند . کودکانش به او می خندند . آنها مشتاق هستند که هرچه او نیست باشند . آنها را می بیند که بزرگ می شوند تا کارمند یا بلیط فروش اتوبوس شوند . کارمندان دون پایه ی روزنامه ها با اتحادیه های خودشان . اما او خودش جایی میان زمین و آسمان معلق است ، نمی تواند مانند آنها کار کند . او نمی تواند در مسیر میله های اتوبوس بلغزد ، پولهای خرد را بشمارد و بلیط بفروشد . او نمی تواند پاسخگوی زنگ هایی باشد که احضارش می کنند . او نمی تواند در پشت سینی های چای و بیسکوئیت ماری خم شود . 

از نا امیدی به جهانگردان روی می آورد . به بازار وارد می شود . تنها چیزی را که دارد ، داستانهایی را که بدنش می تواند تعریف کند می فروشد . 

او به حال و هوایی محلی تبدیل شده است . 

در 'قلب تاریکی' آنها با برهنگی لمیده و با تمام ظرفیت توجه وارداتی شان ، استهزایش می کنند . او خشمش را فرو می خورد و برای آنها می رقصد . دستمزدش را می گیرد . مست می کند . یا سیگار علفی را که پیچیده می کشد . علف خوب کرالا . این کار موجب خنده اش می شود . بعد در مقابل معبد آیمنم توقف می کند ، او و سایر همراهانش ، و آنها برای طلب بخشش کردن از خدایان می رقصند . 

خدای چیزهای کوچک ( آروندهاتی روی )

  • Zed.em

سالها بعد وقتی راحل نزد رودخانه بازگشت ، رودخانه به او با لبخند هولناک یک اسکلت خوشامد گفت ؛ با حفره هایی که روزگاری جای دندان ها بود و یا دست نیمه جانی که از روی تخت بیمارستان بلند شده بود . 

دو اتفاق افتاده بود : رودخانه کوچک و حقیر شده بود و او رشد کرده بود .

در پایین رودخانه در مقابل آرای نمایندگان با نفوذ شالیکاران ، سد آب شوری ساخته شده بود . سد ریختن آب شور به آبراه هایی که به دریای عربی می ریختند را تنظیم میکرد . به این ترتیب حالا به جای سالی یک بار ، سالی دو بار محصول درو می کردند ؛ برنج بیشتر به بهای یک رودخانه . 

خدای چیزهای کوچک ( آروندهاتی روی )

  • Zed.em
ماجرا واقعا از آن روزها آغاز شد که قوانین عشق بنا نهاده شدند . قوانینی که تعیین می کردند چه کسی باید دوست داشته شود و چگونه و تا چه اندازه .
اگرچه به دلایل عملگرایانه ، در جهانی به شیوه ای کاملا ناامید کننده عملگرا ...
خدای چیزهای کوچک ( آروندهاتی روی )
  • Zed.em
... اما در زمان عشق ورزی چشم های او آزارش دادند . انگار آنها به شخص دیگری تعلق داشتند . کسی مراقب بود . از پشت پنجره به دریا می نگریست ، به قایقی در رودحانه . یا به رهگذری کلاه بر سر در مه . خشمگین شد ، چون معنی آن نگاه را نمی دانست . در بعضی جاها ، مانند کشوری که راحل از آن آمده بود ، انواع مختلفی از ناامیدی می توانند وجود داشته باشند . و اینکه ناامیدی فردی هرگز نمی تواند به اندازه ی کافی ناامید کننده باشد . اینکه وقتی پریشانی های فردی با معابد و کناره های راه ، با سرزمینی پهناور ، با خشونت ها ، گروه ها ، پیش راندن ها ، ابلهانه بودن ، جنون ، غیرممکن ها و پریشانی عمومی یک ملت ، درهم می آمیزد ، اتفاقی روی می دهد . آن خدای بزرگ چون باد گرم زوزه می کشد و اطاعت می طلبد . آنگاه خدای کوچک ( گوشه گیر و خوددار ، خصوصی و محدود ) داغ خورده پیش می آید ، بی هیچ احساسی به بیباکی اش می خندد . خو گرفته به ناچیزی همیشگی اش ، صبور و به راستی بی تفاوت شده . هیچ چیز اهمیت چندانی ندارد . هیچ چیز چندان اهمیت ندارد . هرگز به اندازه ی کافی مهم نبوده . زیرا بدترین چیزها اتفاق افتاده اند . در سرزمینی که او از آن می آمد ، جهانی مدام میان جنگ و ترس از صلح ، بدترین چیزها کماکان اتفاق می افتادند .
پس خدای کوچک می خندد ، خنده ای تهی و شادمانه ، و جست و خیز کنان می گذرد . چون پسرک ثروتمندی با شلوار کوتاه که سوت زنان به سنگ ها لگد می زند . شادی زودگذرش از ناچیزى بدشانسی اش ریشه می گیرد . او تا آن بالا ، تا درون چشم های آدم می رود و به صورت خشم متجلی می شود .
آنچه لاری مک کاسلین در چشم های راحل دید اصلا ناامیدی نبود ، بلکه نوعی خوشبینی اجباری بود ...
خدای چیزهای کوچک ( آروندهاتی روی )
  • Zed.em
فکر کرد اگر طناب پاره شود چه اتفاقی می افتد . او را مجسم کرد که چون ستاره ی سیاهی از آسمانی خودساخته ، فرو مى افتد . بر زمین گرم کلیسا ، با خون سیاهی که چون رازی از جمجمه اش بیرون می زند ، در هم شکسته ، می آرامد .
تا آنزمان استپان و راحل آموخته بودند که دنیا برای درهم شکستن انسان ها راه های دیگری دارد . آنها هم اکنون نیز با بوی آن آشنا بودند . بویی شیرین و ناخوشایند چون بوی گلهای سرخ مانده ، در وزش نسیم .
خدای چیزهای کوچک ( آروندهاتی روی )
  • Zed.em