جوخهی اعدام
شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۱۰ ق.ظ
تاکنون پردهی اول و یکی دو صحنه از پردهی سوم را تکمیل کرده بود . سرشت موزون اثر به او اجازه میداد تا مدام آن را مرور کند و مصراعهای دوازده هجایی را بدون مراجعه به متن ، اصلاح کند . فکر کرد که هنوز دو پرده مانده است ، و مرگش بزودی فرا میرسد . در تاریکی به خدا متوسل شد : اگر اصلاً وجود داشته باشم ، اگر یکی از تکرارها و خطاهای تو نباشم ، به عنوان مصنف دشمنان وجود دارم . به منظور پرداخت این نمایشنامه ، که شاید وجود مرا توجیه کند ، و بالطبع وجود تو را توجیه کند ، به سالِ دیگری نیاز دارم . این یکسال را به من عطا کن ، این تویی که همهی قرون و همهی زمانها از آنِ تو است . این شب آخر بود ، بیرحمترین شبها ، اما ده دقیقهی بعد خواب ، چون اقیانوسی سیاه ، او را در برگرفت و فرو برد .
نزدیک سپیدهدم ، خواب دید که خود را در یکی از رواقهای کتابخانهی کلمانتین پنهان کرده بود . کتابداری با عینک دودی از او پرسید : دنبال چه میگردی ؟ هلادیک جواب داد : خدا . کتابدار به او گفت : خدا در یکی از حروفِ یکی از صفحاتِ یکی از ۴۰۰ هزار جلد کتابِ کتابخانهی کلمانتین است . پدران من و پدران پدران من به دنبال آن حروف گشتهاند . من از بس پی آن گشتهام کور شدهام . عینک خود را برداشت ، و هلادیک دید که چشمان او مردهاند . مراجعی وارد شد تا اطلسی را برگرداند . گفت : این اطلس به درد نمیخورد ، و آن را به دست هلادیک داد ، و هلادیک آن را بطور تصادفی باز کرد . گویی از میان مِهی ، نقشهی هندوستان را دید . با هجوم ناگهانیِ یقین ، یکی از کوچکترین حروف را لمس کرد . صدایی که از همه سو میآمد گفت : فرصت کافی برای کار تو عطا شده است . هلادیک از خواب پرید .
به یاد آورد که رؤیاهای انسانها به خدا تعلق دارند ، و ابنمیمون نوشته است که کلمات هر رؤیا ، اگر مشخص و مجزا باشند و توسط گویندهای نامرئی ادا شوند ، الهیاند . لباس پوشید . دو سرباز وارد سلول او شدند و دستور دادند که به دنبال آنان برود .
مرگ و پرگار ( خورخه لوئیس بورخس )
نزدیک سپیدهدم ، خواب دید که خود را در یکی از رواقهای کتابخانهی کلمانتین پنهان کرده بود . کتابداری با عینک دودی از او پرسید : دنبال چه میگردی ؟ هلادیک جواب داد : خدا . کتابدار به او گفت : خدا در یکی از حروفِ یکی از صفحاتِ یکی از ۴۰۰ هزار جلد کتابِ کتابخانهی کلمانتین است . پدران من و پدران پدران من به دنبال آن حروف گشتهاند . من از بس پی آن گشتهام کور شدهام . عینک خود را برداشت ، و هلادیک دید که چشمان او مردهاند . مراجعی وارد شد تا اطلسی را برگرداند . گفت : این اطلس به درد نمیخورد ، و آن را به دست هلادیک داد ، و هلادیک آن را بطور تصادفی باز کرد . گویی از میان مِهی ، نقشهی هندوستان را دید . با هجوم ناگهانیِ یقین ، یکی از کوچکترین حروف را لمس کرد . صدایی که از همه سو میآمد گفت : فرصت کافی برای کار تو عطا شده است . هلادیک از خواب پرید .
به یاد آورد که رؤیاهای انسانها به خدا تعلق دارند ، و ابنمیمون نوشته است که کلمات هر رؤیا ، اگر مشخص و مجزا باشند و توسط گویندهای نامرئی ادا شوند ، الهیاند . لباس پوشید . دو سرباز وارد سلول او شدند و دستور دادند که به دنبال آنان برود .
مرگ و پرگار ( خورخه لوئیس بورخس )
- ۹۸/۰۵/۱۲